انحطاط پارسیان

نبردهای-شاپور-اول1.jpg (640×491)

چگونه ملتی می‌میرد- خشیارشا- فصلی از آدمکشی- اردشیردوم- کوروش کوچک- داریوش (یا دارای) اصغر- علل سیاسی و نظامی و اخلاقی انحطاط- فتح پارس به دست اسکندر، و پیشروی او در هندوستان

شاهنشاهیی که داریوش تأسیس کرده بود یک قرن بیشتر نپایید. استخوان بندی مادی و ‌معنوی پارس با شکستهای ماراتون و سالامیس و پلاته در هم شکست؛ شاهنشاهان کار جنگ را کنار گذاشته، در شهوات غوطه‌ور شده بودند، وملت به سراشیب فساد و بیعلاقگی به کشور افتاده بود. انقراض شاهنشاهی پارس در واقع نمونه‌ای بود که بعدها سقوط امپراطوری روم مطابق آن صورت گرفت: در هر دو مورد، انحطاط و تدنی اخلاقی ملت با قساوت شاهنشاهان و امپراطوران و غفلت ایشان از احوال مردم توأم بود. به پارسیان همان رسید که پیش از ایشان به مادیان رسیده بود، چه، پس از گذشتن دو سه نسل از زندگی آمیخته به سختی، به خوشگذرانی مطلق پرداختند. کار طبقه اشراف آن بود که شکم خود را با خوراکهای لذیذ پر کند؛ کسانی که پیشتر در شبانروز بیش از یک بار غذا نمی‌خوردند- و این آیینی در زندگی ایشان بود- اینک به تفسیر پرداخته، گفتند مقصود از یک بار غذا، خوراکی است که از ظهر تا شام ادامه پیدا کند؛ خانه‌ها و انبارها پر از خوراکهای لذید شد؛ غالباً گوشت بریان حیوان ذبح‌شده را یکپارچه و درست نزد مهمانان خود برخوان می‌نهادند؛ شکمها را از گوشتهای چرب جانوران کمیاب پر می‌کردند؛ در ابتکار خوردنیها و مخلفات و شیرینیهای گوناگون، تفنن فراوان به خرج می‌دادند. خانه ثروتمندان پر از خدمتگزاران تباهشده و تباهکار بود، و میخوارگی و مستی میان همه طبقات اجتماع رواج داشت. به طور خلاصه باید گفت که: کوروش و داریوش پارس را تأسیس کردند، خشیارشا آن را به میراث برد، و جانشینان وی آن را نابود ساختند.

خشیارشای اول، از لحاظ ظاهر، پادشاهی به تمام معنا بود؛ قامت بلند و تن نیرومند داشت و، بنا به مشیت شاهانه، زیباترین فرد شاهنشاهی خود بود. ولی جهان هنوز مرد خوشگلی که گول نخورده باشد به خود ندیده؛ همان گونه که مرد مغرور به نیروی خودی را که اسیر سرپنجه زنی نشده باشد کمتر می‌توان یافت. خشیارشا معشوقه‌های فراوان داشت، و بدترین نمونه فسق و فجور برای رعایای خود بود. شکست وی، در سالامیس، شکستی بود که از اوضاع و احوال نتیجه می‌شد، چه آنچه از اسباب بزرگی داشت تنها این بود که بزرگنمایی خود را دوست داشت، و چنان نبود که، هنگام رو کردن سختی و ضرورت، بتواند مانند پادشاهان حقیقی به کار برخیزد. پس از بیست سال که در دسیسه‌های شهوانی گذراند و در کار ملکداری اهمال و غفلت ورزید، یکی از نزدیکان وی به نام ارتبان یا اردوان او را کشت، و جسد او را با شکوه و جلال شاهانه به خاک سپردند.

تنها آنچه در دربار روم زمان تیبریوس صورت گرفته با کشتارها و خونریزیهای وحشت‌آوری که در دربار ایران قدیم اتفاق افتاده، قابل مقایسه است. کشنده خشیارشا را، اردشیر اول، که پس از پادشاهی درازی خشیارشای دوم به جای او نشست، کشت. وی را، پس از چند هفته، نابرادریش سغدیان کشت، که خود، شش ماه پس از آن، به دست داریوش دوم کشته شد؛ این داریوش، با کشتن تری‌تخم، و پاره‌پاره‌کردن زن و زنده به گور کردن مادر و برادران و خواهران وی، فتنه‌ای را فرو نشاند. به جای داریوش دوم، پسرش اردشیر دوم به سلطنت نشست که ناچار شد، در جنگ کوناکسا، با برادرش کوروش کوچک، که مدعی پادشاهی بود، سخت بجنگد. این اردشیر مدت درازی سلطنت کرد و پسر خود داریوش را که قصد او کرده بود کشت و، آنگاه که دریافت پسر دیگرش اوخوس نیز قصد جان او دارد، از غصه دق کرد. اوخوس، پس از بیست سال پادشاهی، به دست سردارش باگواس مسموم شد؛ این سردار خونریز پسری از وی را، به نام ارشک، به تخت نشانید و، برای اثبات حسن‌نیت خود نسبت به وی، برادر او را کشت؛ چندی بعد، ارشک و فرزندان خرد وی را نیز به دیار عدم فرستاد و دوست مطیع و مخنث خود کودومانوس را به سلطنت رسانید؛ این شخص هشت سال سلطنت کرد و لقب داریوش سوم به خود داد؛ هموست که در جنگ با اسکندر، هنگامی که سرزمین و پادشاهی او در حال احتضار بود، کشته شد. در هیچ دولتی، حتی در دولتهای دموکراسی امروز، کسی را سراغ نداریم که در فرماندهی از این شخص بی‌کفایت‌تر بوده باشد. طبیعت دستگاههای امپراطوری و شاهنشاهی چنان است که هرچه زودتر مضمحل شود، چه نیرویی که در مؤسسان آن بوده دیگر در کسانی که آن را به میراث برده‌اند وجود ندارد؛ و این درست هنگامی است که ملتهای سر کوفته نیروهای خود را تجدید کرده و درصدد آنند که آزادی از دست رفته را بازیابند. نیز این طبیعی نیست که ملتهایی که از حیث زبان و دین و اخلاق و سنن با یکدیگر اختلاف دارند، مدت درازی به یکدیگر پیوسته بمانند و صورت وحدت خود را حفظ کنند. چنین وحدتی بنیان و شالوده‌ای ندارد که بتواند مانع از بین رفتن آن باشد؛ ناچار باید هرچند یک بار، با به کار بردن نیرو، این پیوستگی و وحدت ساختگی را حفظ کنند. پارسیها، در دوره دویست ساله شاهنشاهی خود، کاری نکردند که از تباین و اختلاف میان ملتهای زیر فرمان ایشان بکاهد، یا از تأثیر بد نیروهای گریز از مرکزی که سبب از هم پاشیده شدن شاهنشاهی بود جلوگیرد؛ به این قانع بودند که برآمیخته‌ای از ملتها حکومت کنند، و هرگز در صدد آن بر نیامدند که از آنها دولت حقیقی واحدی به وجود آورند. به این جهت، نگاهداری وحدت شاهنشاهی پارس سال به سال دشوارتر می‌ شد؛ هر چه از سختی شاهنشاهان می‌‌کاست، بر طمع فرمانداران محلی می‌افزود و جرئتشان بیشتر می‌شد و کسانی را که از طرف شاه، برای اشتراک در حکومت، به ولایات فرستاده شده بودند یا با ترساندن بنده و مطیع خود می‌‌‌‌ساختند یا به سیم و زر می‌‌فریفتند. آنگاه این فرمانداران به میل خود به هر جا می‌خواستند لشکر می‌کشیدند و مال فراوان به دست می‌آوردند و گاه به گاه بر ضد شاه قیام می‌کردند. شورشها و جنگهای متوالی سبب از بین رفتن مردان زنده پارس شد؛ مردان محتاط و ترسو بر جای مانده بودند، و این ترتیب روح زندگی و نشاط در قشون شاهنشاهی فسرده بود؛ و آنگاه که با اسکندر رو به رو شدند، معلوم شد که جز گروهی بزدل نیستند. کسی در بند تمرین دادن به قشون و بهبود بخشیدن به سلاح جنگی ایشان نبود؛ سرداران سپاه از تازه‌های فنون جنگی آگاهی نداشتند. چون آتش جنگ افروخته شد، این سرداران بزرگترین خبطها را مرتکب شدند،‌ و سپاه غیر متجانس پارس، که بیشتر افراد آن تیرانداز بودند، هدف خوبی برای نیزه‌های بلند مقدونیان و دسته‌های زرهدار به هم پیوسته آن شد. اسکندر نیز به لهو و لعب می‌پرداخت،‌ ولی این پس از آن بود که پیروز شد؛ اما فرماندهان قشون پارس کنیزکان خود را همراه آورده بودند، ‌و کمتر کسی در میان ایشان یافت می‌شد که به جان و دل به جنگ آمده باشد. تنها سربازان واقعی در قشون پارس مزدوران یونانی بودند.

از همان روز که خشیارشا در سالامیس شکست خورد،‌ معلوم بود که روزی یونانیان دولت پارس را به مبارزه خواهند کشید. یک طرف راه بزرگ بازرگانیی که باختر آسیا را به مدیترانه می‌پیوست در تصرف پارس بود،‌ و طرف دیگر آن را یونانیان در اختیار داشتند؛ و آنچه از قدیم در طبع آدمی بوده، و وی را به طمع کسب مال می‌انداخته، خود سبب آن بوده است که روزی چنین جنگی بین یونان و پارس درگیر شود. به محض اینکه یونانیان کسی چون اسکندر را پیدا کردند، که بتوانند در زیر پرچم او متحد شوند،‌ به این کار برخاستند.

اسکندر،‌ بی‌مقاومتی، از هلسپونت (= داردانل) گذشت، چه آسیاییان قشون مرکب از ۰۰۰،۳۰ پیاده و ۵۰۰۰ سواره وی را به چیزی نمی‌گرفتند. سپاهی ۰۰۰،۴۰ نفری از پارس کوشید تا اسکندر را در مقابل رود گرانیکوس متوقف سازد؛ در این نبرد،‌ از یونانیان ۱۱۵ مرد، و از پارسیها ۰۰۰،۲۰ کشته شد. اسکندر تا مدت یک سال رو به جنوب و خاور پیش می‌آمد و بعضی شهرها را می‌گرفت، و پاره‌‌ای دیگر در برابر وی سر تسلیم فرود می‌‌‌آوردند. در این اثنا، داریوش سوم اردویی ۰۰۰،۶۰۰ نفری از سربازان و ماجراجویان برای خود فراهم ساخته بود؛ برای عبور کردن چنین سپاهی، از پلی که با کشتیها بر روی فرات بسته بودند،‌ پنچ روز وقت لازم بود؛ دستگاه سلطنت را ششصد استر و سیصد شتر حمل می‌کرد. چون دو لشکر در ایسوس به یکدیگر برخوردند،‌ با اسکندر بیش از ۰۰۰،۳۰ مرد جنگ نبود، و داریوش، از تیره‌‌بختی و نادانی، میدانی را برای جنگ برگزیده بود که جز معدودی از سپاه بیشمار وی نمی‌‌‌توانستند به کارزار برخیزند و باقی سربازان بیکار ماندند؛ چون آتش جنگی فرو نشست، معلوم شد که یونانیان ۴۵۰ کشته داده‌اند و از ایرانیان ۰۰۰،۱۱۰ کشته شده، که بیشتر ایشان هنگام فرار از ترس به این پایان سیاه و ننگین رسیده بودند. اسکندر سخت در پی فراریان افتاد و به قولی، بر پلی که از کشتگان ساخته شده بود،‌ از نهری گذشت. داریوش زن و مادر و دو دختر و ارابه و چادر مجلل خود را به جا گذاشت و

به گفته‌ یوسفوس: «هر که در آسیا بود یقین داشت که یونانیان به واسطه فزونی شماره پارسیان هرگز دست به کار جنگ نخواهند شد.»

ننگ فرار را تحمل کرد. اسکندر با بانوان پارسی چنان برزگوارانه رفتار کرد که مورخان یونانی درشگفتی مانده‌اند؛ به این بس کرد که یکی از دختران داریوش را به زنی بگیرد. اگر به گفته کوینتوس کورتیوس باور داشته باشیم، باید بگوییم که مادر داریوش به قدری اسکندر را دوست داشت که چون از مرگ او با خبر شد آن اندازه چیز نخورد تا مرد.

پس از آن، فاتح جوان، برای آنکه سلطه و نظارت خود را بر سراسر آسیای باختری مستقر کند، با فراغ خاطری که متهورانه می‌نمود آرام گرفت؛‌ نمی‌خواست پیش از آنکه پیروزیهای خود را سروسامانی بدهد و خط ارتباطی مطمئنی برای خویش فراهم کند،‌ از جایی که رسیده بود پیشتر برود. مردم بابل، مانند اهالی اورشلیم، به شکل دسته جمعی، برای خوشامد گفتن به اسکندر، از شهر خود بیرون آمدند و شهر را‌، با هر چه طلا داشتند، به وی تقدیم کردند. اسکندر با خوشرویی پیشکشیهای ایشان را پذیرفت و دستور داد معابد ایشان را،‌ که خشیارشا از روی بی‌‌تدبیری خراب کرده بود، تعمیر کنند؛ این خود، مایه خوشحالی و خرسندی مردم شد. داریوش به وی پیغام فرستاد و پیشنهاد صلح کرد و وعده داد که اگر مادر و زن و دو دخترش را به وی بازگرداند،‌ ده هزار تالنت طلا به اسکندر بدهد، و یکی از دخترهای خود را به او تزویج کند و تسلط وی را بر تمام نواحی واقع درمغرب فرات به رسمیت بشناسد؛ درمقابل، چیزی از اسکندر نمی‌‌خواهد، جز این که از جنگ دست بازدارد و با او دوست باشد. پارمنیون، فرمانده‌ دوم قشون یونان، با شنیدن این پیشنهادها گفت که «اگر من به جای اسکندر بودم با کمال خرسندی این پیشنهادهای عالی را می‌پذیرفتم و با کمال شرافتمندی خود را از تصادف شکست مصیبت‌باری که ممکن است پیش بیاید دور نگاه می‌‌داشتم». اسکندر که این سخن را شنید، گفت: «اگر من هم پارمنیون بودم چنین می‌کردم.» ولی،‌ چون وی پارمنیون نبود و اسکندر بود، در جواب داریوش گفت که پیشنهادهای او معنی ندارد، چه وی،‌ (یعنی اسکندر) فعلا آنچه را داریوش پیشنهاد می‌‌کند در تصرف دارد،‌ و هر آن بخواهد می‌تواند دختر شاهنشاه را به همسری خویش انتخاب کند. داریوش چون دانست که امیدی به بسته شدن صلح با چنین مرد زبان‌آور بی‌‌ملاحظه‌‌‌‌‌‌ای نیست، از روی کمال بی‌‌‌میلی، به گرد آوردن سپاهی پر شماره‌‌‌‌‌تر از سپاه نخستین برخاست.

تا آن زمان اسکندر بر صور مسلط شده و مصر را به املاک خویش افزوده بود؛ پس از آن متوجه شاهنشاهی بزرگ شد و رسیدن به شهرهای دور آن را وجهه همت خویش قرار داد. لشکریان وی، بیست روز پس از بیرون آمدن از بابل، به شهر شوش رسیدند، و اسکندر، بی‌‌‌ مقاومتی،، بر آن مستولی شد؛ سپس چنان بسرعت به جانب پرسپولیس به راه افتاد که نگاهبانان خزاین مملکتی فرصت آن پیدا نکردند که اموال موجود را در جای امنی پنهان کنند. به احتمال قوی معادل حدود چهار میلیارد ریال. ـ م.

در اینجا اسکندر کاری کرد که در زندگی پر از کارهای باشکوه وی لکه ننگی بر جای گذاشت؛ و آن اینکه، برای فرو نشاندن آتش هوس یکی از معشوقه‌‌‌‌های خود، به نام تائیس، در کاخهای پرسپولیس آتش زد. به سپاهیان خود پروانه غارت کردن شهر را داد و به اندرز پارمنیون، ‌برای خودداری کردن از چنین کار زشتی،، گوش نداد. پس از آنکه دل لشکریان خود را با مالهای غارتی و عطایای خود به دست آورد، ‌رو به شمال به راه افتاد تا برای آخرین بار با داریوش رو به رو شود.

داریوش از ولایات پارس، ‌و بالخاصه ولایات خاوری، ‌قشونی به شماره‌ یک میلیون نفر فراهم آورده بود، که مرکب بود از: پارسیان، مادیان، بابلیان، سوریان، ارمنیان، کاپادوکیاییان،‌ باکتریاییان، سغدیان،‌ آراخوسیاییان، سکاها، و هندوان. افراد این قشون دیگر تنها به تیر و کمان مسلح نبودند، ‌بلکه زوبین و نیزه و زره نیز داشتند و بر اسب و فیل سوار بودند،‌و به چرخهای ارابه‌‌‌هاشان داسهایی بسته شده بود تا دشمنان را مانند گندم مزرعه درو کند؛‌ آسیای پیر،‌ با این نیروی عظیم،‌ آخرین تلاش خود را می‌کرد که در مقابل اروپای جوان از هستی خویش دفاع کند. اسکندر با ۷۰۰۰ سوار و ۰۰۰،۴۰ پیاده در گوگمل با این مخلوط ناهمرنگ بی‌نظام برخورد، و نبرد درگرفت؛ او، با برتری سلاح و شجاعت و فرماندهی صحیح خویش، توانست در ظرف مدت یک روز شیرازه‌ سپاه داریوش را از هم بگسلد. داریوش بار دیگر در صدد گریختن از میدان جنگ برآمد، ‌ولی فرماندهان وی این فرار دوم را ناخوش دانستند و وی را ناگهانی، درسراپرده‌‌‌‌اش کشتند. اسکندر،‌ از کشندگان شاه پارس هر که را به دست آورد،‌ کشت و نعش داریوش را با احترام به پرسپولیس فرستاد،‌ تا مانند شاهان هخامنش به خاک سپرده شود؛ و این خود بیشتر سبب شد که پارسیها نیکخویی و جوانمردی او را بپسندند و زیر پرچمش گرد آیند. اسکندر کارهای پارس را به سامان رسانید و آن را یکی از استانهای دولت مقدونیه ساخت،‌ و پادگان نیرومندی برای نگاهداری آن بر جای گذاشت؛ آنگاه به جانب هند رهسپار شد.

پلوتارک و کوینتوس کورتیوس و دیودوروس درباره این داستان با یکدیگر اتفاق کلمه دارند، و این کار با تهور و بی‌پروایی اسکندر سازگار است؛ ولی، به نظر ما لازم است که این داستان را با تردید تلقی کنیم.

شهری بود در فاصله صد کیلومتری اربل.

کتاب دوم

هند و همسایگانش

«والاترین حقیقت این است که: خدا در همه موجودات حاضر است. اینها شکلهای گوناگون او هستند. جز این دیگر خدایی نیست که بجوییمش… دینی که می‌‌ خواهیم دین انسانساز است… این رازوریهای ناتوان کننده را رها کنید و نیرومند باشید… بگذارید تا پنجاه سال بعد… دیگر خدایان همه از دلهای ما محو شوند. تنها خدای بیدار همین خدای نژاد ماست که دستهایش همه جا هست، پاهایش همه جا هست؛ گوشهایش همه جا هست؛ همه چیز را فرو می‌‌پوشد… نخستین همه پرستشها پرستش آنهایی است که پیرامون ما هستند… تنها آن کس خادم خداوند است که خدمتگزار همه موجودات باشد.»

سوآمی و یویکاننده

جدول گاهشماری تاریخ هند

ق‌م

۴۰۰۰ : فرهنگ نوسنگی در میسور

۲۹۰۰: فرهنگ موهنجو- دارو

۱۶۰۰: هجوم آریاییها به هند

۱۰۰۰-۵۰۰: تشکیل وداها

۸۰۰- ۵۰۰: اوپانیشادها

۵۹۹-۵۲۷: مهاویر، بنیانگذار آیین جین

۵۶۳- ۴۸۳: بودا

۵۰۰: سوشروته طبیب

۵۰۰: کپیله و فلسفه سانکیه

۵۰۰: پورانه‌های کهن

۳۲۹: هجوم یونانیان به هند

۳۲۵: اسکندر از هند می‌رود.

۳۲۲-۱۸۵: سلسله ماوریا

۳۲۲-۲۹۸: چندره گوپته ماوریا

۳۰۲- ۲۹۸: مگاستنس در پاتلیپوتره

۲۷۳-۲۲۲: آشوکا

میلادی

۱۲۰: کنیشکه، پادشاه کوشانی

۱۲۰: چرکه طبیب

۳۲۰-۵۳۰: سلسله گوپته

۳۲۰- ۳۳۰: چندره گوپته اول

۳۳۰-۳۸۰: سمودرگوپته

۳۸۰-۴۱۳: ویکره مادیتیه ] پادشاه آیودهیا[

۳۹۹-۴۱۴: فا- هین ]زایر چینی[ در هند

۱۰۰-۷۰۰: معابد و نقوش فرسکوهای ]غارهای[ آجانتا

۴۰۰: کالیداس، شاعر و نمایشنامه‌نویس

۴۵۵-۵۰۰: هجوم هونها به هند

۴۹۹: آریبهط ریاضیدان

۵۰۵-۵۸۷: وراهه میهیره منجم

۵۹۸-۶۶۰: برهمگپت منجم

۶۰۶-۶۴۸: هرشه- وردنه‌شاه

۶۰۸-۶۴۲: پولکشین دوم، شاه سلسله چالوکیه

۶۲۹-۶۴۵: یوان چوانگ ]زایر چینی[ در هند

۶۲۹-۶۵۰: سرونگ- تسان گامپو، شاه تبت

۶۳۰-۸۰۰: عصر طلایی تبت

۶۳۹: سرونگ- تسان گامپو، لهاسا را بنیاد می‌نهد.

۷۱۲: اعراب سند را فتح می‌کنند.

۷۵۰: پیدا شدن مملکت پادشاهی پلوه

۷۵۰-۷۸۰: بنا نهادن بوروبودور، در جاوه

۷۶۰: معبد کیلاسه

۷۸۸-۸۲۰: شنکره، فیلسوف ویدانته

۸۰۰-۱۳۰۰: عصر طلایی کامبوج

۸۰۰-۱۴۰۰: عصر طلایی راجپوتانا

۹۰۰: ظهور مملکت پادشاهی چوله

۹۷۳- ۱۰۴۸: بیرونی، دانشمند ایرانی

۹۹۳: بنانهادن دهلی

۹۹۷-۱۰۳۰: سلطان محمود غزنوی

۱۰۰۸: سلطان محمود به هند هجوم می‌برد.

۱۰۷۶-۱۱۲۶: ویکره مادیتیه چالوکیه

۱۱۱۴: بهاسکره ریاضیدان

۱۱۵۰: بنا نهادن آنگکوروات

تاریخهای قبل از ۱۶۰۰ میلادی قطعی نیست، و تاریخهای قبل از ۳۲۹ ق‌م هم حدسی است.

میلادی

۱۱۸۶: هجوم ترکها به هند

۱۲۰۶-۱۵۲۶: سلطنت دهلی

۱۲۰۶-۱۲۱۰: سلطان قطب‌الدین ایبک

۱۲۸۸-۱۲۹۳: مارکوپولو در هند

۱۲۹۶-۱۳۱۵: سلطان علاء‌الدین

۱۳۰۳: علاء‌الدین چیتور را فتح می‌کند.

۱۳۲۵-۱۳۵۱: سلطان محمدبن تغلق

۱۳۳۶: بنا نهادن ویجیه‌نگر

۱۳۳۶-۱۴۰۵: تیمور (تیمور لنگ)

۱۳۵۱-۱۳۸۸: سلطان فیروز شاه

۱۳۹۸: تیمور به هند حمله می‌کند.

۱۴۴۰-۱۵۱۸: کبیر شاعر

۱۴۶۹-۱۵۳۸: بابا نانک، بنیاد‌گذار آیین سیخ

۱۴۸۳-۱۵۳۰: بابر سلسله تیموریان هند را بنیاد می‌نهد.

۱۴۸۳-۱۵۷۳: سورداس شاعر

۱۴۹۸: واسکودگاما به هند می‌رسد

۱۵۰۹-۱۵۲۹: کریشنا رایه بر ویجیه‌نگر حکومت می‌کند.

۱۵۱۰: پرتغالیها گوآ را اشغال می‌کنند.

۱۵۳۰-۱۵۴۲: همایون

۱۵۳۲-۱۶۲۴: تولسی‌داس شاعر

۱۵۴۲-۱۵۴۵: شیرشاه

۱۵۵۵-۱۵۵۶: بازگشت و مرگ همایون

۱۵۶۰-۱۶۰۵: اکبرشاه

۱۵۶۵: سقوط ویجیه‌نگردر تلیکوته

۱۶۰۰: تأسیس شرکت هندشرقی

۱۶۰۵-۱۶۲۷: جهانگیر

۱۶۲۸-۱۶۵۸: شاه جهان

۱۶۳۱: مرگ ممتاز محل

۱۶۳۲-۱۶۵۳: ساختن تاج محل

۱۶۵۸-۱۷۰۷: اورنگ زیب

۱۶۷۴: فرانسویها پوندیشری را بنیاد می‌نهند.

۱۶۷۴-۱۶۸۰: راجه شیواجی

۱۶۹۰: انگلیسیها کلکته را بنیاد می‌نهند.

۱۷۵۶-۱۷۶۳: جنگ فرانسه و انگلیس در هند

۱۷۵۷: نبرد پلاسی

۱۷۶۵-۱۷۶۷: رابرت کلایو، فرماندار بنگال

۱۷۷۲-۱۷۷۴: وارن هیستینگز، فرماندار بنگال

۱۷۸۸-۱۷۹۵: محاکمه وارن هیستینگز

۱۷۸۶-۱۷۹۳:لرد کورانوالیس، فرماندار بنگال

۱۷۹۸-۱۸۰۵: مارکی ولزلی، فرماندار بنگال

۱۸۲۸-۱۸۳۵: لرد ویلیام کوندیش‌- بنتنیک فرماندار کل هند

۱۸۲۸: رام‌موهن روی برهما- سمج را بنیاد می‌نهد.

۱۸۲۹: الغای(رسم) ساتی

۱۸۳۶-۱۸۸۶: راماکریشنا

۱۸۵۷: شورش سپاهیان

۱۸۵۸: هند ضمیمه حکومت بریتانیا می‌شود.

۱۸۶۱: تولد رابیندرانات تاگور

۱۸۶۳-۱۹۰۲: ویویکاننده (نارندرنات دوت)

۱۸۶۹: تولد مهندس کارمچاند گاندی

۱۸۷۵: دیاننده، آریا- سمج را
میلادی

تأسیس می‌کند.

۱۸۸۰- ۱۸۸۴: مارکی ریپن، نایب‌السطنه

۱۸۸۵: تأسیس کنگره ملی‌هند

۱۸۸۹-۱۹۰۵: بارون کرزن، نایب‌السطنه

۱۹۱۶-۱۹۲۱: بارون چمزفرد، نایب‌السطنه

۱۹۱۹: آمریستار

۱۹۲۱-۱۹۲۶: ارل‌ریدینگ، نایب‌السطنه

۱۹۲۶-۱۹۳۱: لرد ایروین، نایب‌السطنه

۱۹۳۱: لرد ولینگتن، نایب‌السلطنه

منبع : , جلد اول : مشرق زمین

نویسنده :

نشر الکترونیکی سایت

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها