تاریخ ایران از سقوط‌ نهاوند تا مرگ‌ افشین‌

از سقوط‌ نهاوند تا مرگ‌ افشین‌ (به‌ روایت‌ دکتر زرین‌کوب‌)
چرا نهاوند سقوط‌ کرد؟

۱۸-۱- سقوط‌ نهاوند در سال‌ ۲۱ هجری‌، چهارده‌ قرن‌ تاریخ‌ پرحادثه‌ و با شکوه‌ ایران‌ باستان‌ را که‌ از هفت‌ قرن‌ قبل‌ از میلاد تا هفت‌ قرن‌ بعد از آن‌ کشیده‌ بود پایان‌ بخشید. این‌ حادثه‌ فقط‌ سقوط‌ دولتی‌ با عظمت‌ نبود، سقوط‌ دستگاهی‌ فاسد و تباه‌ بود. زیرا در پایان‌ کار ساسانیان‌ از پریشانی‌ و بی‌سرانجامی‌ در همه‌ کارها فساد و تباهی‌ راه‌ داشت‌. جور و استبداد خسروان‌، آسایش‌ و امنیت‌ مردم‌ را عرضه‌ی‌ خطر می‌کرد و کژخویی‌ و سست‌ رأیی‌ موبدان‌ اختلاف‌ دینی‌ را می‌افزود. از یک‌ سو سخنان‌ مانی‌ و مزدک‌ در عقاید عامه‌ رخنه‌ می‌انداخت‌ و از دیگر سوی‌، نفوذ دین‌ ترسایان‌ در غرب‌ و پیشرفت‌ آیین‌ بودا در شرق‌ قدرت‌ آیین‌ زرتشت‌ را می‌کاست‌. روحانیان‌ نیز چنان‌ در اوهام‌ و تقالید کهن‌ فرو رفته‌ بودند که‌ جز پروای‌ آتشگاهها و عواید و فواید آن‌ را نمی‌داشتند و از عهده‌ی‌ دفاع‌ آیین‌ خویش‌ هم‌ برنمی‌آمدند.

وحدت‌ دینی‌ در این‌ روزگار تزلزلی‌ تمام‌ یافته‌ بود و از فسادی‌ که‌ در اخلاق‌ موبدان‌ بود، هوشمندان‌ قوم‌ از آیین‌ زرتشت‌ سرخورده‌ بودند و آیین‌ تازه‌ای‌ می‌جستند که‌ جنبه‌ی‌ اخلاقی‌ و روحانی‌ آن‌ از دین‌ زرتشت‌ قوی‌تر باشد و رسم‌ و آیین‌ طبقاتی‌ کهن‌ را نیز در هم‌ فرو ریزد. نفوذی‌ که‌ آیین‌ ترسا در این‌ ایام‌، در ایران‌ یافته‌ بود از همین‌ جا بود. عبث‌ نیست‌ که‌ روزبه‌ بن‌ مرزبان‌، یا چنان‌ که‌ بعدها خوانده‌ شد، سلمان‌ فارسی‌ آیین‌ ترسا گزید و باز خرسندی‌ نیافت‌. ناچار در پی‌ دینی‌ تازه‌ در شام‌ و حجاز می‌رفت‌.

باری‌ از این‌ روی‌ بود که‌ در این‌ ایام‌ زمینه‌ی‌ افکار از هر جهت‌ برای‌ پذیرفتن‌ دینی‌ تازه‌ آماده‌ بود و دولت‌ نیز که‌ از آغاز عهد ساسانیان‌ با دین‌ توأم‌ گشته‌ بود، دیگر از ضعف‌ و سستی‌ نمی‌توانست‌ در برابر هیچ‌ حمله‌ای‌ تاب‌ بیاورد. و بدین‌گونه‌، دستگاه‌ دین‌ و دولت‌ با آن‌ هرج‌ و مرج‌ خون‌آلود و آن‌ جور و بیداد شگفت‌انگیز که‌ در پایان‌ عهد ساسانیان‌ وجود داشت‌، دیگر چنان‌ از هم‌ گسیخته‌ بود که‌ هیچ‌ امکان‌ دوام‌ و بقاء نداشت‌. دستگاهی‌ پریشان‌ و کاری‌ تباه‌ بود که‌ نیروی‌ همّت‌ و ایمان‌ ناچیزترین‌ و کم‌مایه‌ترین‌ قومی‌ می‌توانست‌ آن‌ را از هم‌ بپاشد و یک‌سره‌ نابود و تباه‌ کند. بوزنطیه‌ – یا چنان‌ که‌ امروز می‌گویند: بیزانس‌ – که‌ دشمن‌ چندین‌ ساله‌ی‌ ایران‌ بود نیز از بس‌ خود در آن‌ روزها گرفتاری‌ داشت‌ نتوانست‌ این‌ فرصت‌ را به‌ غنیمت‌ گیرد و عرب‌ که‌ تا آن‌ روزها هرگز خیال‌ حمله‌ به‌ ایران‌ را نیز در سر نمی‌پرورد جرئت‌ این‌ اقدام‌ را یافت‌.

کسی‌ به‌ دفاع‌ از ساسانیان‌ رغبت‌ نداشت‌!

۱۸-۲- بدین‌ ترتیب‌، کاری‌ که‌ دولت‌ بزرگ‌ روم‌ با آیین‌ قدیم‌ ترسایی‌ نتوانست‌ در ایران‌ از پیش‌ ببرد، دولت‌ خلیفه‌ی‌ عرب‌ با آیین‌ نورسیده‌ی‌ اسلام‌ از پیش‌ برد و جایی‌ خالی‌ را که‌ آیین‌ ترسایی‌ نتوانسته‌ بود پر کند، آیین‌ مسلمانی‌ پر کرد. بدین‌ گونه‌ بود که‌ اسلام‌ بر مجوس‌ پیروزی‌ یافت‌. اما این‌ حادثه‌ هر چند در ظاهر، خلاف‌ آمدِ عادت‌ بود در معنی‌ ضرورت‌ داشت‌ و اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. سالها بود که‌ خطر سقوط‌ و فنا در کنار مرزها و پشت‌ دروازه‌های‌ دولت‌ ساسانی‌ می‌غرّید. مردم‌ که‌ از جور فرمانروایان‌ و فساد روحانیان‌ به‌ ستوه‌ بودند آیین‌ تازه‌ را نویدی‌ و بشارتی‌ یافتند و از این‌ رو بسا که‌ به‌ پیشواز آن‌ می‌شتافتند. چنان‌ که‌ در کنار فرات‌، یک‌ جا، گروهی‌ از دهقانان‌ جسر ساختند تا سپاه‌ ابوعبیده‌ به‌ خاک‌ ایران‌ بتازد، و شهر شوشتر را یکی‌ از بزرگان‌ شهر به‌ خیانت‌ تسلیم‌ عرب‌ کرد و هرمزان‌ حاکم‌ آن‌، بر سر این‌ خیانت‌ به‌ اسارت‌ رفت‌. در ولایاتی‌ مانند ری‌ و قومس‌ و اصفهان‌ و جرجان‌ و طبرستان‌، مردم‌ جزیه‌ را می‌پذیرفتند اما به‌ جنگ‌ آهنگ‌ نداشتند و سببش‌ آن‌ بود که‌ از بس‌ دولت‌ ساسانیان‌ دچار بیدادی‌ و پریشانی‌ بود کس‌ به‌ دفاع‌ از آن‌ علاقه‌ای‌ و رغبتی‌ نداشت‌. از جمله‌ آورده‌اند که‌ مرزبان‌ اصفهان‌ فاذوسبان‌ نام‌ مردی‌ بود با غیرت‌، چون‌ دید که‌ مردم‌ را به‌ جنگ‌ عرب‌ رغبت‌ نیست‌ و او را تنها می‌گذارند، اصفهان‌ را بگذاشت‌ و با سی‌ تن‌ از تیراندازان‌ خویش‌ راه‌ کرمان‌ پیش‌ گرفت‌ تا به‌ یزدگرد شهریار بپیوندد اما تازیان‌ در پی‌ او رفتند و بازش‌ آوردند و سرانجام‌ صلح‌ افتاد، بر آنکه‌ جزیه‌ بپردازند و چون‌ فاذوسبان‌ به‌ اصفهان‌ بازآمد، مردم‌ را سرزنش‌ کرد که‌ مرا تنها گذاشتید و به‌ یاری‌ برنخاستید سزای‌ شما همین‌ است‌ که‌ جزیه‌ به‌ عربان‌ بدهید. حتی‌ از سواران‌ بعضی‌ به‌ طیب‌ خاطر مسلمانی‌ را پذیرفتند و به‌ بنی‌ تمیم‌ پیوستند. چنان‌ که‌ سیاه‌ اسواری‌، با عده‌ای‌ از یارانش‌ که‌ همه‌ از بزرگان‌ سپاه‌ یزدگرد بودند چون‌ کرّ و فرّ تازیان‌ بدیدند و از یزدگرد نومید شدند به‌ آیین‌ مسلمانی‌ گرویدند و حتی‌ در بسط‌ و نشر اسلام‌ نیز اهتمام‌ کردند.

همین‌ نومیدیها و ناخرسندیها بود که‌ عربان‌ را در جنگ‌ ساسانیان‌ پیروزی‌ داد و با سقوط‌ نهاوند، عظمت‌ و جلال‌ خاندان‌ کسری‌ را یک‌سره‌ در هم‌ ریخت‌. این‌ پیروزی‌، که‌ اعراب‌ در نهاوند به‌ دست‌ آوردند امکان‌ هرگونه‌ مقاومت‌ جدّی‌ و مؤثّری‌ را که‌ ممکن‌ بود در برابر آنها روی‌ دهد نیز از میان‌ برد.

در واقع‌ این‌ فتح‌ نهاوند، در آن‌ روزگاران‌ پیروزی‌ بزرگی‌ بود. پیروزی‌ قطعی‌ ایمان‌ و عدالت‌ بر ظلم‌ و فساد بود. پیروزی‌ نهایی‌ سادگی‌ و فداکاری‌ بر خودخواهی‌ و تجمل‌پرستی‌ بود. رفتار ساده‌ی‌ اعراب‌ در جنگهای‌ قادسیه‌ و جلولاء، و پیروزی‌ شگفت‌انگیزی‌ که‌ بدان‌ آسانی‌ برای‌ آنها دست‌ داد و به‌ نصرت‌ آسمانی‌ می‌مانست‌، جنگجویان‌ ایران‌ را در نبرد به‌ تردید می‌انداخت‌ و جای‌ آن‌ نیز بود. این‌ اعراب‌ که‌ جای‌ خسروان‌ و مرزبانان‌ پرشکوه‌ و جلال‌ ساسانی‌ را می‌گرفتند مردم‌ ساده‌ و بی‌پیرایه‌ای‌ بودند که‌ جز جبروت‌ خدا را نمی‌دیدند. خلیفه‌ی‌ آنها که‌ در مدینه‌ می‌زیست‌ از آن‌ همه‌ تجمّل‌ و تفنّن‌ که‌ شاهان‌ جهان‌ را هست‌ هیچ‌ نداشت‌ و مثل‌ همه‌ی‌ مردم‌ بود. آنها نیز که‌ از جانب‌ او در شهرها و ولایتهای‌ تسخیر شده‌ به‌ حکومت‌ می‌نشستند و جای‌ مرزبانان‌ و کنارنگان‌ پادشاهان‌ ساسانی‌ بودند زندگی‌ ساده‌ی‌ فقرآلود زاهدانه‌ یا سپاهیانه‌ داشتند. سلمان‌ فارسی‌ که‌ بعدها از جانب‌ عمر به‌ حکومت‌ مدائن‌ رسید نان‌ جوین‌ می‌خورد و جامه‌ی‌ پشمین‌ می‌داشت‌. در مرض‌ موت‌ می‌گریست‌ که‌ از عقبه‌ی‌ آخرت‌ جز سبکباران‌ نگذرند و من‌ با این‌ همه‌ اسباب‌ دنیوی‌ چگونه‌ خواهم‌ گذشت‌. از اسباب‌ دنیوی‌ نیز جز دواتی‌ و لولئینی‌ نداشت‌. این‌ مایه‌ سادگی‌ سپاهیانه‌ یا زاهدانه‌، البته‌ شگفت‌انگیز بود و ناچار در دیده‌ی‌ مردمی‌ که‌ هزینه‌ی‌ تجمّل‌ و شکوه‌ امراء و بزرگان‌ ساسانی‌ را با عسرت‌ و رنج‌ و با پرداخت‌ مالیاتها و سخره‌ها تأمین‌ می‌کردند، اسلام‌ را ارج‌ و بهای‌ فراوان‌ می‌داد. در روزگاری‌ که‌ مردم‌ ایران‌ خسروان‌ خویش‌ را تا درجه‌ی‌ خدایان‌ می‌پرستیدند و با آنها از بیم‌ و آزرم‌، رویاروی‌ نمی‌شدند و اگر نیز به‌ درگاه‌ می‌رفتند پنام‌ در روی‌ می‌کشیدند، چنان‌ که‌ در آتشگاهها رسم‌ بود، عربان‌ ساده‌دل‌ وحشی‌ طبع‌ با خلیفه‌ی‌ پیغمبر خویش‌، که‌ امیر آنان‌ بود، در نهایت‌ سادگی‌ سلوک‌ می‌کردند. خلیفه‌ با آنها در مسجد می‌نشست‌ و رای‌ می‌زد و آنها نیز بسا که‌ سخن‌ وی‌ را قطع‌ می‌کردند و بر وی‌ ایراد می‌گرفتند و این‌ شیوه‌ی‌ رفتار و اطوار ساده‌، ناچار کسانی‌ را که‌ از احوال‌ و اوضاع‌ حکومت‌ خویش‌ ستوه‌ بودند بر آن‌ می‌داشت‌ که‌ عربان‌ و آیین‌ تازه‌ی‌ آنها را به‌ دیده‌ی‌ اعجاب‌ و تحسین‌ بنگرند.

باری‌ سقوط‌ نهاوند، که‌ نسب‌نامه‌ی‌ دولت‌ ساسانیان‌ را ورق‌ بر ورق‌ به‌ طوفان‌ فنا داد، بیدادی‌ و تباهی‌ شگفت‌انگیزی‌ را که‌ در آخر عهد ساسانیان‌ بر همه‌ی‌ شئون‌ ملک‌ رخنه‌ کرده‌ بود پایان‌ بخشید و دیوار فروریخته‌ی‌ دولت‌ ناپایداری‌ را که‌ موریانه‌ی‌ فساد و بیداد آن‌ را سست‌ کرده‌ بود و ضربه‌های‌ کلنگ‌ حوادث‌ در ارکان‌ آن‌ تزلزل‌ افکنده‌ بود عرصه‌ی‌ انهدام‌ کرد.

مقاومتهای‌ کوچک‌ محلی‌ که‌ از آن‌ پس‌ – پس‌ از فتح‌ نهاوند – در شهرها و دیه‌های‌ ایران‌ گاه‌گاه‌ در برابر عربان‌ روی‌ داد البته‌ بر مهاجمان‌ گران‌ تمام‌ شد اما همه‌ی‌ این‌ مقاومتها نتوانست‌ «سواران‌ نیزه‌گذار» را از ورود به‌ کشور «شهریاران‌» و سرزمین‌ «جنگی‌ سواران‌» منع‌ نماید.

مقاومتهای‌ محلّی‌ بر علیه‌ تازیان‌

۱۸-۳- این‌ مقاومتهای‌ محلّی‌ غالباً بیش‌ از یک‌ حمله‌ دیوانه‌وار عصبانی‌ نبود. پس‌ از آن‌ سقوط‌ مهیب‌ که‌ دستگاه‌ حکومت‌ و سازمان‌ جامعه‌ی‌ ایرانی‌ را در هم‌ فرو ریخت‌، این‌ اضطرابها و حرکتها لازم‌ بود تا بار دیگر احوال‌ اجتماعی‌ قوام‌ یابد و تعادل‌ خود را به‌ دست‌ آورد. ری‌ پس‌ از سقوط‌ نهاوند به‌ دست‌ عربان‌ افتاد. مردم‌ چندین‌ بار با فاتحان‌ صلح‌ کردند و پیمان‌ بستند اما هر چند گاه‌ که‌ امیر تغییر می‌یافت‌ سر به‌ شورش‌ برمی‌آوردند. مدتها بعد، یعنی‌ در زمان‌ حکومت‌ ابوموسی‌ اشعری‌ بر کوفه‌ و اعمّال‌ آن‌، بود که‌ وضع‌ ری‌ آرام‌ و قرار یافت‌. ابوموسی‌ وقتی‌ به‌ اصفهان‌ رسید مسلمانی‌ بر مردم‌ عرضه‌ کرد. نپذیرفتند، از آنها جزیه‌ خواست‌ قبول‌ کردند و شب‌ صلح‌ افتاد اما چون‌ روز فراز آمد غدر آشکار کردند و با مسلمانان‌ به‌ جنگ‌ برخاستند تا ابوموسی‌ با آنها جنگ‌ کرد. و این‌ خبر را در باب‌ اهل‌ قم‌ نیز آورده‌اند. در سالهای‌ ۲۸ و ۳۰ هجری‌ تازیان‌ دو دفعه‌ مجبور شدند استخر را فتح‌ کنند. در دفعه‌ی‌ دوم‌ مقاومت‌ مردم‌ چندان‌ با رشادت‌ و گستاخی‌ مقرون‌ بود که‌ فاتح‌ عرب‌ را از خشم‌ و کینه‌ دیوانه‌ کرد. نوشته‌اند که‌ چون‌ عبداللّه‌ بن‌ عامر فاتح‌ مزبور از پیمان‌ شکستن‌ مردم‌ استخر آگاه‌ شد و دانست‌ که‌ مردم‌ بر ضدّ عربان‌ به‌ شورش‌ برخاسته‌اند و عامل‌ وی‌ را کشته‌اند «سوگند خورد که‌ چندان‌ بکشد از مردم‌ استخر که‌ خون‌ براند. به‌ استخر آمد و به‌ جنگ‌ بستد…و خون‌ همگان‌ مباح‌ گردانید و چندان‌ که‌ می‌کشتند، خون‌ نمی‌رفت‌ تا آب‌ گرم‌ بر خون‌ می‌ریختند. پس‌ برفت‌ و عدد کشتگان‌ که‌ نام‌بردار بودند چهل‌ هزار کشته‌ بود، بیرون‌ از مجهولان‌» مقاومتهای‌ مردم‌ دلاور ایران‌ با چنین‌ قساوت‌ و جنایتی‌ در هم‌ شکسته‌ می‌شد امااین‌ سخت‌کشیها هرگز نمی‌توانست‌ اراده‌ و روح‌ آن‌ عده‌ی‌ معدودی‌ را که‌ در راه‌ دفاع‌ از یار و دیار خویش‌، خون‌ و عمر و زندگی‌ خود را نثار می‌کردند، یک‌سره‌ خفه‌ و تباه‌ کند. از این‌ رو همه‌ جا، هر جا که‌ ممکن‌ بود ناراضیان‌ در برابر فاتحان‌ درایستادند. هر شهر که‌ یک‌بار اسلام‌ آورده‌ بود و تسلیم‌ شده‌ بود وقتی‌ ناراضیان‌ در آن‌ شهر، دوباره‌ مجال‌ سرکشی‌ می‌یافتند در شکستن‌ پیمانی‌ که‌ با عربان‌ بسته‌ بود دیگر لحظه‌ای‌ تردید و درنگ‌ نمی‌کرد. در تاریخ‌ فتوح‌ اسلام‌ در ایران‌، مکرّر به‌ این‌گونه‌ صحنه‌ها می‌توان‌ برخورد. در سال‌ سی‌ام‌ هجری‌ مردم‌ خراسان‌ که‌ قبول‌ اسلام‌ کرده‌ بودند مرتد شدند و عثمان‌ خلیفه‌ی‌ مسلمانان‌ عبداللّه‌ بن‌ عامر و سعید بن‌ عاص‌ را فرمان‌ داد که‌ آنان‌ را سرکوبی‌ نمایند و برای‌ دوم‌ بار عربان‌ مجبور شدند گرگان‌ و طبرستان‌ و تمیشه‌ را فتح‌ کنند سیستان‌ در روزگار خلافت‌ عثمان‌ فتح‌ شد اما وقتی‌ خبر قتل‌ عثمان‌ آنجا رسید، مردم‌ گستاخ‌ شدند و کسی‌ را که‌ از جانب‌ عربان‌ بر آنجا حکومت‌ می‌کرد از سیستان‌ براندند. مرزبان‌ آذربایجان‌ که‌ در اردبیل‌ مقرّ داشت‌ با عربان‌ سخت‌ جنگید و پس‌ از جنگهای‌ خونین‌ با حذیفه‌بن‌الیمان‌ بر هشت‌صد هزار درم‌ صلح‌ کرد. اما وقتی‌ عمر خلیفه‌ی‌ دوم‌، حذیفه‌ را از آذربایجان‌ باز خواند و دیگری‌ را به‌ جای‌ او گماشت‌ مردم‌ آذربایجان‌ بار دیگر بهانه‌ای‌ برای‌ شورش‌ و سرکشی‌ به‌ دست‌ آوردند….

این‌ شورشها و مقاومتها برای‌ بازگشت‌ دولت‌ ساسانیان‌ نبود. برای‌ آن‌ بود که‌ مردم‌ به‌ عربان‌ سر فرو نیاورند و جزیه‌ی‌ سنگین‌ را که‌ بر آنها تحمیل‌ می‌شد، نپذیرند. این‌ پرخاشجویی‌ با عرب‌ نه‌ فقط‌ در کسانی‌ که‌ در شهرهای‌ ایران‌ مانده‌ بودند به‌ شدّت‌ وجود داشت‌ در کسانی‌ نیز که‌ به‌ میان‌ اعراب‌ و در عراق‌ و حجاز بودند مدتها باقی‌ بود.

قتل‌ عمر چگونه‌ اتفاق‌ افتاد؟

۱۸-۴- توطئه‌ قتل‌ عمر که‌ بعضی‌ از ایرانیان‌ ساکن‌ مدینه‌ در آن‌ دست‌اندرکار بودند گواه‌ این‌ دعوی‌ است‌، ابولوءلوء فیروز که‌ دو سال‌ بعد از فتح‌ نهاوند، عمر بر دست‌ او کشته‌ شد از مردم‌ نهاوند بود. نوشته‌اند که‌ او قبل‌ از اسلام‌ به‌ اسارت‌ روم‌ افتاده‌ بود و سپس‌ مسلمانان‌ او را اسیر کرده‌ بودند. اینکه‌ او را رومی‌ و حبشی‌ و ترسا گفته‌اند، نیز ظاهراً از همین‌ جاست‌ و محل‌ تأمّل‌ هم‌ هست‌. به‌ هر حال‌ نوشته‌اند که‌ وقتی‌ اسیران‌ نهاوند را به‌ مدینه‌ بردند ابولوءلوء فیروز، ایستاده‌ بود و در اسیران‌ می‌نگریست‌. کودکان‌ خردسال‌ را که‌ در بین‌ این‌ اسیران‌ بودند دست‌ بر سرهاشان‌ می‌پسود و می‌گریست‌ و می‌گفت‌ عمر جگرم‌ بخورد. نوشته‌اند این‌ فیروز، غلام‌ مغیره‌بن‌ شعبه‌ بود. بلعمی‌ گوید که‌ «درودگری‌ کردی‌ و هر روز مغیره‌ را دو درم‌ دادی‌. روزی‌ این‌ فیروز سوی‌ عمر آمد و او با مردی‌ نشسته‌ بود. گفت‌ یا عمر مغیره‌ بر من‌ غلّه‌ نهاده‌ است‌ و گران‌ است‌ و نتوانم‌ دادن‌ بفرمای‌ تا کم‌ کند. گفت‌ چند است‌؟ گفت‌ روزی‌ دو درم‌. گفت‌ چه‌ کار دانی‌؟ گفت‌ درودگری‌ دانم‌ و نقاشم‌ و کنده‌گر، و آهنگری‌ نیز توانم‌. پس‌ عمر گفت‌ چندین‌ کار که‌ تو دانی‌، دو درم‌ روزی‌ نه‌ بسیار بود. چنین‌ شنیدم‌ که‌ تو گویی‌ من‌ آسیا کنم‌ بر باد که‌ گندم‌ آس‌ کند. گفت‌ آری‌. عمر گفت‌ مرا چنین‌ آسیا باید که‌ سازی‌. فیروز گفت‌ اگر زنده‌ باشم‌ سازم‌ تو را یک‌ آسیا که‌ همه‌ی‌ اهل‌ مشرق‌ و مغرب‌ حدیث‌ آن‌ کنند. و خود برفت‌. عمر گفت‌ این‌ غلام‌ مرا بکشتن‌ بیم‌ کرد. به‌ ماه‌ ذی‌الحجّه‌ بود بامداد سفیده‌ دم‌. عمر به‌ نماز بامداد بیرون‌ شد به‌ مَزگِت‌ و همه‌ یاران‌ پیغمبر صف‌ کشیده‌ بودند و این‌ فیروز نیز پیش‌ صف‌ اندر نشسته‌ و کاردی‌ حبشی‌ داشت‌. دسته‌ به‌ میان‌ اندر، چنان‌ که‌ تیغ‌ هر دو روی‌ بُوَد و راست‌ و چپ‌ بزند و اهل‌ حبشه‌ چنان‌ دارند. چون‌ عمر پیش‌ صف‌ اندر آمد، فیروز او را شش‌ ضرب‌ بزد از راست‌ و چپ‌، بر بازو و شکم‌، و یک‌ زخم‌ از آن‌ بزد به‌ زیر ناف‌، از آن‌ یک‌ زخم‌ شهید شد و فیروز از میان‌ مردم‌ بیرون‌ جست‌…» در این‌ توطئه‌ قتل‌ عمر چنان‌ که‌ ار قرائن‌ برمی‌آید ظاهراً هرمزان‌ و چند تن‌ از یاران‌ پیغمبر دست‌ داشته‌اند. بلعمی‌ می‌گوید که‌ چون‌ «عثمان‌ بن‌ مَزگِت‌ آمد و مردمان‌ گرد آمدند، نخستین‌ کاری‌ که‌ کرد عبیداللّه‌ بن‌ عمر را بخواند و از همه‌ی‌ پسران‌ عمر عبیداللّه‌ مهتر بود. و آن‌ هرمزان‌ که‌ از اهواز آورده‌ بودند پیش‌ پدرش‌ و مسلمان‌ شده‌ بود، همه‌ با ترسایان‌ نشستی‌ و جهودان‌، و هنوز دلش‌ پاک‌ نبود و این‌ فیروز که‌ عمر را شهید کرد ترسا بود و او هم‌ با هرمزان‌ همدست‌ بود و غلامی‌ بود از آن‌ سعدبن‌ ابی‌ وقّاص‌، حنیف‌ نام‌، و هر سه‌ به‌ یک‌ جای‌ نشستندی‌ و ابوبکر را پسری‌ بود نامش‌ عبدالرّحمن‌، با عبیداللّه‌ بن‌ عمر دوست‌ بود و این‌ کارد که‌ عمر را بدان‌ زدند سلاح‌ حبشه‌ بود و به‌ سه‌ روز پیش‌ از آنکه‌ عمر را بکشتند عبیداللّه‌ با عبدالرّحمن‌ نشسته‌ بود. عبدالرّحمن‌ گفت‌ من‌ امروز سلاحی‌ دیدم‌ بر میان‌ ابولوءلوء بسته‌، عبیداللّه‌ گفت‌ به‌ در هرمزان‌ گذشتم‌ او نشسته‌ بود و فیروز ترسا، غلام‌ مغیره‌بن‌ شعبه‌ و این‌ ترسا غلام‌ سعدبن‌ ابی‌ وقّاص‌ نیز بود و هر سه‌ حدیث‌ همی‌کردند و چون‌ من‌ بگذشتم‌ برخاستند و آن‌ کارد از کنار فیروز بیفتاد… پس‌ آن‌ روز که‌ فیروز عمر را آن‌ زخم‌ زد و از مزگت‌ بیرون‌ جست‌ و بگریخت‌ مردی‌ از بنی‌تمیم‌ او را بگرفت‌ و بکشت‌ و آن‌ کارد بیاورد. عبیداللّه‌ آن‌ کارد بگرفت‌ و گفت‌ من‌ دانم‌ که‌ فیروز این‌ نه‌ به‌ تدبیر خویش‌ کرد واللّه‌ که‌ اگر امیرالمؤمنین‌ بدین‌ زخم‌ وفات‌ کند من‌ خلقی‌ را بکشم‌ که‌ ایشان‌ اندرین‌ هم‌داستان‌ بوده‌اند. پس‌ آن‌ روز که‌ عمر وفات‌ یافت‌، عبیداللّه‌ چون‌ از سر گور بازگشت‌ به‌ در هرمزان‌ شد و او را بکشت‌ و به‌ در سعد شد و حنیفه‌ را بکشت‌. سعد از سرای‌ بیرون‌ آمد و گفت‌ غلام‌ مرا چرا کشتی‌؟ عبیداللّه‌ گفت‌ بوی‌ خون‌ امیرالمؤمنین‌ عمر از تو می‌آید تو نیز بکشتن‌ نزدیکی‌. عبیداللّه‌ موی‌ داشت‌ تا به‌ کتف‌. پس‌ چون‌ سعد را بکشتن‌ بیم‌ کرد سعد بن‌ ابی‌ وقّاص‌ فراز شد و مویش‌ بگرفت‌ و بر زمین‌ زد و شمشیر از دست‌ وی‌ بستد و چاکران‌ را فرمود تا او را به‌ خانه‌ای‌ کردند تا خلیفه‌ پدید آید که‌ قصاص‌ کند. پس‌ چون‌ عثمان‌ بنشست‌ نخستین‌ کاری‌ که‌ کرد آن‌ بود که‌ عبیداللّه‌عمر را بیرون‌ آورد از خانه‌ی‌ سعد و یاران‌ پیغمبر صلّی‌اللّه‌ علیه‌ و آله‌ نشسته‌ بودند، گفت‌ چه‌ بینید و او را چه‌ باید کردن‌؟ علی‌ گفت‌ بباید کشتن‌ به‌ خون‌ هرمزان‌ که‌ هرمزان‌ را بی‌گناه‌ بکشت‌ و این‌ هرمزان‌ مولای‌ عبّاس‌ بن‌ عبدالمطّلب‌ بود… و قرآن‌ و احکام‌ شریعت‌ آموخته‌ بود و همه‌ی‌ بنی‌هاشم‌ را در خون‌ او سخن‌ بود پس‌ چون‌ علی‌ عثمان‌ را گفت‌ عبیداللّه‌ را بباید کشتن‌، عمروبن‌ عاص‌ گفت‌ این‌ مرد را پدر کشتند او را بکشی‌، دشمنان‌ گویند خدای‌ تعالی‌ کشتن‌ اندر میان‌ یاران‌ پیغمبر افکند و خدای‌، تو را از این‌ خصومت‌ دور کرده‌ است‌ که‌ این‌ نه‌ اندر سلطانی‌ تو بود. عثمان‌ گفت‌ راست‌ گفتی‌ من‌ این‌ را عفو کردم‌ ودیت‌ هرمزان‌ از خواسته‌ی‌ خویش‌ بدهم‌ و از عبیداللّه‌ دست‌ بازداشت‌».

ظاهراً بدین‌گونه‌، ایرانیان‌ کینه‌ی‌ ضربتی‌ را که‌ از دست‌ عمر، در قادسی‌ و جلولاء و نهاوند دیده‌ بودند در مدینه‌ از او بازستاندند و نیز در هر شهری‌ که‌ مورد تجاوز و دستبرد عربان‌ می‌گشت‌، ناراضیان‌ تا آنجا که‌ ممکن‌ بود، درمی‌ایستادند و تا وقتی‌ که‌ به‌ کلّی‌ از دفاع‌ و مقاومت‌ نومید نشده‌ بودند در برابر این‌ فاتحان‌ که‌ به‌رغم‌ سادگی‌ سپاهیانه‌ رفتاری‌ تند و خشن‌ داشتند سر به‌ تسلیم‌ فرود نمی‌آوردند.

با این‌ حال‌، وقتی‌ آخرین‌ پادشاه‌ سرگردان‌ بدفرجام‌ ساسانی‌ در مرو به‌ دست‌ یک‌ آسیابان‌ گمنام‌ کشته‌ شد و شاهزادگان‌ و بزرگان‌ ایران‌ پراکنده‌ و بی‌نام‌ و نشان‌ گشتند، رفته‌ رفته‌ آخرین‌ آبها نیز از آسیاب‌ افتاد و مقاومتهای‌ بی‌نظم‌ و غالباً بی‌نقشه‌ و بی‌نتیجه‌ای‌ هم‌ که‌ در بعضی‌ شهرها از طرف‌ ایرانیان‌ در مقابل‌ عربان‌ می‌شد به‌ تدریج‌ از میان‌ رفت‌. عربان‌ بر اوضاع‌ مسلّط‌ گشتند. امّا هیچ‌ چیز مضحک‌تر و شگفت‌انگیزتر و در عین‌ حال‌ ظالمانه‌تر از رفتار این‌ فاتحان‌ خشن‌ و ساده‌ دل‌ نسبت‌ به‌ مغلوبان‌ نبود.

رفتار فاتحان‌ تازی‌ – ایرانیان‌ حساب‌ عربان‌ را از اسلام‌ جدا کردند

۱۸-۵- داستانهایی‌ که‌ در کتابها در این‌ باب‌ نقل‌ کرده‌اند شگفت‌انگیز است‌ و بسا که‌ مایه‌ی‌ حیرت‌ و تأثّر می‌شود. نوشته‌اند که‌ فاتحان‌ سیستان‌، عبدالرّحمن‌ بن‌ سمره‌، سنّتی‌ نهاد که‌ «راسو و جژ را نباید کشت‌» اما گویا سوسمارخواران‌ گرسنه‌ چشم‌ از خوردن‌ راسو و جژ نیز نمی‌توانستند خودداری‌ کنند. در فتح‌ مدائن‌ نیز عربان‌ نمونه‌هایی‌ از سادگی‌ و کودنی‌ خویش‌، نشان‌ دادند.

«گویند شخصی‌ پاره‌ای‌ یاقوت‌ یافت‌ در غایت‌ جودت‌ و نفاست‌ و آن‌ را نمی‌شناخت‌، دیگری‌ به‌ او رسید که‌ قیمت‌ او می‌دانست‌ آن‌ را از او به‌ هزار درم‌ بخرید. شخصی‌ به‌ حال‌ او واقف‌ گشت‌ گفت‌ آن‌ یاقوت‌ ارزان‌ فروختی‌.

او گفت‌ اگر بدانستمی‌ که‌ بیش‌ از هزار عددی‌ هست‌ دربهای‌ آن‌ طلبیدمی‌. دیگری‌ را زر سرخ‌ به‌ دست‌ آمد در میان‌ لشکر ندا می‌کرد صفرا را به‌ بیضاء که‌ می‌خرد؟ و گمان‌ او آن‌ بود که‌ نقره‌ از زر بهتر است‌ و همچنین‌ جماعتی‌ از ایشان‌ انبانی‌ پر از کافور یافتند پنداشتند که‌ نمک‌ است‌ قدری‌ در دیگ‌ ریختند طعم‌ تلخ‌ شد و اثر نمک‌ پدید نیامد خواستند که‌ آن‌ انبان‌ را بریزند شخصی‌ بدانست‌ که‌ آن‌ کافور است‌ و از ایشان‌ آن‌ را به‌ کرباس‌ پاره‌ای‌ که‌ دو درم‌ ارزیدی‌ بخرید».

اما وحشی‌ طبعی‌ و تندخویی‌ فاتحان‌ وقتی‌ بیشتر معلوم‌ گشت‌ که‌ زمام‌ قدرت‌ را به‌ دست‌ گرفتند. ضمن‌ فرمانروایی‌ و کارگزاری‌ در بلاد مفتوح‌ بود که‌ زبونی‌ و ناتوانی‌ و در عین‌ حال‌ بهانه‌جویی‌ و درنده‌خویی‌ عربان‌ آشکار گشت‌. روایتهایی‌ که‌ در این‌ باب‌ در کتابها نقل‌ کرده‌اند، طمع‌ورزی‌ و تندخویی‌ این‌ فاتحان‌ را در معامله‌ با مغلوبان‌ نشان‌ می‌دهد. بسیاری‌ از این‌ داستانها شاید افسانه‌هایی‌ بیش‌ نباشد اما در هر حال‌ رفتار مسخره‌آمیز و دیوانه‌وار قومی‌ فاتح‌، اما عاری‌ از تهذیب‌ و تربیت‌ را به‌ خوبی‌ بیان‌ می‌کند. می‌نویسد: اعرابیی‌ را بر ولایتی‌ والی‌ کردند جهودان‌ را که‌ در آن‌ ناحیه‌ بودند گرد آورد و از آنها درباره‌ی‌ مسیح‌ پرسید. گفتند او را کشتیم‌ و به‌ دار زدیم‌. گفت‌ آیا خونبهای‌ او را نیز پرداختید؟ گفتند نه‌. گفت‌ به‌ خدا سوگند که‌ از اینجا بیرون‌ نروید تا خونبهای‌ او را بپردازید… ابوالعاج‌ بر حوالی‌ بصره‌ والی‌ بود مردی‌ را از ترسایان‌ نزد او آوردند پرسید نام‌ تو چیست‌؟ مرد گفت‌ «بنداد شهر بنداد» گفت‌ سه‌ نام‌ داری‌ و جزیه‌ی‌ یک‌ تن‌ می‌پردازی‌؟ پس‌ فرمان‌ داد تا به‌ زور جزیه‌ی‌ سه‌ تن‌ از او بستاندند.

از این‌گونه‌ داستانها در کتابهای‌ قدیم‌ نمونه‌هایی‌ بسیار می‌توان‌ یافت‌. از همه‌ی‌ اینها به‌ خوبی‌ برمی‌آید که‌ عرب‌ برای‌ اداره‌ی‌ کشوری‌ که‌ گشوده‌ بود تا چه‌ اندازه‌ عاجز بود…با این‌ همه‌ دیری‌ برنیامد که‌ مقاومتهای‌ محلّی‌ نیز از میان‌ رفت‌ و عرب‌ با همه‌ ناتوانی‌ و درماندگی‌ که‌ داشت‌ بر اوضاع‌ مسلّط‌ گشت‌ و از آن‌ پس‌، محرابها و مناره‌ها، جای‌ آتشکده‌ها و پرستشگاهها را گرفت‌. زبان‌ پهلوی‌ جای‌ خود را به‌ لغت‌ تازی‌ داد. گوشهایی‌ که‌ به‌ شنیدن‌ زمزمه‌های‌ مغانه‌ و سرودهای‌ خسروانی‌ انس‌ گرفته‌ بودند، بانگ‌ تکبیر و طنین‌ صدای‌ مؤذّن‌ را با حیرت‌ و تأثّر تمام‌ شنیدند. کسانی‌ که‌ مدّتها از ترانه‌هایی‌ طرب‌انگیز باربد و نکیسا لذت‌ برده‌ بودند رفته‌ رفته‌ با بانگ‌ حدّی‌ و زنگ‌ شتر مأنوس‌ شدند. زندگی‌ پرزرق‌ و برق‌ اما ساکن‌ و آرام‌ مردم‌، از غوغا و هیاهوی‌ بسیار آکنده‌ گشت‌. به‌ جای‌ باژ و برسم‌ و کستی‌ و هوم‌ و زمزمه‌، نماز و غسل‌ و روزه‌ و زکوه‌ و حج‌ به‌ عنوان‌ شعائر دینی‌ رواج‌ یافت‌.

باری‌ مردم‌ ایران‌، جز آنان‌ که‌ به‌ شدّت‌ تحت‌ تأثیر تعالیم‌ اسلام‌ واقع‌ گشته‌ بودند نسبت‌ به‌ عربان‌ با نظر کینه‌ و نفرت‌ می‌نگریستند اما در آن‌ میان‌ سپاهیان‌ و جنگجویان‌، به‌ این‌ کینه‌، حس‌ تحقیر و کوچک‌شماری‌ را نیز افزوده‌ بودند. این‌ جماعت‌، عرب‌ را پست‌ترین‌ مردم‌ می‌شمردند. عبارت‌ ذیل‌ که‌ در کتابهای‌ تازی‌ از قول‌ خسرو پرویز نقل‌ شده‌ است‌ نمونه‌ی‌ فکر اسواران‌ و جنگجویان‌ ایرانی‌ درباره‌ی‌ تازیان‌ محسوب‌ تواند شد؛ خسرو می‌گوید: «اعراب‌ را نه‌ در کار دین‌ هیچ‌ خصلت‌ نیکو یافتم‌ و نه‌ در کار دنیا. آنها را نه‌ صاحب‌ عزم‌ و تدبیر دیدم‌ و نه‌ اهل‌ قوّت‌ و قدرت‌. آن‌گاه‌ گواه‌ فرومایگی‌ و پستی‌ همّت‌ آنان‌ همین‌ بس‌، که‌ آنها با جانوران‌ گزنده‌ و مرغان‌ آواره‌ در جای‌ و مقام‌ برابرند، فرزندان‌ خود را از راه‌ بینوایی‌ و نیازمندی‌ می‌کشند و یکدیگر را بر اثر گرسنگی‌ و درماندگی‌ می‌خورند از خوردنیها و پوشیدنیها و لذّتها و کامرانیهای‌ این‌ جهان‌ یک‌سره‌ بی‌بهره‌اند. بهترین‌ خوراکی‌ که‌ منعمانشان‌ می‌توانند به‌ دست‌ آورد، گوشت‌ شتر است‌ که‌ بسیاری‌ از درندگان‌ آن‌ را از بیم‌ دچار شدن‌ به‌ بیماریها و به‌ سبب‌ ناگواری‌ و سنگینی‌ نمی‌خورند…» کسانی‌ که‌ درباره‌ی‌ اعراب‌ بدین‌ گونه‌ فکر می‌کردند طبعاً نمی‌توانستند زیر بار تسلّط‌ آنها بروند. سلطه‌ی‌ عرب‌ برای‌ آنان‌ هیچ‌ گونه‌ قابل‌ تحمّل‌ نبود. خاصّه‌ که‌ استیلای‌ عرب‌ بدون‌ غارت‌ و انهدام‌ و کشتار انجام‌ نیافت‌.

در برابر سیل‌ هجوم‌ تازیان‌، شهرها و قلعه‌های‌ بسیار ویران‌ گشت‌. خاندانها و دودمانهای‌ زیاد بر باد رفت‌. نعمتها و اموال‌ توانگران‌ را تاراج‌ کردند و غنایم‌ و انفال‌ نام‌ نهادند. دختران‌ و زنان‌ ایرانی‌ را در بازار مدینه‌ فروختند و سبایا و اسرا خواندند. از پیشه‌وران‌ و برزگران‌ که‌ دین‌ مسلمانی‌ را نپذیرفتند باج‌ و ساوگران‌ به‌ زور گرفتند و جزیه‌ نام‌ نهادند.

همه‌ی‌ این‌ کارها را نیز عربان‌ در سایه‌ی‌ شمشیر و تازیانه‌ انجام‌ می‌دادند. هرگز در برابر این‌ کارها هیچ‌ کس‌ آشکارا یارای‌ اعتراض‌ نداشت‌. حدّ و رجم‌ و قتل‌ و حرق‌، تنها جوابی‌ بود که‌ عرب‌، خاصّه‌ در عهد امویان‌ به‌ هرگونه‌ اعتراضی‌ می‌داد.

بنی‌امیه‌ نژادپرست‌ بودند

۱۸-۶- حکومت‌ بنی‌امیه‌ برای‌ آزادگان‌ و بزرگ‌زادگان‌ ایران‌ قابل‌ تحمّل‌ نبود زیرا بنیاد آن‌ را بر کوچک‌شماری‌ عجم‌ و برتری‌ عرب‌ نهاده‌ بودند. طبقات‌ پایین‌تر نیز به‌ سختی‌ می‌توانستند آن‌ را تحمّل‌ نمایند. زیرا آنها نه‌ از خلیفه‌ و عمّال‌ او نواختی‌ و آسایشی‌ دیده‌ بودند و نه‌ تعصّبات‌ دینی‌ دیرینه‌ را فراموش‌ کرده‌ بودند. عبث‌ نیست‌ که‌ هر جا شورشی‌ و آشوبی‌ بر ضدّ دستگاه‌ بنی‌امیه‌ رخ‌ می‌داد، ایرانیها در آن‌ دخالت‌ داشتند.

خشونت‌ و قساوت‌ عرب‌ نسبت‌ به‌ مغلوب‌ شدگان‌ بی‌اندازه‌ بود. بنی‌امیه‌ که‌ عصبیت‌ عربی‌ را فراموش‌ نکرده‌ بودند، حکومت‌ خود را بر اصل‌ «سیادت‌ عرب‌» نهاده‌ بودند. عرب‌ با خودپسندی‌ کودکانه‌ای‌ که‌ در هر فاتحی‌ هست‌ مسلمانان‌ دیگر را موالی‌ یا بندگان‌ خویش‌ می‌خواند. تحقیر و ناسزایی‌ که‌ در این‌ نام‌ ناروا وجود داشت‌، کافی‌ بود که‌ همواره‌ ایرانیان‌ را نسبت‌ به‌ عرب‌ بدخواه‌ و کینه‌توز نگهدارد. امّا قیود و حدود جابرانه‌ای‌ که‌ بر آنها تحمیل‌ می‌شد این‌ کینه‌ و نفرت‌ را موجّه‌تر می‌کرد. بیداد و فشار دستگاه‌ حکومت‌ سخت‌ مایه‌ی‌ نگرانی‌ و نارضایی‌ مردم‌ بود. نظام‌ حکومت‌ اشرافی‌ بنی‌امیه‌، آزادگان‌ و نژادگان‌ ایران‌ رامانند بندگان‌ درم‌ خرید از تمام‌ حقوق‌ و شئون‌ مدنی‌ و اجتماعی‌ محروم‌ می‌داشت‌ و بدین‌ گونه‌ تحقیر و همه‌ گونه‌ جور و استبداد با نام‌ موالی‌ پیوسته‌ بود. مولی‌ نمی‌توانست‌ به‌ هیچ‌ کار آبرومند بپردازد. حقّ نداشت‌ سلاح‌ بسازد و بر اسب‌ بنشیند. اگر یک‌ مولای‌ نژاده‌ی‌ ایرانی‌، دختری‌ از بیابان‌ نشینان‌ بی‌نام‌ و نشان‌ عرب‌ را به‌ زن‌ می‌کرد، یک‌ سخن‌چین‌ فتنه‌انگیز کافی‌ بود که‌ با تحریک‌ و سعایت‌، طلاق‌ و فراق‌ را بر زن‌ و تازیانه‌ و زندان‌ را بر مرد تحمیل‌ نماید.

حکومت‌ و قضاوت‌ نیز همه‌ جا مخصوص‌ عرب‌ بود و هیچ‌ مولایی‌ به‌ این‌ گونه‌ مناصب‌ و مقامات‌ نمی‌رسید. حجّاج‌ بن‌ یوسف‌ بر سعید بن‌ جبیر که‌ از پارساترین‌ و آگاه‌ترین‌ مسلمانان‌ عصر خود بود منّت‌ می‌نهاد که‌ او را با آنکه‌ از موالی‌ است‌ چندی‌ به‌ قضاء کوفه‌ گماشته‌ است‌؛ نزد آنها اشتغال‌ به‌ مقامات‌ و مناصب‌ حکومت‌ در خور موالی‌ نبود؛ زیرا که‌ با اصل‌ سیادت‌ فطری‌ نژاد عرب‌ منافات‌ داشت‌. اما این‌ ترتیب‌ نمی‌توانست‌ دوام‌ داشته‌ باشد. زیرا عرب‌ برای‌ کشورداری‌ و جهانبانی‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ ذوق‌ و استعداد و تجربه‌ی‌ کافی‌ نداشت‌.

موالی‌ که‌ بودند؟

۱۸-۷- این‌ عربان‌ «نژاد برتر» که‌ میدان‌ فکر و عمل‌ او هرگز از جولانگاه‌ «اسبان‌ و شترانش‌» تجاوز نکرده‌ بود، برای‌ اداره‌ی‌ کشورهای‌ وسیعی‌ که‌ به‌ دستش‌ افتاد نمی‌توانست‌ به‌ کلّی‌ از موالی‌ صرف‌نظر نماید. ناچار دیر یا زود برتری‌ «موالی‌» را اذعان‌ نمود. عبث‌ نیست‌ که‌ یک‌ خلیفه‌ی‌ خودخواده‌ مغرور بلندپرواز اموی‌ مجبور شد، این‌ عبارت‌ معروف‌ را بگوید که‌: «از این‌ ایرانیها شگفت‌ دارم‌، هزار سال‌ حکومت‌ کردند و ساعتی‌ به‌ ما محتاج‌ نبودند، و ما صد سال‌ حکومت‌ کردیم‌ و لحظه‌ای‌ از آنها بی‌نیاز نشدیم‌». اما به‌ رغم‌ کسانی‌ که‌ نمی‌توانستند این‌ موالی‌ را در رأس‌ کارهای‌ حکومت‌ ببینند، دیری‌ نگذشت‌ که‌ ایرانیان‌ در قلمرو دین‌ و علم‌ جایگاه‌ شایسته‌ای‌ برای‌ خود به‌ دست‌ آوردند.

چنان‌ که‌ در پایان‌ دوره‌ی‌ اموی‌ بیشتر فقها، بیشتر قضاه‌ و حتی‌ عده‌ی‌ زیادی‌ از عمّال‌ از موالی‌ بودند. موالی‌ بر همه‌ی‌ شئون‌ حکومت‌ استیلا داشتند. بدین‌ گونه‌ هوش‌ و نبوغ‌ موالی‌ به‌ تدریج‌ کارها را قبضه‌ کرد. اما عرب‌ بدون‌ کشمکشهای‌ شدید حاضر نشد به‌ فزونی‌ و برتری‌ بندگان‌ درم‌ نخریده‌ی‌ خویش‌، تسلیم‌ شود. در این‌ کشمکشها ایرانیان‌ مجالی‌ یافتند که‌ برتری‌ معنوی‌ و مادّی‌ خود را بر فاتحان‌ تحمیل‌ نمایند. آنها نه‌ فقط‌ به‌ رغم‌ افسانه‌ی‌ «سیادت‌ عرب‌» در زمینه‌ی‌ امور اداری‌ بر فاتحان‌ خود برتری‌ یافتند بلکه‌ در قلمرو جنگ‌ و سیاست‌ نیز تفوّق‌ خود را اثبات‌ کردند.

اما از همان‌ بامداد اسلام‌، ایرانی‌، نفرت‌ و کینه‌ی‌ شدید خود را نسبت‌ به‌ دشمنان‌ و باج‌ستانان‌ خود آشکار نمود. نه‌ فقط‌ یک‌ ایرانی‌، در سال‌ ۲۵ هجری‌ عمربن‌خطّاب‌ خلیفه‌ی‌ دوم‌ را با خنجر از پا درآورد، بلکه‌ از آن‌ پس‌ نیز هر فتنه‌ و آشوبی‌ که‌ در عالم‌ اسلام‌ رخ‌ داد ایرانیها در آن‌ عامل‌ عمده‌ بودند. نفرت‌ از عرب‌ و نارضایی‌ از بدرفتاری‌ و تعصّب‌ نژادی‌ بنی‌امیه‌ آنها را وادار می‌کرد که‌ در نهضت‌ ضدّ خلافت‌ شرکت‌ نمایند. چنان‌ که‌ بیست‌ هزار تن‌ از آنان‌ که‌ به‌ نام‌ حمراء دیلم‌ در کوفه‌ می‌زیستند در سال‌ ۶۴ هجری‌ دعوت‌ مختار را که‌ بر ضدّ بنی‌امیه‌ قیام‌ نمود اجابت‌ کردند.

فرصتی‌ برای‌ ایرانیان‌ در قیام‌ مختار

۱۸-۸- در قیام‌ مختار، ایرانیان‌ فرصت‌ مناسبی‌ جهت‌ خروج‌ بر بنی‌امیه‌ و عربان‌ یافتند. در آن‌ زمان‌ کوفه‌ از مراکز عمده‌ی‌ ایرانیان‌ و شیعیان‌ علی‌ (ع‌) که‌ با بنی‌امیه‌ عداوت‌ سخت‌ داشتند محسوب‌ می‌شد. این‌ شهر مرکز خلافت‌ علی‌ (ع‌) بود و از این‌ رو عدّه‌ی‌ بسیاری‌ از پیروان‌ و هواخواهان‌ او در این‌ شهر مسکن‌ گزیده‌ بودند. عدّه‌ای‌ از اساوره‌ی‌ ایرانی‌ نیز از بازمانده‌ی‌ «جند شهنشاه‌» پس‌ از شکست‌ قادسیه‌ در این‌ شهر باقی‌ بود. اینان‌ دیلمیهایی‌ بودند که‌ در سپاه‌ ایران‌ خدمت‌ می‌کردند و بعد از جنگ‌ قادسیه‌ اسلام‌ آورده‌ بودند و در کوفه‌ جای‌ داشتند به‌ علاوه‌ کوفه‌ در حدود حیره‌ بنا شده‌ بود و چنان‌ که‌ معلوم‌ است‌ این‌ دیار از قدیم‌ تحت‌ حمایت‌ پادشاهان‌ ساسانی‌ بود. خاطره‌ی‌ قصر خُوَرْنَقْ و ماجرای‌ نعمان‌ و منذر هنوز در دل‌ ایرانیانی‌ که‌ در حدود کوفه‌ می‌زیستند گرم‌ و زنده‌ بود. از این‌ رو کوفه‌ برای‌ ایجاد یک‌ «کانون‌ طغیان‌» بر ضدّ تازیان‌ جای‌ مناسبی‌ به‌ نظر می‌رسید.

چند سالی‌ پس‌ از فاجعه‌ی‌ کربلا، عده‌ای‌ از شیعه‌ی‌ کوفه‌ به‌ ریاست‌ سلیمان‌ بن‌ صرد خزاعی‌ و مسیب‌ بن‌ نجبه‌الفزاری‌ در جایی‌ به‌ نام‌ «عین‌الورده‌» به‌ خونخواهی‌ حسین‌بن‌علی‌ (ع‌) برخاستند. و از تقصیری‌ که‌ در یاری‌ امام‌ کرده‌ بودند توبه‌ کردند و خود را «توّابین‌» نام‌ نهادند. اما کاری‌ از پیش‌ نبردند و به‌ دست‌ عبیداللّه‌بن‌زیاد پراکنده‌ و تباه‌ شدند.

در این‌ میان‌ مختاربن‌ابی‌عبید ثقفی‌ پدید آمد. «توبه‌کاران‌» را که‌ بر اثر شکست‌ سابق‌ پراکنده‌ شده‌ بودند، گرد آورد و دیگر بار به‌ دعوی‌ خونخواهی‌ حسین‌بن‌علی‌ (ع‌) برخاست‌. در این‌ مقصود نیز کامیاب‌ شد. زیرا با زیرکی‌ و هوش‌ کم‌نظیری‌ توانست‌ مردم‌ ناراضی‌ را نزد خود گرد آورد. اندکی‌ بعد بسیاری‌ از قاتلان‌ امام‌ حسین‌ (ع‌) را کشت‌ و کوفه‌ را به‌ دست‌ کرد و تا حدود موصل‌ را به‌ حیطه‌ی‌ ضبط‌ آورد. در اینجا بود که‌ عبیداللّه‌بن‌ زیاد را شکست‌ داد. عبیداللّه‌ در طی‌ جنگی‌ کشته‌ شد و سرش‌ را به‌ کوفه‌ بردند و از کوفه‌ به‌ مدینه‌ فرستادند.

بدین‌گونه‌، در سایه‌ی‌ دعوت‌ به‌ خاندان‌ رسول‌، مختار قدرت‌ و شوکت‌ تمام‌ یافت‌. اما در واقع‌ نزد خاندان‌ رسول‌، چندان‌ مورد اعتماد نبود. علی‌بن‌حسین‌ (ع‌) او را لعن‌ کرد و رضا نداد که‌ به‌ نام‌ او دعوت‌ کند. محمّد حنفیه‌ هم‌ از دعاوی‌ او بیمناک‌ و پشیمان‌ گشت‌. اما از بیم‌ آنکه‌ تنها نماند و به‌ دست‌ ابن‌ زبیر گرفتار نشود از طرد و لعن‌ او، که‌ بدان‌ مصمم‌ گشته‌ بود، خودداری‌ کرد. باری‌ کار مختار، در سایه‌ی‌ دعوت‌ به‌ خاندان‌ رسول‌، و یاری‌ موالی‌، به‌ تدریج‌ بالا گرفت‌ و مال‌ و مرد بسیار به‌ هم‌ رسانید. مردم‌ بدو روی‌ آوردند، و او هر کدام‌ از آنها را به‌ نوع‌ خاصی‌ دعوت‌ می‌کرد. بعضی‌ را به‌ امامت‌ محمّدبن‌حنفیه‌ می‌خواند و نزد بعضی‌ دعوی‌ می‌نمود که‌ بر خود او فرشته‌ای‌ فرود می‌آید و وحی‌ می‌آورد. حتی‌ نوشته‌اند که‌ در نامه‌ای‌ به‌ احنف‌ نوشت‌ که‌ «شنیده‌ام‌ مرا دروغ‌زن‌ شمردید پیش‌ از من‌ همه‌ی‌ پیغمبران‌ را دروغ‌زن‌ خوانده‌اند و من‌ از آنها بهتر نیستم‌ و این‌گونه‌ دعاوی‌ موجب‌ آن‌ شد که‌ مسلمانان‌، از او روی‌ برتابند و به‌ ابن‌زبیر و دیگران‌ روی‌ آورند و حتی‌ شیعیان‌ نیز اندک‌ اندک‌ از گرد او پراکنده‌ شوند.

مختار خود را از هواداران‌ پیغمبر (ص‌) فرا می‌نمود. پدرش‌ در جنگ‌ با ایرانیان‌ کشته‌ شده‌ بود. عمویش‌ سعدبن‌مسعود که‌ تربیت‌ وی‌ را بر عهده‌ داشت‌ یک‌ چند در دوره‌ی‌ خلافت‌ علی‌ (ع‌) به‌ حکومت‌ مدائن‌ رسید و در هنگامی‌ که‌ او در جنگ‌ خوارج‌ به‌ یاری‌ علی‌ (ع‌) برخاست‌، مدائن‌ چندی‌ به‌ دست‌ مختار بود. با این‌ همه‌، وقتی‌ امام‌ حسن‌ (ع‌) از جنگ‌ با معاویه‌ انصراف‌ یافت‌ و نزد سعدبن‌مسعود آمد، مختار پیشنهاد کرد که‌ او را نزد معاویه‌ بفرستند و به‌ او تسلیم‌ کنند این‌ امر بهانه‌ای‌ شد که‌ شیعه‌ پس‌ از آن‌ همواره‌ مختار را بدان‌ نکوهش‌ کنند. در هر حال‌ مقارن‌ ایام‌ خلافت‌ بنی‌امیه‌، مختار بدان‌ قوم‌ علاقه‌ای‌ نشان‌ نداد. در واقعه‌ی‌ مسلم‌بن‌عقیل‌ که‌ به‌ کوفه‌ آمد تا مقدمه‌ی‌ خلافت‌ را برای‌ حسین‌ بن‌ علی‌ (ع‌) آماده‌ سازد، و سپس‌ گرفتار و کشته‌ شد، مختار بر خلاف‌ بنی‌امیه‌ برخاست‌ و به‌ زندان‌ افتاد. در واقعه‌ی‌ کربلا نیز در بند بود. چون‌ رهایی‌ یافت‌ به‌ مکّه‌ رفت‌ و با ابن‌ زبیر که‌ آهنگ‌ خروج‌ بر امویان‌ داشت‌ آشنا گشت‌. بعد از آن‌ به‌ طائف‌، زادگاه‌ خویش‌ رفت‌. یک‌ سال‌ بیش‌ در آنجا نماند و باز به‌ ابن‌ زبیر پیوست‌. در واقعه‌ی‌ حصار مکّه‌ که‌ به‌ سال‌ ۶۴ روی‌ داد نیز با او یاری‌ کرد. اما چندی‌ بعد، باز ابن‌ زبیر را بگذاشت‌ و به‌ کوفه‌ رفت‌ و در صدد اجرای‌ طرح‌ تازه‌ای‌ افتاد. در آن‌ هنگام‌ که‌ رمضان‌ سال‌ ۶۴ بود، شیعیان‌ کوفه‌ بر گرد سلیمان‌ بن‌ صُرَد خزاعی‌ بودند. اما کار آنها پیشرفت‌ نداشت‌ و عبیداللّه‌ زیاد آنها را مالشی‌ سخت‌ داده‌ بود. مختار، چون‌ نمی‌خواست‌ فرمان‌ رؤسای‌ شیعه‌ را گردن‌ بنهد، دعوتی‌ تازه‌ آغاز نهاد و خود را فرستاده‌ و نماینده‌ی‌ محمّد بن‌ حنفیه‌ فرزند علی‌ (ع‌) خواند. شیوایی‌ بیان‌ و زیبایی‌ گفتار او، که‌ چون‌ کاهنان‌ قدیم‌ سخن‌ با سجع‌ و استعاره‌ می‌گفت‌، سبب‌ نشر دعوی‌ و بسط‌ نفوذ او گشت‌. از این‌ رو یک‌ چند والی‌ کوفه‌، که‌ از جانب‌ ابن‌ زبیر در آنجا بود وی‌ را بازداشت‌. اما چون‌ آزادی‌ یافت‌ در صدد برآمد با ابراهیم‌ بن‌ الاشتر که‌ از سران‌ شیعه‌ بود دوستی‌ آغاز کند. ابراهیم‌ نخست‌ نپذیرفت‌ اما مختار، نامه‌ای‌ بدو نمود که‌ گفته‌اند مجعول‌ بود، و در آن‌ محمّد حنفیه‌ وی‌ را به‌ یاری‌ خوانده‌ بود و مختار را امین‌ و وزیر خویش‌ یاد کرده‌ بود. ابراهیم‌ چون‌ این‌ نامه‌ بخواند دعوت‌ او را پذیرفت‌ و به‌ همکاری‌ او رضا داد. بزرگان‌ کوفه‌، که‌ در نهان‌ به‌ جانب‌ ابن‌ زبیر تمایل‌ داشتند، در مقابل‌ شور و شوق‌ موالی‌ و حمراء دیلم‌ که‌ یاران‌ و پیروان‌ ابراهیم‌ اشتر بودند، مقاومت‌ را روی‌ ندیدند و کار نهضت‌ مختار بالا گرفت‌.

اندک‌ اندک‌ گذشته‌ از کوفه‌، بلاد عراق‌ و آذربایجان‌ و ری‌ و اصفهان‌ و چند شهر دیگر نیز تحت‌ فرمان‌ او درآمد و هجده‌ ماه‌ از این‌ بلاد خراج‌ گرفت‌. بزرگان‌ کوفه‌ نیز رفته‌ رفته‌ از ناچاری‌، اکثر بدو پیوستند اما نه‌ به‌ او اعتماد کردند، و نه‌ از اینکه‌ موالی‌ را بر کشیده‌ بود وی‌ را عفو نمودند. اما مختار که‌ قدرت‌ و شوکت‌ خود را مدیون‌ یاری‌ موالی‌ بود به‌ شکایت‌ بزرگان‌ کوفه‌ التفات‌ نکرد. یک‌بار نیز وقتی‌ که‌ ابراهیم‌ و سپاه‌ او به‌ دفع‌ لشکریان‌ شام‌ رفته‌ بودند بزرگان‌ کوفه‌ در صدد خروج‌ بر مختار بر آمدند. اما مختار با آنها گرگ‌آشتی‌ای‌ کرد و در نهان‌ ابراهیم‌ را خواست‌. چون‌ ابراهیم‌ باز آمد بزرگان‌ کوفه‌ همه‌ به‌ دست‌ و پای‌ بمردند و سر جای‌ خویش‌ نشستند. پس‌ از آن‌ مختار به‌ عقوبت‌ قاتلان‌ امام‌ حسین‌ (ع‌) برآمد و کسانی‌ را نیز که‌ از یاری‌ کردن‌ او خودداری‌ کرده‌ بودند بمالید. بفرمود تا سراهاشان‌ را ویران‌ کنند و آنها را بکشند و بر اندازند. مال‌ و عطایی‌ هم‌ که‌ پیش‌ از آن‌ به‌ آنها داده‌ می‌شد بفرمود تا به‌ موالی‌ که‌ یاران‌ وی‌ بودند داده‌ شود. همین‌ امر سبب‌ شد که‌ عربان‌ دل‌ از او بردارند و او را یله‌ کنند و به‌ دشمنانش‌ روی‌ آورند.

در واقع‌، مختار موالی‌ را که‌ مخصوصاً در کوفه‌ زیاد بودند زیاده‌ از حدّ دلجویی‌ کرد و آنها را که‌ در دوره‌ی‌ تسلّط‌ عمّال‌ بنی‌امیه‌، عرصه‌ی‌ جور و استخفاف‌ بسیار واقع‌ شده‌ بودند هواخواه‌ خویش‌ گردانید. عمّال‌ بنی‌امیه‌ که‌ تعصّب‌ عربی‌ بسیار داشتند پیش‌ از آن‌، نسبت‌ به‌ این‌ موالی‌ تحقیر و اهانت‌ بسیار روا داشته‌ بودند. آنها قبل‌ از آن‌ موالی‌ را پیاده‌ به‌ جنگ‌ می‌بردند و از غنایم‌ نیز بدانها هرگز بهره‌ای‌ نمی‌دادند. مختار موالی‌ را بر مرکب‌ نشاند و از غنایم‌ جنگ‌ بهره‌شان‌ داد. از این‌ رو آنها به‌ یاری‌ مختار برخاستند. چنان‌ شد که‌ عده‌ی‌ موالی‌ در سپاه‌ او چندین‌ برابر عربان‌ بود و از هشت‌ هزار تن‌ سپاهیان‌ او که‌ در پایان‌ جنگ‌ تسلیم‌ مصعب‌ بن‌ زبیر شدند، ده‌ یک‌ هم‌ عرب‌ نبود. گویند اردوی‌ ابراهیم‌ اشتر، چنان‌ از این‌ ایرانیان‌ در آگنده‌ بود که‌ وقتی‌ یک‌ سردار شامی‌ برای‌ مذاکره‌ی‌ با ابراهیم‌ به‌ اردوی‌ او می‌رفت‌ از جایی‌ که‌ داخل‌ اردو گشت‌ تا جایی‌ که‌ نزد سردار اردو رسید یک‌ کلمه‌ عربی‌ از زبان‌ سپاهیان‌ نشنید. وقتی‌ ابراهیم‌ اشتر را ملامت‌ کردند، که‌ در پیش‌ دلاوران‌ حجاز و شام‌ از این‌ مشتی‌ عجم‌ چه‌ ساخته‌ است‌، وی‌ با لحنی‌ که‌ از اطمینان‌ و رضایت‌ مشحون‌ بود گفت‌ که‌ هیچ‌ کس‌ در نبرد شامیها از این‌ قوم‌ که‌ با من‌ هستند آزموده‌تر نیست‌. اینان‌ فرزندان‌ اسواران‌ و مرزبانان‌ فارسند و من‌ خود نیز جنگ‌ آزموده‌ و معرکه‌ دیده‌ام‌. پیروزی‌ هم‌ با خداست‌، پس‌ چه‌ جای‌ ترس‌ است‌. باری‌ آنچه‌ موجب‌ وحشت‌ و نفرت‌ اعراب‌ از مختار گشته‌ بود کثرت‌ موالی‌ در سپاه‌ او بود.

طبق‌ قول‌ طبری‌، بزرگان‌ کوفه‌ انجمن‌ کردند و از مختار بدگویی‌ آغاز نمودند که‌ این‌ مرد خود را امیر ما می‌خواند در حالی‌ که‌ ما از او خشنود نیستیم‌. زیرا او موالی‌ را با ما برابر کرده‌ است‌ و بر اسب‌ و استر نشانده‌ است‌. روزی‌ ما را به‌ آنها می‌دهد و از این‌ رو بندگان‌ ما سر از فرمان‌ ما برتافته‌اند و دارایی‌ یتیمان‌ و بیوه‌زنان‌ را تاراج‌ می‌کنند.

وقتی‌ بزرگان‌ عرب‌ به‌ مختار پیام‌ فرستادند که‌ «ما را از برکشیدن‌ موالی‌ آزار رسانیدی‌، آنها را بر خلاف‌ رسم‌ بر چهارپایان‌ نشاندی‌ و از غنایم‌ جنگی‌ که‌ حق‌ ماست‌ به‌ آنها نصیب‌ دادی‌؟» مختار به‌ آنها جواب‌ داد که‌ «اگر من‌ موالی‌ را فروگذارم‌ و غنایم‌ جنگی‌ را به‌ شما واگذارم‌، آیا به‌ یاری‌ من‌ با بنی‌امیه‌ و ابن‌ زبیر جنگ‌ خواهید کرد و در این‌ باب‌ سوگند و پیمان‌ توانید به‌ جای‌ آورد؟» اما آنها جواب‌ منفی‌ دادند و بدین‌ جهت‌ بود که‌ مختار سرانجام‌ در مقابل‌ ابن‌ زبیر که‌ بزرگان‌ کوفه‌ و رجال‌ عرب‌ با او هم‌داستان‌ بودند مغلوب‌ و مقتول‌ شد. در باب‌ مختار و نهضت‌ او گونه‌ گون‌ سخنها گفته‌اند و داوری‌ در این‌ باب‌ نیز آسان‌ نیست‌. بزرگان‌ عرب‌ از شیعه‌ و سنی‌ درباره‌ی‌ او نظر خوبی‌ نداشته‌اند و اقدام‌ او را در بر کشیدن‌ موالی‌ ناپسند و خلاف‌ حمیت‌ می‌شمرده‌اند و از این‌ رو وی‌ را به‌ دروغ‌زنی‌ و حیله‌گری‌ و جاه‌طلبی‌ و گزافه‌گویی‌ متهم‌ کرده‌اند. درست‌ است‌ که‌ رفتار او با بزرگان‌ کوفه‌ از دورویی‌ خالی‌ نبود و نیز در سوء استفاده‌ از نام‌ محمّد حنفیه‌ قدری‌ افراط‌ کرد، اما هواداری‌ او از موالی‌ درس‌ بزرگ‌ پربهایی‌ بود؛ هم‌ برای‌ موالی‌ که‌ بعدها جرئت‌ اقدام‌ بر خلاف‌ عربان‌ را یافتند و هم‌ برای‌ عرب‌ که‌ بیهوده‌ شرف‌ اسلام‌ را منحصر به‌ خویش‌ می‌دیدند.

بدین‌ گونه‌ قیام‌ مختار، برای‌ ایرانیان‌ بهانه‌ی‌ زورآزمایی‌ با عرب‌ و مجال‌ انتقام‌جویی‌ از بنی‌امیه‌ بود. ولیکن‌ عربان‌ که‌ نمی‌توانستند نهضت‌ قوم‌ ایرانی‌ را تحمّل‌ کنند سعی‌ کردند در این‌ ماجرا موالی‌ را به‌ تاراج‌ مال‌ یتیمان‌ و بیوه‌زنان‌ متهم‌ کنند. اما در واقع‌ این‌ اتّهام‌ ناروایی‌ بود. این‌ اعراب‌ بودند که‌ مال‌ یتیمان‌ و بیوه‌زنان‌ را تاراج‌ می‌نمودند. سرداران‌ عرب‌ بودند که‌ موجبات‌ سقوط‌ دولت‌ عربی‌ بنی‌امیه‌ را فراهم‌ آوردند.

کار عمده‌ی‌ آنها غزو و جهاد بود اما در این‌ کار مقصود آنها پیشرفت‌ دین‌ نبود. این‌ کار را فقط‌ به‌ منظور غارت‌ و استفاده‌ پیش‌ گرفته‌ بودند، بسیاری‌ از سپاهیان‌ و کارگزاران‌ بر اثر طمع‌ورزی‌ رؤساء و امراء، فقیر گشته‌ بودند. وقتی‌ یک‌ عامل‌ به‌ جای‌ دیگر گماشته‌ می‌شد، عامل‌ معزول‌ را مصادره‌ می‌کرد و با اقسام‌ عقوبتها و عذابها اموال‌ او را باز می‌ستاند بدین‌ گونه‌ بود که‌ در عهد امویان‌ حجّاج‌ عراق‌ را و قتیبه‌ بن‌ مسلم‌ خراسان‌ را به‌ آتش‌ کشیدند. میزان‌ مالیاتها و خراجها هر روز فزونی‌ می‌یافت‌ و بیداد و تعدّی‌ مأموران‌ در گرفتن‌ اموال‌، هر روز آشکارتر می‌گشت‌. از قساوت‌ و خشونت‌ عمّال‌ حجّاج‌ داستانهای‌ شگفت‌انگیز بسیار در تاریخها آورده‌اند. حکایت‌ ذیل‌ نمونه‌ای‌ از آنهاست‌: می‌نویسند که‌ مردم‌ اصفهان‌ چند سالی‌ نتوانستند خراج‌ مقرّر را بپردازند. حجّاج‌، عربی‌ بدوی‌ را به‌ ولایت‌ آنجا برگماشت‌ و از او خواست‌ که‌ خراج‌ اصفهان‌ را وصول‌ کند. اعرابی‌ چون‌ به‌ اصفهان‌ رفت‌ چند کس‌ را ضمان‌ گرفت‌ و ده‌ ماه‌ به‌ آنها مهلت‌ داد. چون‌ در موعد مقرّر خراج‌ را نپرداختند آنها را که‌ ضمان‌ بودند بازداشت‌ و مطالبه‌ی‌ خراج‌ نمود آنها باز بهانه‌ آوردند. اعرابی‌ سوگند خورد که‌ اگر مال‌ خراج‌ را نیاورند آنان‌ را گردن‌ خواهد زد. یکی‌ از آن‌ ضمانهاپیش‌ رفت‌ بفرمود تا گردنش‌ بزدند و بر آن‌ نوشتند «فلان‌ پسر فلان‌، وام‌ خود را گزارد» پس‌ فرمان‌ داد تا آن‌ سر را در بدره‌ای‌ نهادند و بر آن‌ مهر نهاد. دومی‌ را نیز همچنین‌ کرد. مردم‌ را چاره‌ نماند، بشکوهیدند و خراجی‌ را که‌ بر عهده‌ داشتند جمع‌ کردند و ادا نمودند.

با چنین‌ سخت‌کشی‌ و کینه‌کشی‌ که‌ از جانب‌ عمّال‌ حجّاج‌ نسبت‌ به‌ مردم‌ روا می‌شد چاره‌ای‌ جز تسلیم‌ محض‌ یا قیام‌ خونین‌ نبود و چند بار مردم‌ ناچار شدند سر به‌ شورش‌ بردارند. حجّاج‌ چه‌ کرد؟

۱۸-۹- دوره‌ی‌ حکومت‌ خون‌آلود و وحشت‌انگیز حجّاج‌ در عراق‌ یک‌سره‌ در فجایع‌ و مظالم‌ گذشت‌، داستانها و روایات‌ هولناکی‌ از دوران‌ حکومت‌ او نقل‌ کرده‌اند که‌ مایه‌ی‌ نفرت‌ و وحشت‌ طبع‌ آدمی‌ است‌. گویند: «در زندان‌ او چند هزار کس‌ محبوس‌ بودند و فرموده‌ بود تا ایشان‌ را آب‌ آمیخته‌ با نمک‌ و آهک‌ می‌دادند و به‌ جای‌ طعام‌ سرگین‌ آمیخته‌ به‌ گمیز خر» حکومت‌ او در عراق‌ بیست‌ سال‌ طول‌ کشید. در این‌ مدت‌ کسانی‌ که‌ او کشت‌ جز آنان‌ که‌ در جنگ‌ با او کشته‌ شدند، اگر بتوان‌ قول‌ مورّخان‌ را باور کرد، بالغ‌ بر یک‌صد و بیست‌ هزار کس‌ بود. نوشته‌اند که‌ وقتی‌ وفات‌ یافت‌ پنجاه‌ هزار مرد و سی‌ هزار زن‌ در زندان‌ او بودند شاید این‌ ارقام‌ از اغراق‌ و مبالغه‌ خالی‌ نباشد اما این‌ اندازه‌ هست‌ که‌ دوره‌ی‌ حکومت‌ او در عراق‌، برای‌ همه‌ی‌ مردم‌، خاصّه‌ برای‌ موالی‌ بدبختی‌ بزرگی‌ بوده‌ است‌.

درباره‌ی‌ حجّاج‌ قصه‌های‌ شگفت‌انگیز و هولناک‌ بسیار آورده‌اند. نوشته‌اند که‌ وقتی‌ از مادر زاد پستان‌ به‌ دهن‌ نمی‌گرفت‌ ناچار تا چهار روز خون‌ جانوران‌ در دهانش‌ می‌ریختند. با این‌ افسانه‌ خواسته‌اند از این‌ کودکی‌ که‌ مقدّر بود روزی‌ فرمانروای‌ جبّار عراق‌ بشود، اژدهایی‌ خون‌آشام‌ بسازند. حقیقت‌ آن‌ است‌ که‌ اوایل‌ حال‌ او درست‌ معلوم‌ نیست‌. گفته‌اند که‌ در جوانی‌ معلّم‌ مکتب‌ بود. در جنگی‌ که‌ بین‌ عبدالملک‌ مروان‌ با مصعب‌ بن‌ زبیر در عراق‌ روی‌ داد به‌ خلیفه‌ پیوست‌ و با او به‌ شام‌ رفت‌ سپس‌ از دست‌ او مأمور فتح‌ مکّه‌ شد و آن‌ را حصار داد. از بالای‌ کوه‌ ابوقبیس‌ با منجنیق‌ بر مکّه‌ سنگ‌ بارید تا آن‌ را بگشود و ابن‌ زبیر را که‌ به‌ حرم‌ رفته‌ بود، بگرفت‌ و بکشت‌. پس‌ از آن‌ حکومت‌ مکّه‌ و مدینه‌ و یمن‌ و یمامه‌ از جانب‌ خلیفه‌ بدو واگذار شد. دو سال‌ بعد، او را به‌ حکومت‌ عراق‌ فرستادند و عراق‌ در آن‌ هنگام‌ از فتنه‌ی‌ خوارج‌ دمی‌ آسوده‌ نبود. با این‌ خوارج‌، ناراضیان‌ و علی‌الخصوص‌ موالی‌ غالباً همراه‌ بودند. کسانی‌ که‌ هنوز در اسلام‌ به‌ چشم‌ آشتی‌ نمی‌دیدند، خیلی‌ زود ممکن‌ بود فریفته‌ی‌ دعوی‌ کسانی‌ شوند که‌ خلیفه‌ را ناحق‌ می‌دانستند و مالیات‌ دادن‌ به‌ او را در حقیقت‌ به‌ مثابه‌ی‌ حمایت‌ و تقویت‌ او می‌شمردند. حکومت‌ حجّاج‌ د رعراق‌ با قساوتی‌ بی‌نظیر توأم‌ بود و استیلای‌ او بر مردم‌ به‌ منزله‌ی‌ تازیانه‌ی‌ عقوبت‌ و شکنجه‌ بود. در ورود به‌ بصره‌ خطبه‌ای‌ خواند که‌ از قساوت‌ و صلابت‌ او حکایت‌ می‌کرد. حجّاج‌ با آنکه‌ خوارج‌ را مالش‌ سخت‌ داد، از بس‌ بیداد می‌کرد خشم‌ و نفرین‌ مسلمانان‌ همواره‌ در پی‌ او بود. وی‌ سیاست‌ خشن‌ تعصّب‌ نژادی‌ بنی‌امیه‌ را بر ضدّ موالی‌ در دوره‌ی‌ حکومت‌ خود با خشونت‌ و قساوت‌ بسیار دنبال‌ می‌کرد. می‌نویسند وقتی‌ به‌ عامل‌ خود در بصره‌ نوشت‌ که‌ نبطیها را از بصره‌ تبعید کن‌ زیرا آنها موجب‌ فساد دین‌ و دنیایند. عامل‌ چنان‌ کرد و پاسخ‌ داد که‌ آنها را همه‌ خارج‌ کردم‌ جز کسانی‌ که‌ قرآن‌ می‌خوانند یا فقه‌ می‌آموزند. حجّاج‌ به‌ وی‌ نوشت‌ که‌ «چون‌ این‌ نامه‌ را بخوانی‌ پزشکان‌ را نزد خود حاضر آور و خویشتن‌ رابر آنها عرضه‌ کن‌ تا نیک‌ بجویند و اگر در پیکرت‌ یک‌ رگ‌ نبطی‌ باشد قطع‌ کنند». بدین‌ گونه‌ حجّاج‌ سیاست‌ نژادی‌ بنی‌ امیه‌ را، در تحقیر موالی‌ به‌ سختی‌ اجرا می‌کرد. همین‌ امر موجب‌ نارضایی‌ شدید مردم‌ از دستگاه‌ حکومت‌ او بود. نیز در ریختن‌ خون‌ و بخشیدن‌ مال‌ به‌ قدری‌ افراط‌ و اسراف‌ کرد که‌ عبدالملک‌ خلیفه‌ی‌ اموی‌ از شام‌ بدو نامه‌ نوشت‌ و در این‌ دو کار او را ملامت‌ بسیار کرد. حکومت‌ او برای‌ کسب‌ قدرت‌ لازم‌ می‌دید که‌ به‌ سختی‌ مخالفان‌ را از میان‌ بردارد و دوستان‌ و هواداران‌ خود را حمایت‌ و تقویت‌ کند. برای‌ این‌ مقصود لازم‌ بود که‌ از ریختن‌ خون‌ خلق‌ و از گرفتن‌ مال‌ آنها خودداری‌ نکند و به‌ همین‌ جهت‌ در جمع‌ خراج‌ و جزیه‌، تندخویی‌ و سخت‌کشی‌ پیش‌ گرفت‌.

جزیه‌ مالیات‌ سرانه‌ و خراج‌ مالیات‌ ارضی‌ بود که‌ ذِمّیها مادام‌ که‌ مسلمان‌ نشده‌ بودند طبق‌ قوانین‌ خاصی‌ می‌بایست‌ بپردازد. چون‌ رفته‌ رفته‌ میزان‌ این‌ مالیاتها بالا می‌رفت‌ و قدرت‌ پرداخت‌ در مردم‌ نقصان‌ می‌یافت‌، ذمّیها برای‌ آنکه‌ از پرداخت‌ این‌ باجها آسوده‌ شوند اسلام‌ می‌آوردند و مزارع‌ خویش‌ را فرو می‌گذاشتند و به‌ شهرها روی‌ می‌آوردند و با این‌ حال‌ حجّاج‌ همچنان‌ جزیه‌ و خراج‌ را از آنها مطالبه‌ می‌کرد. کارگزاران‌ حجّاج‌ به‌ او نوشته‌ بودند که‌ «مالیات‌ رو به‌ کاستی‌ گذاشته‌ است‌ زیرا اهل‌ ذمّه‌ مسلمان‌ و شهرنشین‌ شده‌اند» حجّاج‌ برای‌ آنکه‌ «عواید بیت‌المال‌ اسلام‌» نقصان‌ نپذیرد فرمان‌ داد که‌ کسی‌ را رها نکنند تا از ده‌ به‌ شهر کوچ‌ نماید و نیز امر کرد که‌ از نو مسلمانان‌ همچنان‌ به‌ زور جزیه‌ را بستانند. روحانیان‌ بصره‌ از این‌ رفتار او به‌ ستوه‌ آمدند و بر خواری‌ اسلام‌ گریستند. اما نه‌ این‌ چاره‌جوییهای‌ حجّاج‌ دولت‌ اموی‌ را از سقوط‌ می‌رهانید و نه‌ گریه‌ی‌ روحانیان‌ خشم‌ و نفرت‌ موالی‌ را فرو می‌نشانید. این‌ فشار و شکنجه‌ که‌ از جانب‌ حجّاج‌ و عمّال‌ او بر موالی‌ وارد می‌آمد آنان‌ را به‌ انتقام‌جویی‌ برمی‌انگیخت‌.

در این‌ هنگام‌ فتنه‌ی‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ محمّد بن‌ اشعث‌ که‌ بر ضدّ مظالم‌ حجّاج‌ قیام‌ کرده‌ بود رخ‌ داد. موالی‌ و نومسلمانان‌ که‌ از جور و بیداد حجّاج‌ به‌ جان‌ آمده‌ بودند، بیرون‌ می‌شدند و می‌گریستند و بانگ‌ می‌کردند که‌ «یا محمّداه‌ یا محمّداه‌» و نمی‌دانستند چه‌ کنند و کجا بروند. ناچار به‌ مخالفت‌ حجّاج‌ به‌ ابن‌ اشعث‌ پیوستند و او را بر ضدّ حجّاج‌ یاری‌ کردند.

داستان‌ قیام‌ عبدالرّحمن‌ چه‌ بود؟

۱۸-۱۰- داستان‌ خروج‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ محمّد بن‌ اشعث‌ را تاریخها به‌ تفصیل‌ نوشته‌اند. عبدالرّحمن‌ از اشراف‌ قحطان‌ بود و از جانب‌ حجّاج‌ در زابل‌ امارت‌ داشت‌ و خواهر او را که‌ میمونه‌ نام‌ داشت‌ حجّاج‌ برای‌ محمّد پسر خود به‌ زنی‌ گرفته‌ بود وقتی‌ حجّاج‌ نامه‌ای‌ تند بدو نوشت‌: «که‌ مالها بستان‌ از مردم‌، و سوی‌ هند و سند تاختنها کن‌ و سر عبداللّه‌ عامر در وقت‌ نزدیک‌ من‌ فرست‌، عبدالرّحمن‌ که‌ داعیه‌ی‌ سروری‌ داشت‌ و بهانه‌ی‌ سرکشی‌ می‌جست‌ نپذیرفت‌ و برآشفت‌ «پس‌ نامه‌ی‌ حجّاج‌ جواب‌ کرد که‌ تاختن‌ هند و سند کنم‌ اما ناحق‌ نستانم‌ و خون‌ ناحق‌ نریزم‌». پس‌ عبدالرّحمن‌ با لشکر خود که‌ اهل‌ عراق‌ و دشمن‌ حجّاج‌ بودند هم‌داستان‌ شدند. حجّاج‌ را خلع‌ کرد و به‌ قصد جنگ‌ با او روانه‌ی‌ عراق‌ گردید. در نزدیکی‌ شوشتر حجّاج‌ شکست‌ خورد و به‌ بصره‌ گریخت‌ و از آنجا به‌ کوفه‌ رفت‌. در نزدیکی‌ دیرالجماجم‌ طی‌ صد روز، هشتاد نبرد بین‌ آنها رخ‌ داد. سرانجام‌ عبدالرّحمن‌ مغلوب‌ گشت‌. سپاه‌ او تباه‌ شد و او خود به‌ خراسان‌ گریخت‌.

درباره‌ی‌ فرجام‌ کار این‌ عبدالرّحمن‌ نوشته‌اند که‌ چون‌ از حجّاج‌ شکست‌، بگریخت‌ و از راه‌ بصره‌ و فارس‌ و کرمان‌ به‌ سیستان‌ رفت‌ و «مردمان‌ او را به‌ سیستان‌ قبول‌ کردند». اما مفضل‌ بن‌ مهلب‌ و محمّد پسر حجّاج‌ به‌ تعقیب‌ او برآمدند و او مجبور شد سیستان‌ را فرو گذارد و به‌ زابلستان‌ به‌ زینهار زنبیل‌ رود. چون‌ برفت‌ خبر سوی‌ حجّاج‌ رسید و حجّاج‌ عمّاره‌ بن‌ تمیم‌ القیسی‌ (یالخمی‌) را به‌ رسولی‌ فرستاد سوی‌ زنبیل‌ و بیامد با زنبیل‌ خلوت‌ کرد و عهدها فرستاده‌ بود که‌ نیز اندر ولایت‌ تو لشکر من‌ نباید و از مال‌ تو نخواهم‌ و میان‌ ما دوستی‌ و صلح‌ باشد بر آن‌ جمله‌ که‌ عبدالرّحمن‌ اشعث‌ را و فلانی‌ را از یاران‌ وی‌ سوی‌ من‌ فرستی‌. پس‌ عبدالرّحمن‌ را زنبیل‌ بند کرد و آن‌ مرد را، و بندی‌ بیاورد و یک‌ حلقه‌ بر پای‌ عبدالرّحمن‌ نهاده‌ بود و یکی‌ بر پای‌ آن‌ مرد، بر بام‌ بودند. عبدالرّحمن‌ گفت‌ من‌ حاقنم‌ به‌ کنار بام‌ باید شدن‌ هر دو به‌ کنار بام‌ شدند عبدالرّحمن‌ خویشتن‌ را از بام‌ افکند هر دو بیفتادند و جان‌ بدادند و نام‌ یار عبدالرّحمن‌ ابوالعنبر بود.

در این‌ حادثه‌ بیشتر کسانی‌ که‌ به‌ یاری‌ ابن‌ اشعث‌ و به‌ دشمنی‌ حجّاج‌ برخاستند فقها و جنگیان‌ و موالی‌ بصره‌ و عراق‌ بودند. حجّاج‌ آنان‌ را به‌ سختی‌ شکنجه‌ داد. موالی‌ را پراکنده‌ کرد و هر کدام‌ را به‌ قوای‌ خود فرستاد و بر دست‌ هر یک‌ نام‌ قریه‌ای‌ که‌ او را بدانجا می‌فرستاد نقش‌ داغ‌ نهاد. حتی‌ زاهدان‌ و فقیهان‌ نیز که‌ در این‌ ماجرا بر ضدّ حجّاج‌ برخاسته‌ بودند عقوبت‌ دیدند. سعید بن‌ جبیر از آن‌ جمله‌ بود. وی‌ از زاهدان‌ و صالحان‌ آن‌ عصر محسوب‌ می‌شد و به‌ قدری‌ مورد محبت‌ و احترام‌ مردم‌ بود که‌ اگر چند عرب‌ نبود، مردم‌ بر خلاف‌ رسوم‌ پشت‌ سرش‌ نماز می‌خواندند. گویند وقتی‌ او را دستگیر کردند و پیش‌ حجّاج‌ بردند از او پرسید: «وقتی‌ تو به‌ کوفه‌ درآمدی‌ با آنکه‌ جز عربان‌ کسی‌ حق‌ امامت‌ نداشت‌، مگر من‌ به‌ تو اجازه‌ی‌ امامت‌ ندادم‌؟ گفت‌: چرا، دادی‌. پرسید «مگر تو را قاضی‌ نکردم‌ با آنکه‌ همه‌ی‌ اهل‌ کوفه‌ می‌گفتند جز عرب‌ کسی‌ شایسته‌ی‌ قضا نیست‌؟» گفت‌: چرا، کردی‌. سؤال‌ کرد: «آیا من‌ تو را در شمار همنشینان‌ خویش‌ که‌ همه‌ از بزرگان‌ عرب‌ بودند در نیاوردم‌؟» گفت‌ چرا، درآوردی‌. حجّاج‌ گفت‌: «پس‌ موجب‌ عصیان‌ تو نسبت‌ به‌ من‌ چه‌ بود؟» فرمان‌ داد تا او را سر بریدند و بدین‌گونه‌ بسیاری‌ از کسانی‌ را که‌ همراه‌ ابن‌ اشعث‌ بر ضدّ او برخاسته‌ بودند به‌ سختی‌ مکافات‌ داد و در این‌ کار چندان‌ بی‌رحمی‌ و تندخویی‌ نشان‌ داد که‌ خلیفه‌ی‌ اموی‌ از دمشق‌ صدای‌ اعتراض‌ برآورد. مخصوصاً موالی‌ در این‌ فاجعه‌ زیان‌ بسیار دیدند.

از جمله‌ کسانی‌ که‌ با ابن‌ اشعث‌ بر ضدّ حجّاج‌ قیام‌ کردند، فیروز نام‌ از موالی‌ بود. دلاوری‌ و چالاکی‌ او حجّاج‌ را سخت‌ نگران‌ می‌داشت‌. حجّاج‌ گفته‌ بود، هر که‌ سر فیروز را نزد من‌ آورد او را ده‌ هزار درهم‌ بدهم‌. فیروز نیز می‌گفت‌ «هرکس‌ سر حجّاج‌ را برای‌ من‌ آورد صد هزار درمش‌ بدهم‌». سرانجام‌ پس‌ از شکست‌ ابن‌ اشعث‌، فیروز به‌ خراسان‌ گریخت‌ و آنجا به‌ دست‌ ابن‌ مهلب‌ گرفتار شد. او را نزد حجّاج‌ فرستادند و حجّاج‌ او را به‌ شکنجه‌های‌ سخت‌ بکشت‌.

این‌ خونریزیها و بیدادگریها ایرانیان‌ را بیشتر به‌ طغیان‌ و عصیان‌ برمی‌انگیخت‌. آغاز قرن‌ دوم‌ هجری‌ سقوط‌ امویان‌ را تسریع‌ کرد. قیامها و شورشهایی‌ که‌ علویان‌ و خارجیان‌ در اطراف‌ و اکناف‌ کشور پدید می‌آوردند، دولت‌ خودکامه‌ و ستمکار بنی‌امیه‌ را در سراشیب‌ انحطاط‌ می‌افکند.

داستان‌ قیام‌زیدبن‌ علی‌ چه‌ بود؟

– از رسواییهای‌ بزرگ‌ امویان‌ در این‌ دوره‌، خشونت‌ و قساوتی‌ بود که‌ در فرونشاندن‌ قیام‌ زید بن‌ علی‌ بن‌ حسین‌ و پسرش‌ یحیی‌ نشان‌ دادند. این‌ زیدبن‌ علی‌ نخستین‌ کسی‌ بود از خاندان‌ علی‌ (ع‌) که‌ پس‌ از واقعه‌ی‌ کربلا، بر ضدّ بنی‌ امیه‌ طغیان‌ کرد و در صدد به‌ دست‌ آوردن‌ خلافت‌ افتاد. وی‌ یک‌ چند پنهانی‌ به‌ دعوت‌ مشغول‌ می‌بود و زمینه‌ی‌ شورش‌ و خروج‌ آماده‌ می‌کرد. در این‌ مدت‌ بسا که‌ نهانگاه‌ خویش‌ را از بیم‌ دشمنان‌ عوض‌ می‌کرد. گذشته‌ از کوفه‌ که‌ در آن‌ زمینه‌ی‌ افکار را برای‌ خویش‌ آماده‌ کرده‌ بود چندی‌ نیز به‌ بصره‌ رفت‌ و در آنجا هم‌ به‌ جمع‌ یاران‌ و تهیه‌ی‌ همدستان‌ پرداخت‌. با این‌ همه‌ وقتی‌ نوبت‌ اقدام‌ فرا رسید والی‌ کوفه‌، چنان‌ پیش‌ از او بسیج‌ جنگ‌ کرده‌ بود که‌ یاران‌ زید را یارای‌ مقاومت‌ نماند و از پیرامون‌ او پراکنده‌ شدند. درباره‌ی‌ داستان‌ خروج‌ او نوشته‌اند که‌ «زید پیوسته‌ سودای‌ خلافت‌ در سر داشت‌ و بنوامیه‌ می‌دانستند. پس‌ اتفاق‌ افتاد که‌ هشام‌ ] خلیقه‌ی‌ اموی‌ [ زید را به‌ ودیعتی‌ از خالد بن‌ عبداللّه‌ القسری‌ ] امیر سابق‌ کوفه‌ که‌ او را هشام‌ باز داشته‌ بود و مصادره‌ کرده‌ بود و یوسف‌ بن‌ عمر را به‌ جایش‌ فرستاده‌ بود [ متهم‌ کرد و نامه‌ به‌ او نوشت‌ تا پیش‌ یوسف‌ بن‌ عمر امیر کوفه‌ رود، زید به‌ کوفه‌ رفت‌ و یوسف‌ از او آن‌ حال‌ پرسید، زید معترف‌ نشد. یوسف‌ او را سوگند داد و بازگردانید. زید از کوفه‌ بیرون‌ آمد و روی‌ به‌ مدینه‌ نهاد. کوفیان‌ پیش‌ او آمدند و گفتند صد هزار مرد شمشیرزن‌ داریم‌ که‌ همه‌ در خدمت‌ تو جان‌سپاری‌ کنند باز ایست‌ تا با تو تبعیت‌ کنیم‌ و بنوامیه‌ اینجا اندک‌اند و اگر از ما یک‌ قبیله‌ قصد ایشان‌ کند همه‌ را قهر تواند کرد تا به‌ همه‌ قبایل‌ چه‌ رسد. زید گفت‌ من‌ از غدر شما می‌ترسم‌ و می‌دانید که‌ با جدّ من‌ حسین‌(ع‌) چه‌ کردید ترک‌ من‌ گیرید که‌ مرا این‌ کار در خور نیست‌. ایشان‌ او را به‌ خدای‌ تعالی‌ سوگند دادند، و به‌ عهود و مواثیق‌ مستحکم‌ گردانیدند و مبالغه‌ی‌ بسیار نمودند. زید به‌ کوفه‌ آمد و شیعه‌ فوج‌ فوج‌ بیعت‌ می‌کردند تا پانزده‌ هزار مرد از اهل‌ کوفه‌ بیعت‌ کردند به‌ غیر از اهل‌ مداین‌ و بصره‌ و واسط‌ و موصل‌ و خراسان‌، چون‌ کار تمام‌ شد…آن‌گاه‌ دعوت‌ آشکار کرد و یوسف‌ بن‌ عمر که‌ از طرف‌ بنو امیه‌ امیر کوفه‌ بود، لشکری‌ جمع‌ کرد و جنگی‌ عظیم‌ کردند و آخر لشکر زید متفرق‌ شدند و او با اندک‌ فوجی‌ بماند و جنگی‌ عظیم‌ کرد ناگاه‌ به‌ تیری‌ که‌ بر پیشانی‌ او آمد کشته‌ شد. یاران‌، او را دفن‌ کردند و آب‌ بر سر او براندند تا گور او پیدا نباشد و او را از خاک‌ برنیارند. یوسف‌ بن‌ عمر در جستن‌ کالبد او سعی‌ نمود و بازیافت‌ و فرمود تا صلبش‌ کردند و مدتی‌ مصلوب‌ بود، بعد از آنش‌ بسوختند و خاکستر او را در فرات‌ ریختند». پس‌ از به‌ دار زدن‌، سرش‌ را نیز به‌ دمشق‌ و سپس‌ از آنجا به‌ مکّه‌ و مدینه‌ بردند. یکی‌ از جهات‌ آنکه‌ بنی‌ امیه‌ به‌ آسانی‌ توانستند یاران‌ زید را مقهور و پراکنده‌ سازند، آن‌ بود که‌ در بین‌ پیروان‌ او وحدت‌ کلمه‌ نبود و حتی‌ در آن‌ میان‌ از خوارج‌ و کسانی‌ که‌ هیچ‌ قصد نصرت‌ و یاری‌ او را نداشتند بسیار کسان‌ بودند. ضعف‌ و مسامحه‌ی‌ مردم‌ کوفه‌ و دقّت‌ و مواظبت‌ جاسوسان‌ و منهیان‌ بنی‌امیه‌ نیز از اموری‌ بود که‌ سبب‌ شکست‌ زید و پیروزی‌ امویان‌ گشت‌.

داستان‌ قیام‌ یحیی‌ بن‌ زید چه‌ بود؟

۱۸-۱۲- پس‌ از زید پسرش‌ یحیی‌ در خراسان‌ برخاست‌. اما او نیز مانند پدر کشته‌ شد و با قتل‌ او دست‌ بنی‌امیه‌ دیگر بار آلوده‌ به‌ خون‌ یک‌ بی‌گناه‌ دیگر گشت‌. این‌ یحیی‌، در همان‌ روزهایی‌ که‌ پدرش‌ به‌ یاری‌ کوفیان‌ با بنی‌امیه‌ به‌ ستیزه‌ برخاست‌، در کوفه‌ جان‌ خود را در خطر دید. از این‌ رو اندکی‌ بعد از قتل‌ پدر پنهانی‌ از کوفه‌ بگریخت‌ و با چند تن‌ از یاران‌ خویش‌ به‌ خراسان‌ رفت‌. در سرخس‌، خوارج‌ که‌ با بنی‌امیه‌ میانه‌ای‌ نداشتند در صدد برآمدند با او همدست‌ شوند و سر به‌ شورش‌ برآورند. اما یاران‌ یحیی‌ او را از اتحاد با خوارج‌ بازداشتند و او به‌ بلخ‌ رفت‌. در آنجا به‌ تدارک‌ کار خویش‌ پرداخت‌ و یاران‌ بر وی‌ گرد آمدند. یوسف‌ بن‌ عمر که‌ زید را کشته‌ بود از یحیی‌ بیم‌ داشت‌ چون‌ دانست‌ کار یحیی‌ در خراسان‌ بالا گرفته‌ است‌ به‌ والی‌ خراسان‌ که‌ نصربن‌ سیار بود نامه‌ کرد تا یحیی‌ را فرو گیرد. نصربن‌ سیار از فرمانروای‌ بلخ‌ درخواست‌ و او یحیی‌ را فرو گرفت‌ و نزد نصر فرستاد. نصر بن‌ سیار، یحیی‌ را در مرو به‌ زندان‌ کرد اما ولید بن‌ یزید خلیفه‌ی‌ اموی‌ که‌ به‌ جای‌ هشام‌ خلافت‌ یافته‌ بود نامه‌ای‌ به‌ نصر بن‌ سیار نوشت‌ و فرمان‌ داد تا یحیی‌ را آزار نرساند و رها کند. نصر او را رها کرد و بنواخت‌ و نزد خلیفه‌ روانه‌ نمود اما به‌ حکمرانان‌ بلاد خراسان‌، از سرخس‌ و طوس‌ و ابرشهر ] که‌ نیشابور باشد [ دستور داد که‌ او را رها نکنند تا در خراسان‌ بماند. چون‌ یحیی‌ به‌ بیهق‌ رسید از بیم‌ گزند یوسف‌ بن‌ عمر، بهتر آن‌ دید که‌ به‌ عراق‌ نرود و در خراسان‌ بماند همانجا نیز بماند و دعوت‌ آغاز کرد. صد و بیست‌ کس‌ با او بیعت‌ کردند. با همین‌ اندک‌ مایه‌ نفر آهنگ‌ ابرشهر کرد و بر عمرو بن‌ زراره‌ که‌ فرمانروای‌ آن‌ شهر بود فائق‌ آمد. پس‌ از آن‌ به‌ هرات‌ و جوزجانان‌ رفت‌ و در آنجا عده‌ای‌ دیگر از مردم‌ خراسان‌ بدو پیوستند اما چندی‌ بعد لشکری‌ که‌ نصربن‌ سیار به‌ دفع‌ او فرستاده‌ بود با او تلاقی‌ کرد. جنگی‌ سخت‌ و خونین‌ روی‌ داد. یحیی‌ با یارانش‌ کشته‌ شدند (رمضان‌ ۱۲۵ هجری‌) سرش‌ را به‌ دمشق‌ بردند و پیکرش‌ را بر دروازه‌ی‌ جوزجانان‌ آویختند. تا روزی‌ که‌ یاران‌ ابومسلم‌ بر خراسان‌ دست‌ یافتند او همچنان‌ بر دار بود. مرگ‌ یحیی‌ که‌ در هنگام‌ قتل‌ ظاهراً هجده‌ سال‌ بیش‌ نداشت‌ و رفتار اهانت‌آمیزی‌ که‌ با کشته‌ی‌ او کردند شیعیان‌ خراسان‌ را سخت‌ متأثر کرد از این‌ رو، ابومسلم‌ صاحب‌ دعوت‌، از این‌ امر استفاده‌ کردو کسانی‌ را که‌ با او بیعت‌ می‌کردند وعده‌ می‌داد که‌ انتقام‌ خون‌ یحیی‌ را از کشندگانش‌ بازخواهد. در خقیقت‌ چون‌ یحیی‌ مثل‌ خون‌ ایرج‌ و سیاوش‌، بهانه‌ی‌ جنگها شد، و بسیاری‌ از مردم‌ خراسان‌ را به‌ کین‌توزی‌ واداشت‌ و بر ضدّ بنی‌امیه‌ هم‌داستان‌ ساخت‌ چندان‌ که‌ ابومسلم‌ چون‌ بر جوزجانان‌ دست‌ یافت‌، قاتلان‌ یحیی‌ را بکشت‌ و پیکر یحیی‌ را از دار فرود آورد و دفن‌ کرد. مردم‌ خراسان‌ هفتاد روز بر یحیی‌ سوگواری‌ کردند و در آن‌ سال‌ چنان‌ که‌ مسعودی‌ نقل‌ می‌کند، هیچ‌ کودک‌ در خراسان‌ نزاد الاّ که‌ او را یحیی‌ و یا زید نام‌ کردند.

این‌ مایه‌ ستمکاری‌ که‌ از بنی‌امیه‌ و عمّال‌ آنها صادر می‌شد خاطر مسلمانان‌ خاصّه‌ موالی‌ را از آنها رنجور و رمیده‌ می‌کرد. اما آنچه‌ آنها را تا لب‌ پرتگاه‌ سقوط‌ کشانید، تعصّب‌ و اختلاف‌ شدیدی‌ بود که‌ بین‌ یمانیها و مضریها از دیرباز درگرفته‌ بود و در آخر روزگار بنی‌امیه‌ ستیزه‌های‌ خانوادگی‌ را در بین‌ قوم‌ سبب‌ گشته‌ بود. دشمنی‌ میان‌ دو قبیله‌ در تاریخ‌ عرب‌ سابقه‌ی‌ طولانی‌ دارد اما بی‌خردی‌ و خودکامگی‌ ولیدبن‌ یزید خلیفه‌ی‌ اموی‌، مقارن‌ این‌ ایام‌ آن‌ را تجدید کرد. خالد بن‌ عبداللّه‌ قسری‌ که‌ یمانی‌ بود در زمان‌ یزید بن‌ عبدالملک‌ و برادرش‌ هشام‌ مدتی‌ در عراق‌ حکومت‌ کرده‌ بود. یوسف‌ بن‌ عمر ثقفی‌ که‌ پس‌ از او به‌ حکومت‌ عراق‌ منصوب‌ شد در صدد برآمد که‌ او را به‌ حبس‌ باز دارد و اموالش‌ را با زجر و شکنجه‌ بستاند اما هشام‌ با آنکه‌ درباره‌ی‌ خالد بدگمان‌ بود به‌ زجر و نکال‌ او رضا نداد. چون‌ نوبت‌ خلافت‌ به‌ ولید رسید، خالد را به‌ یوسف‌ سپرد و یوسف‌ او را به‌ کوفه‌ برد و با شکنجه‌ بکشت‌ یمانیان‌ گرد آمدند و آهنگ‌ ولید کردند. ولید مضریها را به‌ دفع‌ آنان‌ گماشت‌. در جنگی‌ که‌ میان‌ آنها رخ‌ داد مضریها مغلوب‌ شدند. یمانیها به‌ دمشق‌ درآمدند و محمّد بن‌ خالد را که‌ ولید بازداشته‌ بود آزاد کردند سپس‌ یزید بن‌ ولید پسر عم‌ ولید را به‌ جای‌ او برداشتند و ولید را به‌ خواری‌ کشتند.

امویها چگونه‌ سقوط‌ کردند؟

۱۸-۱۳- بدین‌ گونه‌ کار خلافت‌، دستخوش‌ هرج‌ و مرج‌ و عرصه‌ی‌ تعصّب‌ و نزاع‌ یمانیها و مضریها گشت‌. زیرا مضریها نیز چندی‌ پس‌ از مرگ‌ یزید که‌ بیش‌ از شش‌ ماه‌ خلافت‌ نکرد مروان‌ بن‌ محمّد را به‌ خلافت‌ برداشتند و بار دیگر یمانیها را زبون‌ کردند.

این‌ هرج‌ و مرج‌ مایه‌ی‌ ضعف‌ دولت‌ بنی‌امیه‌ گشت‌. خاصّه‌ که‌ در خراسان‌ مرکز دعوت‌ عبّاسیان‌ نیز، بر اثر این‌ نزاع‌ و تعصّب‌، بنی‌امیه‌ مجال‌ سرکوبی‌ مخالفان‌ خویش‌ را نمی‌یافتند. شیپور انقلاب‌ طنین‌ افکنده‌ بود و دشمنان‌ هر چند سال‌، در گوشه‌ای‌ از مملکت‌ قیام‌ می‌کردند. سقوط‌ بنی‌امیه‌ قطعی‌ و حتمی‌ بود.

خراسان‌ مهد افسانه‌های‌ پهلوانی‌ ایران‌، که‌ از مرکز حکومت‌ عربی‌ دورتر بود، بیش‌ از هر جا برای‌ قیام‌ ایرانیان‌ مناسب‌ می‌نمود. به‌ همین‌ جهت‌ وقتی‌ قدرت‌ بنی‌امیه‌ رو به‌ افول‌ می‌رفت‌ دعوت‌ عبّاسیان‌ در آنجا طرفداران‌ بسیار یافت‌.

دعوت‌ ابومسلم‌ در آن‌ سامان‌ با شور و علاقه‌ی‌ خاصی‌ تلقی‌ گشت‌. کسانی‌ که‌ از جور و تحقیر و بیداد عربان‌ به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند، این‌ نهضت‌ را مژده‌ی‌ رهایی‌ خویش‌ تلقی‌ کردند. نصربن‌ سیار که‌ در خراسان‌ شاهد این‌ احوال‌ و اوضاع‌ بود، در پایان‌ نامه‌ای‌ که‌ به‌ مروان‌ آخرین‌ خلیفه‌ی‌ اموی‌ فرستاد، اضطراب‌ و نگرانی‌ خود را از توسعه‌ی‌ نهضت‌ ابومسلم‌ آشکارا بیان‌ می‌کرد و از حیرت‌ و خشم‌ می‌گفت‌ و می‌نوشت‌ که‌: «من‌ درخشیدن‌ پاره‌های‌ آتش‌ را در میان‌ خاکستر معاینه‌ می‌بینم‌ و زودا که‌ پاره‌های‌ آتش‌ افروخته‌ گردد. دو پاره‌ چوب‌، آتش‌ را برمی‌افروزد و همیشه‌ سخن‌ مقدمه‌ی‌ عمل‌ قرار می‌گیرد. من‌ از سر تعجب‌ همواره‌ می‌گویم‌ که‌ کاش‌ می‌دانستم‌ بنی‌امیه‌ بیدارند یا خواب‌؟» اما بنی‌امیه‌ در خواب‌ بودند: خواب‌ غفلت‌ و غروری‌ که‌ همیشه‌ دولتهای‌ خودکامه‌ و ستمکار را تا کنار پرتگاه‌ سقوط‌ می‌کشاند. قیام‌ ابومسلم‌ بود که‌ آنان‌ را از این‌ خواب‌ خوش‌ برانگیخت‌ و بنیاد خلافت‌ را یک‌سره‌ برانداخت‌.

اسلام‌ به‌ راستی‌ پیامی‌ تازه‌ بود

۱۸-۱۴- زبان‌ تازی‌ پیش‌ از آن‌، زبان‌ مردم‌ نیمه‌وحشی‌ محسوب‌ می‌شد و لطف‌ و ظرافتی‌ نداشت‌. با این‌ همه‌، وقتی‌ بانگ‌ قرآن‌ و اذان‌ در فضای‌ ملک‌ ایران‌ پیچید، زبان‌ پهلوی‌ در برابر آن‌ فرو ماند و به‌ خاموشی‌ گرایید. آنچه‌ در این‌ حادثه‌ زبان‌ ایرانیان‌ را بند آورد، سادگی‌ و عظمت‌ «پیام‌ تازه‌» بود. و این‌ پیام‌ تازه‌، قرآن‌ بود که‌ سخنوران‌ عرب‌ را از اعجاز بیان‌ و عمق‌ معنی‌ خویش‌ به‌ سکوت‌ افکنده‌ بود. پس‌ چه‌ عجب‌ که‌ این‌ پیام‌ شگفت‌انگیز تازه‌، در ایران‌ سخنوران‌ را فرو بندد و خردها رابه‌ حیرت‌ اندازد. حقیقت‌ این‌ است‌ که‌ از ایرانیان‌، آنها که‌ دین‌ را به‌ طیب‌ خاطر خویش‌ پذیرفته‌ بودند شور و شوق‌ بی‌حدّی‌ که‌ در این‌ دین‌ مسلمانی‌ تازه‌ می‌یافتند، چنان‌ آنها را محو و بی‌خود می‌ساخت‌ که‌ به‌ شاعری‌ و سخن‌گویی‌ وقت‌ خویش‌ به‌ تلف‌ نمی‌آوردند. علی‌الخصوص‌ که‌ این‌ پیام‌ آسمانی‌ نیز، شعر و شاعری‌ را ستوده‌ نمی‌داشت‌ و بسیاری‌ از شاعران‌ را در شمار گمراهان‌ و زیانکاران‌ می‌شناخت‌. آن‌ کسان‌ نیز، که‌ از دین‌ عرب‌ و از حکومت‌ او دل‌ خوش‌ نبودند، چندان‌ عهد و پیمان‌ در «ذمّه‌» داشتند که‌ نمی‌توانستند لب‌ به‌ سخن‌ بگشایند و شکایتی‌ با اعتراضی‌ کنند. از این‌ روست‌ که‌ در طی‌ دو قرن‌، سکوتی‌ سخت‌ ممتد و هراس‌انگیز بر سراسر تاریخ‌ و زبان‌ ایران‌ سایه‌ افکنده‌ است‌ و در تمام‌ آن‌ مدت‌ جز فریادهای‌ کوتاه‌ و وحشت‌آلود اما بریده‌ و بی‌دوام‌، از هیچ‌ لبی‌ بیرون‌ نتراویده‌ است‌ و زبان‌ فارسی‌ که‌ در عهد خسروان‌ از شیرینی‌ و شیوایی‌ سرشار بوده‌ است‌ در سراسر این‌ دو قرن‌، چون‌ زبان‌ گنگان‌، ناشناس‌ و بی‌اثر مانده‌ است‌ و مدتی‌ دراز گذشته‌ است‌ تا ایرانی‌، قفل‌ خموشی‌ را شکسته‌ است‌ و لب‌ به‌ سخن‌ گشوده‌ است‌.

ایرانیان‌ و زبان‌ گمشده‌

۱۸-۱۵- آنچه‌ از تأمل‌ در تاریخ‌ برمی‌آید این‌ است‌، که‌ عربان‌ هم‌ از آغاز حال‌، شاید برای‌ آنکه‌ از آسیب‌ زبان‌ ایرانیان‌ در امان‌ بمانند، و ان‌ را همواره‌ چون‌ حربه‌ی‌ تیزی‌ در دست‌ مغلوبان‌ خویش‌ نبیند، در صدد برآمدند زبانها و لهجه‌های‌ رایج‌ در ایران‌ را، از میان‌ ببرند. آخر این‌ بیم‌ هم‌ بود که‌ همین‌ زبانها خلقی‌ را بر آنها بشوراند و ملک‌ و حکومت‌ آنان‌ را در بلاد دورافتاده‌ی‌ ایران‌ به‌ خطر اندازد. به‌ همین‌ سبب‌ هر جا که‌ در شهرهای‌ ایران‌، به‌ خط‌ و زبان‌ و کتاب‌ و کتابخانه‌ برخوردند با آنها سخت‌ به‌ مخالفت‌ برخاستند. رفتاری‌ که‌ تازیان‌ در خوارزم‌ با خط‌ و زبان‌ مردم‌ کردند بدین‌ دعوی‌ حجّت‌ است‌. نوشته‌اند که‌ وقتی‌ قتیبه‌بن‌ مسلم‌، سردار حجّاج‌، بار دوم‌ به‌ خوارزم‌ رفت‌ و آن‌ را بازگشود هر کس‌ راکه‌ خط‌ خوارزمی‌ می‌نوشت‌ و از تاریخ‌ و علوم‌ و اخبار گذشته‌ آگاهی‌ داشت‌ از دم‌ تیغ‌ بی‌دریغ‌ درگذاشت‌ و موبدان‌ و هیربدان‌ قوم‌ را یک‌ سر هلاک‌ نمود و کتابهایشان‌ همه‌ بسوزانید و تباه‌ کرد تا آنکه‌ رفته‌ رفته‌ مردم‌ امّی‌ ماندند و از خط‌ و کتاب‌ بی‌بهره‌ گشتند و اخبار آنها اکثر فراموش‌ شد و از میان‌ رفت‌. این‌ واقعه‌ نشان‌ می‌دهد که‌ اعراب‌ زبان‌ و خط‌ مردم‌ ایران‌ را به‌ مثابه‌ی‌ حربه‌ای‌ تلقی‌ می‌کرده‌اند که‌ اگر در دست‌ مغلوبی‌ باشد ممکن‌ است‌ بدان‌ با غالب‌ درآویزد و به‌ ستیزه‌ و پیکار برخیزد. از این‌ رو شگفت‌ نیست‌ که‌ در همه‌ی‌ شهرها، برای‌ از میان‌ بردن‌ زبان‌ و خط‌ و فرهنگ‌ ایران‌ به‌ جدّ کوششی‌ کرده‌ باشند. شاید بهانه‌ی‌ دیگری‌ که‌ عرب‌ برای‌ مبارزه‌ با زبان‌ و خط‌ ایران‌ داشت‌ این‌ نکته‌ بود که‌ خط‌ و زبان‌ مجوس‌ را مانع‌ نشر و رواج‌ قرآن‌ می‌شمرد. در واقع‌، از ایرانیان‌، حتی‌ آنها که‌ آیین‌ مسلمانی‌ پذیرفته‌ بودند، زبان‌ تازی‌ را نمی‌آموختند و از این‌ رو بسا که‌ نماز و قرآن‌ را نیز نمی‌توانستند به‌ تازی‌ بخوانند. نوشته‌اند که‌ «مردمان‌ بخارا به‌ اول‌ اسلام‌ در نماز، قرآن‌ به‌ پارسی‌ خواندندی‌ و عربی‌ نتوانستندی‌ آموختن‌ و چون‌ وقت‌ رکوع‌ شدی‌ مردی‌ بود در پس‌ ایشان‌ بانگ‌ زدی‌ بکنیتان‌ کنیت‌، و چون‌ سجده‌ خواستندی‌ کردی‌ بانگ‌ کردی‌ نگونیانگونی‌ کنیت‌» با چنین‌ علاقه‌ای‌ که‌ مردم‌، در ایران‌ به‌ زبان‌ خویش‌ داشته‌اند شگفت‌ نیست‌ که‌ سرداران‌ عرب‌، زبان‌ ایران‌ را تا اندازه‌ای‌ با دین‌ و حکومت‌ خویش‌ معارض‌ دیده‌ باشند و در هر دیاری‌ برای‌ از میان‌ بردن‌ و محو کردن‌ خط‌ و زبان‌ فارسی‌ کوششی‌ ورزیده‌ باشند.

داستان‌ کتاب‌سوزی‌

۱۸-۱۷- ( روایت‌ استاد زرین‌ کوب‌ از قضیه‌ کتاب‌ سوزان‌ تازیان‌، حکایت‌ از آن‌ دارد که‌ عربان‌ دست‌ به‌ این‌ کار، آلوده‌اند؛ مع‌الوصف‌ استاد همایی‌ کتاب‌سوزی‌ به‌ دست‌ مسلمانان‌ را نمی‌پذیرد. نظر استاد همایی‌ را در بخش‌ فلسفه‌ اسلامی‌ مطالعه‌ می‌فرمایید. به‌ هر حال‌ در اینجا نظرات‌ استاد زرین‌ کوب‌ را با یکدیگر دنبال‌ می‌کنیم‌): شک‌ نیست‌ که‌ در هجوم‌ تازیان‌، بسیاری‌ از کتابها و کتابخانه‌های‌ ایران‌ دستخوش‌ آسیب‌ فنا گشته‌ است‌. این‌ دعوی‌ را از تاریخها می‌توان‌ حجّت‌ آورد و قرائن‌ بسیار نیز از خارج‌ آن‌ را تأیید می‌کند. با این‌ همه‌ بعضی‌ از اهل‌ تحقیق‌ در این‌ باب‌ تردید دارند. این‌ تردید چه‌ لازم‌ است‌؟ برای‌ عرب‌ که‌ جز کلام‌ خدا هیچ‌ سخن‌ را قدر نمی‌دانست‌، کتابهایی‌ که‌ از آن‌ مجوس‌ بود و البته‌ نزد وی‌ دست‌ کم‌ مایه‌ی‌ ضلال‌ بود چه‌ فایده‌ داشت‌ که‌ به‌ حفظ‌ آنها عنایت‌ کند؟ در آیین‌ مسلمانان‌ آن‌ روزگار، آشنایی‌ به‌ خط‌ و کتابت‌ بسیار نادر بود و پیداست‌ که‌ چنین‌ قومی‌ تا چه‌ حدّ می‌توانست‌ به‌ کتاب‌ و کتابخانه‌ علاقه‌ داشته‌ باشد. تمام‌ قراین‌ و شواهد نشان‌ می‌دهد که‌ عرب‌ از کتابهایی‌ نظیر آنچه‌ امروز از ادب‌ پهلوی‌ باقی‌ مانده‌ است‌، فایده‌ای‌ نمی‌برده‌ است‌. در این‌ صورت‌ جای‌ شک‌ نیست‌ که‌ در آن‌گونه‌ کتابها به‌ دیده‌ی‌ حرمت‌ و تکریم‌ نمی‌دیده‌ است‌. از اینها گذشته‌، در دوره‌ای‌ که‌ دانش‌ و هنر، به‌ تقریب‌ در انحصار موبدان‌ و بزرگان‌ بوده‌ است‌، از میان‌ رفتن‌ این‌ دو طبقه‌، ناچار دیگز موجبی‌ برای‌ بقای‌ آثار و کتابهای‌ آنها باقی‌ نمی‌گذاشته‌ است‌. مگر نه‌ این‌ بود که‌ در حمله‌ی‌ تازیان‌، موبدان‌ بیش‌ از هر طبقه‌ی‌ دیگر مقام‌ و حیثیت‌ خویش‌ را از دست‌ دادند و تار و مار و کشته‌ و تباه‌ گردیدند؟ با کشته‌ شدن‌ و پراکنده‌ شدن‌ این‌ طبقه‌ پیداست‌ که‌ دیگر کتابها و علوم‌ آنها نیز که‌ به‌ درد تازیان‌ هم‌ نمی‌خورد موجبی‌ برای‌ بقا نداشت‌. نام‌ بسیاری‌ از کتابهای‌ عهد ساسانی‌ در کتابها مانده‌ است‌ که‌ نام‌ و نشانی‌ از آنها باقی‌ نیست‌. حتی‌ ترجمه‌های‌ آنها نیز که‌ در اوایل‌ عهد عبّاسی‌ شده‌ است‌ از میان‌ رفته‌ است‌. پیداست‌ که‌ محیط‌ مسلمانی‌ برای‌ وجود و بقای‌ چنین‌ کتابها مناسب‌ نبوده‌ است‌ و سبب‌ نابودی‌ آن‌ کتابها نیز همین‌ است‌.

باری‌ از همه‌ی‌ قراین‌ پیداست‌ که‌ در حمله‌ی‌ عرب‌ بسیاری‌ از کتابهای‌ ایرانیان‌، از میان‌ رفته‌ است‌. گفته‌اند که‌ وقتی‌ سعد بن‌ ابی‌ وقاص‌ بر مدائن‌ دست‌ یافت‌ در آنجا کتابهای‌ بسیار دید. نامه‌ به‌ عمر بن‌ خطاب‌ نوشت‌ و در باب‌ این‌ کتابها دستوری‌ خواست‌. عمر در پاسخ‌ نوشت‌ که‌ آن‌ همه‌ را به‌ آب‌ افکن‌ که‌ اگر آنچه‌ در آن‌ کتابها هست‌، سبب‌ راهنمایی‌ است‌ خداوند برای‌ ما قرآن‌ فرستاده‌ است‌ که‌ از آنها راه‌ نماینده‌تر است‌ و اگر در آن‌ کتابها جز مایه‌ی‌ گمراهی‌ نیست‌، خداوند ما را از شر آنها در امان‌ داشته‌ است‌. از این‌ سبب‌ آن‌ همه‌ کتابها را در آب‌ یا آتش‌ افکندند. درست‌ است‌ که‌ این‌ خبر در کتابهای‌ کهنه‌ی‌ قرنهای‌ اول‌ اسلامی‌ نیامده‌ است‌ و به‌ همین‌ جهت‌ بعضی‌ از محقّقان‌ در صحّت‌ آن‌ دچار تردید گشته‌اند، اما مشکل‌ می‌توان‌ تصوّر کرد که‌ اعراب‌، با کتابهای‌ مجوس‌، رفتاری‌ بهتر از این‌ کرده‌ باشند.

به‌ هر حال‌ از وقتی‌ حکومت‌ ایران‌ به‌ دست‌ تازیان‌ افتاد زبان‌ ایرانی‌ نیز زبون‌ تازیان‌ گشت‌. دیگر نه‌ در دستگاه‌ فرمانروایان‌ به‌ کار می‌آمد و نه‌ در کار دین‌، سودی‌ می‌داشت‌. در نشر و ترویج‌ آن‌ نیز اهتمامی‌ نمی‌رفت‌ و ناچار هر روز از قدر و اهمیت‌ آن‌ می‌کاست‌. زبان‌ پهلوی‌ اندک‌ اندک‌ منحصر به‌ موبدان‌ و بهدینان‌ گشت‌. کتابهایی‌ نیز اگر نوشته‌ می‌شد به‌ همین‌ زبان‌ بود. اما از بس‌ خط‌ آن‌ دشوار بود اندک‌ اندک‌ نوشتن‌ آن‌ منسوخ‌ گشت‌. زبانهای‌ سغدی‌ و خوارزمی‌ نیز در مقابل‌ سختگیریهایی‌ که‌ تازیان‌ کردند رفته‌ رفته‌ متروک‌ می‌گشت‌. این‌ زبانها نه‌ به‌ دین‌ تازی‌ و زندگی‌ تازه‌ سازگار بودند و نه‌ هیچ‌ اثر تازه‌ای‌ بدانها پدید می‌آمد. از این‌ روی‌ بود، که‌ وقتی‌ زبان‌ تازی‌ آواز برآورد زبانهای‌ ایران‌ یک‌ چند دم‌ درکشیدند. در حالی‌ که‌ زبان‌ تازی‌ زبان‌ دین‌ و حکومت‌ بود، پهلوی‌ و دری‌ و سغدی‌ و خوارزمی‌ جز در بین‌ عامه‌ باقی‌ نماند. درست‌ است‌ که‌ در شهرها و روستاها مردم‌ با خویشتن‌ به‌ این‌ زبانها سخن‌ می‌راندند اما این‌ زبانها جز این‌ چندان‌ فایده‌ی‌ دیگر نداشت‌. به‌ همین‌ سبب‌ بود که‌ زبان‌ ایران‌ در آن‌ دوره‌های‌ سکوت‌ و بینوایی‌ تحت‌ سلطه‌ی‌ زبان‌ تازی‌ درآمد و بدان‌ آمیخته‌ گشت‌ و علی‌الخصوص‌ اندک‌ اندک‌ لغتهایی‌ از مقوله‌ی‌ دینی‌ و اداری‌ در زبان‌ فارسی‌ وارد گشت‌.

نقل‌ دیوان‌ از پارسی‌ به‌ عربی‌ در روزگار حجّاج‌ خونخوار

۱۸-۱۸- نقل‌ دیوان‌ از پارسی‌ به‌ تازی‌ در روزگار حجّاج‌، نیز از اسباب‌ عمده‌ی‌ ضعف‌ و شکست‌ زبان‌ ایران‌ گشت‌. دیوان‌ عراق‌ تا روزگار حجّاج‌ به‌ خط‌ و زبان‌ فارسی‌ بود، حساب‌ خراج‌ ملک‌ و ترتیب‌ خرج‌ لشکریان‌ را دبیران‌ و حسابگران‌ فرس‌ نگاه‌ می‌داشتند. در عهد حجّاج‌، تصدی‌ این‌ دیوان‌ را زادان‌ فرّخ‌ داشت‌. حجّاج‌ در کار خراج‌ اهتمام‌ بسیار ورزید و چون‌ با موالی‌ و نبطیها دشمن‌ بود، در صدد بود که‌ کار دیوان‌ را از دست‌ آنها بازستاند. در دیوان‌ زادان‌ فرّخ‌، مردی‌ بود از موالی‌ تمیم‌، نامش‌ صالح‌ بن‌ عبدالرّحمن‌ که‌ به‌ فارسی‌ و تازی‌ چیز می‌نوشت‌. و این‌ صالح‌، در بصره‌ زاده‌ بود و پدرش‌ از اسرای‌ سیستان‌ بود. در این‌ میان‌ حجّاج‌، صالح‌ را بدید و بپسندید و او را بنواخت‌ و به‌ خویشتن‌ نزدیک‌ کرد. صالح‌ شادمان‌ گشت‌ و چون‌ یک‌ چند بگذشت‌، روزی‌ با زادان‌ فرّخ‌ سخن‌ می‌راند. گفت‌ بین‌ من‌ و امیر واسطه‌ تو بوده‌ای‌ اکنون‌ چنان‌ بینم‌ که‌ حجّاج‌ را در حق‌ من‌ دوستی‌ پدید آمده‌ است‌ و چنان‌ پندارم‌ که‌ روزی‌ مرا بر تو در کارها پیش‌ دارد و تو را از پایگاه‌ خویش‌ براندازد. زادان‌ فرّخ‌ گفت‌ باک‌مدار. چه‌، حاجتی‌ که‌ او به‌ من‌ دارد بیش‌ از حاجتی‌ است‌ که‌ من‌ به‌ او دارم‌. و او به‌ جز من‌ کسی‌ را نتواند یافت‌ که‌ حساب‌ دیوان‌ وی‌ را نگهدارد. صالح‌ گفت‌ اگر من‌ بخواهم‌ که‌ دیوان‌ حساب‌ را به‌ تازی‌ نقل‌ کنم‌، توانم‌ کرد. زادان‌ فرّخ‌ گفت‌ اگر راست‌ گویی‌ چیزی‌ نقل‌ کن‌ تا من‌ ببینم‌. صالح‌ چیزی‌ از آن‌ به‌ تازی‌ کرد. چون‌ زادان‌ فرّخ‌ بدید به‌ شگفت‌ شد و دبیران‌ را که‌ در دیوان‌ بودند گفت‌ خویشتن‌ را کاری‌ دیگر بجویید که‌ این‌ کار تباه‌ شد. پس‌ از آن‌، از صالح‌ خواست‌ که‌ خویشتن‌ را بیمارگونه‌ سازد و دیگر به‌ دیوان‌ نیاید. صالح‌ خویشتن‌ را بیمار فرا نمود و یک‌ چند به‌ دیوان‌ نیامد. حجّاج‌ از او بپرسید گفتند بیمار است‌ طبیب‌ خویش‌ را که‌ تیادوروس‌ نام‌ داشت‌ به‌ پرسیدنش‌ فرستاد. تیادوروس‌ در وی‌ هیچ‌ رنجوری‌ ندید. چون‌ زادان‌ فرّخ‌ از این‌ قضیه‌ آگاه‌ گشت‌ از خشم‌ حجّاج‌ بترسید. کس‌ نزد صالح‌ فرستاد و پیام‌ داد که‌ به‌ دیوان‌ بازآید. صالح‌ بیامد و همچنان‌ به‌ سر شغل‌ خویش‌ رفت‌. چون‌ یک‌ چند بگذشت‌ فتنه‌ی‌ ابن‌اشعث‌ پدید آمد و در آن‌ حادثه‌ چنان‌ اتفاق‌ افتاد که‌ زادان‌ فرّخ‌ کشته‌ شد. چون‌ زادان‌ فرّخ‌ کشته‌ آمد، حجّاج‌ کار دیوان‌ را به‌ صالح‌ داد و صالح‌ بیامد و به‌ جای‌ زادان‌ فرّخ‌ شغل‌ دبیری‌ بر دست‌ گرفت‌. مگر روزی‌ در اثنای‌ سخن‌، از آنچه‌ بین‌ او و زادان‌ فرّخ‌ رفته‌ بود، چیزی‌ گفت‌ حجّاج‌ بدو در پیچید و به‌ جدّ درخواست‌ تا دیوان‌ را از پارسی‌ به‌ تازی‌ نقل‌ کند، صالح‌ نیز بپذیرفت‌ و بدین‌ کار رأی‌ کرد. زادان‌ فرّخ‌ را فرزندی‌ بود، نامش‌ مردانشاه‌، چون‌ از قصد صالح‌ آگاه‌ شد بیامد و از او پرسید که‌ آیا بدین‌ مهم‌ عزم‌ جزم‌ کرده‌ای‌؟ صالح‌ گفت‌ آری‌ و این‌ به‌ انجام‌ خواهم‌ رسانید. مردانشاه‌ گفت‌ چون‌ شمارها را به‌ تازی‌ نویسی‌ دهویه‌ و بیستویه‌ را که‌ در فارسی‌ هست‌ چه‌ خواهی‌ نوشت‌؟ گفت‌ عشر و نصف‌ عشر نویسم‌. پرسید «وید» را چه‌ نویسی‌؟ گفت‌ به‌ جای‌ آن‌ «ایضاً» نویسم‌. مردانشاه‌ به‌ خشم‌ درشد و گفت‌ خدای‌ بیخ‌ و بن‌ تو از جهان‌ براندازد که‌ بیخ‌ و بن‌ زبان‌ فارسی‌ را برافکندی‌ و گویند که‌ دبیران‌ ایرانی‌، صد هزار درم‌ بدو دادند تا عجز بهانه‌ کند و از نقل‌ دیوان‌ تازی‌ درگذرد. صالح‌ نپذیرفت‌ و دیوان‌ عراق‌ را به‌ تازی‌ درآورد و از آن‌ پس‌ دیوان‌ به‌ تازی‌ گشت‌ و ایرانیان‌ را که‌ تا آن‌ زمان‌ در دیوان‌ قدری‌ و شأنی‌ داشتند، بیش‌ قدر و مکانت‌ نماند و زبان‌ فارسی‌ که‌ تا آن‌ زمان‌ در کار دیوان‌ بدان‌ حاجتمند بودند، از آن‌ پس‌ مورد حاجت‌ نبود و روزبه‌ روز روی‌ در تنزّل‌ آورد.

آغاز دوران‌ سکوت‌ در ایران‌ (از نظر استاد زرین‌ کوب‌)

۱۸-۱۹- در این‌ خموشی‌ و تاریکی‌ وحشی‌ و خون‌آلودی‌ که‌ در این‌ روزگاران‌، نزدیک‌ دو قرن‌ بر تاریخ‌ ایران‌ سایه‌ افکنده‌ است‌، بیهوده‌ است‌ که‌ محقق‌ در پی‌ یافتن‌ برگه‌هایی‌ از شعر فارسی‌ برآید. زیرا محیط‌ آن‌ زمانه‌، هیچ‌ برای‌ پروردن‌ شاعری‌ پارسی‌گوی‌ مناسب‌ نبود. آنچه‌ عرب‌ در آن‌ دوره‌ از شعر درک‌ می‌کرد قصیده‌هایی‌ بود که‌ عربان‌ در ستایش‌ و نکوهش‌ بزرگان‌ روزگار خویش‌ می‌سرودند یا قطعه‌هایی‌ که‌ به‌ نام‌ رجز می‌گفتند و از شور و حماسه‌ی‌ جنگی‌ آکنده‌ بود. البته‌ هیچ‌ یک‌ از این‌ دو گونه‌ شعر در چنان‌ روزگاران‌ در زبان‌ پارسی‌ مجال‌ ظهور و سبب‌ وجود نداشت‌. در آن‌ روزگاران‌ که‌ قوم‌ ایرانی‌ مغلوب‌ تازیان‌ گشته‌ بود و جز نقش‌ مرگ‌ و شکست‌ و فرار در پیش‌ چشم‌ نداشت‌، حماسه‌ی‌ جنگی‌ نداشت‌ تا رجز بسراید. نیز در چنان‌ هنگامه‌ای‌ که‌ در شهرهای‌ ایران‌ عربان‌ حکومت‌ می‌کردند و خلیفه‌ نیز که‌ در شام‌ یا بغداد می‌نشست‌ عرب‌ بود، ناچار از ایرانیان‌ کسی‌ در صدد بر نمی‌آمد که‌ خلیفه‌ یا عمّال‌ او را به‌ زبان‌ فارسی‌ بستاید. معانی‌ دینی‌ و اخلاقی‌ نیز، نه‌ در شعر آن‌ روزگاران‌ چندان‌ معمول‌ بود، و نه‌ ایرانیان‌ مسلمان‌ اگر اندیشه‌هایی‌ از این‌ گونه‌ داشتند نقل‌ آنها را به‌ زبان‌ فارسی‌ سودمند می‌شمردند. ایرانیان‌ نامسلمان‌ نیز مجالی‌ و فراغی‌ برای‌ این‌گونه‌ سخنان‌ کمتر می‌یافتند. ستایش‌ زن‌ و شراب‌ نیز که‌ ماده‌ی‌ غزل‌ می‌توانست‌ باشد، تجاوزی‌ به‌ حرمت‌ و حرم‌ مسلمانان‌ بود و هرگز مورد اغماض‌ تازیان‌ واقع‌ نمی‌گشت‌. با این‌ همه‌ اگر سخنانی‌ از این‌ گونه‌، به‌ وسیله‌ی‌ زنادقه‌ و آزاداندیشان‌ آن‌ روزگار گفته‌ می‌شد، از انجمن‌ بیرون‌ نمی‌رفت‌ و بین‌ خود قوم‌ می‌ماند و انعکاسی‌ نمی‌یافت‌. شاید به‌ همین‌ سبب‌ اگر چیزهایی‌ از این‌ گونه‌ به‌ پارسی‌ و حتی‌ تاری‌ گفته‌ می‌شد نمی‌ماند و از میان‌ می‌رفت‌. هجو و شکایت‌ نیز که‌ از عمده‌ترین‌ مایه‌های‌ شعر است‌، در این‌ دوره‌ مجال‌ ظهور نمی‌یافت‌. هر اعتراضی‌ و هر شکایتی‌ که‌ در چنان‌ روزگاری‌ به‌ زبان‌ یکی‌ از ایرانیان‌ برمی‌آمد به‌ شدّت‌ خفه‌ می‌شد. خلفا مکرر شاعران‌ و گویندگانی‌ را که‌ به‌ زبان‌ تازی‌ از مخاخر ایران‌، و از تاریخ‌ گذشته‌ی‌ نیاکان‌ خویش‌ سخن‌ یاد می‌کردند آزار و شکنجه‌ می‌دادند.

از این‌ گونه‌ سخنان‌، اگر چیزی‌ گفته‌ می‌شد بسی‌ نمی‌پایید و با آثار دیگر شعوبیان‌ از میان‌ می‌رفت‌ و اگر صدایی‌ به‌ اعتراض‌ و شکایت‌ برمی‌خاست‌، انعکاس‌ بسیار نمی‌یافت‌ و در خلال‌ قرنها محو می‌گشت‌. در برابر مظالم‌ و فجایعی‌ که‌ عربان‌ در شهرها و روستاها بر مردم‌ روا می‌داشتند جای‌ اعتراض‌ نبود. هر کس‌ در مقابل‌ جفای‌ تازیان‌ نفس‌ برمی‌آورد کافر و زندیق‌ شمرده‌ می‌شد و خونش‌ هدر می‌گشت‌. شمشیر غازیان‌ و تازیانه‌ی‌ حکام‌ هرگونه‌ صدای‌ اعتراضی‌ را خفه‌ و خاموش‌ می‌کرد.

اگر صدایی‌ برمی‌آمد فریاد دردناک‌ اما ضعیف‌ شاعری‌ بود که‌ بر ویرانی‌ شهر و دیار خویش‌ نوحه‌ می‌کرد و مانند ابوالینبغی‌، یک‌ امیرزاده‌ی‌ بدفرجام‌، اندوه‌ و شکایت‌ خود را بدین‌ گونه‌ می‌سرود:

سمرقند کندمند پذیرفت‌ کی‌ اوفکند

از شاش‌ ته‌ بهی‌ همیشه‌ ته‌ خهی‌

یا ناله‌ی‌ جانسوز زرتشتی‌ ایران‌دوستی‌ بود که‌ در زیر فشار رنجها و شکنجه‌ها آرزو می‌کرد که‌ یک‌ دست‌ خدایی‌ از آستین‌ غیب‌ برآید و کشور را از چنگ‌ تازیان‌ برهاند و به‌ انتظار ظهور این‌ موعود غیبی‌ به‌ زبان‌ پهلوی‌ می‌سرود:

کی‌ باشد که‌ پیکی‌ آید از هندوستان‌ که‌ آمد آن‌ شاه‌ بهرام‌ از دوده‌ی‌ کیان‌ کش‌ پیل‌ هست‌ هزاز و بر سراسر هست‌ پیلبان‌که‌ آراسته‌ درفش‌ دارد به‌ آیین‌ خسروان‌ پیش‌ لشکر برند با سپاه‌ سرداران‌ مردی‌ گسیل‌ باید کردن‌ زیرک‌ ترجمان‌ که‌ رود و بگوید به‌ هندوان‌ که‌ ما چه‌ دیدیم‌ از دشت‌ تازیان‌

با یک‌ گروه‌ دین‌ خویش‌ پراکندند و برفت‌ شاهنشاهی‌ ما به‌ سبب‌ ایشان‌

چون‌ دیوان‌ دین‌ دارند چون‌ سگ‌ خورندنان‌ بستاندند پادشاهی‌ از خسروان‌

نه‌ به‌ هنر به‌ مردی‌ بلکه‌ به‌ افسوس‌ و ریشخند بستدند به‌ ستم‌ از مردمان‌

زن‌ و خواسته‌ی‌ شیرین‌، باغ‌ و بوستان‌ جزیه‌ بر نهادند و پخش‌ کردند بر سران‌

با اسلیک‌ بخواستند ساوگران‌ بنگر تا چه‌ بدی‌ در افکند این‌ دروغ‌ به‌ گیهان‌ که‌ نیست‌ از آن‌ بدتر چیزی‌ به‌ جهان‌…

آهنگ‌ پارسی‌ کجا رفت‌؟

۱۸-۲۰- بدین‌ گونه‌ زبان‌ تازی‌، با پیام‌ تازه‌ای‌ که‌ از بهشت‌ آورده‌ بود و با تیغ‌ آهیخته‌ای‌ که‌ هر مخالفی‌ را به‌ دوزخ‌ بیم‌ می‌داد، زبان‌ خسروان‌ و موبدان‌ و اندرزگران‌ و خنیاگران‌ کهن‌ را در تنگنای‌ خموشی‌ افکند. با این‌ همه‌ اگر چند ترانه‌های‌ خسروانی‌ و آهنگهای‌ مغانی‌ در برابر آهنگ‌ قرآن‌ و بانگ‌ اذان‌ خاموشی‌ گزید، لیکن‌ نغمه‌های‌ دلکش‌ و شورانگیز پارسی‌ اندک‌ اندک‌ بر حدیهای‌ تازیان‌ برتری‌ یافت‌ و موسیقی‌ و آواز پارسی‌ به‌ اندک‌ زمان‌ فراخنای‌ بیابانهای‌ عرب‌ را نیز در نوشت‌ و فرو گرفت‌. هم‌ از آغاز عهد بنی‌ امیه‌ در مکّه‌ و مدینه‌ و شام‌ و عراق‌، بسا کنیزکان‌ خواننده‌ و بسا غلامان‌ خنیاگر به‌ آهنگهای‌ فارسی‌ ترنّم‌ می‌کردند. در کتاب‌ اغانی‌ داستانهایی‌ هست‌ که‌ نشان‌ می‌دهد تازیان‌ تا چه‌ حدّ شیفته‌ی‌ آهنگهای‌ دلپذیر پارسی‌ بوده‌اند. درباره‌ی‌ سعید بن‌ مسجح‌ که‌ یکی‌ از قدیمی‌ترین‌ خنیاگران‌ عرب‌ در روزگار معاویه‌ بود، آورده‌اند که‌ آوازهای‌ خویش‌ را از روی‌ آهنگهای‌ ایرانی‌ می‌ساخت‌. از جمله‌ نوشته‌اند که‌ وی‌ بر گروهی‌ از ایرانیان‌ که‌ در کعبه‌ به‌ کار گل‌ مشغول‌ بودند گذشت‌. آوازهایی‌ را که‌ آنها در هنگام‌ کار بدان‌ ترنّم‌ می‌کردند شنید و چیزهایی‌ بدان‌ شیوه‌ به‌ تازی‌ ساخت‌ که‌ نزد تازیان‌ بس‌ مطبوع‌ و دلپذیر افتاد. همچنین‌ روایت‌ کرده‌اند که‌ این‌ سعید بن‌ مسجح‌ نخست‌ بنده‌ای‌ بود. روزی‌ آوازی‌ پرشور و دلپذیر خواند. خواجه‌اش‌ چون‌ آن‌ آواز بشنید بپسندید و از او پرسید که‌ این‌ آواز را از کجا آموختی‌؟ ابن‌ مسجح‌ پاسخ‌ داد این‌ آهنگی‌ پارسی‌ است‌ که‌ من‌ شنیده‌ام‌ و آن‌ را به‌ تازی‌ نقل‌ کرده‌ام‌ خواجه‌ را بسیار خوش‌ آمد و او را آزاد کرد.او نیز در مکّه‌ ماند و به‌ خنیاگری‌ پرداخت‌. داستانهای‌ دیگر نیز از این‌گونه‌ در کتابها آورده‌اند و از همه‌ی‌ آنها چنین‌ برمی‌آید که‌ موسیقی‌ و آواز پارسی‌، هم‌ از آغاز کار، اعراب‌ را سخت‌ شیفته‌ی‌ خویش‌ داشته‌ بود، البته‌ ذوق‌ به‌ آهنگهای‌ پارسی‌، ذوق‌ به‌ زبان‌ پارسی‌ را نیز در تازیان‌ برمی‌انگیخت‌. اندک‌ اندک‌ در ترانه‌ها و نغمه‌هایی‌ که‌ شاعران‌ تازی‌گوی‌ می‌سرودند الفاظ‌ و ترکیبات‌ و حتی‌ جمله‌ها و مصرعهای‌ پارسی‌ تکرار می‌شد. در سخنان‌ ابونواس‌، و در اشعاری‌ که‌ برخی‌ معاصران‌ او سروده‌اند از این‌ الفاظ‌ و مصرعهای‌ فارسی‌ بسیار هست‌. اینک‌ یک‌ نمونه‌ کوتاه‌:

یا غاسل‌الطرجهار للخند ریس‌العقار

یا نرجسی‌ و بهاری‌ بده‌ مرا یک‌ باری‌

این‌ گونه‌ اشعار، با وزنهای‌ کوتاه‌ و ساده‌، غالباً برای‌ بزمهای‌ طرب‌ گفته‌ می‌شده‌ است‌ و حکایت‌ از رواج‌ موسیقی‌ و آواز و زبان‌ فارسی‌ در مجالس‌ تازیان‌ دارد و از این‌گونه‌ فارسیات‌، برمی‌آید که‌ زبان‌ فارسی‌ با نغمه‌ها و آهنگهای‌ شورانگیزی‌ که‌ با آن‌ همراه‌ بوده‌ است‌ در مجالس‌ اهل‌ طرب‌ قبول‌ تمام‌ داشته‌ است‌.

از اینها گذشته‌، هیچ‌ شک‌ نیست‌ که‌ سرودها و ترانه‌های‌ فارسی‌، مانند دوره‌های‌ پیشین‌ همچنان‌ رواج‌ و رونق‌ خود را داشت‌. اگر زبانهای‌ پهلوی‌ و سغدی‌ و دری‌ و خوارزمی‌ در دستگاه‌ دین‌ و حکومت‌ در برابر زبان‌ تازی‌ شکست‌ خورده‌ بود، نزد عامه‌ هر کدام‌، همچنان‌ رواج‌ و رونق‌ خود را داشت‌. در هر شهری‌ عامه‌ی‌ مردم‌ به‌ همان‌ زبان‌ دیرین‌ سخن‌ می‌گفتند. ترانه‌ها و سرودها و افسانه‌ها و متلها همان‌ بود که‌ در قدیم‌ بود.

از این‌ گونه‌ ترانه‌ها در تاریخها نمونه‌هایی‌ هست‌. نوشته‌اند که‌ وقتی‌ سعیدبن‌ عثمان‌، از جانب‌ معاویه‌ فرمانروایی‌ خراسان‌ یافت‌ و به‌ آن‌ سوی‌ جیحون‌ رفت‌ و بخارا را بگشود، با خاتون‌ بخارا که‌ کارهای‌ شهر همه‌ بر دست‌ او بود صلح‌ کرد و میان‌ آنها دوستی‌ پدید آمد و خاتون‌ برین‌ عرب‌ شیفته‌ گشت‌ و مردم‌، به‌ زبان‌ بخارایی‌ در این‌ باره‌ سرودها ساختند، نمونه‌هایی‌ از این‌ سرودهایی‌ که‌ در باب‌ سعید و خاتون‌ بخارا گفته‌اند به‌ دست‌ نیست‌ و جای‌ دریغ‌ است‌. اما یک‌ دو نمونه‌ از این‌گونه‌ سخنان‌ باقی‌ است‌ و از آن‌ جمله‌ ترانه‌ی‌ یزیدبن‌ مفرغ‌ و حراره‌ی‌ کودکان‌ بلخ‌ نقل‌ کردنی‌ است‌.

ترانه‌ای‌ در بصره‌

۱۸-۲۱- داستان‌ یزید بن‌ مفرغ‌ و ترانه‌ای‌ که‌ او در هجو ابن‌ زیاد گفته‌ است‌، لطفی‌ خاص‌ دارد. نوشته‌اند که‌ وقتی‌ عبادبن‌ زیاد، برادر عبیداللّه‌ معروف‌، در روزگار خلافت‌ یزید بن‌ معاویه‌ به‌ حکومت‌ سیستان‌ منصوب‌ گشت‌ یزید بن‌ مفرغ‌، که‌ شاعری‌ نامدار بود نیز با او همراه‌ گشت‌ اما در سیستان‌ عباد در نگهداشت‌ او چندان‌ نگوشید و بدو آن‌گونه‌ که‌ لازم‌ بود عنایت‌ نکرد. یزید برنجید و او را آشکار و پنهان‌ بنکوهید و ناسزا گفت‌. عباد او را به‌ زندان‌ کرد و یزید چون‌ از زندان‌ بگریخت‌، به‌ عراق‌ و شام‌ رفت‌ و هر جا می‌رسید پسران‌ زیاد را می‌نکوهید و در نسب‌ و شرف‌ آنها طعن‌ می‌کرد. عبیداللّه‌ او را بگرفت‌ و به‌ زندان‌ انداخت‌ و با او سخت‌ بدرفتاری‌ آغاز نهاد. روزی‌ فرمان‌ داد تا نبیذ با گیاهی‌ «شبرم‌» نام‌ که‌ اسهال‌ آورد بدو بنوشانیدند. تا در مستی‌ و نزاری‌ طبیعت‌ او نیز روان‌ شد پس‌ از آن‌ گربه‌ای‌ و خوکی‌ و سگی‌ با او در یک‌ بند کشیدند و بدین‌ حال‌ او را در بصره‌، به‌ کوی‌ و برزن‌ می‌گردانیدند و کودکان‌ بصره‌ در قفای‌ او افتاده‌ بودند و آنچه‌ را از او همی‌ رفت‌ می‌دیدند و فریاد می‌زدند و به‌ فارسی‌ می‌گفتند ای‌ شیست‌؟ – او نیز به‌ فارسی‌ می‌گفت‌:

آبست‌ و نبیذست‌ و عصارات‌ زبیب‌ است‌

و دنبه‌ فربه‌ و پی‌ است‌ وسمیه‌ روسبیذست‌

وسمیه‌ نام‌ مادر زیاد است‌ که‌ می‌گفتند در روزگار جاهلیت‌ عرب‌ از روسبیان‌ بوده‌ است‌. این‌ ترانه‌، نمونه‌ای‌ است‌ از آنچه‌ در این‌ دوره‌ کودکان‌ بصره‌، در چنین‌ مواردی‌ می‌خوانده‌اند و با آنکه‌ خواننده‌ و گوینده‌، خود عرب‌ است‌ ظاهراً طول‌ اقامت‌ در بلاد ایران‌، زبان‌ فارسی‌ به‌ او آموخته‌ است‌ و به‌ هر حال‌ این‌ چند کلمه‌ نمونه‌ای‌ از آوازهاو ترانه‌های‌ مردم‌ بصره‌ است‌، در دوره‌ای‌ که‌ هنوز فقط‌ نزدیک‌ چهل‌ سال‌ از سقوط‌ مدائن‌ می‌گذشت‌. و از این‌ حیث‌ در تاریخ‌ زبان‌ ایران‌ اهمیت‌ خاص‌ دارد.

سرودی‌ در بلخ‌

۱۸-۲۲- اما ترانه‌ی‌ کودکان‌ بلخ‌، داستانی‌ دیگر دارد. در سال‌ ۱۱۹ هجری‌، سردار عرب‌، اسدبن‌ عبداللّه‌قسری‌ ، از خراسان‌ به‌ جنگ‌ ختلان‌ رفت‌. اما کاری‌ از پیش‌ نبرد و پس‌ از رنجهای‌ بسیار که‌ دید، شکسته‌ و ناکام‌ بازگشت‌. چون‌ در این‌ بازگشت‌ به‌ بلخ‌ رسید، مردمان‌ بلخ‌ در حق‌ او سرودها گفتند، طعنه‌آمیز و تلخ‌، به‌ فارسی‌ که‌ کودکان‌ شهر می‌خواندند و این‌ از کهنه ‌ترین‌ سرودهای‌ کودکان‌ است‌ که‌ در تاریخ ها آمده‌ است‌. می‌خواندند:

از ختلان‌ آمد یه‌ برو تباه‌ آمدیه‌

آباره‌ باز آمد یه‌ خشک‌ و نزار آمدیه‌

از این‌ پس‌، دیگر، تا پایان‌ قرن‌ دیگر، هیچ‌ صدایی‌ در این‌ تیرگی‌ و خموشی‌ انعکاس‌ نیافت‌ و هیچ‌ سرودی‌ و زمزمه ‌ای‌ برنیامد که‌ آن‌ سکوت‌ سرد آهنین‌ را بشکند. زبان‌ عامه‌ فارسی‌ دری‌ بود، و در نهان‌ نیز، کتابهای‌ دینی‌ و کلامی‌ به‌ پهلوی‌ نوشته‌ می‌شد. اما به‌ زبان‌ دری‌ آشکارا نه‌ شاعری‌ سرودی‌ گفت‌ و نه‌ گوینده‌ای‌ کتابی‌ کرد. باز نزدیک‌ یک‌ قرن‌ انتظار لازم‌ بود تا ذوق‌ و قریحه‌ی‌ خاموش‌ ایران‌، «زبان‌ گمشده‌ی‌» خویش‌ را بیابد و بدان‌ نغمه‌های‌ شیرین‌ جاوید خود را آغاز کند.

نخستین‌ رستاخیز؛ سیاه‌ جامگان‌

۱۸-۲۳- خروج‌ سیاه‌جامگان‌ ابومسلم‌ را می‌توان‌ آغاز رستاخیز شمرد. نهضت‌ سیاه‌جامگان‌ از خشم‌ و نفرت‌ نسبت‌ به‌ مروانیان‌ و عربان‌ مایه‌ می‌گرفت‌. اگر شور و طنی‌ و احساسات‌ قومی‌ و ملّی‌ محرک‌ این‌ قوم‌ نبود لامحاله‌ نفرت‌ از ستمکاران‌ عرب‌ در این‌ نهضت‌ و خروج‌، سببی‌ قوی‌ به‌ شمار می‌آمد. و آل‌ عبّاس‌، که‌ از اواخر دوران‌ بنی‌امیه‌ آرزوی‌ خلافت‌ در سر می‌پروردند، از این‌ حس‌ بدبینی‌ و کینه‌ توزی‌ که‌ خراسانیان‌ نسبت‌ به‌ عرب‌ داشتند، استفاده‌ کردند و آنها را بر ضدّ خلافت‌ مروانیان‌ برآغالیدند. از همین‌ راه‌ بود که‌ گویند: ابراهیم‌ امام‌ وقتی‌ ابومسلم‌ را به‌ خراسان‌ جهت‌ نشر دعوت‌ خویش‌ فرستاد، بدو نوشت‌ که‌ در خراسان‌ اگر بتوانی‌، هر کسی‌ را که‌ به‌ تازی‌ سخن‌ می‌گوید بکش‌ و از اعراب‌ مضری‌ کس‌ بر جای‌ مگذار. از این‌ سخن‌ پیداست‌ که‌ محرک‌ عمده‌ی‌ این‌ سیاه‌جامگان‌ ابومسلم‌، دشمنی‌ با ستمکاران‌ عرب‌ بوده‌ است‌ و ابراهیم‌ امام‌ و سایر آل‌ عبّاس‌ نیز از همین‌ راه‌ آنان‌ را به‌ یاری‌ خویش‌ واداشته‌اند. اما اینکه‌ در این‌ نهضت‌ داعیه‌ی‌ مذهبی‌، اثری‌ قوی‌ داشته‌ باشد به‌ نظر مشکل‌ می‌آید. در هر حال‌، محقق‌ است‌ که‌ ابومسلم‌ و یاران‌ او، از نصرت‌ و تأیید عبّاسیان‌، جز برانداختن‌ مروان‌ غرض‌ دیگر نداشته‌اند و مشکل‌ به‌ نظر می‌آید که‌ اگر ابومسلم‌ کشته‌ می‌شد و سیاه‌جامگان‌ فرصت‌ می‌یافتند، دولت‌ و خلافت‌ را بر بنی‌عبّاس‌ باقی‌ می‌گذاشتند.

هر چند هدف‌ و غرض‌ ابومسلم‌ به‌ درستی‌ از تاریخها برنمی‌آید. و از این‌ روی‌ در باب‌ او بین‌ نویسندگان‌ اخبار اختلاف‌ است‌. بعضی‌ سعی‌ کرده‌اند او را شیعه‌ی‌ آل‌ علی‌ فرا نمایند. بی‌اعتنایی‌ او را نسبت‌ به‌ منصور نیز، که‌ سرانجام‌ موجب‌ هلاکتش‌ گشت‌، از همین‌ رهگذر می‌دانند. اما آنچه‌ از قراین‌ برمی‌آید این‌ پندار را به‌ سختی‌ رد می‌کند؛ رضایت‌ و حتی‌ اقدام‌ او در قتل‌ ابوسلمه‌ی‌ خلال‌ که‌ به‌ تشیع‌ متهم‌ بود، نیز تا اندازه‌ی‌ زیادی‌ احتمال‌ شیعی‌ بودنش‌ را ضعیف‌ می‌کند. آیا ابومسلم‌ تمایلات‌ زرتشتی‌ داشته‌ است‌؟ در این‌ باب‌ جای‌ اندیشه‌ هست‌. با آنکه‌ در تبار و نژاد او اختلاف‌ کرده‌اند، با آنکه‌ او را بعضی‌ کُرد و بعضی‌ عرب‌ نوشته‌اند، از خلال‌ روایات‌ خوب‌ پیداست‌ که‌ ایرانی‌ بوده‌ است‌. نامش‌ را بهزادان‌ و نام‌ پدرش‌ را ونداد هرمزد ضبط‌ کرده‌اند. نسب‌ نامه‌ای‌ که‌ برایش‌ نوشته‌اند، او را از نژاد شیدوش‌ پسر گودرز یا رهام‌ پسر گودرز معرفی‌ می‌کند. بعضی‌ نیز او را از فرزندان‌ بزرگمهر بختگان‌ شمرده‌اند. زندگی‌ کودکی‌ او در تاریکی‌ پندارها و افسانه‌ها فرو رفته‌ است‌. افسانه‌ها او را خانه‌زاد عیسی‌بن‌ معقل‌ عجلی‌ شمرده‌اند و شاید تصور شیعی‌ بودنش‌ نیز از اولاد علی‌ (ع‌) رسانیده‌اند و این‌ همه‌، قطعاً مجعول‌ و ساختگی‌ است‌. نکته‌ اینجا است‌، که‌ علاقه‌ به‌ ایران‌ و آیین‌ قدیم‌ ایران‌، به‌ طوری‌ از کرده‌ها و گفته‌های‌ او برمی‌آید، که‌ هر نسبی‌ و هر پنداری‌ از این‌گونه‌ را سست‌ و ضعیف‌ جلوه‌ می‌دهد. کوششی‌ که‌ او در بر انداختن‌ بهافرید و پیروان‌ وی‌ کرد به‌ نظر می‌آید که‌ برای‌ مجوسان‌ بیش‌ از مسلمانان‌ سودمند بوده‌ است‌، همدردی‌ شگفت‌انگیزی‌ که‌ در فاجعه‌ی‌ پسر سنباد، در نیشابور به‌ زیان‌ عربان‌ نشان‌ داد، از علاقه‌ی‌ او به‌ آیین‌ گبران‌ حکایت‌ دارد. شورشها و سرکشیهایی‌ را نیز که‌ کسانی‌ چون‌ سنباد و اسحاق‌ ترک‌ برای‌ خونخواهی‌ او بر پا کردند بعضی‌ گواه‌ این‌ دانسته‌اند که‌ ابومسلم‌ ظاهراًبه‌ آیین‌ مجوس‌ تمایل‌ و پیوندی‌ داشته‌ است‌.

آشفتگی‌ اوضاع‌ و اندیشه‌ ابومسلم‌

۱۸-۲۴- در هر حال‌ شک‌ نیست‌ که‌ ابومسلم‌ ایرانی‌ بوده‌ است‌. شاید هم‌ به‌ آیین‌ دیرین‌ خویش‌ علاقه‌ای‌ تمام‌ می‌ورزیده‌ است‌. اما در سرزمین‌ خویش‌، همه‌ جا با بیداد و آزار مروانیان‌ روبه‌ رو بوده‌ است‌. خراسان‌ و عراق‌ دیار نیاکان‌ خود را می‌دیده‌ است‌ که‌ از بیداد و جفای‌ تازیان‌ عرضه‌ی‌ ویرانی‌ و پریشانی‌ گشته‌ است‌. آشفتگی‌ و شوریدگی‌ روزگاری‌ را که‌ در آن‌، مشتی‌ فرومایه‌ قدرت‌ و شکوه‌ خدایان‌ یافته‌ بوده‌اند به‌ چشم‌ خویش‌ می‌دیده‌ است‌ و دریغ‌ می‌خورده‌ است‌. نومیدی‌ و واماندگی‌ مردم‌ ایران‌ را که‌ هر روز به‌ بوی‌ رهایی‌ با هر حادثه‌جویی‌ همراه‌ می‌شده‌اند و به‌ آرزوی‌ خویش‌ نمی‌رسیده‌اند، به‌ دیده‌ی‌ عبرت‌ می‌نگریسته‌ است‌ و متأثر می‌شده‌ است‌. حق‌ آن‌ است‌ که‌ تاریخ‌ روزگار او از پریشانیها و سرگشتگیها و نیز از دروغها و تزویرها آگنده‌ بود. دنیای‌ او دنیایی‌ بود که‌ از آشوبها و دردها مشحون‌ بود.

آرزوهای‌ شریف‌ مرده‌ بود و آراء و عقاید، همه‌ جا رنگ‌ تزویر و ریا داشت‌. دین‌ بهانه‌ای‌ بود که‌ زیان‌ کسان‌ از پی‌ سود خویش‌ بجویند. آن‌ سادگی‌ و آزادگی‌، که‌ اسلام‌ هدیه‌ آورده‌ بود، در دولت‌ مروانیان‌ جای‌ خود را به‌ ستمکاری‌ و جهانجویی‌ داده‌ بود. هر روز، در عراق‌ و خراسان‌ و دیگر جایها، فرقه‌ی‌ تازه‌ای‌ به‌ وجود می‌آمد و دعوت‌ تازه‌ای‌ آغاز می‌گشت‌. کیسانیها ظهور امام‌ خود را که‌ در کوه‌ رضوی‌ زنده‌اش‌ می‌پنداشتند، انتظار می‌کشیدند. خارجیها، با تیغ‌ کشیده‌ نه‌ همان‌ عمّال‌ حکومت‌، که‌ مال‌ و جان‌ مسلمانان‌ را نیز همواره‌ تهدید می‌کردند. و مرجئه‌ به‌ پاس‌ حرمت‌ خلفا، قفل‌ سکوت‌ بر دهان‌ می‌نهادند و به‌ شیوه‌ی‌ شکاکان‌ از هر گونه‌ داوری‌ در باب‌ کردار و رفتار ستمکاران‌ تن‌ می‌زدند. دولت‌ بنی‌امیه‌، به‌ سبب‌ غرضها و اختلافها که‌ پدید آمده‌ بود، روی‌ به‌ افول‌ داشت‌. همه‌ی‌ احزاب‌ و همه‌ی‌ فرقه‌ها نیز که‌ در این‌ روزها پدید می‌آمدند و یا خود پدید آمده‌ بودند، جز به‌ دست‌ آوردن‌ خلافت‌ اندیشه‌ای‌ نداشتند، خلافت‌ مهم‌ترین‌ مسئله‌ای‌ بود که‌ در آن‌ روزگار همه‌ جا زبان‌زد خاص‌ و عام‌ بود. شیعیان‌، آن‌ را حقّ فرزندان‌ علی‌ می‌دانستند و خوارج‌ معتقد بودند که‌ هر مسلمان‌ پرهیزگاری‌ می‌تواند به‌ خلافت‌ بنشیند. از این‌ مسلمانان‌ پرهیزگار نیز هر روزی‌ عده‌ای‌ در هر گوشه‌ از کشور مسلمانی‌ پدید می‌آمدند.

نهضت‌ ابومسلم‌ آغاز می‌شود

۱۸-۲۵- در چنین‌ روزگاری‌ بود، که‌ ابومسلم‌ فرصت‌ نهضت‌ یافت‌. این‌ ابومسلم‌ که‌ بود؟ در باب‌ او سخنها گونه‌گون‌ آورده‌اند. پیش‌ از این‌ نیز، در باب‌ او اشارتی‌ رفت‌. آن‌قدر هست‌ که‌ در باب‌ اصل‌ و تبار او مورّخان‌ اتفاق‌ ندارند. زادگاه‌ او را نیز اهل‌ خبر هر یک‌ به‌ دگرگونه‌ آورده‌اند. بعضی‌ مرو و بعضی‌ اصفهان‌ و بعضی‌ هم‌، جایهای‌ دیگر. به‌ هر حال‌ اعراب‌ و عبّاسیان‌، ظاهراً در آن‌ زمان‌ وی‌ را از موالی‌ می‌شمرده‌اند. گفته‌اند که‌ در کوفه‌ با خاندان‌ عجلی‌ ارتباط‌ داشت‌ و گویا در همان‌ جا بود که‌ با بعضی‌ غلاه‌ آشنا شد و از عقاید و دعاوی‌ آنها آگهی‌ یافت‌. درباره‌ی‌ اوایل‌ احوال‌ او، در ابومسلم‌ نامه‌ها و تاریخها، چندان‌ افسانه‌ آورده‌اند که‌ حقیقت‌ را هیچ‌ درنمی‌توان‌ یافت‌. در هر حال‌ به‌ قولی‌ یک‌ چند در کودکی‌ و جوانی‌ حرفه‌ی‌ زین‌سازان‌ می‌آموخت‌ و زین‌ و ساز اسب‌ می‌ساخت‌. قولی‌ دیگر هست‌ که‌ روستایی‌ بود و در خدمت‌ خاندان‌ عِجلی‌ به‌ سر می‌برد و بسا که‌ با ستوران‌ از دیهی‌ به‌ دیه‌ دیگر می‌رفت‌. باری‌ از آغاز زندگی‌ او اطلاع‌ بسیار در دست‌ نیست‌. این‌ قدر معلوم‌ است‌ که‌ در سال‌ ۱۲۴ هجری‌ نُقَبای‌ آل‌ عبّاس‌ که‌ از خراسان‌ به‌ کوفه‌ آمده‌ بودند و آهنگ‌ مکّه‌ داشتند او را در زندان‌ دیدند. چون‌ از زندان‌ رهایی‌ یافت‌، نزد ابراهیم‌ امام‌، که‌ از بنی‌عبّاس‌ بود و در این‌ هنگام‌ آرزوی‌ خلافت‌ می‌داشت‌ رفت‌. ابراهیم‌ امام‌، چون‌ او را بدید و بیازمود، بپسندیدش‌ و به‌ خراسان‌ فرستادش‌ تا کار دعوت‌ بنی‌عبّاس‌ را، که‌ از یک‌ چند باز در آنجا آغاز شده‌ بود، بر دست‌ گیرد و ابومسلم‌ نیز راه‌ خراسان‌ پیش‌ گرفت‌. نوشته‌اند که‌ در این‌ هنگام‌ نوزده‌ سال‌ بیشتر نداشت‌.

مطابق‌ روایات‌، وقتی‌ به‌ خراسان‌ می‌رفت‌، در نیشابور با کاروان‌سرایی‌ فرود آمد. پس‌ به‌ مهمّی‌ بیرون‌ شد. در آن‌ میان‌ شد. در آن‌ میان‌ جمعی‌ از اوباش‌ نیشابور، درازگوش‌ او را دم‌ بریدند. چون‌ ابومسلم‌ باز آمد، پرسید که‌ این‌ محل‌ را نام‌ چیست‌؟ گفتند بویاباد. ابومسلم‌ گفت‌ اگر این‌ بویاباد را گندآباد نکنم‌ بومسلم‌ نباشم‌. بعدها چون‌ بر خراسان‌ دست‌ یافت‌ همچنان‌ کرد که‌ گفته‌ بود… نیز آورده‌اند که‌ در این‌ سفر، ابومسلم‌ روزی‌ بر در خانه‌ی‌ یکی‌ از دهقانان‌ خراسان‌، فاذوسبان‌ نام‌، رفت‌ و پیام‌ فرستاد که‌ خداوند این‌ خانه‌ را بگویید پیاده‌ای‌ آمده‌ است‌ و از تو شمشیری‌ با هزار دینار چشم‌ می‌دارد. فاذوسبان‌ چون‌ این‌ پیام‌ بشنید با زن‌ خویش‌ که‌ زنی‌ هشیار و فرزانه‌ بود، در این‌ باب‌ رأی‌ زد. زن‌ گفت‌ این‌ مرد به‌ جایی‌ قویدل‌ نباشد چنین‌ گستاخ‌ تو را پیام‌ ندهد. فاذوسبان‌ او را شمشیری‌ با هزار دینار بداد و بعدها چون‌ ابومسلم‌ بر خراسان‌ دست‌ یافت‌ به‌ جای‌ آن‌ دهقان‌ نیکوییها کرد.

باری‌ ابومسلم‌، در خراسان‌ نخست‌ دست‌ سلیمان‌ بن‌ کثیر و یارانش‌ را که‌ در امر دعوت‌، رقیب‌ و مدّعی‌ او بودند، کوتاه‌ ساخت‌ و سپس‌ به‌ نشر دعوت‌ پرداخت‌. و این‌ دعوت‌ در خراسان‌ پیشرفتی‌ تمام‌ داشت‌. بد رفتاریها و تبهکاریهای‌ مروانیان‌، خراسان‌ را بیش‌ از هر جای‌ دیگر برای‌ قبول‌ دعوت‌ عبّاسیان‌ آماده‌ کرده‌ بود. داعیانی‌ که‌ از مدتها پیش‌ از جانب‌ امام‌ عبّاسیان‌ به‌ خراسان‌ گسیل‌ شده‌ بودند یا هیئت‌ و جامه‌ی‌ بازرگانان‌ در هر شهر و قریه‌ای‌ می‌گشتند و مردم‌ را به‌ بیعت‌ وی‌ می‌خواندند. سخت‌گیریهای‌ امراء و سرداران‌ عرب‌، که‌ از جانب‌ مروانیان‌، در خراسان‌ فرمانروایی‌ داشتند و داعیان‌ عرب‌، که‌ از جانب‌ مروانیان‌، در خراسان‌ فرمانروایی‌ داشتند و داعیان‌ بنی‌عبّاس‌ را به‌ سختی‌ دنبال‌ و شکنجه‌ می‌کردند نیز فایده‌ای‌ نمی‌بخشید. در اندک‌ زمان‌ از مرو و بخارا و سمرقند و کش‌ و نخشب‌ و چغانیان‌ و ختلان‌ و مرورود و طالقان‌ تا هرات‌ و پوشنک‌ و سیستان‌، همه‌ی‌ کسانی‌ که‌ از جور و بیداد عاملان‌ بنی‌امیه‌ به‌ ستوه‌ آمده‌ بودند، دعوت‌ فرستادگان‌ بنی‌عبّاس‌ را به‌ جان‌ پذیرفتار گشته‌ بودند و در این‌ میان‌ بود که‌ ابومسلم‌ با آن‌ روح‌ گستاخ‌ نستوه‌ کینه‌جو به‌ خراسان‌ رسید و به‌ نشر دعوت‌ پرداخت‌.

در خراسان‌ کار او پیشرفت‌ زیاد یافت‌. در مدتی‌ کوتاه‌ همه‌ی‌ ناراضیان‌، همه‌ی‌ زجردیدگان‌، همه‌ی‌ فریب‌خوردگان‌، در زیر لوای‌ او گرد آمدند، زیرا که‌ رفتار عاملان‌ عرب‌، همه‌ را از حکومت‌ مروانیان‌ به‌ ستوه‌ آورده‌ بود. گذشته‌ از آن‌ در میان‌ عربان‌ نیز ستیزه‌ و دورویی‌ به‌ شدّت‌ در گرفته‌ بود. در آن‌ روزگاران‌، خراسان‌ جزء بصره‌ بود و والی‌ آنجا بر این‌ ولایت‌ فرمان‌ می‌راند. از اعرابی‌ که‌، هنگام‌ فتح‌ اسلام‌ به‌ این‌ سرزمین‌ آمده‌ بودند، هر طایفه‌ در شهری‌ و دیاری‌ دیگر سکونت‌ داشت‌ و بین‌ این‌ طوایف‌، از مرده‌ریگ‌ عهد جاهلی‌، تعصّب‌ و اختلاف‌ سختی‌ بازمانده‌ بود. چنان‌ که‌ بنی‌تمیم‌ که‌ از طوایف‌ مضری‌ بودند و از آغاز فتوح‌ ایران‌ به‌ خراسان‌ آمده‌ بودند، همواره‌ با ازدیها که‌ یمانی‌ بودند و دیرتر آمده‌ بودند در جنگ‌ و ستیز بودند. مقارن‌ این‌ ایام‌ این‌ یمانیها و مضریها در هم‌ افتاده‌ بودند و خراسان‌ در آتش‌ نفاق‌ و عناد آنها می‌سوخت‌. هر یک‌ از این‌ دو قبیله‌، وقتی‌ به‌ حکومت‌ می‌رسید فقط‌ افراد قبیله‌ی‌ خود را می‌نواخت‌. مدتی‌ که‌ مهلب‌ بن‌ ابی‌ صفره‌ و فرزندانش‌ در خراسان‌ حکومت‌ می‌کردند یمانیها در اوج‌ قدرت‌ بودند. چون‌ قتیبه‌ بن‌ مسلم‌ و نصر بن‌ سیار به‌ حکومت‌ رسیدند مضریهاتفوق‌ یافتند. و این‌ اختلاف‌ بین‌ اعراب‌ یمانی‌ و مضری‌ همواره‌ فزونی‌ می‌یافت‌ و حکومت‌ به‌ هر کدام‌ می‌رسید دیگری‌ را خوار و زبون‌ می‌خواست‌. در شام‌ و عراق‌ و دیگر جایها نیز مقارن‌ این‌ اوقات‌، عصبیت‌ و اختلاف‌ دیرین‌ عربان‌ تجدید گشته‌ بود و خلفای‌ دمشق‌ نیز دستخوش‌ این‌ احزاب‌ و اختلافات‌ بودند. در خراسان‌ نصر بن‌ سیار، که‌ خود وضع‌ ثابتی‌ نیز نداشت‌ با مخالفتهای‌ شدید رو به‌ رو بود. وقتی‌، فتنه‌ی‌ بنی‌تمیم‌ را که‌ به‌ یاری‌ حارث‌ بن‌ سریج‌ برخاسته‌ بودند، فرونشاند گرفتار فتنه‌ی‌ کرمانی‌ شد. و این‌ اختلاف‌ چندان‌ بکشید که‌ دیگر هیچ‌ یک‌ از عهده‌ی‌ فرونشاندنش‌ برنیامدند و ابومسلم‌ فرصت‌ نگهداشت‌ و در روزگاری‌ که‌ اعراب‌ خراسان‌ به‌ هم‌ درافتاده‌ بودند و کس‌ را پروای‌ خلافت‌ نبود، کار خروج‌ خویش‌ را ساز کرد. هنگامی‌ که‌ حکومت‌ اموی‌ در خواب‌ غفلت‌ و غرور مست‌ رؤیاهای‌ طلایی‌ خویش‌ بود و اعراب‌ خراسان‌ سرگرم‌ ستیزه‌ها و دشمنیهای‌ قبیله‌ای‌ خود بودند، ابومسلم‌ به‌ دعوت‌ برخاست‌. مقارن‌ نهضت‌ سیاه‌جامگان‌ او، نصر بن‌ سیار سعی‌ کرد اعراب‌ مضری‌ و یمانی‌ را آشتی‌ دهد و اختلاف‌ آنها را از میان‌ بردارد. اما وقت‌ گذشته‌ بود. تدبیر و ذکاوت‌ ابومسلم‌ مانع‌ از آن‌ گشت‌ که‌ بین‌ اعراب‌ توافق‌نظر حاصل‌ آید و هنگامی‌ که‌ عربان‌ هنوز سرگرم‌ جدال‌ و نزاع‌ بودند دعوت‌ او به‌ ثمر رسید.

ابومسلم‌ نخست‌ مردم‌ خراسان‌ را بی‌آنکه‌ نام‌ امام‌ خاصی‌ را ذکر کند، به‌ یکی‌ از بنی‌هاشم‌ دعوت‌ می‌کرد این‌گونه‌ دعوت‌ را در آن‌ زمان‌ دعوت‌ به‌ رضا می‌خواندند. مردم‌ بیعت‌ می‌کردند که‌ با هر کس‌ که‌ از بنی‌هاشم‌ همگان‌ بر او اتفاق‌ کردند هم‌داستان‌ باشند. در این‌ مورد نکته‌ی‌ جالبی‌ به‌ نظر می‌رسد. می‌نویسد در نسب‌نامه‌ی‌ مجعولی‌ که‌ ابومسلم‌ برای‌ خود ساخته‌ بود خویشتن‌ را از خاندان‌ عبّاسی‌ و از فرزندان‌ سلیط‌ بن‌ عبداللّه‌ می‌خواند. یکی‌ از گناهانی‌ که‌ منصور برای‌ قتل‌ ابومسلم‌ بهانه‌ی‌ خویش‌ کرد همین‌ نسب‌نامه‌ بود. این‌ نسبنامه‌ را ابومسلم‌ برای‌ چه‌ ساخته‌ بود؟ شاید برای‌ آنکه‌ اگر فرصتی‌ به‌ دست‌ آید راه‌ رسیدن‌ به‌ خلافت‌ برای‌ او مسدود نباشد. آیا نمی‌توان‌ تصور کرد که‌ سردار سیاه‌جامگان‌، در حالی‌ که‌ نسب‌ خود را به‌ سلیط‌ بن‌ عبداللّه‌ می‌رسانیده‌ است‌ با این‌گونه‌ دعوت‌ نهانی‌، دعوت‌ به‌ رضا، برای‌ پیشرفت‌ کار خویش‌ می‌کوشیده‌ است‌؟ دور نیست‌ که‌ ابومسلم‌ برای‌ انتقام‌ از عرب‌ و احیای‌ حکومت‌ ایران‌، بهتر آن‌ می‌دیده‌ است‌ که‌ حکومت‌ را به‌ نام‌ خلافت‌ به‌ دست‌ آورد. به‌ همین‌ جهت‌ بود که‌ منصور، خلیفه‌ی‌ زیرک‌ و هوشیار عبّاسی‌، حتی‌ قبل‌ از آنکه‌ به‌ خلافت‌ برسد، از این‌ جاه‌طلبی‌ ابومسلم‌ نگران‌ بود و همواره‌ در هلاک‌ او سعی‌ می‌نمود.

یاری‌، ابومسلم‌ در خراسان‌، به‌ اندک‌ وقتی‌ توانست‌ تمام‌ ناراضیان‌ را در زیر لوای‌ خویش‌ جمع‌ آورد. نهضت‌ ضدّ بنی‌امیه‌، که‌ از مدتها پیش‌ در خراسان‌ ریشه‌ای‌ گرفته‌ بود با همت‌ او همه‌ جا نشر یافت‌. نوشته‌اند که‌ در یک‌ روز از شصت‌ دیه‌، از دیه‌های‌ حدود مرو، مردم‌ به‌ یاری‌ او پیوستند و البته‌ سعی‌ و همت‌ و تدبیر و جلادت‌ او در نشر این‌ دعوت‌ تأثیر تمام‌ داشت‌. مردم‌ گروه‌ گروه‌ از هر سوی‌ بدو روی‌ می‌آوردند. از روزی‌ که‌ در قریه‌ی‌ سفیدنج‌، از قرای‌ مرو، درفش‌ سیاه‌ خویش‌ برافراشت‌، تا هفت‌ ماه‌ بعد که‌ همه‌ی‌ ناراضیان‌ بدو پیوستند، به‌ تجهیز سپاه‌ پرداخت‌. در این‌ مدت‌ مردم‌ از همه‌ی‌ شهرها و روستاهای‌ خراسان‌ به‌ یاری‌ او برخاستند و بدو پیوستند. وقتی‌ یاران‌ ابومسلم‌ در خراسان‌ بسیج‌ کار خویش‌ می‌کردند عرب‌ جز به‌ ستیزه‌ها و عصبیتهای‌ دیرین‌ خویش‌ نمی‌اندیشید. در زمستان‌ سال‌ ۱۲۹ هجری‌ وی‌ دعوت‌ خویش‌ آشکار کرد و تمام‌ دشمنان‌ بنی‌امیه‌ بدو پیوستند. حتی‌ یمانیها نیز، خلاف‌ مضریان‌ را، به‌ یاری‌ او برخاستند ولیکن‌ بعدها، پس‌ از آنکه‌ نهضت‌ سیاه‌جامگان‌ قوّتی‌ تمام‌ گرفت‌ آنها را به‌ کناری‌ نهادند. بیش‌ از همه‌ در این‌ میان‌ موالی‌ به‌ آن‌ نهضت‌ علاقه‌ نشان‌ دادند. در زمانی‌ اندک‌، مردم‌ از هرات‌ و پوشنک‌ و مرورود و طالقان‌ و مرو و نیشابور و سرخس‌ و بلخ‌ و چغانیان‌ و طخارستان‌ و ختلان‌ و کش‌ و نخشب‌ به‌ سپاه‌ او پیوستند.

« و ابومسلم‌ یاران‌ را بفرمود تا سیاه‌ پوشیدند و نامه‌ نوشت‌ به‌ شهرهای‌ خراسان‌ که‌ جامه‌ی‌ سیاه‌ پوشید که‌ ما سیاه‌ پوشیدیم‌ و نزدیک‌ زایل‌ شدن‌ مُلک‌ بنی‌امیه‌ است‌ و مردمان‌ نسا و باورد و مروالروذ و طالقان‌ هه‌ جامه‌ سیاه‌ کردند به‌ فرمان‌ ابومسلم‌. مدائنی‌ گویدکه‌ جامه‌ از بهر آن‌ سیاه‌ پوشیدند که‌ در عزای‌ زیدبن‌ علی‌ بودند و پسرش‌ یحیی‌، و خبر درست‌ اندرین‌ آن‌ است‌ که‌ بنی‌امیه‌ جامه‌ی‌ سبز پوشیدندی‌ و رایت‌ سبز داشتندی‌ و ابومسلم‌ خواست‌ که‌ این‌ رسم‌ بگرداند. پس‌، به‌ خانه‌ اندر غلامی‌ را بفرمود که‌ از هر رنگی‌ جامه‌ بپوشید و عمامه‌ به‌ سر اندر بست‌. پس‌ آخر سیاه‌ پوشید و عمامه‌ی‌ سیاه‌ به‌ سر بست‌ بومسلم‌ گفت‌ هیچ‌ رنگی‌ به‌ هیبت‌تر از سیاه‌ نیست‌، پس‌ مردمان‌ را فرمود که‌ جامه‌ها و علمها سیاه‌ کردند». یاران‌ ابومسلم‌ با این‌ زی‌ و این‌ جامه‌ از هر سویی‌ به‌ گرد او فراز آمدند. و وی‌ با این‌ سیاه‌جامگان‌ بود که‌ مرو را از دست‌ عربان‌ بازگرفت‌. سپاه‌ او همه‌ جامه‌ی‌ سیاه‌ بر تن‌ داشتند و چوبدستی‌ سیاه‌ به‌ دست‌ گرفته‌ بودند که‌ کافرکوب‌ می‌گفتند و خرفسترگن‌ مجوسان‌ را، با نسبتی‌ که‌ در دفع‌ گزند عربان‌ داشت‌، به‌ خاطر می‌آورد. این‌ سیاه‌جامگان‌ بعضی‌ اسب‌ داشتند و بعضی‌ دیگر بر خر نشسته‌ بودند و بر خران‌ خویش‌ بانگ‌ می‌زدند و مروان‌ خطاب‌ می‌کردند. آخر مروان‌ بن‌ محمّد که‌ خلیفه‌ دمشق‌ بود حمار لقب‌ داشت‌.

بدین‌ گونه‌ ابومسلم‌، با سپاهی‌ چنین‌، دلاور و گستاخ‌ و دست‌ از جان‌ شسته‌، با پیروزی‌ به‌ مرو آمد و اعراب‌ که‌ خود سرگرم‌ ستیزه‌های‌ بی‌فرجام‌ خویش‌ بودند با او برنیامدند. از آنجا سپاه‌ او اندک‌ اندک‌ به‌ همه‌ جا پراکنده‌ گشت‌ و مروانیان‌ را در همه‌ جا دنبال‌ کرد. سیاه‌جامگان‌ ابومسلم‌ ، سپس‌ راه‌ عراق‌ را پیش‌ گرفتند. سرانجام‌ با وجود مقاومت‌ مروانیان‌، کوفه‌ تسلیم‌ شد و به‌ خلافت‌ بر ابوالعباس‌ سَفّاح‌، که‌ نخستین‌ خلیفه‌ی‌ عبّاسی‌ بود، سلام‌ کرد.

واقعه‌ی‌ زاب‌ چگونه‌ روی‌ داد؟

۱۸-۲۶- مروان‌ خلیفه‌، آخرین‌ نیروی‌ خود را جمع‌ می‌آورد. در زاب‌ واقع‌ در سرزمین‌ موصل‌، سیاه‌جامگان‌ با مروانیان‌ درافتادند. جنگی‌ هولناک‌ رخ‌ داد. مروان‌ گریخت‌ و بسیاری‌ از سپاهیانش‌ هلاک‌ شدند. نوشته‌اند که‌ در این‌ جنگ‌ صد هزار شمشیرزن‌ در رکاب‌ مروان‌ بود. با این‌ همه‌، در دفاع‌ از جان‌ و ملک‌ خلیفه‌ کوششی‌ نمی‌کردند. پیداست‌ که‌ با چنین‌ سپاه‌ از مروان‌ چه‌ کاری‌ برمی‌آمد؟ فرار. اما در هنگام‌ فرار نیز «موصلیان‌ جسر بریدند تا مروان‌ از آب‌ نگذرد». مع‌هذا، از آب‌ گذشت‌ و به‌ دمشق‌ و مصر رفت‌ و آنجا کشته‌ شد. باری‌ واقعه‌ی‌ زاب‌ که‌ منتهی‌ به‌ شکست‌ مروان‌ گشت‌، حکومت‌ بنی‌امیه‌ را در مشرق‌ پایان‌ داد و بدین‌ گونه‌ آوردگاه‌ «زاب‌»در سال‌ ۱۳۲ هجری‌ نه‌ همان‌ شاهد سقوط‌ بنی‌امیه‌ بود، که‌ نیز در پایان‌ یک‌ قرن‌، پیروزی‌ ایرانیان‌ را بر عرب‌ معاینه‌ دید.

در این‌ جنگ‌ و دیگر جنگهایی‌ که‌ پیش‌ از آن‌ در عراق‌ و شام‌ روی‌ داده‌ بود، ابومسلم‌ به‌ تن‌ خویش‌ شرکت‌ نکرد. چون‌ لازم‌ می‌دید که‌ در این‌ حوادث‌ خراسان‌ را از دست‌ ندهد. هنگامی‌ که‌ خلافت‌ عبّاسی‌ در شهر کوفه‌، بر روی‌ خرابه‌های‌ دولت‌ اموی‌ بنا می‌شد، ابومسلم‌ سردار سیاه‌جامگان‌ در خراسان‌ بود. علاقه‌ به‌ سرزمین‌ و شاید آیین‌ نیاکان‌، وی‌ را در خراسان‌ نگه‌ می‌داشت‌. قدرت‌ و عظمت‌ او در خراسان‌ حدّ و اندازه‌ نداشت‌. در مرو و سمرقند نمازخانه‌ها و باروها ساخت‌ و در بلاد مجاور ترکستان‌ و چین‌ نیز پیشرفتها کرد. که‌ می‌داند که‌ در این‌ مدّت‌ چه‌ اندیشه‌ها در سر می‌پرورد و زمینه‌ی‌ چه‌ کارهایی‌ را فراهم‌ می‌آورد؟ این‌ قدر هست‌ که‌ هم‌ در شیعی‌ بودنش‌ جای‌ شک‌ هست‌ و هم‌ در سنّی‌ بودنش‌. از داستان‌ بهافرید، پیداست‌ که‌ در حفظ‌ آیین‌ مجوس‌ نیز، لااقل‌ به‌ قدر آیین‌ مسلمانی‌، می‌کوشیده‌ است‌.

ظهور به افرید

۱۸-۲۷- مقارن‌ پایان‌ دولت‌ اموی‌ که‌ خراسان‌، برای‌ رهایی‌ از یوغ‌ اسارت‌ عربان‌ به‌ یاری‌ ابومسلم‌ برخاسته‌ بود به افرید پدید آمد. درباره‌ی‌ او و آراء و عقایدی‌ که‌ او تعلیم‌ می‌کرد از مطالعه‌ی‌ تاریخها چندان‌ اطلاعی‌ نمی‌توان‌ به‌ دست‌ آورد.

نوشته‌اند که‌ پسر ماه‌ فروردین‌ و از اهل‌ زوزن‌ بود. در آغاز کار چندی‌ ناپدید شد. به‌ چین‌ رفت‌ و هفت‌ سال‌ در آنجا ماند. چون‌ از آنجا بازآمد از طرفه‌ های‌ آنجا جامه ‌ای‌ سبز رنگ‌ با خود آورد که‌ چون‌ پیچیده‌ شدی‌ از نرمی‌ و نازکی‌ در دست‌ جای‌ گرفتی‌. به افرید چون‌ از چین‌ بازگشت‌ در قریه‌ی‌ سیرانود از روستای‌ خواف‌ نیشابور مسکن‌ گرفت‌ و دین‌ تازه‌ آورد. در آنجا هر شب‌ بر بالایی‌ برآمدی‌ و چون‌ روز شدی‌ از آن‌ فرود آمدی‌ مگر مردی‌ کشتکار که‌ در مزرعه‌ی‌ خویش‌ کار می‌کرد او را بدید. به افرید برزگر را به‌ آیین‌ تازه ‌ی‌ خویش‌ خواند و گفت‌ که‌ من‌ تاکنون‌ در آسمان‌ بوده ‌ام‌ و بهشت‌ و دوزخ‌ بر من‌ عرضه‌ کرده‌ اند. خداوند بر من‌ وحی‌ فرستاد و این‌ جامه‌ی‌ سبز در پوشانید و همین‌ ساعت‌ به‌ زمین‌ فرستاد. مرد، به‌ دین‌ او درآمد و گروهی‌ بسیار پیرو او شدند.

این‌ روایتی‌ که‌ ابوریحان‌ درباره ‌ی‌ آغاز کار او بیان‌ می‌کند البته‌ از ابهام‌ و افسانه‌ خالی‌ نیست‌. با این‌ همه‌ بیش‌ از این‌ درباره ‌ی‌ او چیزی‌ از نوشته ‌های‌ قدما نمی‌توان‌ به‌ دست‌ آورد. درباره ‌ی‌ عقاید و آرای‌ او نیز اختلاف‌ کرده اند. بعضی‌ نوشته ‌اند که‌ اسلام‌ بر او عرضه‌ کردند و پذیرفت‌ لیکن‌ چون‌ کاهنی‌ پیشه‌ گرفته‌ بود اسلام‌ او پذیرفته‌ نیامد اما از گفته‌ی‌ ابوریحان‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ به افرید، در پی‌ آن‌ بوده‌ است‌ که‌ آیین‌ مجوس‌ را اصلاح‌ کند و شاید می‌خواسته‌ است‌ بین‌ دین‌ زرتشتی‌ و آیین‌ اسلام‌ آشتی‌ و سازشی‌ پدید آورد.

از این‌ رو آیین‌ زرتشتی‌ را تصدیق‌ کرد لیکن‌ در بسیاری‌ از احکام‌ با مجوس‌ مخالفت‌ کرد و برای‌ پیروان‌ خود کتابی‌ به‌ فارسی‌ آورد و در آن‌ احکام‌ و شرایع‌ خود را باز نمود. آنچه‌ ابوریحان‌ در باب‌ شرایع‌ و احکام‌ او بیان‌ می‌کند با آنکه‌ شاید خالی‌ از خلط‌ و اشتباه‌ نباشد جالب‌ است‌. او نوشته‌ی‌ وی‌ برمی‌آید که‌ به افرید بدعتی‌ در آیین‌ مجوس‌ پدید آورده‌ است‌.

شاید علت‌ اینکه‌ نهضت‌ او دیری‌ نپایید نیز همین‌ بود که‌ مسلمانان‌ و مجوسان‌ هر دو از قیام‌ او خشمگین‌ و ناراضی‌ بودند. گویند که‌ چون‌ ابومسلم‌ به‌ نیشابور آمد موبدان‌ و هیربذان‌ بر او گرد آمدند و شکایت‌ آوردند که‌ به افرید اسلام‌ و مجوسی‌ هر دو را تباه‌ کرده‌ است‌. ابومسلم‌ عبداللّه‌بن‌ شعبه‌ را به‌ جنگ‌ وی‌ گسیل‌ کرد تا او را در جبال‌ بادغیس‌ بگرفت‌ و نزد وی‌ برد. ابومسلم‌ بفرمود تا او را بکشتند و هر که‌ از قوم‌ او یافتند هلاک‌ کردند.

بدین‌ گونه‌ پیروانش‌ که‌ بازگشت‌ او را انتظار داشتند نزد مسلمانان‌ کافر و نزد مجوسان‌ اهل‌ بدعت‌ شمرده‌ می‌شدند و از این‌ رو به‌ سختی‌ مورد آزار و تعقیب‌ هر دو قوم‌ قرار می‌گرفتند.

نویسندگان‌ کتب‌ ملل‌ و نحل‌، به افریدیه‌ را یکی‌ از چهار فرقه‌ی‌ مجوس‌ شمرده‌اند. و آن‌ چهار فرقه‌ را عبارت‌ از: زروانیه‌ – مسخیه‌ – خرّمدینیه‌ و بهافریدیه‌ دانسته ‌اند. به‌ عقیده‌ی‌ نویسندگان‌ مزبور، با آنکه‌ قول‌ بهافریدیه‌ از گفتار مجوسان‌ اصلی‌ پسندیده‌تر است‌ از آنها نمی‌توان‌ جزیه‌ قبول‌ کرد زیرا دین‌ آنها بدعتی‌ بوده‌ است‌ که‌ در دوره‌ی‌ اسلام‌ پدید آمده‌ است‌. قطعاً به‌ همین‌ جهت‌ بود که‌ آیین‌ او و خاطره‌ی‌ او عمداً عرضه‌ی‌ فراموشی‌ گشت‌.

ماجرای‌ بهافرید نشان‌ می‌دهد که‌ ابومسلم‌ برای‌ جلب‌ زرتشتیان‌ خراسان‌ تا چه‌ اندازه‌ کوشش‌ می‌کرده‌ است‌. در داستان‌ سنباد نیز می‌توان‌ مؤید دیگری‌ برای‌ این‌ احتمال‌ یافت‌. کینه‌توزی‌ نسبت‌ به‌ عرب‌ و علاقه‌ به‌ آیین‌ و نژاد ایرانی‌ محرّک‌ عمده‌ی‌ وی‌ بوده‌ است‌. در هر حال‌ آثار و نشانه‌هایی‌ که‌ از جاه‌طلبیهای‌ او پدید می‌آمد، همواره‌ مایه‌ی‌ بیم‌ و وحشت‌ عبّاسیان‌ می‌بود.

منصور نگران‌ ابومسلم‌

۱۸-۲۸- از هنگامی‌ که‌ با سقوط‌ مروان‌، خلافت‌ بر عبّاسیان‌ راست‌ شد، ابوجعفر منصور (برادر سَفّاح‌)، همواره‌ مراقب‌ احوال‌ و اطوار ابومسلم‌ بود. ابومسلم‌ نیز با غرور و آزادگی‌ خاصی‌ که‌ داشت‌ به‌ این‌ برادر زیرک‌ و موذی‌ خلیفه‌ اعتنایی‌ نمی‌کرد. بدین‌ گونه‌ در میان‌ این‌ دو حریف‌، جدال‌ نهانی‌ سختی‌ در گرفته‌ بود.

منصور همیشه‌ سَفّاح‌ را به‌ دشمنی‌ ابومسلم‌ و هلاک‌ او تحریک‌ می‌کرد. می‌نویسند که‌ وقتی‌ سَفّاح‌ برادر خود منصور را به‌ خراسان‌ نزد ابومسلم‌ فرستاده‌ بود تا او را به‌ قتل‌ ابوسلمه‌ی‌ خلال‌ که‌ به‌ دوستی‌ علویان‌ متهم‌ بود راضی‌ کند «ابومسلم‌، سلیمان‌ بن‌ کثیر را که‌ سر همه‌ی‌ داعیان‌ بود و مردی‌ به‌ غایت‌ بزرگ‌» برای‌ سخن‌ ناچیزی‌ که‌ از او نقل‌ کرده‌ بودند، فرمان‌ داد تا در حضور منصور بکشند و منصور از این‌ گستاخی‌ ابومسلم‌ سخت‌ برآشفت‌ و برنجید «و سوی‌ سَفّاح‌ بازگشت‌ و کینه‌ی‌ ابومسلم‌ را اندر دل‌ گرفت‌ و گفت‌ این‌ مرد بدین‌ دستگاه‌ و فرمان‌ اگر چنانک‌ خواهد، این‌ کار از ما بگرداند و دیگری‌ را دهد و این‌ باب‌ سَفّاح‌ را بگفت‌ و آغالش‌ همی‌کرد که‌ تا ابومسلم‌ را نخوانی‌ و نکشی‌ کار تو استقامت‌ نگیرد و سَفّاح‌ دفع‌ همی‌کرد».

مرگ‌ سَفّاح‌ در این‌ میان‌ بیم‌ و وحشت‌ منصور را افزود. پس‌ از مرگ‌ سَفّاح‌ عمّ او عبداللّه‌ بن‌ علی‌ به‌ دعوی‌ خلافت‌ برخاست‌. جماعتی‌ نیز در این‌ دعوی‌ از او حمایت‌ کردند. و ابوجعفر سخت‌ نگران‌ شد. ناچار در این‌ باب‌ از ابومسلم‌ چاره‌ و مدد خواست‌. ابومسلم‌ به‌ جنگ‌ با عبداللّه‌ رضا نمی‌داد و بهانه‌ می‌آورد که‌ کار عبداللّه‌ در شام‌ وقعی‌ ندارد، از خراسان‌ بیشتر باید نگران‌ بود. با این‌ بهانه‌ ابومسلم‌ می‌کوشید خود را از این‌ اختلاف‌ کنار بکشد و به‌ خراسان‌ برود. آیا در این‌ مورد ابومسلم‌ اندیشه‌ی‌ استقلال‌ خراسان‌ را داشته‌ است‌؟ آیا او نیز مانند عبداللّه‌بن‌ علی‌ که‌ در شام‌ مدّعی‌ خلافت‌ بود، می‌خواسته‌ است‌ در خراسان‌ خلافت‌ تازه‌ای‌ ایجاد کند و خود را از خاندان‌ عبّاسیان‌ معرفی‌ نماید؟ ممکن‌ است‌، اما مورّخان‌ می‌نویسند که‌ او در این‌ ماجرا فقط‌ می‌خواسته‌ است‌ میدان‌ را برای‌ دو حریف‌ خالی‌ کند تا هر کدام‌ غالب‌ شدند به‌ خلافت‌ برسند.

لیکن‌ از این‌ کار نیز او را منع‌ کردند و سرانجام‌ ابومسلم‌ مجبور شد به‌ نفع‌ منصور به‌ جنگ‌ عبداللّه‌ برود. اما در این‌ جنگ‌ ابومسلم‌ چندان‌ خشونت‌ و حرارت‌ از خود نشان‌ نداد. حتی‌ وقتی‌ عبداللّه‌ شکست‌ خورد و گریخت‌، بر خلاف‌ انتظار منصور، ابومسلم‌ او را دنبال‌ نکرد. عبداللّه‌ به‌ بصره‌ رفت‌ و نزد برادر خود سلیمان‌ بن‌ علی‌ که‌ والی‌ آنجا بود پنهان‌ گشت‌. منصور کسانی‌ را فرستاد تا حساب‌ غنیمتها و خزینه‌هایی‌ که‌ در این‌ جنگ‌ از عبداللّه‌ به‌ دست‌ ابومسلم‌ افتاده‌ بود نگهدارند. وقتی‌ این‌ فرستادگان‌ نزد ابومسلم‌ رسیدند، سردار سیاه‌جامگان‌ برآشفت‌ و پرخاش‌ کرد که‌ «من‌ در خون‌ مسلمانان‌ امینم‌ و در مال‌ آنان‌ امین‌ نیستم‌؟» آن‌گاه‌ به‌ منصور ناسزا گفت‌ و این‌ خبر که‌ به‌ منصور رسید بر خشم‌ و کینه‌ی‌ او نسبت‌ به‌ ابومسلم‌ افزود. بدین‌ گونه‌، منصور از ابومسلم‌ نگران‌ بود. می‌ترسید که‌ قدرت‌ و شکوه‌ او در خراسان‌، کار خلافت‌ او را بی‌رونق‌ کند. عربان‌ نیز که‌ از ابومسلم‌ کینه‌ سخت‌ داشتند در این‌ میان‌ منصور را نسبت‌ به‌ وی‌ بدگمان‌تر می‌کردند. می‌نویسند که‌ منصور «روزی‌ مسلم‌ بن‌ قتیبه‌ را گفت‌: در کار ابومسلم‌ چه‌ بینی‌؟ پاسخ‌ داد که‌ «لو کان‌ فیهما آلهه‌ إلاّ اللّه‌ لفسدتا» منصور گفت‌ بس‌ کن‌ این‌ سخن‌ را در گوش‌ کسی‌ گفتی‌ که‌ آن‌ را آویزه‌ی‌ گوش‌ خویش‌ خواهد ساخت‌».

فرجام‌ غم‌انگیز ابومسلم‌

۱۸-۲۹- سرانجام‌، خشم‌ و نگرانی‌ منصور، چنان‌ که‌ در تاریخها آورده‌اند دام‌ فریبی‌ در پیش‌ راه‌ ابومسلم‌ نهاد و او را به‌ نیرنگ‌ هلاک‌ کرد. داستانی‌ که‌ مورّخان‌ دراین‌ باب‌ آورده‌اند، حکایت‌ از ساده‌دلی‌ و خوش‌باوری‌ این‌ سردار دلیر گستاخ‌ دارد. می‌نویسند که‌ منصور ابومسلم‌ را به‌ اصرار نزد خویش‌ خواند، ابومسلم‌ «چون‌ به‌ منصور رسید خدمت‌ کرد. منصور او را اکرام‌ کرد، آن‌گاه‌ گفت‌ بازگرد و امروز بیاسای‌ تا فردا به‌ هم‌ رسیم‌. ابومسلم‌ بازگشت‌ و آن‌ روز بیاسود. منصور روز دیگر چند کس‌ را با سلاحهای‌ مخفی‌ در مرافق‌ مقام‌ خود بداشت‌ و با ایشان‌ قرار داد که‌ چون‌ من‌ دست‌ بر هم‌ زنم‌ شما بیرون‌ آیید و ابومسلم‌ را بکشید. آن‌گاه‌ به‌ طلب‌ او فرستاد چون‌ ابومسلم‌ در مجلس‌ رفت‌، منصور گفت‌ آن‌ شمشیر که‌ در لشکر عبداللّه‌ یافتی‌ کجاست‌؟ ابومسلم‌ شمشیری‌ در دست‌ داشت‌ گفت‌ این‌ است‌. منصور شمشیر از دست‌ او بستد و در زیر مصلی‌ نهاد و با سخن‌ آغاز کرد و به‌ توبیخ‌ و تقریع‌ مشغول‌ شد و یک‌ یک‌ گناه‌ او می‌شمرد و ابومسلم‌ عذر می‌خواست‌ و هر یک‌ را وجهی‌ می‌گفت‌. در آخر گفت‌ یا امیرالمؤمنین‌ با مثل‌ من‌ این‌ چنین‌ سخنها نگویند با زحمتی‌ که‌ جهت‌ دولت‌ شما کشیده‌ام‌. منصور در خشم‌ شد و او را دشنام‌ داد و گفت‌ آنچه‌ تو کردی‌ اگر کنیز سیاه‌ بودی‌ همین‌ توانستی‌ کرد. ابومسلم‌ گفت‌ این‌ سخنان‌ را بگذار که‌ من‌ جز از خدای‌ از کس‌ دیگر نترسم‌. منصور دستها بر هم‌ زد. آن‌ جماعت‌ بیرون‌ جستند و شمشیر در ابومسلم‌ نهادند».

بدین‌ گونه‌ بود فرجام‌ ابومسلم‌، فرجام‌ مردی‌ که‌ خلافت‌ و حکومت‌ عظیم‌ بنی‌امیه‌ را برانداخت‌، و قبل‌ از آنکه‌ بتواند دولتی‌ و سلطنتی‌ را که‌ خود آرزو داشت‌ بنیاد نهد به‌ غدر و خیانت‌ کشته‌ شد. در باب‌ او آورده‌اند که‌: «مردی‌ بود کوتاه‌بالا، گندم‌گون‌، زیبا و شیرین‌ و پاکیزه‌روی‌، سیاه‌چشم‌، گشاده‌پیشانی‌، ریشی‌ داشت‌ نیکو و پرپشت‌ و گیسوانی‌ دراز، به‌ تازی‌ و فارسی‌ سخن‌ خوب‌ می‌گفت‌، شیرین‌ سخن‌ بود، شعر بسیار یاد داشت‌، در کارها دانا بود، جز به‌ وقت‌ نمی‌خندید و روی‌ ترش‌ نمی‌کرد و از حال‌ خویش‌ نمی‌گردید». با دشمنان‌ چنان‌ سخت‌ بود که‌ رحمت‌ و شفقت‌ را فراموش‌ می‌کرد. بیش‌ از صد هزار تن‌ را، چنان‌ که‌ خود گفته‌ بود، به‌ هلاکت‌ رسانیده‌ بود.

ابومسلم‌ چه‌ می‌خواست‌ و چه‌ خیالی‌ در سر می‌پروراند؟ این‌ را از روی‌ منابع‌ و اسناد موجود امروز به‌ درستی‌ نمی‌توان‌ دانست‌. ظاهراً بیم‌ و نگرانی‌ که‌ منصور از او داشته‌ است‌ پر بی‌جا نبوده‌ است‌. در هر حال‌ خروج‌ او را آغاز رستاخیز ایران‌ می‌توان‌ به‌ شمار آورد. در حقیقت‌ ابومسلم‌ با برانداختن‌ حکومت‌ جبّار بنی‌امیه‌، رؤیای‌ برتری‌ نژاد عرب‌ را از پیش‌ چشمان‌ خواب‌آلوده‌ی‌ تازیان‌ محو کرد و برای‌ جلوه‌ی‌ ذوق‌ و هوش‌ ایرانی‌ در سازمان‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ اسلام‌ راههای‌ تازه‌ گشود. و بدین‌ گونه‌ اگر آرزوهای‌ بلند ابومسلم‌ همه‌ برنیامد، قسمتی‌ از آن‌ جامه‌ی‌ عمل‌ پوشید. آیا می‌توان‌ گفت‌ که‌ شکست‌ نهاوند را ایرانیان‌ در واقعه‌ی‌ زاب‌ جبران‌ کرده‌اند؟ سؤال‌ جالبی‌ است‌ در واقع‌ با شکست‌ مروان‌ حمار در «زاب‌» بنیاد دولت‌ ستمکار بنی‌امیه‌ برافتاد و این‌ خود از آرزوهای‌ نهانی‌ ابومسلم‌ بود. دیری‌ برنیامد که‌ در نزدیک‌ خرابه‌های‌ تیسفون‌، بغداد بنا شد و حلافت‌ تازه‌ای‌ به‌ دست‌ ایرانیان‌ به‌ روی‌ کار آمد که‌ در آن‌ همه‌ چیز یادآور دوران‌ باشکوه‌ طرب‌انگیز ساسانی‌ بود. اما آرزویی‌ که‌ ابومسلم‌ در این‌ باره‌ داشت‌ ظاهراً از این‌ برتر بود. در هر حال‌ این‌ خلفای‌ بغداد، به‌ قول‌ دار مستتر ساسانیانی‌ بودند که‌ خون‌ تازی‌ داشتند. و با این‌ همه‌، این‌ ساسانیان‌ تازی‌نژاد، در حالی‌ که‌ خود رامقهور نیروی‌ معنوی‌ ایران‌ و مدیون‌ پایمردیهای‌ ایرانیان‌ می‌دانستند از این‌ نیروی‌ شگرف‌ ناراضی‌ بودند. از این‌ رو برای‌ رهایی‌ خویش‌ از این‌ جاذبه‌ی‌ عظیم‌، هر زمان‌ که‌ مجالی‌ یافتند عبث‌ کوششی‌ کردند.

نیرنگ‌ ناروایی‌ که‌ ابوجعفر منصور، بدان‌ وسیله‌ ابومسلم‌ صاحب‌ دعوت‌ را به‌ قتل‌ آورد، نموداری‌ از این‌ کوشش‌ ناروا بود. کشته‌ شدن‌ ابوسلمه‌ی‌ خلال‌، وزیر آل‌ محمّد، و برافتادن‌ خاندان‌ برمکیان‌ نیز نمونه‌هایی‌ دیگر از این‌ نقشه‌ی‌ خدعه‌آمیز به‌ شمار می‌رود.

انتقام‌ خون‌ ابومسلم‌

۱۸-۳۰- باری‌ ابومسلم‌ طعمه‌ی‌ آز و کینه‌ی‌ عربان‌ گشت‌ اما خاطره‌ی‌ او مانند یادگاری‌ مقدّس‌ همواره‌ در دل‌ ایرانیان‌ باقی‌ ماند، اندیشه‌ی‌ او، اندیشه‌ی‌ استقلال‌ و آزادی‌ ایرانیان‌، اندیشه‌ی‌ احیای‌ رسوم‌ و آیین‌ کهن‌، پیروان‌ و دوستان‌ او را همچنان‌ بر ضدّ تازیان‌ برمی‌انگیخت‌.

به‌ همین‌ جهت‌ نهضتها و قیامهایی‌ که‌ پس‌ از مرگ‌ ابومسلم‌ و برای‌ خونخواهی‌ او رخ‌ داد صبغه‌ی‌ دینی‌ نیز داشت‌: سنباد آهنگ‌ ویران‌ کردن‌ کعبه‌ داشت‌، استادسیس‌ دعوی‌ پیامبری‌ می‌کرد و مقنّع‌ دعوی‌ خدایی‌.

همه‌ی‌ این‌ نهضتها با هر شعاری‌ که‌ بود هدف‌ واحدی‌ داشت‌: رهایی‌ از این‌ یوغ‌ گران‌ دردناکی‌ که‌ همه‌ گونه‌ زبونی‌ و پریشانی‌ را بر ایرانیان‌ تحمیل‌ می‌کرد بزرگ‌ترین‌ محرکی‌ بود که‌ این‌ قوم‌ ستمدیده‌ی‌ فریب‌خورده‌ی‌ کینه‌جوی‌ را بر ضدّ ستمکاران‌ فریبنده‌ی‌ خویش‌ در پیرامون‌ سرداران‌ دلیر خود گرد می‌آورد.

مرکز این‌ قیامها و شورشها خراسان‌ بود. زیرا خراسان‌ پرورشگاه‌ پهلوانان‌ و مهد خاطره‌ها و افسانه‌های‌ پهلوانی‌ کهن‌ بود و دلاوران‌ آن‌ هنوز روزگاران‌ گذشته‌ را از یاد نبرده‌ بودند. در اکثر شورشها نیز خون‌ ابومسلم‌ بهانه‌ بود. این‌ سردار نامدار خراسانی‌ نزد همه‌ی‌ مردم‌ این‌ دیار گرامی‌ و پرستیدنی‌ به‌ نظر می‌آمد بسیاری‌ از مسلمانان‌ ایران‌ او را یگانه‌ امام‌ واقعی‌ خود می‌شمردند و مقامی‌ شبیه‌ به‌ مهدویت‌ و حتی‌ الوهیت‌ برای‌ او قائل‌ بودند. از این‌ جهت‌ بود که‌ وقتی‌ او به‌ قتل‌ رسید یاران‌ و داعیانش‌ در اطراف‌ شهرها پراکنده‌ گشتند و مردم‌ را به‌ نام‌ او دعوت‌ می‌کردند.

چنان‌ که‌ شخصی‌ از آنها به‌ نام‌ اسحق‌ ترک‌ به‌ ماوراءالنهر رفت‌ و در آنجا مردم‌ را به‌ ابومسلم‌ خواند و دعوی‌ می‌کرد که‌ ابومسلم‌ در کوههای‌ ری‌ پنهان‌ است‌ و چون‌ هنگام‌ ظهور فراز آید بیرون‌ خواهد آمد.

دوستی‌ و دلبستگی‌ ایرانیان‌ بدین‌ سردار دلیر تا اندازه‌ای‌ بود که‌ مدتها پس‌ از او «قومی‌ از ایشان‌» او را زنده‌ می‌پنداشتند و معتقد بودند که‌ از تکالیف‌ هیچ‌ چیز جز شناسایی‌ امام‌ که‌ ابومسلم‌ است‌ واجب‌ نیست‌. این‌ مایه‌ مهر و علاقه‌، نیرویی‌ بود که‌ همواره‌ می‌توانست‌ دستگاه‌ خلافت‌ عبّاسیان‌ را تهدید کند. از این‌ رو بود که‌ جنبشهای‌ شعوبی‌ ایرانیان‌ با خاطره‌ی‌ این‌ سردار رشید توأم‌ گردیده‌ بود.

راوندیان‌ که‌ بودند؟ نهضت‌ راوندیان‌ در پی‌ چه‌ بود؟

۱۸-۳۱- شگفت‌تر از همه‌ی‌ این‌ جنبشها نهضت‌ راوندیان‌ است‌ که‌ در ظاهر از علاقه‌ی‌ به‌ منصور دم‌ می‌زده‌اند اما در واقع‌ مخصوصاً بعد از واقعه‌ی‌ ابومسلم‌ قصد هلاک‌ منصور داشته‌اند. در حقیقت‌ این‌ جنبش‌ کوششی‌ بوده‌ است‌ برای‌ آن‌که‌ منصور را غافلگیر کنند و همان‌گونه‌ که‌ خود او ابومسلم‌ را به‌ خدعه‌ و فریب‌ هلاک‌ کرده‌ بود، آنها نیز او را به‌ تدبیر و نیرنگ‌ هلاک‌ کنند. داستان‌ این‌ واقعه‌ رادر تاریخها آورده‌اند و بدین‌ گونه‌ است‌ که‌ این‌ جماعت‌ از اهل‌ خراسان‌ بودند، و چنین‌ فرا می‌نمودند که‌ منصور را خدای‌ خویش‌ می‌دانند، همه‌ به‌ شهر منصور که‌ در مجاورت‌ کوفه‌ بود و هاشمیه‌ نام‌ داشت‌ آمدند و گرداگرد قصر او طواف‌ می‌کردند و می‌گفتند این‌ کوشک‌ پروردگار ماست‌. منصور بزرگان‌ ایشان‌ را گرفت‌ و محبوس‌ کرد دیگران‌ بریختند و از هر جانب‌ جمع‌ آمدند و زندان‌ منصور را بشکستند و محبوسان‌ را بیرون‌ آوردند و روی‌ به‌ منصور نهادند. منصور بیرون‌ آمد و با ایشان‌ حرب‌ کرد».

باری‌ این‌ راوندیان‌ جماعتی‌ بودند که‌ هر چند مقالات‌ اهل‌ تناسخ‌ داشتند و در ظاهر به‌ خاندان‌ عبّاس‌ علاقه‌ می‌ورزیدند، اما ابومسلم‌ را نیز سخت‌ دوستدار بودند. قتل‌ ابومسلم‌ با چندان‌ خدمات‌ ارزنده‌ که‌ به‌ دستگاه‌ خلافت‌ کرده‌ بود مایه‌ی‌ وحشت‌ و تأثر آنان‌ بود. از این‌ رو در مرگ‌ او آراء و عقاید عجیب‌ آوردند و حقیقت‌ نظر و اصل‌ دعاوی‌ ایشان‌ روشن‌ نیست‌. از قراین‌ برمی‌آید که‌ در صدد سست‌ کردن‌ بنیاد خلافت‌ منصور برآمده‌اند و می‌خواسته‌اند انتقام‌ ابومسلم‌ را از او بستانند.

سنباد که‌ بود؟ قیام‌ او برای‌ چه‌ بود؟

۱۸-۳۲- اما از دوستان‌ ابومسلم‌ که‌ به‌ خونخواهی‌ او برخاستند از همه‌ گرم‌ روتر سنباد مجوس‌ بود. سنباد که‌ بود؟ اگر آنچه‌ مورّخان‌ مسلمان‌،، که‌ در همه‌ حال‌ از تعصّب‌ مسلمانی‌ خالی‌ نیستند، درباره‌ی‌ او نوشته‌اند درست‌ باشد، در قیام‌ او جز یک‌ طغیان‌ تند بر ضدّ خلیفه‌ی‌ تازی‌ و جز یک‌ حس‌ انتقام‌جویی‌ از آدم‌کشان‌ عرب‌ چیزی‌ نمی‌توان‌ یافت‌. اما با امعان‌نظر در علل‌ و نتایج‌ حوادث‌، این‌ نکته‌ آشکار می‌گردد که‌ قیام‌ او خیلی‌ بزرگ‌تر از آنچه‌ در تاریخها نوشته‌اند، بوده‌ است‌. نفرت‌ از جور و عصیان‌ بر ضدّ جبّاران‌ بیشتر از حس‌ انتقام‌ و کینه‌جویی‌ روح‌ این‌ پهلوان‌ را گرم‌ می‌کرده‌ است‌. نهضت‌ خون‌آلود و گرم‌ و سوزان‌ او که‌ بیش‌ از هفتاد روز طول‌ نکشید، برای‌ کسانی‌ که‌ پس‌ از او بر ضدّ ستمکاران‌ تازی‌ قیام‌ کردند سرمشق‌ زنده‌ای‌ بود.

در تاریخها، قبل‌ از این‌ حادثه‌ ذکری‌ از او نیست‌. نوشته‌اند که‌ او آیین‌ مجوس‌ داشت‌ و در یکی‌ از قریه‌های‌ نیشابور به‌ نام‌ آهن‌ ساکن‌ بود و در آنجا ثروت‌ و مکنتی‌ داشت‌. او را از یاران‌ و پروردگان‌ ابومسلم‌ خوانده‌اند و درباره‌ی‌ کیفیت‌ آشنایی‌ آنها افسانه‌ها نوشته‌اند. از جمله‌ آورده‌اند که‌:

«چون‌ ابراهیم‌ امام‌، ابومسلم‌ را به‌ خراسان‌ فرستاد از نیشابور می‌گذشت‌ به‌ خان‌ سنباد فرود آمد ناگاه‌ ابومسلم‌ به‌ مهمّی‌ بیرون‌ رفت‌ و چهارپای‌ خود را بر در محکم‌ بسته‌ بود چهارپای‌ آواز کرد و در خان‌ بکند چون‌ ابومسلم‌ بازگشت‌ مردم‌ خانش‌ بگرفتند که‌ در خان‌ را نیک‌ کن‌ و این‌ غوغا به‌ سنباد برسید چون‌ در ابومسلم‌ نگاه‌ کرد و آن‌ شکل‌ را دید، دریافت‌ که‌ او را شأنی‌ خواهد بود. ایشان‌ را زجر کرد و ابومسلم‌ را به‌ خانه‌ برد و چند روز میهمان‌ کرد. بعد از آن‌ حال‌ ابومسلم‌ می‌پرسید، ابومسلم‌ اظهار نمی‌کرد. سنباد گفت‌ با من‌ راست‌ بگوی‌ که‌ من‌ راز تو نگاه‌ دارم‌. ابومسلم‌ شمه‌ای‌ بگفت‌ سنباد گفت‌ فراست‌ اقتضای‌ آن‌ می‌کند که‌ تو این‌ عالم‌ به‌ هم‌ زنی‌ و عرب‌ را از بیخ‌ براندازی‌ و کم‌ بوده‌ است‌ که‌ فراست‌ من‌ خطا شده‌ باشد ابومسلم‌ از آن‌ شاد گشت‌ و از پیش‌ او برفت‌». همین‌ روایت‌ را که‌ ظاهراً از ابومسلم‌ نامه‌ها نقل‌ شده‌ است‌ و خالی‌ از افسانه‌ نیست‌ یکی‌ دیگر از مورّخان‌ بدین‌گونه‌ نقل‌ می‌کند که‌: «سنباد از جمله‌ آتش‌پرستان‌ نیشابور بود و فی‌الجمله‌ مکنتی‌ داشت‌ و در آن‌ روز که‌ ابومسلم‌ از پیش‌ امام‌ به‌ مرو می‌رفت‌ او را دید و آثار دولت‌ و اقبال‌ در ناصیه‌ی‌ او مشاهده‌ کرد او را به‌ خانه‌ برد چندگاه‌ شرایط‌ ضیافت‌ به‌ جای‌ آورد و از حال‌ وی‌ استفسار نمود ابومسلم‌ در کتمان‌ امر خود کوشید، سنباد گفت‌ قصه‌ی‌ خود با من‌ بگوی‌ و من‌ مردی‌ رازدار و امینم‌ افشای‌ اسرار تو نخواهم‌ کرد. ابومسلم‌ شمه‌ای‌ از ما فی‌الضّمیر خود را در میان‌ نهاد. سنباد گفت‌ مرا از طریق‌ فراست‌ چنان‌ به‌ خاطر می‌رسد که‌ تو عالم‌ را زیر و زبر کنی‌ و بسیاری‌ از اشراف‌ عرب‌ و اکابر عجم‌ رابه‌ قتل‌ رسانی‌، و او از این‌ مسرور و مستبشر گشت‌ و سنباد را وداع‌ نموده‌ به‌ نیشابور رفت‌».

نکته‌ی‌ جالب‌ توجه‌ آن‌ است‌ که‌ این‌ داستان‌، در منابع‌ قدیم‌ نیست‌ و به‌ نظر می‌رسد که‌ در منابع‌ متأخر نیز از افسانه‌ها و داستانهای‌ ابومسلم‌ نامه‌های‌ فارسی‌ وارد شده‌ باشد. در هر حال‌ این‌ روایت‌ نیز از همین‌ منابع‌ است‌ که‌ می‌گویند: « اتفاق‌ چنان‌ افتاد که‌ سنباد را پسری‌ کوچک‌ بود و با یکی‌ از پسران‌ عربان‌ به‌ مکتب‌ می‌رفت‌ در محله‌ی‌ بوی‌آباد نیشابور و آن‌ عربان‌ چهارصد کس‌ بودند. روزی‌ پسر سنباد با پسر عربی‌ جنگ‌ کرد و پسر سنباد سر پسر عرب‌ بشکست‌. اثر خون‌ بر سر پسر عرب‌ ظاهر شد پیش‌ پدر رفت‌ پدرش‌ گفت‌ این‌ را اظهار مکن‌ و با آن‌ پسر دوستی‌ در پیوند. پسر عرب‌ با پسر سنباد دوستی‌ آغاز کرد و بعد از آنکه‌ دوست‌ شدند پسر سنباد را به‌ خانه‌ برد و کسی‌ نزدیک‌ پدرش‌ فرستاد که‌ پسرت‌ اینجاست‌ بیا و ببر. سنباد به‌ خانه‌ عرب‌ رفت‌ و عرب‌ پسر او را کشته‌ بود و بریان‌ نهاده‌ و عضوی‌ به‌ جهت‌ سنباد بر سر سفره‌ نهاد چون‌ از گوشت‌ بخورد و سفره‌ برداشتند عرب‌ از سنباد پرسید که‌ طعم‌ بریان‌ چه‌ بود؟ سنباد گفت‌ خوب‌ بود. عرب‌ گفت‌ گوشت‌ پسر خود خوردی‌. سنباد از این‌ معنی‌ بیهوش‌ شد. چون‌ با خود آمد از خانه‌ی‌ عرب‌ بیرون‌ آمد و به‌ پیش‌ برادرش‌ شد و این‌ قصه‌ با وی‌ گفت‌ و گفت‌ این‌ انتقام‌ ما مگر آن‌ مروزی‌ تواند کشید که‌ این‌ زمان‌ خروج‌ کرده‌ است‌ و روزی‌ که‌ از اینجا می‌گذشت‌ منش‌ به‌ انواع‌ رعایت‌ کرده‌ام‌. پس‌ هر دو برادر با هم‌ پیش‌ ابومسلم‌ آمدند و این‌ قصه‌ با وی‌ گفتند و ابومسلم‌ به‌ روایتی‌ دیگر ذکر کرده‌اند – القصّه‌ دو هزاز مرد همراه‌ ایشان‌ کرد و آن‌ دو برادر را امیر لشکر گردانید و گفت‌ هر عربی‌ که‌ در آن‌ دیه‌ هست‌ همه‌ رابکشند و مردگان‌ ایشان‌ را در میان‌ راه‌ بیفکنند. ایشان‌ بدان‌ دیه‌ رفتند و آن‌ چهارصد عرب‌ را به‌ تمام‌ بکشتند و بینداختند و همچنان‌ می‌بود تا بوی‌ گرفت‌ و گندیده‌ شد و ایشان‌ باز پیش‌ ابومسلم‌ رفتند و از خواص‌ ابومسلم‌ بودند و سنباد با وجود گبری‌ جامه‌ی‌ سیاه‌ می‌پوشید و شمشیر حمایل‌ می‌کرد و از عقب‌ ابومسلم‌ در معرکه‌ها و جنگها می‌رفت‌». شاید این‌ روایت‌ که‌ اعراب‌ گوشت‌ پسر سنباد را برای‌ او بریان‌ کرده‌ باشند، افسانه‌ای‌ بیش‌ نباشد اما در هر حال‌ چنین‌ افسانه‌ای‌ برای‌ تحریک‌ دشمنی‌ و کینه‌جویی‌ ایرانیان‌ صلح‌جویی‌ که‌ در شهرها و دیه‌های‌ خود در کنار اعراب‌ می‌زیسته‌اند بهانه‌ی‌ خوبی‌ می‌توانسته‌ است‌ باشد.

منابع‌ قدیم‌، همه‌ از سابقه‌ی‌ دوستی‌ سنباد با ابومسلم‌ یاد کرده‌اند. طبری‌ و دیگران‌ او را از پروردگان‌ و برکشیدگان‌ ابومسلم‌ خوانده‌اند و خواجه‌ نظام‌الملک‌ در سیاستنامه‌ نیز در این‌ باب‌ نوشته‌ است‌: «رئیسی‌ بود در نیشابور، گبر، سنباد نام‌ و با ابومسلم‌ حق‌ صحبت‌ قدیم‌ داشت‌ او را برکشیده‌ بود و سپهسالاری‌ داده‌…» و در همه‌ حال‌ از کتابها، به‌ خوبی‌ برمی‌آید که‌ سنباد قبل‌ از آنکه‌ به‌ خونخواهی‌ ابومسلم‌ قیام‌ کند سابقه‌ی‌ دوستی‌ با او داشته‌ است‌ و حتی‌ در روزهای‌ آخر عمر ابومسلم‌، که‌ آن‌ سردار نامی‌ برای‌ کشته‌ شدن‌، نزد منصور می‌رفته‌ است‌، سنباد را به‌ نیابت‌ خود برگماشته‌ است‌ و او را با خزانه‌ و اموال‌ به‌ ری‌ فرو داشته‌ است‌ از این‌ رو شگفت‌ نیست‌ که‌ پس‌ از قتل‌ ابومسلم‌، وی‌ با چنان‌ شور و التهابی‌ به‌ خونخواهی‌ وی‌ برخاسته‌ باشد. با این‌ همه‌، انتقام‌ ابومسلم‌ در این‌ نهضت‌ بهانه‌ بود و سنباد می‌کوشید با نشر مبادی‌ و اصول‌ غلاه‌ و اهل‌ تناسخ‌، خاطره‌ی‌ دلاوران‌ قدیم‌ را در دل‌ ایرانیان‌ ستم‌کشیده‌ و کینه‌جوی‌ زنده‌ نگهدارد و نفرت‌ و دشمنی‌ با تازیان‌ را در مردم‌ خراسان‌، تازه‌تر کند از این‌ رو، با نشر پاره‌ای‌ عقاید تازه‌ کوشید ایرانیان‌ ناراضی‌ را از هر فرقه‌ و گروه‌ که‌ بودند بر گرد خویش‌ جمع‌ آورد و در مبارزه‌ با دستگاه‌ خلافت‌ همه‌ را با خود هم‌داستان‌ کند. می‌نویسد که‌ سنباد «چون‌ قوی‌ حال‌ گشت‌ طلب‌ خون‌ ابومسلم‌ کرد و دعوی‌ چنان‌ کرد که‌ رسول‌ بومسلم‌ است‌ به‌ مردمان‌ عراق‌، که‌ بومسلم‌ را نکشته‌اند ولیکن‌ قصد کرد منصور به‌ کشتن‌ او و نام‌ مهین‌ خدای‌ تعالی‌ بخواند کبوتری‌ گشت‌ سفید و از میان‌ بپرید و او در حصاری‌ است‌ از مس‌ کرده‌ و با مهدی‌ و مزدک‌ نشسته‌ است‌ و اینک‌ هر سه‌ می‌آیند بیرون‌، مقدّم‌ بومسلم‌ خواهد بودن‌ و مزدک‌ وزیر است‌ و هر کس‌ آمد نامه‌ی‌ بومسلم‌ به‌ من‌ آورد چون‌ رافضیان‌ نام‌ مهدی‌ و مزدکیان‌ نام‌ مزدک‌ بشنیدند از رافضیان‌ و خرّم‌دینان‌ خلقی‌ بسیار به‌ وی‌ گرد آمدند پس‌ کار او بزرگ‌ شد و به‌ جایی‌ رسید که‌ از سواره‌ و پیاده‌ که‌ با او بودند بیش‌ از صدهزار مرد بودند. هر گاه‌ با گبران‌ خلوت‌ کردی‌ گفتی‌ که‌ دولت‌ عرب‌ شد که‌ من‌ در کتابی‌ خوانده‌ام‌ از کتب‌ ساسانیان‌ و به‌ من‌ رسیده‌ بود و من‌ بازنگردم‌ تا کعبه‌ را ویران‌ نکنم‌ که‌ او را بدل‌ آفتاب‌ بر پای‌ کرده‌اند ما همچنان‌ قبله‌ی‌ دل‌ خویش‌ آفتاب‌ را کنیم‌ چنان‌ که‌ در قدیم‌ بوده‌ است‌ و با خرّم‌دینان‌ گفتی‌ که‌ مزدک‌ شیعی‌ است‌ و شما را می‌فرماید که‌ با شیعه‌ دست‌ یکی‌ دارید و خون‌ ابومسلم‌ باز خواهید و با گبران‌ گفتی‌ با شیعیان‌ و خرّم‌دینان‌، و هر سه‌ گروه‌ را آراسته‌ می‌داشتی‌».

شاید این‌ عقاید و سخنانی‌ که‌ مؤلف‌ سیاست‌نامه‌ به‌ سنباد نسبت‌ می‌دهد از جعل‌ و تعصّب‌ خالی‌ نباشد اما در هر حال‌ به‌ نظر می‌آید که‌ تعالیم‌ و عقاید سنباد با عقاید و آرای‌ فرقه‌ی‌ بومسلمیه‌ و دسته‌ای‌ از راوندیه‌ چندان‌ تفاوت‌ نداشته‌ است‌. داستان‌ قیام‌ کوتاه‌ ولی‌ خون‌آلود او را طبری‌، مختصر نوشته‌ است‌ می‌گوید: «بیشتر یاران‌ سنباد مردم‌ کوهستانی‌ بودند. ابوجعفر منصور، جهوربن‌ مرار العجلی‌ را با ده‌ هزار کس‌ به‌ حرب‌ آنها فرستاد. پس‌ بین‌ همدان‌ و ری‌ در طرف‌ بیابان‌ به‌ هم‌ رسیدند و جنگ‌ کردند سنباد هزیمت‌ شد و نزدیک‌ شصت‌ هزاز تن‌ از یارانش‌ در هزیمت‌ کشته‌ شدند و کودکان‌ و زنانشان‌ اسیر گشتند.

سرانجام‌ سنباد بین طبرستان‌ و کومش‌ به‌ قتل‌ آمد و آنکه‌ وی‌ را کشت‌ لونان‌ طبری‌ بود». منابع‌ متأخر در این‌ باب‌ به‌ تفصیل‌ سخن‌ گفته‌اند. از جمله‌ روایتی‌ است‌ که‌ می‌گوید: «…چون‌ ابومسلم‌ کشته‌ شد سنباد گبران‌ ری‌ و طبرستان‌ را به‌ خونخواهی‌ ابومسلم‌ دعوت‌ کرد همه‌ در این‌ باب‌ با وی‌ متّفق‌ شدند و متوجه‌ تسخیر قزوین‌ گشتند. حاکم‌ قزوین‌ شبیخون‌ آورد و گبران‌ همه‌ را گرفته‌ مغلول‌ و مقید گردانید و نزد ابوعبیده‌ که‌ والی‌ ری‌ بود فرستاد. ابوعبیده‌ بنابر آشنایی‌ سابق‌ که‌ با سنباد داشت‌ دست‌ از وی‌ بازداشت‌ و گفت‌ تو را با امثال‌ این‌ مهمّات‌ چکار؟ پس‌ بعد از چند روز سنباد را گفت‌ تو با جماعت‌ خود، خوار ری‌ را منزل‌ خود کرده‌ در آنجا می‌باش‌ و چون‌ سنباد در آن‌ موضع‌ قرار گرفت‌ مردم‌ آن‌ ناحیه‌ را با خود متّفق‌ ساخت‌ و به‌ سر وی‌ لشکر کشید و جمعی‌ از لشکریان‌ ابوعبیده‌ نیز با وی‌ متّفق‌ بودند. ابوعبیده‌ این‌ معنی‌ را دریافته‌ از توهم‌ آنکه‌ مبادا وی‌ را گرفته‌ به‌ دشمن‌ سپارند، در شهر ری‌ متحصّن‌ شد و سنباد ری‌ را محاصره‌ نمود و بعد از چند روز فتح‌ کرد. ابوعبیده‌ را به‌ قتل‌ رسانید و اسباب‌ ابومسلم‌ را از اسلحه‌ و امتعه‌ که‌ در ری‌ بود متصرف‌ شد و شروع‌ در لشکر گرفتن‌ نمود. آن‌گاه‌ به‌ اندک‌ وقت‌ لشکر سنباد مجوسی‌ به‌ صد هزار رسید و از ری‌ تا نیشابور را در تصرف‌ درآورد. القصّه‌ چون‌ سنباد مجوسی‌ استیلا یافت‌، به‌ جماعتی‌ مسلمانان‌ که‌ همراه‌ او می‌بودند گفت‌ که‌ در آن‌ حین‌ که‌ ابوجعفر قصد کشتن‌ ابومسلم‌ کرد، وی‌ مرغی‌ سپید شد و پرید و اکنون‌ در فلان‌ قلعه‌ مصاحب‌ مهدی‌ است‌ و مرا فرستاده‌ تا جهان‌ را از منافقان‌ پاک‌ سازم‌ و آن‌ جماعت‌…فریفته‌ شده‌ کمر خدمت‌ او در میان‌ بستند اما چون‌ خبر ظهور سنباد به‌ سمع‌ ابوجعفر رسید، جهوربن‌ مرار را با لشکری‌ سنگین‌ در دفع‌ او نامزد کرد. جهور به‌ حوالی‌ ساوه‌ رسیده‌ بود که‌ سنباد با صد هزار کس‌ لشکری‌ آراسته‌ متوجه‌ او گردید و زن‌ و فرزند مسلمانان‌ را اسیر ساخته‌ بر شتران‌ سوار کرد و پیش‌ پیش‌ لشکر خود ایشان‌ را می‌داشت‌. القصّه‌ چون‌ تلاقی‌ هر دو طایفه‌ دست‌ داد اسیران‌ اهل‌ اسلام‌ فریاد برآوردند که‌ وامحمّدا کجایی‌ که‌ مهم‌ مسلمانان‌ به‌ آخر شد و مسلمانی‌ به‌ یک‌بارگی‌ زوال‌ پذیرفت‌. جهور چون‌ فریاد و فغان‌ اهل‌ اسلام‌ را دید بفرمود تا شتران‌ ایشان‌ را برمانند. پس‌ شتران‌ روی‌ به‌ سنباد نهادند و جمعی‌ کثیر از اهل‌ صفوف‌ لشکر او را پریشان‌ ساختند و سنباد ندانست‌ که‌ حال‌ چیست‌ متوهّم‌ شد و روی‌ به‌ گریز نهاد…». نوشته‌اند که‌ در این‌ نبرد از یاران‌ سنباد چندان‌ کشته‌ شد که‌ تا سال‌ سی‌صد هجری‌، آثار کشتگان‌ در آن‌ مکان‌ باقی‌ مانده‌ بود.

بدین‌ گونه‌ بود که‌ با خشونت‌ کم‌نظیری‌، نهضت‌ سنباد را فرو نشاندند. سنباد نیز پس‌ از این‌ شکست‌ به‌ طبرستان‌ گریخت‌ و از سپهبد خورشید شاهزاده‌ی‌ طبرستان‌ یاری‌ و پناه‌ جست‌. گویند، وی‌ پسر عم‌ خود، طوس‌ نام‌ را با هدایا و اسبان‌ و آلات‌ بسیار به‌ استقبال‌ سنباد فرستاد. چون‌ طوس‌ نزد سنباد رسید از اسب‌ فرود آمد و سلام‌ کرد. سنباد از اسب‌ فرود نیامد و همچنان‌ بر پشت‌ اسب‌ جواب‌ سلام‌ او داد. طوس‌ به‌ هم‌ آمد و خشمگین‌ گشت‌. سنباد را سرزنش‌ کرد و گفت‌ من‌ پسر عموی‌ سپهبدم‌ و مرا به‌ پاس‌ احترام‌ از جانب‌ خویش‌ پیش‌ تو فرستاد چندین‌ بی‌حرمتی‌ شرط‌ ادب‌ نبود. سنباد در پاسخ‌ سخنان‌ درشت‌ گفت‌. طوس‌ بر اسب‌ نشست‌ و فرصت‌ جست‌ تا شمشیری‌ بر گردن‌ سنباد زد و او را هلاک‌ کرد. آن‌گاه‌ همه‌ی‌ مالها و خواسته‌هایی‌ که‌ با وی‌ بود برگرفت‌ و پیش‌ سپهبد آورد. شاهزاده‌ی‌ طبرستان‌ از این‌ حادثه‌ پشیمان‌ و دردمند گشت‌ و طوس‌ را نفرین‌ کرد و سپس‌ سر سنباد را به‌ وسیله‌ی‌ حاجبی‌ فیروزنام‌، نزد خلیفه‌ فرستاد. بدین‌ گونه‌ بود که‌ روزگار سنباد به‌ پایان‌ رسید. قیام‌ خونین‌ و کوتاه‌ او به‌ زودی‌ فرو نشست‌ اما شعله‌ای‌ که‌ او برافروخت‌ به‌ زودی‌ آتش‌ سوزانی‌ گشت‌ و زبانه‌های‌ آن‌ کاخ‌ بیداد خلفا را قرنها فرو می‌سوخت‌.

استادسیس‌ که‌ بود؟ چگونه‌ قیام‌ کرد؟

۱۸-۳۳- هنوز یاد نهضت‌ کوتاه‌، اما هولناک‌ و خونین‌ سنباد در خاطر ایرانیان‌ گرم‌ و زنده‌ بود که‌ استادسیس‌ خروج‌ کرد. البته‌ قیام‌ استادسیس‌ با خونخواهی‌ ابومسلم‌ ارتباط‌ نداشت‌ و ظاهراً مثل‌ قیام‌ بهافرید برای‌ تجدید و اصلاح‌ آیین‌ زرتشت‌ بود.

قیام‌ وی‌ به‌ سال‌ ۱۵۰ هجری‌ در خراسان‌ رخ‌ داد و در اندک‌ مدتی‌ چنان‌ که‌ طبری‌ و ابن‌ اثیر و دیگران‌ نوشته‌اند سی‌صدهزار مرد به‌ یاری‌ وی‌ برخاستند و می‌نویسند «که‌ او نیای‌ مأمون‌ و پدر مراجل‌ بود که‌ مادر مأمون‌ است‌ و پسرش‌ غالب‌، خال‌ مأمون‌ همان‌ کسی‌ است‌ که‌ به‌ همدستی‌ وی‌ فضل‌ بن‌ سهل‌ ذوالرّیاستین‌ را کشت‌ از زندگانی‌ او نیز پیش‌ از سال‌ ۱۵۰ که‌ خروج‌ او است‌ چیزی‌ معلوم‌ نیست‌ فقط‌ از بعضی‌ سخنان‌ مورّخان‌ چنین‌ برمی‌آید که‌ وی‌ در خراسان‌ امارت‌ داشته‌ است‌ و ظاهراً از کارگزاران‌ و فرمانروایان‌ محتشم‌ و با نفوذ آن‌ سامان‌ به‌ شمار می‌رفته‌ است‌. حتی‌ وقتی‌ نیز به‌ گفته‌ی‌ یعقوبی‌، از اینکه‌ مهدی‌ را به‌ ولیعهدی‌ خلیفه‌ منصور بشناسد سر فرو پیچیده‌ است‌.

از روایات‌، برمی‌آید که‌ قبل‌ از حادثه‌ی‌ خروج‌ نیز در میان‌ مردم‌ خراسان‌ که‌ روزی‌ در فرمان‌ ابومسلم‌ بوده‌اند، نفوذ وی‌ بسیار بوده‌ است‌ و در اندک‌ مدتی‌ می‌توانسته‌ است‌ سپاه‌ بسیاری‌ را بر ضدّ خلفا تجهیز نماید.

داستان‌ جنگهای‌ او را، بیشتر مورّخان‌ از طبری‌ گرفته‌اند. وی‌ در طی‌ حوادث‌ سال‌ ۱۵۰ در این‌ باب‌ چنین‌ می‌نویسد: «از وقایع‌ این‌ سال‌، خروج‌ استادسیس‌ با مردم‌ هرات‌ و بادغیس‌ و سیستان‌ و شهرهای‌ دیگر خراسان‌ بود. گویند با وی‌ نزدیک‌ سیصد هزار مرد جنگجو بود و چون‌ بر مردم‌ خراسان‌ دست‌ یافتند به‌ سوی‌ مرورود رفتند. اجثم‌ مرورودی‌ را مردم‌ مرورود بر آنان‌ بیرون‌ آمد. با وی‌ جنگی‌ سخت‌ کردند. اجثم‌ کشته‌ شد و بسیاری‌ از مردم‌ مرورود هلاک‌ شدند. عده‌ای‌ از سرداران‌ نیز هزیمت‌ گشتند. منصور که‌ بدین‌ هنگام‌ در برذان‌ مقیم‌ بود خازم‌ بن‌ خزیمه‌ را نزد مهدی‌ ] که‌ ولایت‌ خراسان‌ داشت‌ [ فرستاد. مهدی‌ وی‌ را به‌ جنگ‌ استادسیس‌ نامزد کرد و سرداران‌ با وی‌ همراه‌ نمود. گویند معاویه‌بن‌ عبداللّه‌، وزیر مهدی‌ کار خازم‌ را خوارمایه‌ می‌گرفت‌ و در آن‌ هنگام‌ که‌ مهدی‌ به‌ نیشابور بود معاویه‌ به‌ خازم‌ و دیگر سران‌ نامه‌ها می‌فرستاد و امر و نهی‌ می‌کرد، خازم‌ از لشکرگاه‌ به‌ نیشابور نزد مهدی‌ رفت‌ و خلوتی‌ خواست‌ تا سخن‌ گوید. ابوعبداللّه‌ نزد مهدی‌ بود گفت‌ از وی‌ باک‌ نیست‌ سخنی‌ که‌ داری‌ باز نمای‌. خازم‌ خاموش‌ ماند و سخن‌ نگفت‌ تا ابوعبداللّه‌ برخاست‌ و برفت‌. چون‌ خلوت‌ دست‌ داد از ار معاویه‌بن‌ عبداللّه‌ بدو شکایت‌ برد و…اعلام‌ کرد که‌ وی‌ به‌ حرب‌ استادسیس‌ نخواهد رفت‌ جز آن‌گاه‌ که‌ کار را یک‌سره‌ به‌ وی‌ واگذارند و در گشودن‌ لوای‌ سردارانش‌ مأذون‌ دارند و آنان‌ را به‌ فرمانبرداری‌ وی‌ فرمان‌ نویسند. مهدی‌ بپذیرفت‌. خازم‌ به‌ لشکرگاه‌ باز آمد و به‌ رأی‌ خویش‌ کار کردن‌ گرفت‌. لوای‌ هر که‌ خواست‌ بگشود و از آن‌ هر که‌ خواست‌ بر بست‌. از سپاهیان‌ هر که‌ گریخته‌ بود بازآورد و بر یاران‌ خود در افزود اما آنان‌ را در پس‌ پشت‌ سپاه‌ جای‌ داد و به‌ واسطه‌ی‌ بیم‌ و وحشتی‌ که‌ از هزیمت‌ در دلشان‌ راه‌ یافته‌ بود، در پیش‌ سپاه‌ ننهاد. پس‌ ساز جنگ‌ کرد و خندقها بکند. هیثم‌ بن‌ شعبه‌بن‌ ظهیر را بر میمنه‌ و نهاربن‌ حصین‌ سغدی‌ را بر میسره‌ گماشت‌. بکاربن‌ مسلم‌ عقیلی‌ را بر مقدمه‌ و «اترار خدای‌» را که‌ از پادشاه‌ زادگان‌ خراسان‌ بود بر ساقه‌ بداشت‌. لوای‌ وی‌ با زبرقان‌ و علم‌ با غلامی‌ از آن‌ وی‌ بسام‌ نام‌ بود پس‌ با آنان‌ خدعه‌ آغاز کرد و از جایی‌ به‌ جایی‌ و از خندقی‌ به‌ خندقی‌ می‌رفت‌. آن‌گاه‌ به‌ موضعی‌ رسید و آنجا فرود آمد و بر گرد سپاه‌ خود خندقی‌ کند، هر چه‌ وی‌ را دربایست‌ بود با همه‌ یاران‌ خود اندرون‌ خندق‌ برد. خندق‌ را چهار دروازه‌ نهاد و بر هر کدام‌ از آنها چهار هزار کس‌ از یاران‌ برگزیده‌ی‌ خویش‌ بداشت‌ و به‌ کار را که‌ صاحب‌ مقدمه‌ بود دو هزار تن‌ افزون‌ داد تا جملگی‌ هجده‌ هزار کس‌ شدند، گروه‌ دیگر که‌ یاران‌ استادسیس‌ بودند با کلندها و بیلها و زنبه‌ها پیش‌ آمدند تا خندق‌ را بینبارند و بدان‌ اندر آیند. به‌ دروازه‌ای‌ که‌ به‌ کار بر آن‌ گماشته‌ بود روی‌ آوردند و آنجا در حمله‌ چنان‌ به‌ سختی‌ پای‌ فشردند که‌ یاران‌ بکار را چاره‌ جز گریز نماند. بکار چون‌ این‌ بدید خود را فرود افکند و بر دروازه‌ی‌ خندق‌ بایستاد و یاران‌ را ندا داد که‌ ای‌ فرومایگان‌ می‌خواهید اینان‌ از دروازه‌ای‌ که‌ به‌ من‌ سپرده‌اند بر مسلمانان‌ چیره‌ گردند. اندازه‌ی‌ پنجاه‌ کس‌ از پیوندان‌ وی‌ که‌ آنجا با وی‌ بودند، فرود آمدند و از آن‌ دروازه‌ دفاع‌ کردند تا قوم‌ را از آن‌ سوی‌ براندند.

پس‌ مردی‌ سگزی‌ که‌ از یاران‌ استادسیس‌ بود و او را حریش‌ می‌گفتند و صاحب‌ تدبیر آنان‌ به‌ شمار می‌رفت‌ به‌ سوی‌ دروازه‌ای‌ که‌ خازم‌ بر آن‌ بود روی‌ آورد خازم‌ چون‌ آن‌ بدید کس‌ پیش‌ هیثم‌ بن‌ شعبه‌ که‌ در میمنه‌ بود فرستاد و پیام‌ داد که‌ تو از دروازه‌ی‌ خویش‌ بیرون‌ آی‌ و راه‌ دیگری‌ جز آنکه‌ تو را به‌ دروازه‌ی‌ بکار رساند در پیش‌ گیر. اینان‌ سرگرم‌ جنگ‌ و پیشروی‌ هستند، چون‌ برآمدی‌ و از دیدگاه‌ آنان‌ دور گشتی‌ آن‌گاه‌ از پس‌ پشتشان‌ درآی‌. و در آن‌ روزها سپاه‌ وی‌، خود، رسیدن‌ ابی‌ عون‌ و عمروبن‌ سلم‌ بن‌ قتیبه‌ را از طخارستان‌ چشم‌ می‌داشتند. خازم‌ نزد بکار نیز کس‌ فرستاد که‌ چون‌ رایات‌ هیثم‌ را ببینید که‌ از پس‌ پشت‌ شما برآمد بانگ‌ تکبیر برآورید و گویید اینک‌ سپاه‌ طخارستان‌ فرا رسید. یاران‌ هیثم‌ چنین‌ کردند و خازم‌ بر حریش‌ سکزی‌ درآمد و شمشیر در یکدیگر نهادند.

در این‌ هنگام‌ رایات‌ هیثم‌ و یارانش‌ را دیدند. در میان‌ خود بانگ‌ برآوردند که‌ اینکه‌ مردم‌ طخارستان‌ فراز آمدند. چون‌ یاران‌ حریش‌ را تنها بدیدند، یاران‌ خازم‌ به‌ سختی‌ بر آنها بتاختند مردان‌ هیثم‌ با نیزه‌ و پیکان‌ به‌ پیشبازشان‌ شتافتند و نهارین‌ حصین‌ و یارانش‌ از سوی‌ میسره‌ و بکاربن‌ مسلم‌ با سپاه‌ خود از جایگاه‌ خویش‌ بر آنان‌ درافتادند و آنان‌ را هزیمت‌ کردند. پس‌ شمشیر در آنها نهادند و بسیاری‌ از آنان‌ بر دست‌ مسلمانان‌ کشته‌ شدند. نزدیک‌ هفتاد هزار کس‌ از آنان‌ در این‌ معرکه‌ تباه‌ شد و چهارده‌ هزار تن‌ اسیر گردید. استادسیس‌ با عده‌ی‌ اندکی‌ از یاران‌ به‌ کوهی‌ پناه‌ برد. آن‌گاه‌ آن‌ چهارده‌ هزار اسیر را نزد خازم‌ بردند بفرمود تا آنان‌ را گردن‌ بزدند و خود از آنجا بر اثر استادسیس‌ برفت‌ تا بدان‌ کوه‌ که‌ وی‌ بدان‌ پناه‌ گرفته‌ بود برسید. خازم‌ استادسیس‌ و اصحاب‌ وی‌ را حصار داد. تا وقتی‌ که‌ به‌ حکم‌ ابی‌ عون‌ رضا دادند و فرود آمدند. چون‌ به‌ حکم‌ ابی‌ عون‌ خرسند گشتند، وی‌ بفرمودتا استادسیس‌ را با فرزندانش‌ بند کنند و دیگران‌ را آزاد نمایند. آنان‌ سی‌ هزار کس‌ بودند و خازم‌ این‌، از حکم‌ ابی‌ عون‌ مجری‌ کرد و هر مردی‌ را از آنان‌ دو جامه‌ در پوشید و نامه‌ای‌ به‌ سوی‌ مهدی‌ نوشت‌ که‌ خدایش‌ نصرت‌ داد و دشمنش‌ تباه‌ کرد. مهدی‌ نیز این‌ خبر را به‌ امیرمؤمنان‌ منصور نوشت‌. اما محمّد بن‌ عمر چنین‌ یاد کرده‌ است‌ که‌ بیرون‌ آمدن‌ استادسیس‌ در سال‌ ۱۵۰ بود و در سال‌ ۱۵۱ بود که‌ گریخت‌» همین‌ روایت‌ را که‌ طبری‌ در باب‌ خدعه‌ و نیرنگ‌ خازم‌ آورده‌ است‌، پس‌ از وی‌ کسانی‌ مانند ابن‌ اثیر و ابن‌ خلدون‌ نیز بی‌کم‌ و کاست‌ نقل‌ کرده‌اند. با این‌ همه‌ فرجام‌ کار وی‌ درست‌ روشن‌ نیست‌. از این‌ عبارت‌ طبری‌ که‌ می‌گوید: «خازم‌ به‌ مهدی‌ نامه‌ نوشت‌ که‌ خدایش‌ پیروزی‌ داد و دشمنش‌ را هلاک‌ گردانید». چنین‌ برمی‌آید که‌ پس‌ از گرفتاری‌، وی‌ را کشته‌ باشند اما مورخانی‌ که‌ روایت‌ را از طبری‌ گرفته‌اند، مانند خود او از کشته‌ شدنش‌ به‌ تصریح‌ چیزی‌ نگفته‌اند. گویا او را با فرزندان‌ به‌ بغداد فرستادند و در آنجا هلاک‌ کردند.

روایات‌ و اخبار پراکنده‌ای‌ که‌ در دیگر کتابهای‌ تازی‌ و فارسی‌ آمده‌ است‌ بر آنچه‌ از طبری‌ و ابن‌ اثیر نقل‌ گردید چیز تازه‌ای‌ نمی‌افزاید. آنچه‌ قطعی‌ به‌ نظر می‌رسد آن‌ است‌ که‌ نهضت‌ استادسیس‌ نیز مثل‌ قیام‌ سنباد جنبه‌ی‌ دینی‌ و سیاسی‌ هر دو داشت‌. اینکه‌ نوشته‌اند وی‌ مدّعی‌ نبوت‌ بود و یارانش‌ آشکارا کفر و فسق‌ می‌ورزیدند نشان‌ می‌دهد که‌ در ظهور وی‌ نیز عامل‌ دین‌ قوی‌ترین‌ محرک‌ بوده‌ است‌. بعضی‌ از محقّقان‌ خواسته‌اند او را یکی‌ از موعودهایی‌ که‌ در سنن‌ زرتشتی‌ ظهور آنان‌ را انتظار می‌برند بشمارند می‌گویند که‌ او خود چنین‌ دعوی‌ای‌ داشته‌ است‌ و مردم‌ نیز بدین‌ نظر گرد او رفته‌اند. در این‌ نکته‌ جای‌ تردید است‌. در واقع‌ وی‌ در سرزمین‌ سیستان‌، سرزمینی‌ که‌ ظهور موعودهای‌ مزدیسنان‌ همه‌ از آنجا خواهد بود یاران‌ و هواخاهان‌ بسیار داشت‌. در آنجا نیز مانند همه‌ جا دعوت‌ وی‌ را با شور و شوق‌ پاسخ‌ دادند. همان‌ سالی‌ که‌ وی‌ در خراسان‌ قیام‌ کرد، در بُست‌ نیز ظاهراً به‌ یاری‌ وی‌ «مردی‌ برخاست‌…نام‌ وی‌ محمّدبن‌ شدّاد و آرویه‌ المجوسی‌ با گروهی‌ بزرگ‌ بدو پیوستند و چون‌ قوی‌ شد قصد سیستان‌ کرد». به‌ علاوه‌، وی‌ تقریباً در پایان‌ هزاره‌ای‌ که‌ از ظهور پارتها می‌گذشت‌ قیام‌ کرده‌ بود، با این‌ همه‌ بعید به‌ نظر می‌آید که‌ ایرانیان‌ آن‌ زمان‌ با وجود اوصاف‌ و شروطی‌ که‌ روایات‌ و سنن‌ زرتشتی‌ درباره‌ی‌ «موعود» دارند وی‌ را به‌ مثابه‌ی‌ موعودی‌ به‌ جای‌ «هوشیدرماه‌» و «هوشدرماه‌» و «سوشیان‌» تلقی‌ کرده‌ باشند.

قیام‌ در برابر ظلم‌؛ همه‌ جا!

۱۸-۳۴- اما در هر حال‌ نفرت‌ و کینه‌ای‌ که‌ ایرانیان‌ نسبت‌ به‌ عرب‌ داشتند آنان‌ را در هر جریانی‌ که‌ رنگ‌ شورش‌ و عصیان‌ بر ضدّ خلفا داشت‌ وارد می‌کرد. نهضت‌ استادسیس‌ در میان‌ سیل‌ خون‌ فرو نشست‌ اما مقارن‌ همین‌ ایام‌ نیز مردم‌ طالقان‌ و دماوند شوریدند. خلیفه‌، سرداری‌ را به‌ نام‌ عمربن‌ علاء برای‌ سرکوبی‌شان‌ گسیل‌ کرد. او شورشیان‌ را سرکوب‌ کرد. شهرهای‌ آنها را گشود. عده‌ی‌ بسیاری‌ از مردم‌ دیلم‌ در این‌ ماجرا به‌ اسارت‌ رفتند. قبل‌ از این‌ تاریخ‌ و بعد از آن‌ نیز بارها مردم‌ طبرستان‌ در برابر فجایع‌ و مظالم‌ تازیان‌ قیام‌ کردند. در این‌ نهضتها نه‌ فقط‌ نژاد عرب‌ مردود بود بلکه‌ دین‌ مسلمانی‌ نیز مورد خشم‌ و کینه‌ بود. یک‌ مورخ‌ و متکلم‌ مسلمان‌ می‌گوید: «ایرانیان‌ بر اثر وسعت‌ کشور و تسلّط‌ بر همه‌ی‌ اقوام‌ و ملل‌ از حیث‌ عظمت‌ و قدرت‌ به‌ منزلتی‌ بودند که‌ خود را آزادگان‌ و دیگران‌ را بندگان‌ می‌خواندند، وقتی‌ که‌ دولتشان‌ به‌ دست‌ عربان‌ سپری‌ گشت‌ چون‌ عرب‌ را پست‌ترین‌ مردم‌ می‌شمردند کار برایشان‌ سخت‌ گشت‌ و درد و اندوه‌ آنها دوچندان‌ که‌ می‌بایست‌ گردید از این‌ رو بارها سر برآوردند که‌ مگر با جنگ‌ و ستیز خویشتن‌ را رهایی‌ بخشند».

بدین‌ گونه‌ بیشتر این‌ شورشها ضدّ دینی‌ داشت‌. در طبرستان‌ به‌ سال‌ ۱۴۱ یک‌بار سپهبد خورشید حکم‌ کرد که‌ همه‌ی‌ اعراب‌ را و حتی‌ همه‌ ایرانیانی‌ را که‌ به‌ اعراب‌ گرایش‌ یافته‌اند، بکشند. شورش‌ سختی‌ بر ضدّ عرب‌ روی‌ داد که‌ عربان‌ آن‌ را با خشونت‌ و قساوت‌ فرونشاندند. اسپهبد خورشید نیز که‌ خود را مغلوب‌ می‌دید زهر از نگین‌ انگشتری‌ برمکید و درگذشت‌. این‌ همه‌ قساوت‌ و خشونتی‌ که‌ اعراب‌ در دفع‌ شورشها نشان‌ می‌دادند ایرانیان‌ را از ادامه‌ی‌ پیکار باز نمی‌داشت‌. زجر و قتل‌ و زندان‌ و تبعید فقط‌ اراده‌ی‌ آنها را قوی‌تر و عزمشان‌ را راسخ‌تر می‌کرد. حتی‌ خروج‌ و قیامی‌ که‌ ترکان‌ و تازیان‌ بر ضدّ دستگاه‌ خلافت‌ می‌کردند مورد تشویق‌ و حمایت‌ ایرانیان‌ قرار می‌گرفت‌. وقتی‌ یوسف‌ بن‌ ابراهیم‌ معروف‌ به‌ برم‌ که‌ از موالی‌ ثقیف‌ بود در بخارا قیام‌ کرد، در میان‌ مردم‌ خراسان‌ یاران‌ و همراهان‌ بسیار یافت‌ و سغد و فرغانه‌ را نیز دچار شورش‌ و آشوب‌ نمود.

پیغمبر نقاب‌دار که‌ بود؟

۱۸-۳۵- اما در بلاد ماوراءالنهر مهم‌ترین‌ حادثه‌ای‌ که‌ به‌ کین‌خواهی‌ ابومسلم‌ پدید آمد واقعه‌ی‌ ظهور « مقنّع‌ » بود. در واقع‌ چند سال‌ بعد از حادثه‌ی‌ استادسیس‌ در خراسان‌، ماوراءالنهر شاهد قیام‌ و شورش‌ مقنّع‌ گردید. این‌ جهانجوی‌ نقابدار مرو، دعویهای‌ تازه‌ و شگفت‌انگیز داشت‌. با این‌ همه‌ از ورای‌ گرد و غبار افسانه‌هایی‌ که‌ زندگی‌ او را فرو گرفته‌ است‌ نمی‌توان‌ سیمای‌ واقعی‌ او را طرح‌ کرد. آنچه‌ مورّخان‌ و نویسندگان‌ کتب‌ ملل‌ و نحل‌ درباره‌ی‌ او نوشته‌اند قطعاً از تعصّب‌ و غرض‌ خالی‌ نیست‌. می‌نویسند که‌ او «مردی‌ بود از اهل‌ روستای‌ مرو از دیهی‌ که‌ آن‌ را کازه‌ خوانند و نام‌ او هاشم‌ بن‌ حکیم‌ بود و وی‌ در اول‌ گازرگری‌ کردی‌ و بعد از آن‌ به‌ علم‌ آموختن‌ مشغول‌ شدی‌ و از هر جنسی‌ علم‌ حاصل‌ کرد و مشعبدی‌ و علم‌ نیرنجات‌ و طلسمات‌ بیاموخت‌ و شعبده‌ نیک‌ دانستی‌ و دعوی‌ نبوت‌ نیز می‌کرد و به‌ غایت‌ زیرک‌ بود و کتابهای‌ بسیار از علم‌ پیشینیان‌ خوانده‌ بود و در جادوی‌ به‌ غایت‌ استاد شده‌ بود» این‌ مهارت‌ بی‌نظیر او را در علوم‌ حیل‌ و نیرنجات‌، همه‌ مورّخان‌ ستوده‌اند. ماه‌ نخشب‌ که‌ معجزه‌ی‌ او خوانده‌ شده‌ است‌ نمونه‌ای‌ از مهارت‌ او به‌ شمار می‌رود و در باب‌ آن‌ گفته‌اند که‌ «به‌ زمین‌ نخشب‌ از بلاد ماوراءالنهر چاهی‌ بود. مقنّع‌ به‌ سِحْر، جسمی‌ ساخت‌ بر شکل‌ ماهی‌ چنان‌ که‌ دیدند که‌ آن‌ جسم‌ از چاه‌ برآمد و اندکی‌ ارتفاع‌ یافت‌ و باز به‌ چاه‌ فرو رفت‌» این‌ ماه‌ نخشب‌، را شاعران‌ ایران‌ و عرب‌ مکرر در سخنان‌ خویش‌ یاد کرده‌اند، اما کیفیت‌ آن‌ اکنون‌ درست‌ معلوم‌ نیست‌. نوشته‌اند که‌ چون‌ مقفع‌ این‌ ماه‌ را از چاه‌ برآورد مردم‌ را گمان‌ افتاد که‌ این‌ کار را به‌ جادویی‌ کرده‌ است‌. اما این‌ جادویی‌، در واقع‌ عبارت‌ از تمهید و استعمال‌ بعضی‌ قواعد ریاضی‌ بود. آورده‌اند، که‌ بعدها از ته‌ آن‌ چاه‌ که‌ به‌ نخشب‌ بود کاسه‌ی‌ بزرگی‌ پر از زیبق‌ بیرون‌ آورده‌اند. باری‌، این‌ هاشم‌ بن‌ حکیم‌ چنان‌ که‌ در تاریخها آورده‌اند، در روزگار ابومسلم‌ از جمله‌ی‌ یاران‌ و سرهنگان‌ او بود. عبث‌ نیست‌ که‌ چون‌ دعوت‌ خویش‌ آشکار کرد خاطره‌ی‌ این‌ سردار سیاه‌جامگان‌ خراسان‌ در عقاید و آرای‌ او چنان‌ آشکارا انعکاس‌ یافت‌. وی‌ ابومسلم‌ را از پیغمبر برتر شمرد و حتی‌ او را به‌ درجه‌ی‌ خدایی‌ رسانید. نیز گویند که‌ او دعوی‌ داشت‌ که‌ روح‌ ابومسلم‌ نقل‌ به‌ وی‌ کرده‌ است‌ و او خداست‌. درباره‌ی‌ سبب‌ شهرت‌ او به‌ «مقنّع‌» آورده‌اند که‌ همواره‌ نقابی‌ از زر و یا از پرند سبز بر روی‌ داشت‌ تا روی‌ او کس‌ نتواند دید. یارانش‌ را گمان‌ بود که‌ این‌ «مقنعه‌» را بر روی‌ فروهشته‌ است‌ تا شعشعه‌ی‌ طلعت‌ او دیدگان‌ خلق‌ را خیره‌ نسازد اما دشمنانش‌ می‌گفتند که‌ این‌ نقاب‌ را بدان‌ روی‌ از آن‌ دارد که‌ تا زشتی‌ و بدرویی‌ خویش‌ را فرو پوشاند و گفته‌اند که‌ او مردی‌ یک‌ چشم‌ و کژ زبان‌ و بد روی‌ و کوتاه‌ قد بود و موی‌ بر سر نداشت‌. مطابق‌ قول‌ ابوریحان‌ وی‌ «دعوی‌ خدایی‌ کرد و گفت‌ برای‌ آن‌ به‌ جسم‌ در آمدم‌ تا دیده‌ شوم‌ زیرا که‌ از این‌ پیش‌ کس‌ نتوانسته‌ بود مرا ببیند. پس‌، از جیحون‌ بگذشت‌ و به‌ حوالی‌ کش‌ و نسف‌ درآمد. با خاقان‌ نوشت‌ و خواند آغاز نهاد و او را به‌ آیین‌ خویش‌ دعوت‌ نمود. سپیدجامگان‌ و ترکان‌ بر وی‌ فراز آمدند و بر ایشان‌ زن‌ و خواسته‌ی‌ مردم‌ مباح‌ گردانید و هر که‌ را با وی‌ مخالفت‌ ورزید بکشت‌ و هر چه‌ مزدک‌ آیین‌ نهاده‌ بود وی‌ امضاء کرد و لشکریان‌ مهدی‌ خلیفه‌ را بشکست‌ و چهارده‌ سال‌ تمام‌ استیلا داشت‌». در این‌ مدت‌ بسیاری‌ از مردم‌ سغد و بخارا و نخشب‌ و کش‌ آیین‌ او را پذیرفتند و بر ضدّ خلیفه‌ علم‌ طغیان‌ برافراشتند. نوشته‌اند که‌ یاران‌ او، چون‌ به‌ میدان‌ جنگ‌ می‌رفتند، در هنگام‌ هول‌ و فزع‌ از او، چون‌ خدایی‌ یاری‌ می‌طلبیدند و فریاد می‌کشیدند که‌ «ای‌ هاشم‌ ما را دریاب‌!» این‌ سپیدجامگان‌ مفنع‌ کاروانها را می‌زدند، شهرها و دهات‌ را غارت‌ می‌کردند، ویرانیها و تباهیهای‌ بسیار وارد می‌آوردند، زنان‌ و فرزندان‌ مردم‌ را به‌ اسارت‌ می‌بردند، مسجدها را ویران‌ می‌نمودند و مؤذّنان‌ و نمازگزاران‌ را طعمه‌ی‌ شمشیر خویش‌ می‌کردند. نوشته‌اند که‌ در آغاز کار چون‌ خبر مقنّع‌ به‌ خراسان‌ فاش‌ شد، حمید بن‌ قحطبه‌ که‌ امیر خراسان‌ بود، فرمود که‌ او را بند کنند. او بگریخت‌ از دیه‌ خویش‌ و پنهان‌ می‌بود. چندان‌ که‌ او را معلوم‌ شد که‌ به‌ ولایت‌ ماوراءالنهر خلقی‌ عظیم‌ به‌ دین‌ وی‌ گرد آمده‌اند و دین‌ وی‌ آشکارا کردند، قصد کرد از جیجون‌ بگذرد امیر خراسان‌ فرموده‌ بود تا بر لب‌ جیحون‌ نگهبانان‌ او را نگاه‌ دارند و پیوسته‌ صد سوار بر لب‌ جیحون‌ برمی‌آمدند و فرود می‌آمدند تا اگر بگذرد او را بگیرند. وی‌ با سی‌ و شش‌ تن‌ بر لب‌ جیحون‌ آمد و عَمَد ساخت‌ و بگذشت‌ و به‌ ولایت‌ کش‌ رفت‌ و آن‌ ولایت‌ او را مسلّم‌ شد و خلق‌ بر وی‌ رغبت‌ کردند بر کوه‌ سام‌ حصاری‌ بود به‌ غایت‌ استوار و اندر وی‌ آب‌ روان‌ و درختان‌ و کشاورزان‌ و حصاری‌ دیگر از این‌ استوارتر، آن‌ را فرمود تا عمارت‌ کردند و مال‌ بسیار و نعمت‌ بی‌شمار آنجا جمع‌ کرد و نگاهبانان‌ نشاند و سفیدجامگان‌ بسیار شدند، باری‌ کار مقنّع‌ و سپیدجامگان‌ وی‌ اندک‌ اندک‌ چندان‌ قوت‌ گرفت‌ که‌ پادشاه‌ بخارا نیز، نامش‌ بنیات‌ بن‌ طغشاده‌، مسلمانی‌ بگذاشت‌ و به‌ آیین‌ وی‌ گرایید، تا دست‌ سپیدجامگان‌ دراز گشت‌ و غلبه‌ کردند و خلیفه‌ سخت‌ ستوه‌ شد. آخر عربان‌ از دلاوری‌ و بی‌باکی‌ این‌ سپیدجامگان‌ به‌ ستوه‌ آمدند. مقنّع‌ و یاران‌ او سالها در برابر سرداران‌ عرب‌، که‌ خلیفه‌ به‌ جنگ‌ ایشان‌ می‌فرستاد در ایستادند. داستان‌ این‌ جنگها را در تاریخها می‌توان‌ خواند. بغداد سخت‌ در کار اینها فرومانده‌ بود و بسا که‌ خلیفه‌ از بیم‌ و بیداد این‌ قوم‌ به‌ گریه‌ درمی‌آمد. آخر کار خلیفه‌ سپاه‌ عظیم‌، به‌ ماوراءالنهر بفرستاد و مقنّع‌ را این‌ سپاه‌ خلیفه‌ شهر بند کردند. سرانجام‌ چون‌ مقنّع‌، بر هلاک‌ خود یقین‌ کرد، خویشتن‌ به‌ تنور افکند تا از هم‌ متلاشی‌ شود و پیکر او به‌ دست‌ دشمنان‌ نیفتد. اما فاتحان‌ چون‌ به‌ قلعه‌ی‌ او دست‌ یافتند او را در تنور جستند و سرش‌ را بریدند و نزد مهدی‌ خلیفه‌ که‌ در آن‌ ایام‌ در حلب‌ بود فرستادند.

درباره‌ی‌ فرجام‌ کار او، یکی‌ از دهقانان‌ کش‌ داستانی‌ شگفت‌انگیز گفته‌ است‌ که‌ در تاریخ‌ بخارا از قول‌ او بدین‌ گونه‌ نقل‌ کرده‌اند، که‌ گفت‌ «جدّه‌ من‌ از جمله‌ی‌ خاتونان‌ بوده‌ است‌ که‌ مقنّع‌ از بهر خویش‌ گرفته‌ بود و در حصار می‌داشت‌. وی‌ گفت‌ روزی‌ مقنّع‌ زنان‌ را بنشاند به‌ طعام‌ و شراب‌ بر عادت‌ خویش‌، و اندر شراب‌ زهر کرد و هر زنی‌ را یک‌ قدح‌ خاص‌ فرمود و گفت‌ چون‌ من‌ قدح‌ خویش‌ بخورم‌ شما بباید که‌ جمله‌ قدح‌ خویش‌ بخورید. پس‌ همه‌ خوردند و من‌ نخوردم‌ و در گریبان‌ خود ریختم‌ و وی‌ ندانست‌. همه‌ زنان‌ بیفتادند و بمردند و من‌ نیز خویشتن‌ در میان‌ ایشان‌ انداختم‌ و خویشتن‌ را مرده‌ ساختم‌ و وی‌ از حال‌ من‌ ندانست‌. پس‌ مقنّع‌ برخاست‌ و نگاه‌ کرد همه‌ی‌ زنان‌ را مرده‌ دید. نزدیک‌ غلام‌ خود رفت‌ و شمشیر بزد و سر وی‌ برداشت‌ و فرموده‌ بود تا سه‌ روز باز، تنور تفتانیده‌ بودند به‌ نزدیک‌ آن‌ تنور رفت‌ و جامه‌ بیرون‌ کرد و خویشتن‌ را در تنور انداخت‌ و دودی‌ برآمد من‌ به‌ نزدیک‌ آن‌ تنور رفتم‌ از او هیچ‌ اثر ندیدم‌ و هیچ‌ کس‌ در حصار زنده‌ نبود و سبب‌ خود را سوختن‌ وی‌ آن‌ بود که‌ پیوسته‌ گفتی‌ که‌ چون‌ بندگان‌ من‌ عاصی‌ شوند من‌ به‌ آسمان‌ روم‌ و از آنجا فرشتگان‌ آرم‌ و ایشان‌ را قهر کنم‌ وی‌ خود را از آن‌ جهت‌ سوخت‌ تا خلق‌ گویند که‌ او به‌ آسمان‌ رفت‌ تا فرشتگان‌ آرد و ما را از آسمان‌ نصرت‌ دهد و دین‌ او در جهان‌ بماند، پس‌ آن‌ زن‌ درِ حصار بگشاد…».

ظاهراً این‌ روایت‌ البته‌ از رنگ‌ افسانه‌ خالی‌ نیست‌ اما این‌ نکته‌ را همه‌ مورّخان‌ آورده‌اند، که‌ او پیش‌ از آنکه‌ عربان‌ بر قلعه‌ی‌ وی‌ دست‌ بیابند خود را هلاک‌ کرد و بدین‌ گونه‌ بود که‌ روزگار خدای‌ نخشب‌ یا پیغمبر نقابدار خراسان‌ به‌ پایان‌ رسید و ماه‌ نخشب‌ که‌ یک‌ چند در آسمان‌ ماوراءالنهر پرتو افشاند، هر چند طلوع‌ آن‌ چندان‌ به‌ درازا نکشید، لیکن‌ روزگاری‌ کوتاه‌ مایه‌ی‌ امید کسانی‌ شد که‌ جور و بیداد و تحقیر تازیان‌، آنها را به‌ عصیان‌ و طغیان‌ رهنمون‌ گشته‌ بود. نویسنده‌ی‌ کتاب‌ حدودالعالم‌ و بیرونی‌ و مقدسی‌ و مؤلف‌ تاریخ‌ بخارا، به‌ وجود آنها در ماوراءالنهر اشارت‌ کرده‌اند. عوفی‌ نیز در اوایل‌ قرن‌ هفتم‌ هجری‌ می‌گوید: «و امروز در زمین‌ ماوراءالنهر از متابعان‌ او جمعی‌ هستند که‌ دهقنت‌ و کشاورزی‌ می‌کنند ایشان‌ را سپیدجامگان‌ خوانند و کیش‌ و اعتقاد خود، پنهان‌ دارند و هیچ‌ کس‌ را بر آن‌ اطلاع‌ نیفتاده‌ است‌ که‌ حقیقت‌ روش‌ ایشان‌ چیست‌؟» این‌ سخن‌ عوفی‌ هنوز هم‌ درست‌ است‌ و در واقع‌ از آنچه‌ در کتابها درباره‌ی‌ این‌ سپیدجامگان‌ آمده‌ است‌، حقیقت‌ آیین‌ و روش‌ آنان‌ را نمی‌توان‌ دریافت‌ و از همین‌ رو است‌ که‌ نویسندگان‌ کتب‌ مقالات‌ نیز در باب‌ عقاید آنها اتفاق‌ ندارند. بعضی‌ آنها را از خرّمیان‌ دانسته‌اند و بعضی‌ از زنادقه‌. برخی‌ آنها را به‌ شیعه‌ بسته‌اند و برخی‌ به‌ مزدکیان‌ نسبت‌ داده‌اند. در سخنانی‌ نیز که‌ به‌ آنها نسبت‌ کرده‌اند از همه‌ی‌ این‌ ادیان‌ و عقاید چیزی‌ هست‌. درباره‌ی‌ جامه‌ی‌ سپید، که‌ زی‌ و شعار این‌ طایفه‌ بوده‌ است‌ گمان‌ غالب‌ آن‌ است‌ که‌ آن‌ را به‌ رغم‌ عبّاسیان‌ که‌ «سیاه‌جامگان‌» بوده‌اند، می‌پوشیده‌اند. اما این‌ جامه‌ی‌ سپید نزد برخی‌ فرقه‌ها، زی‌ و لباس‌ روحانیان‌ بوده‌ است‌ و مانویان‌ نیز جامه‌ی‌ سپید می‌داشته‌اند. شک‌ نیست‌ که‌ در این‌ روزگار مانویان‌ در سغد و ماوراءالنهر بسیار بوده‌اند. بنابراین‌، شاید این‌ جامه‌ی‌ سپید، در میان‌ پیروان‌ مقنّع‌ از آن‌ سبب‌ متداول‌ بوده‌ است‌ که‌ آیین‌ از آیین‌ مانی‌ صبغه‌ای‌ داشته‌ است‌ یا دست‌ کم‌ شاید، بتوان‌ گمان‌ برد که‌ مقنّع‌ نیز، برای‌ پیشرفت‌ مقاصدی‌ که‌ داشته‌ است‌، سازش‌ و تألیف‌ بین‌ پاره‌ای‌ عقاید مانویان‌ را که‌ در ماوراءالنهر بسیار بوده‌اند با عقاید مجوسان‌ و خرّمدینان‌، وجهه‌ی‌ همت‌ داشته‌ است‌ و بنابراین‌، بی‌سبب‌ نیست‌ که‌ اهل‌ مقالات‌ او را و یارانش‌ را به‌ همه‌ی‌ این‌ ادیان‌ منسوب‌ و متهم‌ داشته‌اند.

پانوشت‌

[ ۱ ] – به‌ روایت‌ استاد زرین‌ کوب‌. این‌ نوشتار از کتاب‌ دو قرن‌ سکوت‌ دکتر زرین‌ کوب‌ نقل‌ شد.

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها