داستان گیلگمش بخش۳ : ایشتر و گیلگمش و مرگ انکیدو

بخش دوم داستان باستانی گیلگمش :

گیلگمش طره های بلند گیسوانش را شست و سلاح هایش را تمیز کرد. موهایش را از روی شانه ها به پشت افکند. لباسهای لکه دارش را بدور افکند و جامه نو به تن کرد، ردای شاهی خود را پوشید و آن را محکم به خود پیچید. وقتی گیلگمش تاج خود را بر سر گذاشت، ایشتر شکوهمند سر بالا گرفت و زیبایی گیلگمش را دید و گفت:« گیلگمش، نزد من بیا و داماد من باش. نطفه جسم خود را به من عطا کن. بگذار من عروس تو و تو شوهر من باشی. برای تو گردونه ای از سنگ لاجورد و طلا مهیا خواهم ساخت. با چرخ های طلا و دسته های مسی و دیوهای قدرتمند طوفان به جای قاطران بارکش در خدمت تو خواهند بود. وقتی به خانه ما که عطر چوب سدر در آن پیچیده است وارد شوی آستانه و سریر آن به پاهایت بوسه خواهند زد. پادشاهان، حکمرانان و شاهزادگان در برابرت تعظیم کرده و برایت از کوه ها و دشتها باج خواهند آورد. میش هایت دو قلو و بزهایت سه قلو خواهند زایید. خر بارکش تو از قاطر پیشی گرفته، گاو هایت بی رقیب خواهند بود و آوازه اسبان گردونه ات در تند روی در دوردست ها خواهد پیچید.»
گیلگمش زبان به سخن گشود و به ایشتر شکوهمند پاسخ داد:« در مقام همسری تو اینک، چه میتوانم پیشکشت کنم؟ چه مرهم و پوششی برای تنت؟ کدام نان برای خوردنت؟ چگونه میتوانم غذای خدایی را فراهم کرده و ملکه آسمان را سیراب کنم؟ فراتر از آن، چنانچه با تو ازدواج کنم به سر من چه خواهد آمد؟ عاشقانت، تو را چون منقل آتشی می دانند که به خاکستر نشسته است. چون دری که مانع بوران و باد یا طوفان نیست، قصری که بر پادگانی پیروز می شود، قیری که حامل خود را به سیاهی می کشد، مشک رخنه داری که حامل خود را خیس می کند، سنگی که از سنگر به زیر می افتد، کفشی که پوشنده آن را می لغزاند، دستگاه تهاجمی که در سرزمین دشمن برافراشته شده است. کدامیک از عاشقانت تو را همیشه دوست داشته اند؟ کدامیک از چوپانهایت همواره برایت دلپذیر مانده است؟ به من گوش فراده که قصه عاشقانت را حکایت کنم. تموز Tammuz عاشق روزگار جوانی تو بود، که برایش ساهای سال ماتم گرفتی، عاشق پرنده رنگارنگ Roler بودی، لیکن او را نیز آزردی. و بالش را شکستی:« اهو، اهو، بالم، بالم ». تو عاشق شیر و قدرت بی همتای او بودی، هفت چاله برای او کندی و هفتای دیگر. عاشق اسب نری بودی که در نبرد شکوهی بی نظیر داشت و برایش تازیانه و مهمیز و شلاق مقرر داشتی تا هفت فرسنگ را به زور چهار نعل بدود و آب آشامیدنی اش را گل آلود کردی و مادرش سیلیلی Silili را سوگوار ساختی. عاشق چوپان گله بودی و او برایت هر روز شیرینی درست می کرد و برای رضای خاطرت بزهایش را می کشت. تو با ضربتی او را به گرگ تبدیل کردی. اکنون بچه های خودش که چوپان شده اند سر در پی او نهاده اند. سگهای شکاری خودش در پی دریدن رانهای او هستند. و آیا تو ایشولانو Ishullanu را دوست نداشتی، باغبان نخلستان پدرت؟ او برایت همواره سبدهای مملو از خرما می آورد. هر روز سفره ات را از آنها می انباشت. پس رو به او کردی و گفتی:« ایشولانوی عزیز، نزد من بیا، بگذار تا از مردانگی ات نصیبی داشته باشم. پیش آی و مرا از آن خود کن. من به تو تعلق دارم». ایشولانو پاسخ داد:« از من چه می خواهی، مادرم غذا را طبخ کرده و من خورده ام. چرا باید نزد چون تویی که فاسد و آلوده است برای صرف غذا بیایم. از چه هنگام پرده ای از بوریا حفاظ مناسبی در برابر سرماست؟ اما وقتی تو پاسخش را شنیدی ، او را زدی و به موش کوری در دل خاک بدل کردی، موجودی که آرزویش همواره دور از دسترس اوست. و اگر من و تو نیز دوستدار یکدیگر باشیم آیا با من نیز چونان سایر کسانی که زمانی دوست داشتی معامله نخواهی کرد؟»
ایشتر با شنیدن این سخنان دچار خشم شدید شد، به فلک اعلی نزد پدرش انو Anu و آنتوم Antum مادرش رفت و گفت:« پدرم، گیلگمش بر من اهانت بسیار روا داشته است، او رفتار ناشایست مرا، تمام اعمال آلوده ام را سراسر بازگو کرده است.» انو زبان به سخن گشود و گفت:« تو خود پذیرای این سرزنش شدی و از این رو گیلگمش رفتار ناشایست و اعمال آلوده ات را بازگو کرد.»
ایشتر زبان به سخن گشود و گفت: پدر برایم « ورزای آسمانی» را بیافرین تا گیلگمش را نابود کند. می خواهم گیلگمش را از غرور آکنده کنی تا در آن نابود شود. لیکن اگر از آفریدن « ورزای آسمان» امتناع ورزی، در جهنم را خواهم شکست و کلون آن را خورد خواهم کرد.

درهای جهنم را باز خواهم گذاشت و مردگان را وا خواهم داشت تا با زندگان همسفر شوند و شمار میزبانان مرده از زنده بیشتر گردد. انو به ایشتر بزرگ گفت:« اگر آنچه را که می خواهی به انجام برسانم، هفت سال خشکسالی خواهد آمد، آنسان که غله به پوسته های بی بذر تبدیل شود، آیا تو به قدر کافی حبوبات برای مردم و علوفه برای گله انبار کرده ای؟» ایشتر پاسخ داد:« من حبوبات برای مردم و علوفه برای گله انبار کرده ام و تا هفت سال بی حاصل، حبوبات و علوفه به قدر کافی هست.» بدینگونه انو ورزای آسمان را برای دخترش ایشتر آفرید. ورزا بر زمین نزول کرد. با نخستین غرش یکصد مرد را کشت و دگر بار دوصد تن را هلاک کرد، سیصد تن را هلاک کرد. با غرش دوم صدها تن افتادند و مردند. بار سوم بسوی انکیدو غرید اما او خود را کنار کشید و روی ورزا جست و شاخهایش را گرفت. ورزای آسمان بصورت او دمید و دم کلفتش او را زد. انکیدو خطاب به گیلگمش فریاد زد:« دوست من، ما به خود می بالیدیم که نامی جاوید از خود بجا خواهیم نهاد. اینک شمشیرت را میان پس گردن و شاخ هایش فرو بر ». بدین سان گیلگمش بدنبال ورزا افتاد و دم کلفتش را گرفت و شمشیر را بین پس گردن و شاخها فرو برد و او را کشت. وقتی که آنها وزرای آسمان را کشتند قلبش را بیرون کشیدند و آن را به شمش تقدیم کردند و آنگاه برادروار آرمیدند.
اما ایشتر برخاست و از دیوار بلند اروک بالا رفت. بر برج جهید و نفرین کرد:« وای بر گیلگمش چون او با کشتن گاو آسمان بر من اهانت روا داشته است. » وقتی انکیدو این سخنان را شنید ران راست ورزا را پاره کرد و بطرف صورت او پرتاب کرد و گفت:« اگر دستهایم به تو برسد، با تو اینگونه رفتار خواهم کرد و با احشاء آن چون تازیانه به پهلویت خواهم نواخت.» سپس ایشتر اهل خانه خود را، دخترکان رقاص و خواننده، کنیزکان معبد و روسپیان را گرد کرد و برای ران ورزای آسمانی عزا برپا داشت.
اما گیلگمش آهنگران و اسلحه سازان را گرد آورد. آنها بی نظیربودن شاخها را ستودند و با سنگ لاجورد به قطر دو انگشت روکش گرفتند. هر یک از آنها ده من وزن داشت و هر یک شش حجم روغن جای می گرفت که او همه را به خدای نگهبان خویش لوگولباندا بخشید. لیکن شاخها را به قصر برد و به دیوار آویخت. سپس آنها دستهای خود را در فرات شستند، یکدیگر را در آغوش گرفتند و رفتند. در خیابانهای اروک جایی که قهرمانان برای تماشای آنها صف بسته بودند، گام زدند و گیلگمش به دختران آوازه خوان گفت:« شکوهمندترین قهرمانان کیست؟ در میان مردان کدامیک بلند جایگاه تر است؟».« گیلگمش شکوهمندترین قهرمانان است. گیلگمش در میان مردان بلند جایگاه تر است». و این هنگام جشن و سرور و شادمانی در قصر بر پا بود، تا زمانی که قهرمانان برای استراحت در بستر خویش دراز کشیدند.
انکیدو نیز برای خوابیدن دراز کشید و رویایی دید. از خواب برخاست تا رویایش را به برادرش باز گوید.« آه ای دوست چرا خدایان بزرگ با یکدیگر به شور نشسته اند؟» وقتی روز فرا رسید، او به گیلگمش گفت:« آه، دیشب رویایی عجیب دیدم، تمام خدایان انو، ان لیل، اِآ و شمش با یکدیگر به شور نشسته بودند » و انو به ان لیل گفت:« چون آنان ورزای آسمانی و هومببا را کشته اند، یکی از آندو می بایست بمیرد. بگذار او کسی باشد که درختان سدر کوهستان را برید ». اما ان لیل گفت:« مرگ از آن انکیدوست، مرگ ازآن گیلگمش نیست ». سپس شمش شکوهمند به ان لیل قهرمان پاسخ داد:« آنها به فرمان من ورزای آسمان و هومببا را کشتند، و اینک انکیدو باید بیگناه بمیرد؟» اما ان لیل بر شمش خشم گرفت:« تو هر روز به نزد آنان می رفتی گویی از آنان هستی، از این روست که در مقام دفاع برآمده ای؟» و به این ترتیب انکیدو بیمار شد و کنار گیلگمش افتاد. جوی اشک از چشمانش روان شد. گیلگمش به او گفت:« آه، برادرم، برادر عزیزم، چرا آنها بجای من تو را انتخاب کردند؟» او دو باره گفت:« آیا من باید در بیرون، کنار ارواح با شبح مردگان بنشینم و برادر عزیزم را هرگز نبینم؟»
انکیدو با حال بیمار همانجا نشست و دروازه جنگل را گویی موجودی زنده بود نفرین کرد:« تو را چون جنگلی عادی پنداشتم. از بیست فرسنگی قبل از آنکه سدر برج آسا را ببینم تو را ستایش می کردم. بلندای تو هفتادودو گز بود و پهنای تو بیست ودو گز. محور و بست و ستون تو سالم بود. صنعتگران نیپور، شهر مقدس ان لیل تو را ساخته بودند، لیکن آه، اگر از انجام کار با خبر بودم! اگر می دانستم که جلال تو بهای زندگی ام خواهد بود، تبرم را بلند می کردم و تو را چون دروازه چپرمانندی خرد می کردم. هرگز با دستهایم تو را نمی سودم.» سپس به نفرین دام گذار و روسپی پرداخت:« نفرین بر دام گذاری که مرا در بند کرد. باشد که شکار همواره از دام او بگریزد، باشد که آرزو در دلش تباه شود.» و سپس به نفرین روسپی پرداخت:« اما برای تو ای زن، می خواهم تقدیر تو تا ابد اینگونه باشد. به تو نفرینی بزرگ روا می دارم، افراط، بزودی تو را از پا در خواهد افکند. ممر و معاش تو در خیابان، بستر تو سایه دیوار خواهد بود. مست و هشیار گونه ات را به یکسان خواهند نواخت.»
وقتی شمش شکوهمند قسمتی از سخنان انکیدو را شنید از آسمان به او ندا داد:« انکیدو، چرا بر آن زن نفرین روا می داری؟ بانویی را که به تو آموخت تا نانی درخور خدایان بخوری، و شرابی شاهانه بنوشی؟ کسی که بر تو جامه ای فاخر پوشاند، آیا او گیلگمش را چونان دوستی بر تو ننمود و آیا گیلگمش برادرت به تو رخصت آرمیدن بر بستر شاهی و لمیدن بر دیوانی در سمت چپش را نداد؟ او به شاهزادگان زمین امر کرد تا بر کف پایت بوسه نهند، اینک تمام مردم اروک برایت ماتم و عزا گرفته اند. پس از مرگت او بخاطر تو موهایش را نخواهد سترد تا دراز شوند، پوست شیر به تن خواهد کرد و در بیابان آواره خواهد شد.»
وقتی انکیدو سخنان شمش شکوهمند را شنید قلب دُژمش آرام گرفت. نفرین خود را پس گرفت و به روسپی گفت:« نگذار هیچ مردی تو را خوار کند.» ران خود را به طعنه نوازش کرد.« پادشاهان، شاهزادگان و نجبا به تو عشق خواهند ورزید، مرد پیر برایت ریش خواهد جنباند، اما جوان بند از کمر می گشاید. برای تو طلا و زمرد و سنگ لاجورد در اتاق بزرگ انباشته ام. بخاطر تو آن همسر که مادر هفت فرزند است آمرزیده خواهد شد. روحانیون برای تو راهی بسوی درگاه خدایان خواهند گشود.»
انکیدو با حال بیمار، تنها خوابید و اسرار قلبش را برای گیلگمش بازگو کرد:« ای دوست، دیشب دوباره رویایی دیدم، آسمان زاری می کرد و زمین با آن همراهی می نمود. من تنها در برابر موجودی دهشت آور ایستاده بودم. چهره ای پراندوه چون پرنده سیاه طوفان داشت. او بر من با چنگالهای عقابی فرود آمد و مرا درربود، پنجه اش را بر من حلقه کرد تا خاموش شدم. آنگاه مرا به صورتی درآورد که بازوانم به بالهای پردار تبدیل شدند. با نگاه خیره به من نگریست و مرا به قصر ایرکالا Irkala ملکه تاریکی، بسوی خانه ای که هیچیک از مهمانان آن را باز گشتی نبوده است؛ بسوی جاده ای که از آن بازگشتی متصور نیست برد.»
« خانه ای که ساکنان آن در تاریکی نشسته اند. گرد و غبار غذایشان و گل رس گوشت آنهاست. آنها چون پرندگان لباسی از پر پوشیده اند، نور را نمی بینند، در تاریکی نشسته اند. به خانه غبار وارد شدم و شاهان زمین را دیدم که تاج هایشان تا ابد به یکسو نهاده شده بود، حکمروایان و شاهزادگانی را دیدم که زمانی همگی تاج های شاهانه بر سر داشتند و بر جهان روزگاران گذشته حکم می راندند. آنهایی که چون انو و ان لیل در جایگاه خدایان بودند اینک چون خدمتکاران خانه غبار، گوشت پخته می آوردند. گوشت طباخی شده و آب خنک از مشک می آوردند. در خانه غبار که بدان وارد شدم، روحانیان بزرگ و پیشکاران مذهبی، کاهنان جادو و خلسه بودند، خادمین معبد بودند. و اتانا Etana بود: پادشاه کیش که در روزگاران گذشته عقابی او را به آسمان آورده بود. همچنین ساموکان Samuquan خدای گله را دیدم و ارش کیکال ملکه جهان زیرزمینی در آنجا بود و بلیت شری Belit- Sheri کسی که با بایگان خدایان و نگاهدارنده کتاب مرگ است، در برابر او چهارزانو نشسته بود. او سرش را بلند کرد، مرا دید و گفت:« چه کسی او را به اینجا آورده است؟» سپس من چون مردی تهی از خون، که تنها در میان زوائد و خاشاک سرگردان است، چون کسی که نگهبان دستگیرش کرده و قلبش از وحشت می تپد بیدار گشتم. آه، برادرم، باشد که شاهزاده بزرگ، فردی دیگر چون خدایی، پس از مرگ من، بر درگاه تو بایستد، باشد که نام مرا محو کند و نام خویش را بجای آن بنویسد.»
انکیدو لباس از تن بدر آورده و خود را بر زمین افکنده بود. گیلگمش به سخنان او گوش فرا داد و چون ابر بهاری گریست. زبان به سخن گشود و به او گفت:« در اروک بلند حصار کیست که اینگونه خردمند باشد؟ سخنان عجیبی گفتی. چرا احساسات تو اینسان غریب است؟ رویایی بس شگفت بود، اما دهشتی عظیم در آن نهفته بود. رویا را باید گرامی بداریم، هرچند دهشتناک باشد، چون رویا آن بدبختی را که سرانجام بر مردی عارض می شود می نمایاند. سرانجام زندگی غم است.» و گیلگمش سوگوارانه گفت:« اینک من بر خدایان نیایش خواهم کرد، چرا که دوست من رویایی بدشکون دیده است.»
روزی که انکیدو دچار رویا شده بود به پایان رسید و از شدت بیماری درافتاد. یکروز تمام در بستر افتاد و رنجش فزونی گرفت. روز دوم و روز سوم گذشت. ده روز در بستر افتاد و رنجش فزونی گرفت. روزهای یازدهم و دوازدهم در بستری پر درد سپری شد. سپس او گیلگمش را صدا زد:« دوست من، ایزد بانوی بزرگ مرا نفرین کرده تا در شرمساری بمیرم. من چون مردان در میدان جنگ نمی میرم، من از شکست در میدان نبرد واهمه داشتم، اما کسی که در نبرد جان می سپارد، نیکبخت است. چون من می بایست در شرمساری بمیرم.» و گیلگمش بر وی گریست، با نخستین پرتو سپیده او با صدای بلند به رایزنان اروک گفت:

« بشنوید ای بزرگان اروک
بر دوستم انکیدو می گریم
با ماتمی تلخ چون ماتم زنان
برای برادرم می گریم
آه انکیدو!
گورخر و غزال
که پدر و مادرت بودند
همه آفریدگان، چهارپایانی که با تو همسفر بودند
برایت می گریند
تمام وحوش دشت ها و چراگاه ها
راه هایی که در جنگل سدر دوست می داشتی
روز و شب می مویند
بگذار بزرگان اروک بلند بارو
بر تو بگریند
بگذار انگشت آمرزش
در ماتم و زاری اشاره کند
آه انکیدو، برادرم
تو چون تبری در کنارم بودی
چون قدرت دستم، شمشیری حمایلم
سپری در برابرم
ردایی شکوهمند، فاخرترین جامه ام
بشنو، در سراسر کشور پژواکی طنین افکنده است
چون مادری عزادار
بگریید، ای راه هایی که با هم پیمودیم
و وحوشی که با هم شکار کردیم، ببر و پلنگ
شیر و گربه وحشی، گوزن نر و مُرال
گاو و گوزن ماده
کوهستانی که از آن برای کشتن نگهبان جنگل صعود کردیم
بر تو می گریند
رودی که در مسیر آن گام زدیم
بر تو می گرید
اولا Ula ی عیلام Elam و فرات گرامی
که زمانی از آب آن در مشک هایمان ریختیم
جنگجویان اروک با دیوارهای مستحکم
جایی که ورزای آسمان در آن کشته شد
بر تو می گریند
همه مردمان اریدو و فرات گرامی
که زمانی از آب آن در مشک هایمان ریختیم
جنگجویان اروک با دیوارهای مستحکم
جایی که ورزای آسمان در آن کشته شد
بر تو می گریند
همه مردمان اریدو Eridu
بر تو می گریند، انکیدو
شخم زنان و دروکاران
که زمانی برایت حبوبات می آوردند
اینک در ماتم تواند
روسپیی که تو را با روغن معطر تدهین کرد
در عزای توست
زنان قصر که برایت همسری آوردند
با حلقه ای که تو برگزیده بودی
اینک در عزای تواند
مردان جوان، برادرانت
چنانکه گویی زنانند
با موهای بلند به عزا نشسته اند
و تقدیر شّر مرا در ربوده است
آه برادر جوانم، انکیدو، دوست عزیزم
این چه خوابی است که اینک تو را در بر گرفته است؟
تو در تاریکی غرقه گشته ای و صدایم را نمی شنوی ».

گیلگمش قلب او را لمس کرد اما نمی تپید. چشمانش را نیز نگشود. وقتی گیلگمش قلب او را لمس کرد نمی تپید. سپس گیلگمش نقابی از آنسان که بر چهره عروس می نهند به روی دوستش نهاد. چون شیر خروشیدن گرفت. چون ماده شیری که توله هایش را از او گرفته باشند، در کنار بستر به اینسو و آنسو رفت. موهایش را گسست و به اطراف پراکند. جامه های پرشکوهش را از تن بدر کرد و بر زمین کشید و پرتاب کرد، آنسان که گویی پلشت بودند.
با نخستین پرتو سپیده گیلگمش فریاد زد:« من گذاشتم تا تو بر بستر شاهی بیارمی، تو بر دیوانی در سمت چپ من یله دادی، شاهزادگان زمین بر پایت بوسه زدند. دستور خواهم داد تا همه مردم اروک بر تو بگریند. و نوحه مرگ سر دهند. مردم شادمان از اندوه سر فرود خواهند آورد و آن هنگام که به زیر خاک روی برای تو موهایم را بلند خواهم کرد. پوست شیری به تن کرده آواره بیابان خواهم شد.» روز بعد نیز، گیلگمش با نخستین پرتو روز زاری کرد؛ هفت روز و هفت شب برای انکیدو گریست تا بدنش کرم گذاشت. فقط آن هنگام بود که رخصت داد تا او را به خاک بسپارند. چراکه انوناکی Annunaki و داوران او را ربوده بودند.
گیلگمش دستور داد تا همه جا جار بزنند، همه را فرا خواند. مسگران، طلاسازان، سنگ کاران و به آنها دستور داد:« پیکره ای از دوستم بسازید » مجسمه را با مقادیر زیادی از سنگ لاجورد در ناحیه سینه و طلا برای تنه، آراستند.
میزی از چوب سخت ساختند و بر آن ظرفی از زمرد، انباشته از عسل و ظرفی از سنگ لاجورد، انباشته از کره گذاشتند و اینها را در برابر خورشید گذاشت و به او تقدیم کرد و با چشمهای گریان دور شد.

  • تاریخ ما، اِنی کاظمی
عضویت
اطلاع از
guest

1 نظر
پرامتیازترین
جدیدترین قدیمی‌ترین
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها
شهرام 42

سلام مرسی دوست من مرسی من هم با گیلگمش در سوگ انکیدو گریستم ودر سوگ همه بهلوانان تاریخ