بررسی متون تاریخی فارسی از دوره مغول تا عصر صفویه

آثار تاریخی زبان فارسی در دوره مغول، با شیوه نگارش این آثار و نیز آشنایی با مورّخان این دوره.

به نام خدا

مقدمه

دوره مغول با حمله قوم تاتار به ایران از سال ۶۱۶ هـ-ق آغاز می‌شود که مورخان از آن با عنوان《 دوره سیاه 》یاد می کنند؛ چرا که با هجوم این قوم به ایران تغییرات و تحولات بزرگی در همه شئون اجتماعی، علمی و ادبی ایجاد شد که آثار سوء آن، به ویژه بر رشد و بالندگی فرهنگ ایران، تا مدتها واقعی بود؛ رخداد عظیم تاریخی که تا آن زمان کسی نظیر آن را ندیده و نشنیده بود. اما به رغم این اتفاقات در همین دوره تاریخی، یعنی از آغاز سده هفتم تا اوایل سده دهم هـ‌.ق، مردان بزرگی در عرصه زبان و ادب فارسی ظهور کردند آثار ماندگاری از خود به جا گذاشتند. تاریخ‌نگاری فارسی نیز به اوج خود رسید. از عوامل گسترش تاریخ نویسی، یکی وقایع حاصل از استیلای تاتار مثل انقراض چندین دولت بزرگ است که خود به تحکیم پایه‌های امپراتوری مغول منجر شد و دیگر، جنگهای صلیبی و نیز افزایش تجارت کاروانی و دریایی در آسیا و حوزه مدیترانه که در استوار ساختن شالوده های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و در نتیجه، گسترش افق دید تاریخ نگاران ایرانی موثر بودند.

از سوی دیگر، علاقه ایلخانان به زنده نگاه داشتن اخبار و یادگارهای اجدادی و قومی خود و ثبت  وقایعی که به دست آنها و اجداد مغولی آن طایفه صورت گرفته بود ایلخانان را بر آن داشت که مورخان را بیش از پیش به تاریخ‌نویسی تشویق کنند. در زمان غازان، اولجایتو و ابوسعید خان و نیز وزرای آنها بیشتر از دیگر زمان‌ها به تاریخ نویسی توجه شد؛ و مهمترین کتب تاریخی عهد مغول به تشویق این سه ایلخان تدوین شد.

از این رو، دوره مغول و ایلخانان از شاخص‌ترین دوره‌ها به لحاظ تاریخ‌نویسی است. در این دوره مورّخان برجسته‌ای چون رشیدالدین فضل الله همدانی، عطا ملکی جوینی، حمدالله مستوفی، حافظ ابرو و میرخواند و خواندمیر ظهور کردند و آثاری بنام در تاریخ به جا گذاشتند که هر یک منبعی ارزنده برای تاریخ نگاران بعدی شد، به طوری که بخش اول جامع التواریخ رشیدالدین فضل الله همدانی به تنهایی دوره امپراتوری مغول و ایلخانان را به تصویر می‌کشد و اطلاعات جامع در اختیار خواننده می‌گذارد.

کتاب‌های تاریخی این دوره به دلیل اینکه نویسندگان آن به اسناد و مدارک تاریخ مغول دسترسی داشتند و یا شاهدان عینی و وقایعی بودند که شرح می‌کردند، حائز اهمیت است.

ادبیات دوران مغول

 ویژگی های نثر فارسی در دوره مغول

در این دوره نثر فارسی به دلیل کاربرد آن در مراسلات اداری و رونق نداشتن زبان عربی رواج کلی یافت؛ اما تداول واژه‌ها و اصطلاحات ترکی و مغولی و تداخل آن در زبان فارسی که از دوره سلاجقه شروع شده و در دوره مغول شدت پیدا کرده بود، در نثر نویسی فارسی تاثیری نامطلوب گذاشت. با این حال، اغلب تاریخ‌نگاران این اسلوب خاصّ خود را به کار می بردند. از این رو، کتابهای تاریخی دوره مغول برخی با نثری ساده و روان و تعدادی نیز با سبک مصنوع و متکلّف و در مواردی نیز مصنوع و مغلق نگارش یافته اند؛ برای مثال، تاریخ غازانی رشیدالدین فضل الله همدانی با نثری ساده و فصیح و تاریخ وصّاف به شیوه مصنوع، هر دو در یک عهد و برای یک پادشاه نوشته شده اند.

از ویژگی‌های سبک مصنوع این دوره می‌توان به این موارد اشاره کرد: ظهور نگارش مسجّع و نثر فنّی، صفت موازنه و ترادف جمله، موزونی عبارات، توصیف و تجسّم واقعه، جمع و تفریق یا سیاقه الاعداد، کنایات و استعارات، تشبیه و تمثیل، حذف افعال به قرینه، افکندن افعال به آخر جمله، ابتدا کردن با فعل در جمله، استعمال افعال وصفی، مطابقت صفت و موصوف، وفور لغات تازی، استعمال شیوه جمع فارسی بر لغات عربی، ورود لغات ترکی و مغولی، استفاده فراوان از ابیات فارسی و عربی در خود موضوع، استشهاد به آیات و احادیث، استعمار امثال ساده عربی.[۱]

طبقات ناصری

طبقات ناصری تالیف قاضی ابوعمر منهاج الدّین عثمان سراج الدّین جوزجانی از مآخذ بسیار مهم تاریخی است. پدر وی از رجال سرشناس درباره غوریان بود. سراج ظاهراً در ۵۸۹ هـ-ق در فیروزکوه غور متولد شد. و ایام کودکی وی در حرم سلطانی گذشت و تا هجده سالگی به یادگیری علوم متداول آن روزگار پرداخت و حافظ قرآن شد. پس از فوت پدر عهده‌دار شغل وی گردید و او این مأموریت خود را که رسالت دربار سیستان بود، در بیست و چهار سالگی، انجام داد. منهاج پس از سفر هفت ماهه از سیستان به خراسان بازگشت و از این تاریخ پای وی به دربار ملوک باز شد. در سال ۶۵۲ هـ-ق از طرف الغ خان لقب جوزجانی به وی داده شد. قاضی سراج تا تاریخ ۶۵۸ هت-ق در دهلی به عزت و حرمت زندگی کرد و بر منصب قضای کل هند تکیه زد. از شوّال ۶۵۸ به بعد یعنی در سن شصت و نه سالگی؛ که کتاب معروف خود را به پایان رسانید از زندگی وی اطلاعی در دست نیست.

قاضی سراج در زبان عربی و علوم شرعی ید طولانی داشت و زبان فارسی را به درجه استادی می‌نوشت و به هر دو زبان، عربی و فارسی، شعر می‌سرود. منهاج کتاب طبقات ناصری را در فاصله سال‌های ۶۵۵ تا ۶۵۸ هـ.ق تالیف کرده است. این کتاب متکی بر مآخذ آن دوره چون تاریخ بیهقی، تاریخ بلعمی، تکمله الطایف  سنن ابی داوود، قانون مسعودی و مسموعات و دیده های مولف نوشته شده است و به دلیل حضور مولف در دربار سلاطین غور و آل شنسب و مشاهده حوادث تاریخی در اوایل خروج مغول اطلاعات جالب و مهمی از این دوره می دهد که در مآخذ دیگر دیده نمی شود. اکثر وقایع نگاران از این کتاب فایده برده‌اند. این کتاب در ۲۳ بخش یا ۲۳ طبقه نوشته شده است و از آغاز خلقت تا خروج مغول را در برمی‌گیرد. طبقات ناصری نثری روان و پخته دارد و به لحاظ سلاست و  استحکام انشا و بلاغت یکی از شاهکارهای زبان فارسی به شمار می‌رود. این کتاب به تصحیح عبدالحّی حبیبی در سال ۱۳۶۳ ه.ش توسط انتشارات دنیای کتاب چاپ و منتشر شده است.

ملک حسام الدین عوض حسین خلجی

حسام الدّین عوض مردی نیکو سیرت بود، و از جمله خلج گرمسیر غور[۲]. چندین روایت کرده‌اند: که در حدود کوهپایه غور، وقتی به دراز گوشی بار به موضعی می برد از حدود والشتان بر بالایی که آن پشته افروز گویند بر می رفت و دو درویش خرقه پوش به  وی رسیدند، او را گفتند،: هیچ طعامی بر درازگوش داری؟ عوض خلجی گفت: دارم. قرصی چند با نان خورش سفرانه با خود داشت، بار از درازگوش فرود آورد، و رخت بگشاد، و آن سفره پیش درویشان نهاد. چون طعام بخوردند، آب موجود داشت، در رخت بر دست گرفت، و خدمت ایشان بایستاد. چون آن درویشان طعام و شراب، ماحضر به کار بردند، با هم گفتند: این سره مرد را خدمت کرد، نباید حق او گذاشت. روی به طرف خلجی کردند، که سالار به طرف هندوستان رو تا آنجا که مسلمانی است ترا دادیم. به اشارات آن درویشان از آنجا بازگشت و عورت خود را در آن درازگوش نشاند، و به طرف هندوستان آمد، و به محمد بختیار پیوست. و کار او تا آنجا رسید: که خطبه و سکه بلات لکهنوتی[۳] به نام او شد و خطابش سلطان غیاث‌الدین کردند، و شهر لکهنوتی را دارالملک ساخت و حصار بسنکوت بنا کرد، و خلایق از اطراف روی بدو آوردند، و او به غایت نیکو ظاهر و باطن بود و گزیده اخلاق و صافی سیرت، و جوانمرد و عادل بخشنده، در عهد او حشم و رعایای بلاد در رفاهیّت و آسایش بودند و از بذل و عطای او همگنان نصیب تمام یافتند، و نعمت بسیار گرفتند، و از وی در آن دیار آثار خیر بسیار ماند، و مجامع و مساجد بنا کردند، و اهل خیر را از علما و مشایخ و سادات ادارارات[۴] داد، و دیگر اصناف خلق را از بذل او اموال و املاک به دست آمد.

چنانچه امام زاده‌ای بود، از حضرت فیروزکوه، او را جلال الدّین پسر جمال الدّین غزنوی گفتندی، از وطن خود با اتباع به زمین هندوستان آمد در شهور سنه ثمان و ستمائه، بعد از چند سال به حضرت فیروزکوه باز آمد و مال و نعمت وافر آورد، و سبب حصول آن نعمت از وی پرسیده شد تقریر کرد: که چون به هندوستان رفته شد، و از دهلی عزیمت لکهنوتی مصمّم گشت،  چون بدان حضرت رسیده شد، حق تعالی میسّر گردانید که در بارگاه غیاث الدّین تذکیری گفته‌ آید، آن پادشاه نیکو سیرت از خزانه خود یک طشت بزرگ پر تنکه زر و نقره انعام فرمودی به قدر ده هزار تنکه. ملوک و امراء و اعیان خود را فرمان داد تا هر یک در حق او انعام فرمودند و قدر سه هزاری دیگر حاصل شد، و در وقت مراجعت پنج هزار دیگر انعامات حاصل شد چنانچه هژده هزار عدد تنکه از حسن اعتقاد پادشاه لکهنوتی غیاث الدّین خلجی بدان امامزاده واصل شد، رحمت الله و تقبل منه.

و چون کاتب در شهور سنه احدی و اربعین، به دیار لکهنوتی رسیده در اطراف بلاد لکهنوتی خیرات آن پادشاه مشاهده کرد. بلاد لکهنوتی دو جناح دارد بر دو طرف آب گنگ[۵]. طرف غربی را رال گویند و شهر لکهنور بدان جانب است، و طرف شرقی را بریند گویند، و شهر دیوکوت بدان جانب است، از لکهنوتی تا به در لکهنور و از اطراف دیگر سال شهر دیوکوت پل بسته است، به قدر ده روزه راه، به سبب آن چه وقت بشکال[۶]، تمام آن زمین آب گیرد، و این پل ها اگر نباشد، مگر در کشتی به مقاصد و اطراف عمارت توان رسید، در عهد او به سبب این پلها راهدبر جمیع خلایق گشاده شد، و چنین سماع افتاد که، سلطان سعید شمس الدّین چون به دیار لکهنوتی رسید، بعد از فوت ملک ناصرالدّین شاه محمود طاب ثراه، و به دفع فتنه ملک اختیارالدین بلکا، و خیرات غیاث الدین خلجی در نظر او مبارک  آمد، به هر وقت که ذکر غیاث الدّین افتادی، خطاب او سلطان غیاث‌الدّین خلجی فرمودی، و لفظ مبارک او رفتی: یک مردی که با این چنین خیرات او را سلطان غیاث‌الدّین خطاب کردن دریغ نباشد رحمه الله علیهم.

فی الجمله غیاث الدین خلجی، با خیرات و عدل و نیکو سیرت پادشاهی بود، اطراف ممالک لکهنوتی چنانچه جاجنگر[۷] و بلادِبنگ و  کامرود و ترهت[۸] جمله او را اموال فرستادند، و بلاد لکهنوتی او را صاف شد، و پیلان و اموال و خزاین بسیار به دست آورد، و امراء خود آنجا بنشاند، و سلطان سعید شمس الدین، از حضرت دهلی[۹] به طرف لکهنوتی، چند کرت لشکر فرستاد و بِهار[۱۰] به دست آورد، و امراء خود آنجا بنشاند، و در شهور سنه اثنی و عشرین و ستمائه عزیمت لکهنوتی کرد، و غیاث الدّین کشتیها بالا کشید، و در میان ایشان به صلح قرار افتاد، و سی و هشت زنجیر پیل، و هشتاد لک مال و بستد و خطبه به نام سلطان کرد. چون سلطان بازگشت بهار، ملک علاءالدّین جانی را داد. غیاث الدّین از لکهنوتی به بِهار آمد و بِهار را ضبط کرد و تعدّی نمود تا در شهور سنه اربع و عشرین و ستمائه ملک شهید ناصرالدّین محمود بن سلطان (سعید شمس الدّین) طالب ثراه از اَوَده[۱۱] با غرا ملک جانی لشکر هندوستان جمع کرد، و به طرف لکهنوتی رفت، و درین سال غیاث الدین عوض حسین خلجی از لکهنوتی به طرف بنگ و کامرود لشکر برده بود، و شهر لکهنوتی خالی گذاشته ملک ناصرالدین شاه محمود طاب ثراه لکهنوتی ضبط کرد، و غیاث‌الدین خلجی از آن لشکر، به سبب آن حادثه، بازگشت، و با ملک ناصرالدّین قتال کرد و غیاث الدین و  جمله امراء او اسیر گشتند، و غیاث الدین شهید شد، و مدت ملک او دوازده سال بود. حق تعالی پادشاه زمان ناصرالدین الدنیا را بر تخت پادشاهی باقی و پاینده دارد. آمین و رب العالمین. * [۱۲]

تاریخ جهانگشای جوینی

تاریخ جهانگشای جوینی ، تالیف علاء الدّین عطاملک بن محمد، از رجال و مورخین ایران در قرن ۷ هـ.ق است.

عطاملک در ۶۲۳ هـ-ق متولد شد. از جوانی و قبل از آنکه به سن بیست سالگی برسد، وارد کارهای دیوانی شد و به خدمت امیر ارغون خان (حکمران خراسان) پیوست و دوبار همراه وی به مغولستان سفر کرد. عطاملک در سال ۶۵۴ هـ-ق که هولاکوخان به خراسان آمد، و به خدمت او درآمد و در جنگهای او با اسماعیلیان الموت و خلیفه عباسی در بغداد شرکت کرد. در سال ۶۵۷ هـ-ق حکومت عراق و عرب به خوزستان منصوب شد و بیش از ۲۰ سال در این سمت باقی ماند. اما عاقبت در عهد اباقاخان خود و برادرش شمس الدّین به سعایت مجدالملک یزدی دستگیر و زندانی شدند. چون تگودار به سلطنت رسید، عطا ملک از زندان رهایی یافت (۶۸۱ هـ-ق)، ولی اندکی بعد در ارّان درگذشت و در تبریز به خاک سپرده شد. تسلیه الاخوان (رساله‌ای به فارسی در شرح آنچه در ایام اباقاخان و گذاشته بود) و تاریخ جهانگشای از آثار اوست.

تاریخ جهانگشای مشتمل بر یک دیباچه و سه جلد است که مولف تالیف آن را در ۶۵۰ هـ-ق شروع کرده و در ۶۵۸ هـ-ق به پایان برده است. تاریخ جهانگشای نثری منشیانه دارد و از مراجع معتبر تاریخ مغول است و مطالبی در آن آمده است که در منابع دیگر به دست نمی‌آید. مورخینی چون و صّاف الحضره، خواجه رشیدالدین فضل الله، ابن العبری، ابن طقطقی، شهاب الدین احمد بن یحیی کاتب دمشقی، حمدالله مستوفی و خواند میر و میرخواند مطالبی از او نقل و اقتباس کرده‌اند.

این اثر را اولین بار علّامه محمد قزوینی تصحیح و در سه جلد، بین سال‌های ۵۵ – ۱۳۲۹ هـ-ق/ ۳۷ – ۱۹۱۱ میلادی در لیدن هلند به چاپ رساند. و در ایران نیز این کتاب بارها از  طرف انتشارات کلاله خاور (۱۳۳۷)، مجلس (۱۳۵۲ هـ.ق) بامداد (۱۳۶۲) امیرکبیر (۱۳۶۲) و ارغوان (۱۳۶۷) و دنیای کتاب (۱۳۷۵) چاپ و منتشر شده است. تحریر نوینی از تاریخ جهانگشا توسط دکتر منصور ثروت صورت گرفته که از طرف انتشارات امیرکبیر در سال ۱۳۷۸ چاپ و منتشر شده است.

ذکر احوال مرو و کیفیّت واقعه آن

مرو دارالملک سلطان سنجر بود و مرجع هر کهتر و مهتر، عرصه آن از بلاد خراسان ممتاز و طایر[۱۳] امن و سلامت در اکناف آن در پرواز، عدد رؤوس ایشان با اقطار باران نیسان مبارات[۱۴] می‌نمود و زمین آن به آسمان مجارات،[۱۵] دهاقین از کثرت نعمت با ملوک و امرای وقت به موازات می زدند و با گردن کشان و سرفرازان جهان قدم محاذات[۱۶] می نهادند.

بَلــَد طَیـِب وَ رَبّ غَفــُورُ              و ثَرّی طِینُهُ یَفُوحُ العبِیرَا

وَ اِذَا اَلمَرء قَدَّمَ السیّرَ منهُ             فَهوَ یَنهَاهُ بِاسمِهِ اَن یَسِیرَا[۱۷]

سلطان محمد – انارالله برهانه – چون مجیر الملک شرف الدّین مظفّر را سبب جریمتی که عمّش اقتراف[۱۸] کرده بود از حکومت وزارت معذول کرد و آن منصب  را به پسر نجیب الدّین قصّه ‌دار که به بهاءالملک موسوم شده بود، مفوّض مجیر الملک ملازم رکاب سلطان بود تا به وقتی که سلطان منهزم از ترمد[۱۹] روان شد‌. کشتکین پهلوان بی استطلاق[۲۰] رای به جانب اهل سرای که مقیم مرو بودند مایل شد و خبر تشویش و تفرقه و خروج لشکر بیگانه بداد و بر عقب آن مثال[۲۱] سلطان موشّح به توقیع[۲۲] و طغرا[۲۳] محشّی[۲۴] به جبن و عجز برسید. مضمون و مقصود آنک متجنّده[۲۵] و سپاهان و اصحاب اشغال به قلعه مرغه[۲۶] استیمان[۲۷] کنند و دهاقین و جمعی از استطاعت تحویل و انتقال نداشته باشند مقام سازند و به هر وقت لشکر تاتار برسد به خدمت استقلال تلقّی نمایند و به نفس و مال توقّی[۲۸] و شحنه قبول و فرمان ایشان را مثول[۲۹] نمایند، و چون پادشاه که به مثابت دل است در اعضا ضعیف شود جوارح[۳۰] را چگونه قوتی بماند از این سبب فَشَل[۳۱] بر احوال و هراس بر اُناس غلبه کرد و تحیّر و تردّد بریشان استیلا گرفت. بهاءالملک با جمعی انبوه از بزرگان و سپاهیان استعداد تمام به جای آوردند و چون به قلعه رسید صلاح در مقام قلعه ندید با جمعی دیگر عازم حصار یاق[۳۲] یازر شد و دیگران هر کس برحسب هوی به جایی رفتند که اجل عنان گیر ایشان شده بود با مرو مراجعت کردند، و قائم‌مقام بهاءالملک یکی را از آحاد النّاس که نقیب[۳۳] بود بگذاشت و او میل کرد تا ایل شود و شیخ الاسلام شمس الدّین حارثی با او در آن اندیشه مساعد بود و قاضی و سیّد اجلّ مُتجانف[۳۴] و متباعد[۳۵]، لشکر یمه و سبتای را چون محققّ شد که به مروجق رسیدند به اعلام ایلی و هواداری رسولی فرستادند و در اثنای آن حالت ترکمانی که قلاوز[۳۶] و دلیل[۳۷] سلطان بود نام او بوقا از گوشه‌ای بیرون تاخت و  جمعی از تراکمه با او زده بودند به مغافصه[۳۸] خود را در شهر انداخت و جمعی را که در موافقت و انقیاد لشکر تاتار مخالفت نمودند با او مطابقت کردند و نقیب نقاب امارات از چهره بگشاد و تراکمه آن حدود روی بدو نهادند و جماعتی از جندیان[۳۹] که از حشر گریخته بودند و سبب خصب[۴۰] نعمت متوجّه مرو گشته برسیدند و پناه بدو دادند و حشم او انبوه شد، و مجیر الملک چون سلطان در جزایر آبسکون سکون گرفت با یک سر درازگوش:

مصراع

گاهی از و پیاده و گاهی برو سوار

عنان برتافت و گذر بر قلعه صعلوک کرد. امیر شمس الدّین علی مورد او را به عزار و اکرام تلقّی کرد و از آنجا به مرو آمد به باغ ماهیاباد[۴۱] بر در دروازه سرما جان نزول کرد و قومی از سرهنگان مرغزی که تبع او بودند یک یک نزد او می‌رفتند و بوقا او را در شهر را نمی‌داد و از غلبه عوام می‌ترسید. چون فردی چند برو جمع شدند، ناگاهی میان روزی قباها را ظهاره[۴۲] پوششها کردند و خود را در شهر افکندند. متجنّده مرغزی هم در حال به خدمت او کمر بستند و بوقا تنها به خدمت او آمد، از و عفو کرد. تراکمه و جندیان شهر هرچند که عدد مرد ایشان زیادت از هفتاد هزار بود مطواع[۴۳] او شدند و او خود را از مرتبه وزارت برتر می دانست و خیال او در دماغ سودای سلطنت می داشت به زعم آن که والده او حظیّه بود از حرم سلطان که پدرش را بدان مشرّف گردانیده بود به وقت تسلیم حامله بودست فی الجمله که آوازه او در خراسان فاش شد. اوباش روی بدو نهادند و او را در سویدا سودا مستحکم که فلک را بی اذن او دوران و ریاح را در میادین هوا جریان نتواند بود، و درین وقت ارباب سرخس شحنه تتار را قبول کرده بودند و ایل شده و شیخ السلام[۴۴] را هنوز هوای تتار در سر به قاضی سرخس که خویش او بود مسارّات[۴۵] می‌فرستاد، مجیر الملک را از آن حالت اعلام دادند اظهار نمی‌کرد تا روزی در اثنای وعظی بر سر منبر در مسجد جامع بر زفان[۴۶] او رفت که رگ جان دشمنان مشغول بریده باد. حاضران مجلس از آن سبب مشغله کردند، او خاموش و مدهوش و متحیّر شد و گفت بی ارادت بر زفان چنین سختی رفت و بر عکس این اندیشه و ضمیر بود و چون وقت مقتضی آن بود هر آینه دعا بر حسب زمان بر زفان آید، قال الله تعالی《 قُضیَ الامرُ اَلَذی فیهِ تَستَفتِیانِ[۴۷]》این سخن نیز به گوش مجیر الملک رسید و مصدق تهمت او گشت اما مجیر الملک را با او جانبی بودست و اسم شیخ الاسلامی داشت و فی نفسه عالم بود نمی خواست که بی وضوح بینّه که همه عالمیان فرا آن بینند و کس را حد به انکار و مجال قدح نماند او را تعرّض رساند تا مکتوبی به خط او که قاضی سرخس نوشته بود از دست قاصدی در میان راه باز یافتند. و نامه چون مجیرالملک برخواند به استحضار او کس فرستاد و از و سوال اخبار و اعلام و ارسال پیغام را انکار نمود. مجیر الملک مکتوب او را که صحیفه متلمس بود بدو داد که اِقرَا کِتابَکَ،[۴۸] شیخ الاسلام را چون نظر برخط خود افتاد، مشوّش و پریشان گشت. و مجیر الملک گفت بازگردد سرهنگان در و آویختند و آتش بلا برو ریختند و به کارد پاره پاره کردند و پای او گرفت و بر روی کشان تا به چهار سوی شهر برآوردند و نفاق و مکر را هر آینه خاتمت و وخیم باشد و خداع[۴۹] و غدر را آخر نه سلیم.* [۵۰]

تاریخ وصّاف

تجزیه الامصار و تجزیه الاعصار معروف به تاریخ وصّاف، تالیف ادیب شهاب‌ الدین یا شرف الدین عبدالله بن فضل الله شیرازی معروف به وصّاف الحضره و متخلص به شرف است.

مولف در سال ۶۳۳ هـ-ق در شیراز متولد شد. در همان شهر به کسب علم پرداخت و به خدمت دیوانی درآمد. او در دستگاه خواجه صدرالدین احمد خالد زنجانی و خواجه رشیدالدین فضل‌الله مقامی داشت و در عهد غازان خان و اولجایتو به دستیاری وزیر دانشمندش رشیدالدین فضل‌الله از مشاهیر دربار ایلخان به شمار می رفته است. وصّاف در سال ۶۹۷ هـ-ق در سی و چهار سالگی به تالیف کتاب خود پرداخت و در سال ۷۰۳ هـ-ق بخشی از کتاب را تقدیم غازان خان کرد و نه سال بعد در ۷۱۲ هـ-ق در سلطانیه بخش دیگر کتاب را از نظر سلطان اولجایتو گذرانید. بنا به تصریح خود مولف این کتاب ذیل تاریخ جهانگشای جوینی است و وقایع سال‌های ۶۵۶ تا ۷۲۸ هـ.ق  را در بر دارد. کتاب مشتمل بر ذکر احوال سلاطین مغول و اوان استیلای ایشان بر اکثر نقاط عالم است.

مطالب تاریخ وصّاف به جهت آنکه مولف خود شاهد وقایع بوده یا از بزرگان دولت شنیده، معتبر و حایز اهمیّت است. نثر این کتاب مصنوع و متکلّفانه است و بیشتر جانب لفظی رعایت شده تا معنی. این اثر اول بار در سال ۱۲۶۹ هـ-ق در بمبئی و در سال ۱۳۴۰ هـ-ق در تهران به چاپ رسید. جلد اول آن با ترجمه آلمانی هامر پورگشتال در سال ۱۸۵۶ م در وین منتشر شد. تحریر مجدد از تاریخ وصّاف را عبد المحمد آیتی انجام داده که در سال ۱۳۴۶ هـ-ق از طرف انتشارات بنیاد فرهنگی ایران به چاپ رسیده است.

ادبیات دوران مغول

ذکر اتابکان لر

اتابک یوسف شاه بن اتابک شمس الدین اَلَب ارغون ابن ملک نصره الدین هزار صف، دختر زاده سلطان رکن الدّین، سلطان کرمان، شهریاری صاحب مروّت، کامل نجدت[۵۱] بوده، مالک رفق[۵۲] و خَرقِ[۵۳] کلک و تیغ دست و دلش تاراج دهنده دریا و میغ[۵۴]، طرّه[۵۵] پرچم دلیران را طیره[۵۶] زلف پر خم دلبران دانسته و روز صیال[۵۷] اقران را شب وصال ماه پیکران شمرده، هنگام میدان‌داری و عرض آداب سواری از گوی زدن و نیزه گزاری یُحَسئَنهُ القَضاءُ اَلدَّهر قاری:

بیت

سال ها لعب نماید فلک چوگان قد         تا چوتو شاهسواری سوی میدان آرد

روز نشاط صحرا و تصیّد[۵۸] و تطیّر[۵۹] جوارح و تطّرد[۶۰].

بیت

چو یکران تازی برون تاختی        ز آهــو یکی دشت پرداخــتی

ولایتی معمور و رعیّتی مسرور و حشمتی موفور داشت و بیست هزار سوار تیغ‌ زن کمند افکن خنجر گزار در زیر رایت اقتدار که به هر چه فرمان شدی، در مقام صدر طواعیّت[۶۱] گفتندی.

بیت

به خدمت همه تن میان بسته‌ایم         به فرمان و رای تو بنشستـه ایم

و با این خصال و شمایل، ترحیب[۶۲] دانشمندان به جدّ فرمودی و با اهل حکمت موانستی تمام داشتی، در عهد میمون آثار اباقاخان به فنون عاطفت و نظر عنایت محظوظ[۶۳] و ملحوظ گشت و او را یوسف شاه بهادر خواند. سبب آنکه چون رایت شیر پیکر ایلخان بر عزم استضافت[۶۴] جیلان[۶۵] با ممالک  فسیحه و تفرّج حصانت نواحی ایشان نهضت کرد، در آن مضائق[۶۶] و معاقل[۶۷] و شعاب[۶۸] و مداخل که ذوات المخالب[۶۹] را بی دلیل بر مراقی[۷۰] و مصاعد[۷۱] آن مطارّ[۷۲] میّسر نشدی و سیول[۷۳] درتحدّر از آن مصابّ[۷۴] و مهاوی[۷۵] و غیاض[۷۶] و آجام[۷۷] تحذرّ[۷۸] نمودی، لشکر کشید.

بیت

دران شیب و بالای مرز درشت       ز ماهی شکم دیـدی از ماه پشت

و یاسا[۷۹] فرمود تا لشکریان هر یک تن از جمله اسلحه تبری با خود برداشتند و انواع اشجار که اغصان[۸۰] آن بیشه دار دست درهم زده و مانند تیر در جعبه به یکدیگر ملتّف[۸۱] شده می بریدند. در مضیقی از آن، تنی چند از لشکر چهل جنگ را حَبل حِیَل معتصم ساخته و در مکمن حَبل[۸۲] از سر جنون و خَبَل[۸۳] پنهان شده بَغتهً فَجاءهً بیرون آمدند به حوالی پادشاه فرو گرفتند. چون پیاده را گذر متعذّر بود، سوار آنجا چگونه تک و پوئی نمودی؟ ایلخان از مرکب هیون[۸۴] پیکر فیل هیکل آهوتک جدا ماند. نصرت ازلی و حراست لم یزلی رهبر آمد و یوسف شاه نزدیک رسید. چون ضیق حال و قدر فرقه ضال[۸۵] مشاهده کرد، با جوانان لشکر خود لمؤلفه:

تهمتن صفت آن یل تیغ‌زن          فرود آمده از باره پیلتــن

به زخم تیر باران، آن لشکر پلنگ صورت را متفرّق گردانید و ایلخان را از تنوره بلا خلاص داد. بدین مقامات شهرت یافت و دائم محطّ[۸۶] شعاع نظر عنایت خانان بودی. در عهد ارغوان خان چون از گلخن تیره دینی به گلشن روشن عقبی خرامید و زبان نصیحت آرای جهان چون مرغ از سر شاخسار سرو و بان[۸۷] روز به روز ساعت به ساعت زمان به زمان خوش خوش بسرائید.

شعر

بانَ بانَ و الثُـــریّا ثُرِیّــــا          والسَّماک السِماکُ والنَّسُرُ نَسرُ[۸۸]

پسرش اتابک افراسیاب به حکم وراثت قائم‌  مقام گشت از سر نزقات[۸۹] شُبّان[۹۰] و نزغات[۹۱] شیطان، وَ الشَّبابَ شُعبهُ مِنَ الجُنونِ[۹۲] لشکر را برخود بشورانید و دلهای خویشان و پیوستگان متغیّر گردانید تا ملک موروث از نمط[۹۳] عمارت دور ماند و رعیّت از رفاهیت و خوشدلی، مهجور شطط[۹۴] و حدّت که شرح آن در مضامین این اوراق نگُنجد. *[۹۵]

جامع التواریخ

جامع التواریخ، تالیف خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی، از وزرا و مورّخان و طبیبان عصر ایلخانان مغول.

وی در سال ۶۴۵ هـ-ق در همدان متولد شد. در عهد اباقاخان جزو اطبّای دربار مغول بود. در زمان دولت ارغون خان و گیخاتو مورد توجه قرار گرفت. غازان بعد از قتل خواجه صدرالدین احمدخان زنجانی، وی را همراه خواجه سعدالدّین محمد آوجی به وزارت خود منصوب کرد. اولجایتو نیز او را با خواجه علی شاه گیلانی در وزارت شریک کرد. خواجه رشیدالدین فضل الله و پسرش خواجه ابراهیم در دوره سلطنت ابوسعید بهادرخان به سعایت خواجه علی شاه گیلانی متهم به قتل اولجایتو شدند و هر دو به فرمان ایلخان مغول به قتل رسیدند.

خواجه رشیدالدین در طول حیات خود به ایجاد آثار خیر و تالیف و ترویج کتب تمایل داشت. رَبعِ رشیدی را در تبریز و بنا نهاد و کتاب مهم جامع التواریخ را تدوین کرد. از دیگر آثار وی رساله سلطانیه، بیان الحقایق، توضیحات ررشیدیّه مکاتبات رشیدی و مفتاح التفاسیر را می‌توان نام برد.

جامع التواریخ، تاریخ عمومی و مفصّل به زبان فارسی و متعلق به حدود ۷۱۰ ه-ق است. بنا به عقیده کاترمر (مصحّح و مترجم قسمتی از جامع التواریخ)، خواجه رشیدالدین این کتاب را به امر غازان نوشت. غازان کلیه اسناد و نوشتجات دولتی را در اختیار وی قرار داد و تمام کسانی را که در تاریخ و آثار عتیقه مغول دارای بصیرت بودند، در تحت فرمان او گذاشت. این قسمت از کتاب که عموماً به جلد اول معروف است، غالباً به اسم《 تاریخ غازانی 》شهرت دارد. خواجه رشیدالدین بعد از مرگ غازان، به فرمان سلطان اولجایتو کار تاریخ‌نویسی را ادامه داد و جلد دیگری بر آن افزود و سرانجام اثر خود را در سه جلد در سال ۷۱۰ هـ-ق به پایان برد. به گفته کاترمر، جامع التواریخ اولین تاریخ عمومی فارسی که در تاریخ احوال مردم آسیا نوشته شده است. نخستین کارترمر، فرانسوی در سال ۱۸۳۶ م در پاریس قسمتی از آن را راجع به هولاگو خان بود به چاپ رساند. برزین و بلوشه و کارل یان نیز هر یک بخش‌هایی از این کتاب را تصحیح و طبع کرده اند‌ در تهران و ترکیه به اتحاد جماهیر شوروی سابق نیز قسمت‌هایی از جامع التواریخ طبع یا تجدید چاپ شد.

چاپ سوم این اثر به کوشش بهمن کریمی در سال ۱۳۷۶ ش در تهران به چاپ رسیده است. تصحیح دیگری از این اثر توسط محمد روشن و مصطفی موسوی انجام یافته که در سال ۱۳۷۳ ش از طرف انتشارات البرز منتشر شده است.

در تاریخ و حکایات اقوام اُغُوز

به‌ موجبی که در تواریخ اسلامیان مذکور است و در توراتِ بنی اسرائیل مسطور، نوح پیغامبر علیه السلام زمین را از جنوب تا شمال سه قسم کرد: اول را به حام از فرزندان خود دارد که پدر سودان بوده و میانه را به سام که پدر اعراب و فرس بوده؛ و سوم را یافِث که پدر اتراک بود.

یافث را به جانب شرق فرستاد. مُغولان و تُرکان نیز همین سخن می‌گویند؛ لیکن ترکان  یافث را اَبُولَجه خان خوانده‌اند، و محققان نمی‌دانند که این ابو لجه خان پسر نوح بود یا فرزند زاده او، الاّ آنکه متفقاً بر آنکه از نسل او بوده و قریب العهد به وی؛ و تمامت مغولان و اصناف اتراک و صحرانشینان از نسل وی اند. و شرح آنها را بر این موجب تقریر می‌کنند که:

اَبُولجه خان صحرانشین بوده، و یایلاقِ او در اُورتال کُردتاق که کوههای عظیم بزرگ و بلندست و در آن حدود شهری است اینانَج نام و قِشلاقِ او هم در آن حدود به مواضعی که نام آن بُور شوق و قاقِیان و قَارَقوم است، و قَراقُوم نیز گویند؛ و شهر تلاس و قاریِ صَیرَم در نزدیکی آن مواضع افتاده. و قاریِ صَیرم شهری قدیم و عظیم بزرگ است کسانی که دیده اند می گویند از ابتدا تا انتهای آن یک روز راه است و چهل دروازه دارد، و در این قسمت اتراک مسلمان آنجا مقیم اند؛ و به قایدُو تعلق می دارد: و به اُلُوسِ فُونچیِ و موضعی که فرزندان او می‌نشیند نزدیک است.

و این اَبولَجه خان را پسری بود نام او دیِپ یاقُوی معنی دیپ موضع تخت و جای منصب باشد؛ و یاقُوی یعنی بزرگِ جمهورِ قوم. و این پسر به شوکت و اسباب پادشاهی زیادت از پدر بوده و چهار پسر داشته نام ایشان: قَراخان، اُورخان، کُز خان و کُرخان و مجموعه آن اقوام کافر بودند.

قَراخان قائم مقام پدر شد، و او را پسری در وجود آمد[۹۶] و سه شبانه روز پستان مادر نمی یتد و شیر نمی خورد بدن سبب مادرش می گریست و تضرع می‌کرد و در هر شب در خواب چنان دیده که آن بچه با وی گفتی که ای مادر من، اگر خدا پرست شوی و محّبِ به خدا گردی، شیر تو بخورم.

و آن زن به واسطه آن که شوهرش به تمام اقوام ایشان کافر بودند، ترسیده که اگر اظهار  خدا پرستی کند او را با بچه هلاک کنند. پنهانی ایمان به خدای آورده و با اخلاص تمام محّب حق جلّ و علا شده؛  و آن بچه پستان مادر گرفته و شیر خورده. چون یکساله شد، به غایت پاکیزه و خوب صورت بوده و آثار رشد هدایت از ناصیه او می تافت. پدرش چون آن معانی در وی می‌دید، گفت: از قوم ما به پیش تو صورت هیچ فرزندی در وجود نیامد.

این پس از میان اقران و اکفا معظم و معتبر گردد و به مراتب کمال برسد. و جهت نام نهادن وی با ایشان مشورت کرده‌. آن بچه یکساله به آواز آمده و گفته که: نام من اُغُوز نهید. حاضران از آن حال به غایت متعجب ماندند و به موجب سخنِ او که اثر ارشاد حق تعالی بود، او را اُغُوز نام کردند. چون به حدّ بلوغ رسید، پدرش قَراخان از برادر زادگان خویش دختر کوزخان که در غایت خوبی و پاکیزگی بود جهت او بستد.

اغوز در خفیه با آن دختر گفت که اگر خداپرست گردی و محّب شوی، من نیز ترا دوست دارم و با تو نزدیکی کنم. استبعاد[۹۷] عظیم نموده و آن نصیحت قبول نکرده و گفته که با پدرت بگویم تا تو را هلاک کند. اُغُوز بدان سبب به وی التفات ننمود. چون پدرش دید که او را دوست نمی دارد، دختر برادر دیگر، کُورخان را جهت‌ وی بستد. چون او را به اُغُوز تسلیم کردند، با وی همان سخن گفت. دختر قبول نکرد و به خدای ایمان نیاورد. و اُغُوز او را نیز دوست نداشت و پیش او نمی رفت.

قَراخان چون دید که اغوز به ان دختر هم میلی ندارد و پیش هیچ کدام از این دو زن نمی رود، از راه اِشقاق و محبتی که او را در حق وی بود دختر برادر دیگر، اُورخان را، جهت اونامزد کرد. هنوز به خانه نیاورده، روزی اغوز پس از شکار بازگشته آن دختر اُورخان را برکنار آب دید که تماشای کنیزکان می‌کرد که جامه می شستند. اُغُوز نزدیک وی راند و در خفیه با او گفت: می‌دانی که از دختران اعمام[۹۸] دو را ستدم و به ایشان را دوست نمی دارم و با ایشان صحبت نمی‌کنم، سبب آنکه خواستم که به خدای آسمان ایمان آورند و محُت او گردند، سخن مرا نشنودند و منکر گشتند. اکنون تو را نامزد من کرده اند. اگر به یگانگی خدای اقرار می کنی و وی ایمان می آری و محّب او می شوی، تو ر بستانم و دوست دارم. دختر جواب داد که من خدای را نمی شناسنم و نمی دانم لیکن، از سخن و فرمان تو تجاوز نمی‌کنم و مطیع و منقاد امر تو باشم.

اُغوز گفت دلخواه من آن است و چنان می فرمایم که تو را به خدا ایمان آری و محّب او باشی. او گفت: سخنِ تو قبول کردم. و ایمان آورد و محّب حق تعالی شد.

بعد از آن اُغُوز او را بستد و دوست داشت و همواره پیش او می‌رفت  و نزد دیگران نه. چون خداشناس و با نیاز بود، نخواستی که با پدر و اعمام آمیزش کند، چه ایشان کافر بودند. و همواره از ایشان دوری جستی و تباعد[۹۹] نمودی، و جدا از ایشان به کار رفتی و پیوسته نام خدای به لفظ عربی که الله است بر زبان راندی. و کس نمی دانست که معنی آن لفظ چیست. و او همواره به آواز خوش الله گفتی، و آن قوم پنداشتند که جهت الحان سماع و لهو و بازی آن لفظ می گوید و او را ملکه و معتاد گشته.

روزی قراخان عروسان را طوی کرد و ایشان را نواخت فرمود پرسید که چون این دو عروس پیشین پاکیزه تر از عروس دیگراند. چگونه است که پسر من، او را از ایشان دوستر می‌دارد و پیش وی می رود و او صحبت می‌کند و به دیگر عروسان و التفات نمی نماید. آن دو  عروس چون از شوهر ناخشنود بودند و غیرت تمام داشتند، فرصت یافتند و اَیغاقِیِ[۱۰۰] شوهر کردند و گفتند: او دینی دیگر گرفته و به خدای آسمان زمین ایمان آورده و محّب او شده؛ خواست تا ما نیز با او موافقت نماییم، ما انکار کردیم د به سخن او التفات ننموندیم، بدان سبب دل او را با ما بد شد و آن عروس بازپسین به خدای ایمان آورده و با او موافق و متفرق شده، لاجرم او را دوست می دارد و ما را دشمن. در آن حال اُغُوز با نوکران و بعضی دوستان خود به شکار بود.

قراخان برادران و عم پسران و خویشان و امرا جمع گردانید و گفت: پسرم اغوز در کودکی، عظیم مقبل و مستعّد می نمود و مرا به احوال او دلبستگی تمام بود. این زمان کاری بد پیش گرفته و از دین ما برگشته، او را زنده نتوان گذاشت. تمامت آن جمع از این سخنان رنجیدند و جمله برای قتل او اتفاق کردند.

زن اغوز که موافق او بود چون بر این حال واقف گشت، بر این حال واقف گشت، حالی زنی را از همسایگان که بر روی اعتماد داشت پیش اغوز فرستاد تا او را اعلام کرد. اغوز مصاف و محاربه را مستعد شد، و تمامت نوکران و دوستان را خبر کرده پیش خود خواند؛ و هم در شکارگاه به همدیگر پیوستند. و پدرش و اعمام و خویشان به قصد او بر نشستند و از جانبین صفها آراستند و جنگ کردند، و قراخان را شمشیری رسید و بدان زخم نماند و از جهت آنکه اعمام و اقوام اغوز گروهی انبوه با وی متّفق شده بودند، قرب هفتاد و پنج سال با یکدیگر جنگ می‌کردند. و اُولُوس و لشکر را تماچامیشیِ[۱۰۱] می‌کردند.

عاقبت الامر اغوز غالب آمد و آن ملک را از تلاس و صیرم تا بخارا بگرفت و بر وی مسلم گشت. بعضی اعمام و برادران و برادر زادگان که با او متفق نبودند به جانب شرق مقام ساختند. او نزد ایشان چنان مقرّر است که مجموع مغولان از نسل ایشان اند. و در آن عهد جمله کافر بودند و به مرور ایام ایشان نیز با اُورُوغ موحئد گشتند.

و چون اغوز را آن ملک مسخر گشت و پادشاهی آنجا بر وی قرار گرفت. خرگاهی زرین بزند و طویِ بزرگ کرد و خویشان و امرا رل تشریف[۱۰۲] داد و همه لشکریان را بنواخت؛ و جمعی از اقوام و اعمام که با او متفق گشته بودند، اُویغُوز لقب نهاد که معنی آن به تُرکی به هم پیوستن و مدد کردن است؛ و تمامت اقوام اویغور از نسل ایشان اند. و قومی دیگر را قَنقلیِ نام کرد؛ و با اقوام قِبچاق و قَلَچ و و آغاچِریِ  هم از نسل آن جماعت اند که با اغوز متفق شده بودند و اُورُوغ او بر آمیخته؛ و سبب نام هر یک بدین تفصیل است که مفصّل می گردد.*[۱۰۳]

مُسافره الاخبار و مُسایره الاخیار

تالیف خواجه کریم الدّین محمود بن محمد آقسریی، مورّخ و منشی عهد سلجوقیان روم.

درباره زندگی مولف و مناصبی که وی در نزد سلجوقیان داشته است. اطلاعات دقیقی در دست نیست. تنها پروفسور عثمان توران مصحح این اثر، اطلاعاتی در مقدمه کتاب به دست می دهد. آقسریی ظاهراً در نیمه نخست قرن ۷ هـ.ق  متولد شده است و دست کم حدود ۴۷ سال از زندگی خود را در خدمت سلجوقیان گذرانده و بین سالهای ۷۲۳ و ۷۳۳ هـ-ق درگذشته است. وی شاهد شورشهای بسیاری بر ضد ایلخانان روم از جمله شورش خطیر اوغلو (۶۷۵ هـ-ق) بوده، و شورش قرامانها و شورش بالتو برضد غازان خان (۶۹۶ هـ-ق) را به چشم دیده است. مجیر الدّین امیرشاه از جمله امیرانی بوده که آقسرایی با او در همه مراحل همکاری داشته و ملازم خدمت او بوده است. آقسرایی پس از مرگ مجیر الدین (۷۰۱ هـ-ق) چند سالی سرپرستی اوقاف سلجوقیان را به عهده داشت و سپس سمت کوتوالی آقسرای یافت.

او کتاب خود را به نام امیر تیمور تاش چوپانی، فرمانروای آسیای صغیر در زمان سلطان ابوسعید بهادرخان (۷۱۶ تا ۷۳۶ هـ.ق) نوشت. می‌گوید آن را به چهار اصل تقسیم کرده است تا در آن درباره وضع تواریخ و کیفیت فایده آن و تاریخ اسلام از هجرت پیامبر (ص) تا بر افتادن عباسیان، فرمانروایی سلجوقیان، خاقانهای مغول، پادشاهان روم، امیران و صاحب‌منصبان روزگار ایشان و رویدادهایی که در دوره ملازمت مشاغل دیوانی آنها بوده است سخن گوید. ولی آنچه اکنون در دست است همانا رویدادهای روزگار سلجوقی از آغاز تشکیل دولت سلجوقیان، ذکر سلاجقه ایران و روم و رویدادهای دوران آن خاندان تا استیلای مغول است. از ویژگیهای این اثر ذکر ماده تاریخهایی است که مولف درباره حوادث مهم و سال مرگ بزرگان آورده است.

این اثر در ۱۹۴۳ م. به تصحیح عثمان توران به زبان ترکی جدید با پیشگفتاری عالمانه در آنکارا و در سال ۱۳۶۲ ش در ایران از طرف انتشارات اساطیر به چاپ رسیده است.

ابتدای دولت آل سلجوق

السلطان رکن الدّین محمد ابوطالب طغرل بک بن میکائیل بن سلجوق

اول سلاطین دودمان سلجوقیان اوست، و سبب جهانداری آن بود که اصحاب تواریخ چنین آورده اند که در نواحی نور بخارا و حوالی آن مردم بسیاری ییلاق و قشلاق می کردند و ایشان را سروری بود سلجوق نام، شخصی به حسن سیرت معروف و به  طهارت اعتقاد و نیکونامی موصوف و پنج پسر داشت: اسرائیل و میکائیل موسی و یونس و احمد و هر یکی شایسته امارت و مهتری و در خود جهانداری و سروری، بعد از مدتی سلجوق به جوار حق پیوست و فرزندانش سروران قوم شدند و اشیاع[۱۰۴] و اتباع ایشان زیادت شد و نعمت و ثروت افزونی گرفت و مردان کار و جوانان نامدار در میان آن قوم با آلت و عدّت[۱۰۵] تمام سخت بسیار شدند و ایلک خان که پادشاه ماوراءالنهر و ترکستان بود اندیشناک شد نزد سلطان محمود به حکم مظاهرت کس بفرستاد که درین ممالک قومی بسیار با قوت و هیبت از ترکمانان ظاهر شده‌اند و اگر چه سیرت مذهب نیکو دارند و تا این غایت هیچ حرکت بد و فعلی ناپسندیده از ایشان ظاهر نشده است اما اندیشه می‌رود که مبادا وقتی از اوقات و تغییر و تبدیل احوال روزگار فتنه و آشوبی پیش گیرند که تدارک و تلافی آن دشخوار باشد و مضّرات به هزار مملکت سرایت کند، دریاب ایشان آنچه رای سلطان اقتضا کند اشارت فرماید تا آن را کار بندد، سلطان محمود مدتی درین اندیشه بود تا آن وقت که بدیدن ایلک خانبه جانب بخارا نهضت کرد، از فرزندان سلجوق رسول فرستاد که پیوسته ما را به دیار هند عزیمت غزو اتفاق می‌افتد و از هر جای از بلاد اسلام مردان گزیده به طوع و رغبت خویش در جهاد و غزا موافقت می‌کنند عجب داشته آمد که به هیچ وقت از ایشان فوجی به احراز چنین سعادت و نیکنامی عزم بلاد کفار نکردند و چوک قرب مسافت دست داد می باید که بزرگ و مهتر ایشان عزم حضرت سلطنت سازد تا آنچه مصلحت وقت اقتضا کند تقدیم افتاد و با تشریف و نوازش پادشاهانه مخصوص گشته مراجعت نمایند. چون رسول بدیشان رسید، مقدم او را به غایت عزیز داشته مستبشر شدند و اسرائیل که بزرگ ایشان بود ده هزار مرد گزیده برداشت و عزم بندگی کرد. چون خبر او با  هزار مرد به حضرت سلطان رسید، رسول فرستاد که ما را حالی به لشکر احتیاجی نیست جریده به زودی عزیمت سازد، اسرائیل سیصد نفر از جوانان خوب منظر باکفایت برگزید و به بندگی حضرت متوجه شد و فرزندش قتلمش را با خود برد. جون شرف زمین بوسی دریافت سلطان را دید از آن قوم خوش آمد و اسرائیل را اعزام و اکرام تمام کرد و در جنب تخت خود بر کرسی زرین فرمود نشاندن و بزم داد آراستن و هر لحظه به طلعت ایشان بهجت می نمود، در میانه محاورت فرمود پرسیدن که اگر ما را وقتی به لشکر احتیاج افتد، به چه قدر لشکر مدد و معاونت توانند نمودن. اسرائیل از سلاحدار خود کمان بستند و از سر غرور جوانی و نشاط باده گفت که هر وقت که این کمان به قوم و قبائل خود فرستم سی هزار سوار در حال بر نشینند. سلطان را از آن سخن بزرگ عجب آمد و مستشعر باز پرسید که اگر زیادت باید چه تدبیر کنید؟ اسرائیل یک چوب تیر از سلاحدار خود بستد و گفت چون این نیز بفرستم ده هزار مرد دیگر سوار شوند و همچنین می پرسید تا دو تیر دیگر جدا کرد و به هر یک تیر ده هزار مرد تقریر می کرد. سلطان از چنین تقریر به غایت منکر شد و گفت کسی را به یک کمان و سه چوبه تیر بی جامگی و جرایت[۱۰۶] شصت هزار مرد سوار معد[۱۰۷] تواند داشتن، کار او را خوار نشاید گرفتن و با خواص تدبیر و مشورت در پیوست که این طائفه را باز می باید داشتند تا به رسم نوا در دست باشند. پس فرمود که اسرائیل با فرزند خود و ده نفر تا سه روز مهمان من باشند و باقی را هر امیر ده نفر مهمان خود سازد و از خدمت و دلداری هیچ باقی نگذارند. پس امرا هر یکی ده نفر به وثاق خود بردند و در نواخت و عزت داشت تا نیم شب می افزودند. چون شراب در سر ایشان اثر کرد و آهنگ خواب کردند، سلطان فرمود که جمله را مقید گردانیدند و به امداد به قلعه کالنجر[۱۰۸] از حدود هند فرستاد و نزد باقی فرزندان سلجوق رسول فرستاد با خلعتها، و تقریر فرمود که اسرائیل چون به حضرت رسید نوازش تمام یافت، اما سبب آنکه او دیگر به درگاه پادشاهان ترسیده بود و آداب و رسوم ایشان ندانسته در حال تناول شراب از حرکتی نا واجب ظاهر شد، جهت ناموس سلطنت او را روزی چند باز داشتند باید که ایشان هیچ اندیشه به خاطر راه ندهند و در طاعت و اخلاص بیفزایند که هر چه زودتر او را با تشریف پادشاهانه اجازت داده اند که به مقام خود پیوندد. چون خبر گرفتن اسرائیل به برادران رسید، خواستند که خروج کنند و رسول را باز دارند از هیبت و سطوت سلطان و امیدواری که فرموده بود اندیشه کردند و رسول را با هدایای بسیار باز فرستادند و اظهار خلوص بندگی نمودند و گفتند به هر چه فرمان سلطان باشد امتثال لازم می دانیم و همه بندگان کمینه ایم، و تا سلطان محمود در قید حیات بود به هیچ وجه مخالفت نکردند و سعد دو سه سال از سلطان محمود درخواست کردند که ما را مردم و مواشی[۱۰۹] بسیار شد و موضع ییلاق و قشلاق تنگ گشت مرحمت فرمایند که به خطه خراسان عبور کنیم و حقوق و رسوم اسباب و انعام اضعاف[۱۱۰] آن چه معتادست به نواب حضرت سللطنت رسانیم. ارکان دولت مصلحت ندیدند اما سلطان جهت آن که بدیشان استظهار افزاید و هم خزانه را توفیری[۱۱۱] باشد، اجازت داد که از جیحون بگذرند و به جانب نسا[۱۱۲] و باورد[۱۱۳] مقام سازند. چون سلطان وفات یافت و در سنه احدی و عشرین وار بعمائه (۴۲۱) در میان دو پسر او مسعود و محمد در سلطنت خلف[۱۱۴] افتاد و در کار ممالک وهنی ظاهر شد و تا سلطنت بر مسعود مقرر شدن ترکمانان سلجوق دست تطاول و غارت و راه زدن بر گشودند و خراسان را آشفته کردند و صدو پنجاه نفر ترکمان به قلعه کالنجر فرستادند تا آنجا حمّالی و مشّاقی[۱۱۵] کنند باشد که اسرائیل را توانند دزدیدن و آن جا مدتی در نهر هیمه[۱۱۶] کشی و سقائی می کردند تا گستاخ شدند. شبی اسرائیل را از حبس بیرون آوردند و راه خراسان گرفتند. بامداد چون کوتوال را معلوم شد و مستحفظان و سپاه شهر در عقب رفتند و در میان بیشه که راه گم کرده بودند و حیران مانده بدیشان رسیدند، بیشتر را به دست آوردند و بر دار کردند و اسرائیل و فرزندش قتلمش را بندگران نهادند و در حبس انداخته و این حال به حضرت سلطان مسعود عرضه داشتند. سلطان در خشم شد، فرمود که اسرائیل را به زهر هلاک کنند و قتلمش را بند و احتیاط بیفزایند و بدین سبب میان سلطان مسعود و ترکان سلجوق چند کرت مصاف افتاد و سلجوقیان ظفر یافتند و خلق بسیار از طرفین کشته شدند تا ند آخرالامر صلح کردند و قرار نهادند که سیستان و غزنین و دیار هند سلطان مسعود را باشد و از خراسان و باقی ممالک دست باز دارد وایشان نیشابور و طوس را بگرفتند و می خواستند که غارت و کشش کنند. ماه رمضان بود تا عید در توقف داشتند و در آن روزها از دار الخلافه امیر المؤمنین القادر بالله رسول رسید و نصیحت و تهدید و وعید بسیار تقریر کرد، ایشان بدان مستظهر و مستبشر شدند و اظهار بندگی و طاعت نمودند و از سلطان مسعود شکایت کردند و درخواستند تا امارت خراسان بدیشان دهد. خلیفه التماس ایشان مبذول داشت و تشریف ولوا فرستاد. درین وقت میکائیل پسر سلجوق درگذشته بود و دو پسر او طغرل بک و داود امیر حاکم شده و باقی خویشان و قبایل و عشایر محکوم ایشان شده، طغرل بک لشکر بسیار داشت عزم عراق کرد و مملکت خراسان به برادر خود بازگذاشت و ری بگرفت و غارت و قتل کرد و به سلطنت بنشست و مملکت ایشان هر روز بیشتر میشد و خوارزم و طبرستان و گیلان و مازندران و کرمان و آذربایجان بگرفتند و اران نیز مسخر کردند و از سلطان مسعود درخواست کردند تا قتلمش را از حبس بیرون آورد و بدیشان فرستاد و با همدیگر پیوند کردند و وصلت محکم شده تا زمان سلطان سنجر از قصد خاندان سلطان محمود دست باز داشتند. چون قتلمش به حضرت سلطان طغرل بک رسید، شادیها کردند و نوازش تمام یافت و به غایت مقرب گشت و از خدمت به هیچ وقت در نمیگشت. و چون بساسیری از طلعت عباسیان روی گردانید و به خلیفه مصر اقتدا کرد و لشکر کشید و بغداد بگرفت و خلیفه را اسیر کرد و به حدیثه وعانه محبوس گردانید و خلیفه سالی در آن حبس بماند، در خفیه به طغرل بک رسول فرستاد و بدو استعانت نمود. طغرل یک قصد بساسیری کرد و به بغداد رفت و او را بکشت و خلیفه را به بغداد آورد و بر تخت خلافت نشاند و دولت عباسیان تازه گشت و طغرل بک را رکن الدین لقب داد و اسم سلطنت برو نهاد و چون از مهم بغداد فارغ شد، قتلمش را به موصل و دیاریکر و حدود شام فرستاد تا جمله را مستخلص گردانند و پادشاهی طبرستان و مازندران بدر داد. آخرالأمر طغرل بک در مقام مخیم خود بر در ری وفات یافت در رمضان در سته خمس و خمسین و اربعمائه ( ۴۵۵). مدت ولایت سلطنتش بیست و شش سال بود و او را فرزند نبود، آلب ارسلان بن داود برادر زاده خود را ولیعهد کرد و سریر سلطنت بدوسپرد.* [۱۱۷]

ظفرنامه

ظفرنامه شامی با تاریخ فتوحات امیر تیمور گورکانی، تألیف مولانا نظام الدّین عبد الواسع شامی، از مورخان و شاعران و فضلای قرن ۸ و اوایل قرن ۹ هـ.ق است.

مؤلف در شنب غازان تبریز متولد شد، به همین دلیل به شنب غازانی نیز معروف است. در جوانی به بغداد رفت و در آنجا روزگار گذراند تا این که تیمور در سال ۷۹۵ هـ.ق آن ناحیه را تسخیر کرد و او را نزد خود فرا خواند و امر به تألیف تاریخ زندگی و فتوحات خود کرد. بنابراین او به درخواست تیمور تألیف کتاب ظفرنامه را در ۸۰۴ هـ.ق شروع کرد. نظام الدّین شامی در ۸۰۶ هـ.ق همراه تیمور به آذربایجان رفت و با اجازه او در تبریز ماند و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد. ظفرنامه شامی، قدیمیترین تاریخی است که پیرامون زندگی و فتوحات تیمور نوشته شده است و چون مؤلف از نزدیک شاهد بسیاری از وقایع و حوادث بوده، از این رو تاریخ صحیح و دقیق تری راجع به تیمور و فتوحات او به دست داده است؛ تا آنجا که تمام جنایات و خونریزیهای چنگیز و تیمور و ظلم و ستم جباران. را که در حق مردم بیگناه مرتکب شده بودند به خوبی به تصویر میکشد. شرف الدین علی یزدی مؤلف ظفرنامه یزدی در تألیف اثر خود از این کتاب بهره برده ولی اشاره ای به آن نکرده است.

ذکر توجه امیر صاحب قران بعد از مراجعت از هندوستان

به جانب عراق وآذربایجان

چون امیر صاحب قران نصرت قرین و ظفر هم عنان از مملکت هندوستان به دارالملک سمرقند مراجعت فرمود به مسامع شریفه رسانیدند که، به احوال ممالک ایران به تخصیص آذربایجان و توابع آن فتوری راه یافته و از لشکر گرج وار من أحیانا رعایا را آسیبی رسیده، از آنجا که کمال غیرت و ناموس این حضرت است تحمل نافرموده در سال هشتصد و دو رایات ظفر پیکر در حرکت آمده متوجه صوب خراسان شد و از راه سلطانیه به جانب قراباغ تبریز توجه فرمود و چون به مبارکی آنجا نزول کرد و آن صحاری را محلّ خیام و خرگاه جلال و مرکز چتر و علم اقبال گردانید، ضبط جال لشکر منصور فرموده همه را علوفه و تغار[۱۱۸] داد. و مقارن این احوال از اطراف خبرهای موافق رسید از جمله آنکه تیمور قتلغ خان در ولایت اوزبیک وفات یافته اولوس[۱۱۹] او هم به هم برآمده با یکدیگر خلاف و نزاع کرده اند و بدین سبب ولایت او زیر و زبر شده و دیگر آنکه برقرق، ملک مصر، وفات یافته و امرا و ارکان دولت بعد از وی بر یکدیگر اعتماد ناکرده با یکدیگر جنگ و نزاع کرده اند و بسیاری از امرای نام دار به قتل آمده و مملکت بی سر گشته و طفلی فرج نام که ازو باز مانده، وجود و اختیاری ندارد. دیگر آنکه امیرزاده اسکندر بهادر پسر امیرزاده عمر شیخ بهادر با وجود خردسالی لشکر به جانب مغولستان کشیده و حق تعالی او را مظفر و منصور گردانیده لشکر دشمن را مقهور کرده است و مملکت پدر بزرگوار خود را ضبط فرموده، و دیگر آنکه خضر خواجه اوغلان که جاه و مرتبه تمام و لشکری فراوان داشت به نسبت با حضرت صاحب قرانی دوست و هواخواه بود، وفات یافته است. و بعد از ری پسران او به واسطه مردم شریر در طلب منصب پدر بر یکدیگر شمشیر کشیده اند و عاقبت مردم و ولایت خراب شده ایشان گریخته اند. دیگر در ولایت چین و ماچین و تای پادشاه توتغوز خان که والی مملکت بود و در کفر و ضلال به مرتبه اعلی رسیده تا حدی که نوبتی به غرضی سهل چند هزار مسلمان را به قتل آورده و اسلام را دران مملکت به کلی مندرس گردانیده معجز محمدی – صلى الله علیه وسلم – شر او دفع کرده وفات کرد و هرج و مرج به ایل و اولوس او راه یافت. این خبرها موجب شادی و مسرت دوستان و حزن و ملال دشمنان گشت. امیر صاحب قران مراسم شکر حضرت عزت به تقدیم رسانید و شکرانه این نعمتها را نیت بر غزو گرج مصمّم گردانیده با لشکر منصور به صوب مملکت ایشان توجه فرمود و به لب آب کُر رسیده تزول کرد و فرمان شد تا کشتیها جمع آورده بران آب پل بستند و لشکرها عبور کردند. و چون پیش ازین سیدی علی که حاکم ولایت شکی[۱۲۰] بود کشته شده بود و پسر او متصدی ایل و ولایت او شده، درین وقت از شکوه و هیبت حضرت امیر صاحب قران ترسیده ملک شروان[۱۲۱] امیر شیخ ابراهیم را واسطه ساخته در مقام فرمان برداری و طاعت گزاری در آمد و به بساط بوس حضرت رسیده زمین عبودیّت به لب ادب بوسه داد و عذر تقصیرات خود خواسته استدعای عف و مرحمت نمود. امیر صاحب قران او را به عواطف و اکرام مخصوص گردانید و منصب و مقام پدر به وی ارزانی داشت و از آنجا توجه کرده به جانب خمشا که یکی از گیران بود روانه شد و تا بدو رسیدن، ده روز راه جنگل و درختستان بود. مجموع بر لشکر قسمت فرمود تا همه را به اره و تیشه و تبر قطع کرده راه گشودند تا میمنه و میسره و قول[۱۲۲] لشکر به آسانی گذشته به مقام دشمنان رسیدند. و در آن ایام مدت بیست روز متصل برف می بارید و از غربال ایر بر کوه و هامون کافور می بیخت. لشکر اسلام بران دم سردان چون آتش تاختن کردند و هر که را از ایشان یافتند به قتل آوردند و در طلب خمشا روانه شده به دره آسون رسیدند. خمشا ترک خان و مان کرده در جنگلها ناپیدا شد و برف راه ها بسته گردانید اسب و استر و چهار پایان الشکر ضعیف و لاغر شدند اما گوسفند و گاو بسیار غنیمت گرفته خانه های ایشان را آتش در زده سوختند و خوک بسیار به تیغ گذرانیدند. و چون عیش ایشان بی شراب گوارنده نمی بود و زن و مرد و اطفال ایشان بدان معتاد بودند، تنغیص[۱۲۳] عیش ایشان را حکم نافذ شد تا باغات ایشان را بر لشکر قسمت کردند. همه بر بالای کوه بر آمده رزها را از بیخ برکندند و درختان را بعضی زدند و بعضی پوست باز کردند و عمارات ایشان را با زمین پست گردانیدند. و چون خشما گریخت و ولایت او خراب شد و گبران بسیار به قتل آمدند و سرما و برف به غایت بود و اسپان لاغر و ناتوان شدند، به مبارکی و طالع سعد مراجعت فرموده در مواکب نشاط و فراغ به قراباع[۱۲۴] رسید و دیده به دیدار عزیز فرزندان نامدار و خوانین کامگار روشن گردانیده شکر مواهب تعم الهی به تقدیم رسانید. و درین مقام حضرت ذوالجلال امیرزاده خلیل سلطان بهادر را پسری میمون طلعت، گردون رتبت کرامت فرمود چند روز متواتر طویل های پادشاهانه کردند و ایام به عیش و طرب سپری گردانیدند. و چون موسم دی و بهمن به آخر رسید و بوی بهار از کلبه عطار چمن دمید، امرا و شهزادگان و نو و اریاب دول را جمع کرده قوریلتای[۱۲۵] فرمود و بعد از مشورت و جانقی[۱۲۶] رأی روشن باز بر غزای گرج قرار گرفت التفات به حال لشکر فرموده و پیادگان را سوار گردانیده بر کافّه لشکر علوفه و تغار قسمت فرمود و عازم ولایت کرکین شده از قراباغ سوار شده به بردع[۱۲۷] رسید در آن صحرا خیمه و خرگاه برافراشتند. درین اثنا بنده هواخواه طهرتن از جانب ارزنجان[۱۲۸] رسید و به بساط بوس مشرّف گشت او را اعزاز و اکرام کرده توغ[۱۲۹] و علم و نقاره داد و تشریفهای فاخر پوشانید و به کلاه و کمرش سرافراز گردانید. و از آنجا شکار انداخته کوچ کردند و تا به حدود گرجستان رسیدن شکاری متعدّد فراوان کردند. و چون به سرحد ولایت رسیدند، قاصد فرستاده کرکین را تشحت فرموده پیغام داد که اگر سلامت نفس و خان ومان خود می خواهی پسر سلطان احمد را به جانب ما فرست تا از قهر لشکر منصور در امان باشی و ولایت تو بر تو مسلم ماند. چون قاصد رسید و ادای رسالت کرد، در مقام خشونت سخن گفت و جوابهای درشت داد و از عاقبت کار اندیشه نکرد. چون جواب ناصواب او به حضرت رسانیدند، در حال توجه نموده لشکر منصور را اشارت فرمود تا به ولایت در آمدند و غلات ایشان را از یخ برکندند. گرجیان پناه به کوهای بلند و غارهای استوار برده بودند و در مواضع سخت خانه ها و حصارها ساخته و بدان مستظهر شده مردان کار زار و دلیران نامدار از سر جلادت و مردانگی در آمدند و جمعی در صندوقها نشستند و آن را به طنابها استوار گردانیده از بالای کوه قرو گذاشتند. چون برابر مغاره ها[۱۳۰] می رسیدند. با گبران که در مغاره ها بودند به تیر و شمشیر و نیزه حرب میکردند و آتش و نفط می انداختند و عمارانی که از چوب ساخته بودند می سوختند و گبران نیز از هول جان به جان می کوشیدند. عاقبه الامر گل فتح از غنچه اسلام به باد ظفر شکسته شد و شاخ امانی پر جویبار کامرانی سبز و شاداب گشت تا بر حصارهای ایشان غلبه کرده هر که مسلمان شد بخشیدند و باقی را سر از تن به تیغ قهر بریدند برین منوال پانزده حصار مسخرگردانیدند و اکثر اهالی آن را به قتل آوردند و سپاه خراسان را جدا کرده به جهت محافظت جوانب در تفلیس بگذاشتند و حضرت صاحب قران با لشکر منصور در دشت مقران نزول فرمود. گرگین چون سر پنجه مهابت شیران کارزاری مشاهده کرد روباه وار روی بگریزنهاد، از ناوران[۱۳۱] کرج و بزرگان آن ولایت از سر عجز و ناتوانی به حضرت امیر صاحب قران آمدند و مطیع و منقاد شده امان طلبیدند، و کلیساهای ایشان را که مدتهای مدیدی بود تا محل عبادت نامقبول ایشان بوده تهلیل و تکبیر گویان تدمیر[۱۳۲] بایر و عاطل ساخته با زمین همواره گردانیدند، و از غرایب قضایا آن است که بندگی حضرت امیر صاحب قران در تاوشقان ثیل[۱۳۳] که به طرف هندوستان توجه فرمود سن مبارک که به قرنهای دراز رساد در شصت و سه  بود. و درین وقت که سال اودئیل[۱۳۴] بود، به شصت و چهار رسید، درین مدت اندک از تسخیر ولایت هندوستان و قلعه ها و حصنها و شهرهای آن فارغ شده ولایت از من و گرجستان را به سربازی مسخّر گردانید.* [۱۳۵]

منتخب التواریخ معینی

منسوب به معین الدین نطنزی مورخ و شاعر سده هشتم و نهم هـ. ق.

او ابتدا از صاحب منصبان میرزا اسکندرین عمر شیخ بن تیمور بود. در همین ایام تاریخ معروف منتخب التواریخ را به اسم او نوشت و آن را در سال ۸۱۶ هـ-ق به پایان برد. این کتاب شامل وقایع عمومی عالم از هبوط آدم تا مرگ تیمور ( ۸۰۷ هـ.ق) را دزیر می گیرد؛ به اضافه بعضی وقایع که از ۸۰۷ هـ. ق به بعد اتفاق افتاده است. قسمت جالب توجه این کتاب وقایع نزدیک به زمان مؤلف یعنی قرون ۸ و ۹ هـ.ق و خاصّه اطلاعات بی سابقه ای است که درباره ایران جنوبی و آسیای مرکزی آورده است. منتخب التواریخ اولین بار در سال ۸۱۶ هـ.ق به نام میرزا اسکندربن عمر شیخ، از پادشاهان گورگانی، نگارش یافت؛ اما مؤلف پس از غلبه شاهرخ بر اسکندر، دوباره در آن تجدید نظر کرده و در سال ۸۱۷ هـ. ق به شاهرخ تقدیم کرده است. بخش مربوط به فارس و جنوب ایران و امرای ماوراء النهر و احوال تیمور گورکانی در ۱۳۳۶ هـ. ش در تهران به تصحیح ژان اوبن توسط انتشارات خیام چاپ شده است. چاب دیگر از این کتاب به اهتمام پروین استخری از طرف انتشارات اساطیر در سال ۱۳۸۳ هـ ش منتشرشده است.

طبقه ملوک یزد که معاصر دولت مغول بودند و مبداء نسبت ایشان

بدان که خطّه یزد از بناهای قدیم است؛ و گویند ضحاک ساخته، و آن را زندان ضحاک خواندند. و شهری مختصر، بسیار منفعت است، و اهالی آنجا مردم با صلاح و استعدادند. و در فارس نامه، یزد را داخل فارس گرفته اند. گویند در اصل دارالملک یزد سه موضع بوده. یکی تورا پشت و یکی دزدالان و یکی دیگر دیه و مدعی یزدیان آن است که این دزدالان همان دز است که در شاه نامه مذکور است، اما این روایت اعتباری و اصلی ندارد و در محلی که دیه واقع بوده این زمان شهر یزد است. و پادشاهان آنجا هم از آل سلجوق بوده اند، از آن جهت ایشان به اتایک معروف و موسوم اند. و احوال اتابکان این شهر همچو احوال ملوک شهرهای دیگر است. و در اوایل پاد شاهان عجم در آنجا حکومت می کردند و در ایام اسلام ملوک دیالم و در روزگار فترت دیلمیان سلجوقیان تصرف کردند. و در روانی آن است که ترکی جکونیک نام از غلامان ملوک شام در آخر عهد سلجوقیان خروج کرد و به غزو کفار عزیمت نموده و به واسطه آنکه ملالی داشت و از ملوک شام آزرده بود بیرون آمد، حال او همچون حال البتکین بود، که از سامانیان آزرده شد و عزیمت هندوستان کرد؛ چون به بلاد غزنین رسید در آنجا حاکم شد. این ترک نیز، که نام او عطا بود، جون به خطه یزدرسید آنجا که موضع توراپشت است متوطن شد و این سه موضع که ذکر رفت به تصرف گرفت. و او را دو پسر بود، قطب الدین محمد و ناصرالدین محمود شاه.

و بعد از آنکه پدر وفات یافت حکومت بر قطب الدین معین و مقرر گشت. چون قطب الدین را هیچ پسر نبود دختر خود را به پسر محمود شاه داد، و از او پسری متولد شد، نام سعد؛ و همه اتابکان آخر از سال او آمدند و اسامی ایشان کماهو حقه على التفصیل معلوم نداشتیم و منظور ندیدیم. اما ختم ایشان بر اتابک رکن الدین یوسف شاه بود که در عید دولت غازان محمود خان باغی شد و عتاد ورزید. او را به سیب این طغیان مؤاخذت نموده استیصال[۱۳۶] کردند.

و این حال جان بود که در ایام سلطان غازان هر کس از ملوک اطراف روی به اردوبه نهادند و اتابک یوسف شاه ملتفت ایشان نشد. چون اکابر یزد از جور و ظلم او عاجز آمدند، قصه غصه خود به صاحب عادل خواجه رشیدالدین گفتند. و او این صورت بی راهی و ستم را در حضرت پادشاه غازان عرض کرد و گفت: «او سر بندگی ندارد، که جمله حام و ملوک اطراف به تهنیت پادشاه جهان به اردویه آمدند و او حاضر نشد.» پس غازان خان به استحضار اتابک یزد ایلچیان روان کرد. هر چند ایلچیان می آمدند اتابک مستشعر بود و توقف میکرد، تا یازده ایلچی جمع شدند و اتابک رکن الدین را رفتن به: اردویه متعذر نمود و دلپذیر نیفتاد. غازان خان یسودر نام میری بزرگ را با دویست سوار فرستاد و در بیرون یزد نزول کردند. اتابک یوسف شاه والده خود را با تبرّکات و تنسوقات[۱۳۷] پیش او فرستاد. امیر سپاه یسودر به هیچ وجه سر فرود نیاورد، گفت: «لابد او را می باید آمد که زمین بوس تخت غازان بکند.» مادر مراجعت کرد و به شهر رفت و گفت «ای فرزند، این شخص مغول به تو آمده است. اکنون هر نوع حیلتی که در تصورعقل آید باید کردن.» پس اتابک رکن الدّین یوسف شاه هم در روز جشنی ساخت و مجموع اکابر و صدور یزد را طلب داشت، و از هر یکی زری چند وام کرد، و حجتها بنوشت. چون مبلغی مال قبض[۱۳۸] کرد، روز دیگر مودیان[۱۳۹] مال و معاملان را حاضرگردانید و به تعذیب و تکلیف حجتها از ایشان بستد. روز دیگر لشکر خود را گفت که امروز روز غزاء اکبر است.» پس به یکبار دست برآوردند و در لشکر یسودر ریختند و همه را بکشتند. از آن میان پسر و دو پسرش بگریختند. و مظفر یزدی که سرهنگی از سرهنگان یزد بود از پیش اتابک روی گردان شد و با آن دو پسر همراه روی به اردویه نهاد و خبر برسانید. و شهرت او از این جهت پیدا شد، تا به مرتبه امارت پرسید، و آن قصه طولی دارد. على هذا آتایک چون باغی شد خزینه ای که ساخته بود برداشت و روی به خراسان نهاد. و عن قریب ایلچیان متعاقب او روان شدند و او را یه اردویه مقید بردند و یارغو[۱۴۰] داشتند. عاقبت از آن مهلکه خلاص یافته جان بدر برد و مدتی در اردو ملازم شد، تا زمانی که به حکم یرلیغ[۱۴۱] تمامت ملوک اطراف روی به نام نهادند. چون اتابک یوسف شاه به غایت مفلس و بی برگ بود نتوانست که عازم مصر و شام شود اجازت خواست تا به یزد رود و کارسازی کند. قضا را چون پیامد رمدی[۱۴۲] صعب پیدا کرد و آن رمد سبب تخلف شد. بعد از آنکه سلطان غازان از شام باز گردید به واسطه آن تخلف او را در اردو به یاساق[۱۴۳] رسانید.

علاءالدوله نام پسری داشت، و در یزد می بود تا بمرد. و پسر او سلغرشاء نیز بعد از پدر هم به نامرادی درگذشت و بعضی از اولاد او تا این زمان نیز هستند و در زمره دیگر رعایا به روایتی و زراعت مشغول می باشند و خطه یزد از ابتداء عهد غازان خان و سلطان محمد الجایتو و سلطان ابوسعید – علیهم الرحمه در کف حمایت خواجه رشیدالدین و خواجه غیات الدین محمد وزیر مصون بود، چنانکه به یمن عنایت ایشان مصر جامع شد. بعد از آن به زمان دولت سلطان ابوسعید چون محمد مطفر خدمتی چند شایسته بکرد حکومت آنجا، چنانچه ذکر خواهد رفت، به موجب تبلیغ ابوسعید با او تعلق گرقت. والله اعلم.* [۱۴۴]

زبده التواریخ

زبده التواریخ، تألیف شهاب الدین عبد الله بن لطف الله بهدادینی خوافی، مشهور به حافظ ابرو، از مورخان و جغرافی دانان عصر تیمور گورکانی مؤلف اصلا از بهدادین خواف بود. بعضی او را هروی نیز خواند.اند. حافظ ابرو در همدان پرورش یافت و درهمانجا تحصیل کرد. در جوانی به خدمت تیمورگورکانی پیوست و مورد توجه او واقع شد. بعد در زمره ملازمان شاهرخ و بایسنقر میرزا تیموری درآمد و به نام آنان به تألیف و تصنیف پرداخت. حافظ ابرو سرانجام در سال ۸۳۳ هـ.ق در زنجان درگذشت.

ذیل جامع التواریخ رشیدی، ذیل تاریخ طبری، تاریخ آل کرت، تاریخ طغاتیمورا تاریخ سربداران، تاریخ امیر ارغون شاه، تاریخ شاهرخ و زبده التواریخ از جمله تألیفات اوست.

او کتاب زبده التواریخ  یا زبده التواریخ بایسنقری یا تاریخ حافظ ابرو را در سال ۸۳۰ هـ.ق به نام بایسنقر تیموری تألیف کرد. این کتاب به جهت ضبط و ثبت دقیق وقایع از شهرت بسیاری برخوردار است. مؤلف در این اثر وقایع عالم را از خلقت تا سال ۸۲۹ هـ.ق نگاشته است. این کتاب در واقع تاریخ عمومی مفصلی است در چهار مجلد و عنوان على المجمع التواریخ سلطانی را دارد که در واقع تقلیدی است از جامع التواریخ رشیدی تا آنجا که در بعضی موارد عین مطالب آن کتاب را آورده است. مجلد چهارم این اثر درباره حکومت تیموریان است و چون حاصل مشاهدات خود مؤلف است، اهمیت بیشتری دارد.

عنوان زبده التواریخ بایسنقری که به دوره کامل تاریخ حافظ ابرو داده شده است ظاهرا فقط عنوان همین مجلد آخر بوده است، حافظ ابر در این مجلد، در بیان تاریخ تیمور عینا از کتاب ظفرنامه شامی بهره برده است. ولی در شرح سلطنت شاهرخ تیموری کتاب او اصیل و معتبر است. مؤلفین کتابهای مطلع السعدین، مجمل فصیحی، روضه الصفا و حبیب الشیر، از این اثر بهره برده اند. نشر کتاب نه ساده و نه متکلف است، ظاهرا حافظ ابرو سعی کرده است که مطالب خود را با نثری قابل فهم بیان کند.

این کتاب را سید کمال حاج سید جوادی تصحیح کرده است. جلد اول و دوم آن در سال ۱۳۷۲ و جلد سوم و چهارم در سال ۱۳۸۰ هـ. ش از طرف سازمان انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چاپ و منتشر شده است.

ذکر حالات و واقعات سنه اربع و عشرین و ثمانمائه (۸۲۴)

حکایت قشلاق فرمودن حضرت – خلدالله سلطنته –در قرا باغ اران

 و آنچه در آن ایام واقع شد.

به وقتی که حضرت سلطنت شعاری – خلدالله تعالی ملکه و سلطانه به عزیمت قشلاق از مرغان گذشته به قراباغ اران نزول فرمود، ممالک آذربایجان و شروانات به فر دولت سلطانی سر مباهات به طارم چرخ برین سوده عروس وار به خلخال[۱۴۵] امن و جمعیت آراسته گشت. مقدمان و معتبران اطراف با اصناف تحف و هدایا به حضرت اعلا که قبله گاه مقبلان و کعبه دولتیاران است، شتافتند و بارگاه اشرف سجده گاه صنادید[۱۴۶] و اشراف و بوسه جای ملوک نواحی و اکناف شد. سر سروران و گردن گردنکشان در ربقه طاعت و حلقه عبودیت آمد و رقاب جباران و قهاران مُذلّل[۱۴۷] و مسخّر اوامر و نواهی

گشت.

شعر

دشمــن نمانــد در همــه عالـم تـرا کســـی         پــس گـر کسی بمانــد مطیع و مسخرست

در خاک رفت هر که همی با تو سر کشید        او خاک بر سر است و ترا تاج بر سرست

در همان روز که بندگی حضرت به قشلاق قراباغ نزول فرمود، پسر محمد دوات دار و کلانتران اوچ اغلان شرف بساط بوس دریافتند. روز دیگر امرای ممالک مصر با شیبک و غیر هم که از سلطان مصر برگشته بودند، زمین خدمت به لب ادب مقبل گردانید و هم در این روز سیدی از ولایت لرستان که پیشتر پیش امیر قرا یوسف آمده بود، در این ایام به نسبت بندگی حضرات اظهار اخلاص و یگانگی و دولتخواهی نموده شرف زمین بوس دریافت و امرای عراق حاجی مسافر و کلانتران حشم زنگلو و حسین کلانتر تراکمه حضرتو و جنید چارپردی مراسم خدمت و وظیفه عبودیت به تقدیم رسانید.

در چهاردهم ذی الحجه شاهزاده خلیل الله بن امیر شیخ ابراهیم که در شمایل و عادات او دلایل مردانگی و مخایل[۱۴۸] فرزانگی ظاهر و پیداست و از حرکات و سکنات او اساس رشد و توسم[۱۴۹] خیر روشن و هویداست، از ولایت شروان و شماخین متوجه زمین بوس گشته پیش بندگی حضرت رسید. اقامت رسم بندگی و اثر اخلاص نمودن گردانیده خدمت و پیشکش پادشاهانه به عرض رسانید. سوابق خدمات آباء و اجداد را به لواحق نیکو بندگی مجدد گردانیده از بندگی حضرت به لطایف ترشیح[۱۵۰] و ترتیب اختصاص یافت و به نظر عنایت و عاطفت ملحوظ و محفوظ شد، حکومت و ایالت شروانات بر قرار سابق بدو ارزانی فرمود به انواع اعزاز و تشریف مخصوص و منصوص[۱۵۱] گشت.

شعر

سری که سوده شود بر زمین به خدمت تو           ز یک قــبـول تو تا حشر تاجــدار بـود

بعد از او برادرش شاهزاده منوچهر که از فرزندان امیر شیخ ابراهیم به مزید بأس[۱۵۲] و نجدت[۱۵۳] ممتازست و به کمال شجاعت و بسالت[۱۵۴] مستثنی، سعادت تقبیل بساط همایون دریافته خدمت و پیشکش به عرض رسانید و به نواخت و الطاف پادشاهانه اختصاص یافت، هم در این روز امیر سید احمد پسر امیر سید علی از ولایت شکی به شرایط طاعت داری و اخلاص قیام نمود، پیشکش پادشاهانه ترتیب کرده سعادت مثول[۱۵۵] پیش سریر اعظم دریافت وظایف اخلاص به جای آورد و به انواع عاطفت و سیورغامیشی[۱۵۶] و کرامات و تشریفات گرانمایه مخصوص شد. امیر قوستای و سید احمد قرامان و کلانتران تالشان هم در این ایام در مقام خدمت و عبودیت وظیفه بندگی به تقدیم رسانیدند. عیسی برادر تیزک و پیرعلی برادر عین الملک و امیر شیخ قبانی با امیر جعفربن امیر منصور که نایب امیر قرایوسف بود و حالا در دیوان بندگی حضرت سلطنت شعاری صاحب دیوان است و کلانتران با ایشان جمله در منتصف[۱۵۷] ذی الحجه المذکور به شرف زمین بوس رسیدند.* [۱۵۸]

روضه الصفا

روضه الصقا، تألیف محمدبن خاوند شاه بن سید برهان الدین معروف به میرخواند، از مورخان بزرگ قرن ۹ هـ.ق است. مؤلف در ۸۳۸ هـ.ق متولد شد. چون در کودکی پدر خود را از دست داد، از این رو به سبب تنگدستی از بخارا به بلخ رفت. او در آنجا از محضر علمای وقت بهره های فراوان برد و در سلک دانشمندان عصر خود درآمد. آنگاه به هرات آمد و به خدمت شیخ بهاء الدین عمر شتافت. در آنجا مورد توجه سلطان حسین بایقرا و وزیر دانش دوست او امیر علیشیر نوایی قرار گرفت. در فن ادب و انشاء و تاریخ نگاری تبر یافت و سرانجام کتاب روضه الصفا را به نام امیر علیشیرنوایی به رشته تحریر درآورد.

میرخواند در ۹۱۰ هـ.ق از هرات بیرون رفت. اما به سبب ضعف و پیری پس از یک سال به آنجا بازگشت و سرانجام در همانجا درگذشت و در مزار شیخ بها ءالدین به خاک سپرده شد. در نیمه اول سده ۱۳ مورخ دیگری به نام رضا قلی خان هدایت تکمله یا تتمه ای در سه مجلد بر روضه الصفا نگاشت که به روضه الصفای ناصری مشهور شد.

این کتاب تاریخی است عمومی و مفصل، با نثری پخته و با بهره گیری از آثار پیشین تاریخ نگاری ایران به تحریر درآمده است که تنها تاریخ طبری و الکامل توان برابری با آن را دارند. کتاب حبیب السیر در زبان فارسی بعد از این اثر قرار دارد.

چاپ اول روضه الصفا به صورت چاپ سنگی در ۱۲۶۱ هـ.ق در بمبئی و چاپ دوم آن در ۱۲۶۶ هـ.ق و چاپ سوم در ۱۲۷۰ هـ.ق در تهران صورت گرفت. روضه الصفا در سال ۱۳۵۸ هـ.ق به زبان ترکی در استانبول منتشر شد و در سالهای اخیر چاپ جدیدی از این کتاب با تصحیح جمشید کیانفر از طرف انتشارات اساطیر چاپ شده است.

ذکر گفتار در ایالت نشستن خاقان شیبانی خان در مملکت خراسان

و تقسیم نمودن ولایت و مناصب به فرزندان و امیرا

چون قدرت مالک الملک على الاطلاق عشأنه خلعت با تهمت « وَاللهُ یُؤتِی مُلکهُ مَن یَشاه»[۱۵۹] بر قامت قابلیت محمدخان شیبانی مرتب ساخت و به صرصر بی نیازی خرمن جمعیت اولاد والانژاد خاقان منصور را پریشان گردانیده هر یک از ایشان را به کشوری انداخت محمد خان به لوازم شکر و سپاس ملک ملک بخش پرداخته، هر یک از امرا و سرداران سپاه را به منصبی لایق نوازش نموده، درباره محمد تیمور سلطان و عبدالله سلطان که در معرکه شاهزادگان عالی مکان غایت شجاعت و جلادت به تقدیم رسانیده بودند، انواع انعام و احسان فرمود. چنانچه سابقا مذکور گشت منصب حکومت و داروغگی هرات به جان وفا میرزا تعلق گرفت و امر وزارت آن خطه به خواجه ابوالوفا که او را خواجه خورد نیز گویند تفویض پذیرفت. بقم چهره روی به داروغگی ولایت فوشنج[۱۶۰] آورد و سید هادی خواجه ولد سید مرتضی خواجه که پسر عم خان بود در مشهد مقدسه علم امامت مرتفع کرد. ولایت سبزوار متعلق به تنش بها درگشت و علم ریاست قنبر بی در مرو شاهجهان از ایوان کیوان درگذشت. امیر محمد صالح در جام، رای بی در باخرز[۱۶۱] به فرمان فرمائی قیام نمود و ایل امان در ترشیز ابواب دارائی بر روی خود گشود. زمام حکومت بلخ به قبضه اقتدار خرم ش شاه سلطان که پسر خرد پیر محمدخان و خواهر زاده پادشاه عالیشان ظهیرالدین محمد بابر بود، در آمد. و مقرّر شد که قنبر میرزا کوکلتاش در خدمت شاه زاده بوده به سر انجام مهام ملک و مال قیام نماید؛ و سلطنت سمرقند نامزد محمد تیمور سلطان شد و عبید الله سلطان به دستور والد ماجدخود در بخارا نیز حاکم گشت.

و در خلال این احوال حضرت خلافت پناه ظهیرالدین محمد بابر پادشاه در کابل وغزنین با سپاه ظفر قرین رایت نصرت آیین به عزم تسخیر قندهار و زمین داور[۱۶۲] بر افراشت و اولاد امیر ذوالنّون شاه شجاع بیک و میرزا محمد مقیم مستعد رزم و پیکار شده، بعد از وصول جنود سعادت ورود به حدود قندهار در قریه چلیک که در نیم فرسخی آن بلده واقع است، بین الجانبین غبار جنگ و شین ارتفاع بافت و کشش و کوشش وفور به ظهور آمده نسیم فتح و فیروزی بر پرچم علم پادشاه خجسته شیم وزید مردم امیر ذوالنون عنان به وادی فرار تافته مملکت قندهار و زمین داور در تحت تصرف پادشاه فریدون فر در آمده؛ و خزاین امیر ذوالنّون را که در مدت حکومت اندوخته بود بر امرا و سران سپاه قسمت نموده، ایالت ولایت قندهار را در قبضه اقتدار برادر عالی خویش سلطان امیر ناصر میرزا تفویض فرموده، آنگاه به کایل بازگشته در کنف دولت و اقبال به مستقر سریر جاه و جلال رسید.

و چون محمدخان شیبانی این اخبار شنید، عزم تسخیر سرزمین کرده به پای پهلوانی متوجه گردید. پس از آنکه نواحی زمین داور معسکر ظفر اثر شد، شجاع بیک میرزا مقیم با پیشکشهای لایق به ملازمت شتافتند و شرف بساط بوسی حاصل کرده عنایت و رعایت یافتند؛ و به موجب فرمان واجب الاذعان در سایه لوای عبدالله سلطان به رسم منقلای[۱۶۳] پیشتر روان شدند. سلطان ناصر میرزا چون بر هجوم اعدا مطلع شد، در ارک قندهار تحضن جست و ارباب و کلانتران آن بلده عبید الله سلطان و امرای آزون را استقبال نموده شرایط اطاعت و انقیاد به جای آوردند. و اوزیکان آغاز محاصره قلعه کرده متعاقب مواکب کواکب مراتب خانی نیز به ظاهر آن حصار رسیده کار محصوران به اضطرار انجامید. لاجرم سلطان ناصر میرزا طالب صلح و صفا گشته سفرا بنیاد آمد و شد کرده، و چنان مقرر شد که شاهزاده فی الجمله پیشکشی بیرون فرستد تا محمدخان از قندهار کوچ فرموده به صوب خراسان رود. و آن گاه سلطان ناصر میرزا چند سر اسب ارسال داشت؛ و محمد خان رو به دارالسلطنه هرات آورده، شاهزاده عزم درگاه حضرت پادشاه کرد. و چون خطه قندهار از وجود شریف آن حضرت خالی گشت، شاه شجاع بیک به مقتضای فرمان محمدخان شیبانی مستقر سریر ایالت خود خرامید و به تدارک اختلالی که در ایام غیبت او سانح شده بود پرداخت.

و در آن اوقات که محمدخان شیبانی در حدود قندهار بود، امیر محمد ولی بیک غاشیه[۱۶۴] اطاعت ملازمان آن آستان بر دوش گرفت و به جانب بلده فاخره هرات توجه نمود. شرح این سخن آن که قلعه طبس[۱۶۵] در زمان خاقان منصور در تحت تصرف امیر محمد ولی بیک می بود و در آن حصار استوار از قبل خود جناب امارت ماب امیر تروی یک بابا که در سلک نوایش انتظام داشت به لوازم حکومت مشغول می فرمود. چون در نواحی مشهد مقدسه ابوالحسن میرزا و کیک میرزا جام شهادت درکشیدند و از دستبرد سپاه ماوراء النهر جنود خراسان منهزم گردیدند، امیر محمد ولی بیک عنان فرار به صوب طبس انعطاف داد. اما بعد از وصول به خلاف امیر تروی بیک با اظهار عبودیت نواب شاهی کرده ابواب دولتخواهی بر رویش نگشاد. لاجرم امیر محمد نومید و حیران روی به هرات آورده پیش از آنکه محمد خان از قندهار باز آید به مقصد رسیده مولانا عبدالرحیم  که در آن بلده بود او را مستمال گردانید. چون محمدخان شیبانی از سفر قندهار کامیاب و کامکار بازگشته در دارالملک خراسان نزول اجلال فرمود، امیر محمد حسب الحکم متوجه ماوراء النهرگشت.*[۱۶۶]

تاریخ دیاربکریه

تألیف ابوبکر طهرانی، مورخ دربار ترکمانان قره قوینلو و آق قوینلو در قرن ۹ هـ.ق در باب تاریخ تولد و آغاز زندگی مؤلف اطلاعی در دست نیست و آنچه درباره شرح احوالش می دانیم صرفا از جای جای کتاب دیاربکریه اوست. او در آغاز کتاب خود را ابوبکر طهرانی اصفهانی نامیده است؛ او مدتی در اردوگاه شاهرخ به سر میبرد. هنگامی که محمد میرزا پسر جهانشاه قره قوینلو به حکومت اصفهان گمارده شد، ابویکر به وی پیوست و در دیوان او به کار پرداخت و در نبردهای او و جهانشاه با سلطان ابوسعید تیموری شرکت کرد. عهدنامه ای که بین جهانشاه و سلطان ابوسعید تیموری به امضاء رسید، به وسیله او نوشته شده است. ابوبکر سرانجام به هرات رفت و مدتی در مدرسه غیائیه آنجا به تدریس پرداخت و در این میان «تاریخ جهانشاه» را تحریر کرد. پس از شکست جهانشاه از اوزون حسن، ابوبکر طهرانی از راه سلطانیه به اردبیل رفت و وارد دستگاه اوزون حسن شد و سمت منشیگری او را یافت. اغلب نامه های اوزون حسن به رجال و سلاطین را او نوشته است. تاریخ درگذشت ابوبکر روشن نیست؛ اما می دانیم که در ۸۸۲ هـ. ق یعنی زمان مرگ اوزون حسن، وی زنده بوده و به احتمال پس از ۸۸۶ هـ. ق درگذشته است.

کتاب دیاریکریه تنها تاریخی است که مستقلاً درباره ترکمانان آق قوینلو وقره قوینلو نوشته شده است. مؤلف، این اثر را محتملاً در ۸۷۸ هـ. ق و بنا به فرمان اوزون حسن به رشته تحریر در آورده، اما با وجود این که تا دوره یعقوب بیگ پسر اوزون حسن زنده بوده، اما تاریخ رویدادهای اوزون حسن را به پایان نرسانده است؛ شاید به دلیل آن که نخواسته است شکست هولناک مخدوم خود را از سلطان عثمانی ذکر کند. چاپ انتقادی کتاب دیاربکریه به کوشش نجاتی لوغال و فاروق سومر با مقدمه و حواشی در ۱۹۶۲ م در دو جلد در آنکارا به چاپ رسیده است. انتشارات طهوری این اثر را در یک مجلد در سال ۱۳۵۶ هـ.ش در تهران منتشر کرده است.

ذکر احوال شیراز از زمان حادثه جهان شاهیّه تا زمان فتح

صاحب قرانی گیتی ستان سلیمان ثانی

به تاریخ اوائل شوال سنه ۸۷۲ که جهان شاه میرزا از تبریز به جائب دیاربکر لشکر انگیخت گرفت، امیر سیدی علی بیک بغدادی را که یکی از امرای عظام پیر بوداق میرزا بود و سالها از قبل او در بغداد حاکم به استقلال و استعداد بود و در سنه ۸۷۱ بعد از آن که جهان شاه میرزا بغداد را فتح کرد و پسر خود را پیر بوداق به قتل آورد و او را نواخته همراه به تبریز آورده بود و تربیت کرده به ایالت شیراز نصب فرمود و زمام حل و عقد و ملک و مال به کف کفایت و قبضه اقتدار او مربوط گردانید و سیدی علی در اوائل ذی القعده به دار الملک رسید به وظائف مملکت داری و اقامت مراسم شهریاری چنانچه طریقه حمام نیک نام و سنت سنیه ولایت اسلام است قیام نمود. اهل آن دیار را به مراعات و دلجویی در ربقه[۱۶۷] مخالصت می آورد و نهال محبت در ریاض[۱۶۸] دلها به خیال فاسد سلطنت می نشاند و چون پادشاه سعید به حدود دیاریکر رسیده بود و روز به روز ماده اختصام[۱۶۹]  میان او و صاحب قران از دیاد و استحکام می یافت آن داعیه درو قوی تر می شد و در کنار عرصه شطرنج تفرج کنان می بوده تا منصوبه[۱۷۰] باز فلک ازین طرح غریب که انداخته و دو شاه با تمکین را در یک گوشه به روی یکدیگر کشیده کدام را از اسب مراد پیاده خواهد ساخت و در معرض شاه مات خواهد انداخت تا عاقبه الامر به مراد خود رسید و باخبر هلاک پادشاه سعید نهال مغروس[۱۷۱] را آب دادن گرفت، ابواب عطا و بنا بر روی ارباب رجا برگشود و پایه جاه به قدر دستگاه بلند ساخت اعیان سپاهیان پادشاه که در اولکه ها[۱۷۲] و تیولات[۱۷۳] مانده بودند و امائل[۱۷۴] و اقران او که از روی نسب خویشتن را بلند ساخته بودند به نوکری او فرود آمدند و به مرسومات و مواجب و تشریفات و انعامات على قدر المراتب بهره مند گشته در ربقه طاعتش روزی به ناکامی گذرانیدند و ترقب ایام استقامت و ترضد روزگار سلامت منی نمودند. و چون از فرزندان جهان شاه میرزا نومید شدند و بنای کار ابوالقاسم میرزا نااستوار میدیدند و حسن علی میرزا با آنکه بعد مسافتی در میان بود به قلت عقل و خلل دماغ انشاب داشت، ازو نیز جانب و نا امید می بودند به ناچار با او در ساخته تسلیه خاطر خویش و توطین[۱۷۵] عقول دوراندیش می نمودند تا سلطان ابوسعید میرزا عراق را در حوزه تصرف کنید و زیده الافاضل مولانا محمد صاحب کشف را که از بهبهان ولایت شیراز ست و سالها بود که از وطن خود دور افتاده در هرات به استفاده و افاده اشتغال داشت و سلاطین او را به واسطه علوّ حسب محترم و سموّ[۱۷۶] نسب مکرّم می داشتند به رسالت از حدود خراسان در وقت یورش عراق به جانب شیراز فرستاد و سیدی علی را به آستان طاعت فرمان برداری خود دعوت نمود و به مواعید پادشاهانه او را استمالت داد. و چون مولانا الفاضل به شیراز رسید به تعظیم و تکریم او نشان تلقی حکم کرد و او را محافظت و مراعات می نمود و یکی را از صواحب شیراز خواجه قوام الدین محمد از برای ادای مراسم عبودیت و عذر تقاعد از توجه به آستان سلطنت با پیشکش لایق فرستاد. و همچنان مترقب می بود که همان استاد منصوبه باز طرحی دیگر انداخته و باز به خیال انگیزی رنگ آمیزی درین عرصه ترک تازی غریب خواهد کرد و پیوسته از برای خبرگیری بهانه عرض عبودیت قاصدی و عرضه داشتی به دیوان اعلی می فرستاد و تأسیس امر سلطنت که مخیّل[۱۷۷] دماغ مخبل او بود، قیام می نمود. آخرالامر زبده السادات و الأشراف سید اختیارالدین حسن بهبهانی که در کرم، مرتضی دوران و صحت تسب و رفعت شان، مشهور ایران است و خال خود را هر دو با مولانا شمس الدین همراه کرده روانه به جانب حدود اردبیل که معسکر سلطان ابوسعید میرزا بود، ساخت و انتظار انکسار میکشید. مولانای مشارالیه با رسولان به قزوین رسیدند و این بنده او را به تخویف توقیف می نمود و بر مقتضی مصادقت سابقه با او مصاحبت و مؤانست به تقدیم می رسانید و قرائن و علامات انهزام و انکسار سلطان بر او عرض میکرد و او اعراض و استبعاد می نمود تا خبر هلاک سلطان با تعاقب ورود لشکریان برهنه و عریان و پریشان و حیران به قزوین رسید و مولانا سید حسن که داروغه قزوین بود و جمعی کثیر از امیرزادگان و اعیان خراسان که به نام برداری آمده بودند و ایشان نیز انتظار خبر میکشیدند به خراسان معاودت نمودند. و سید اختیار الدّین توقف نمود تا به ائفاقی این بنده به پایه سریر اعلی صاحب قرانی افتخار یافت و به عواطف بی دریغ فائزگشته استمالت از برای سیدی علی بیک به تعظیم هرچه تمامتر گرفت و به شیراز متوجه شد تا سید اختیارالدین به شیراز رسیدند. امیرزاده یوسف به شیراز رسیده بود و سیّدی علی بیک فرار کرده به جانب یزد توجه نمود.* [۱۷۸]

عالم آرای امینی

تاریخ عالم آرای امینی، تألیف فضل الله بن روزبهان خنجی اصفهانی و از منابع مهم تاریخی دوره آق قوینلو است که در مورد دوران سلطنت سلطان یعقوب آق قوینلو و شیخ جنید و شیخ حیدر اطلاعاتی مهمی در اختیار اهل تحقیق قرار میدهد.

فضل الله، در علوم قرآنی و کلامی و قصص انبیا تبحّر داشت. وی در هفده سالگی همراه مادر راهی مکه شد و پس از مراسم حج به شیراز برگشت. خنجی بارها سفر حج کرد و در هر سفر خود با بزرگان علم ملاقات کرد و پس از سفرهای طولانی در حدود سی سالگی در شیراز مقیم شد و به تالیف و تدریس پرداخت و چون بار دیگر عزم حج کرد در آذربایجان به خدمت سلطان یعقوب رسید و کتاب بدیع الزمان را به او تقدیم داشت و به دستور وی تألیف تاریخ عالم آرای امینی را شروع کرد؛ اما این کتاب پس را از مرگ سلطان یعقوب به پایان رسانید و در نتیجه آن را با افزودن مطالبی چند درباره بایسنقر و سلیمان بیک بیجن به بایسنقر میرزا تقدیم داشت.

از خنجی آثار متعددی به جا مانده است؛ از جمله می توان به بدیع الزمان فی قصه حی بن یقظان، حل تجرید، حاشیه بر تجرید اشاره کرد. خنجی به دلیل دشمنی خاصی که که با شاه اسماعیل داشت زمانی که شاه اسماعیل در جنگ چالدران از سلطان سلیم شکست خورد، قصایدی در پیروزی سلطان سلیم در جنگ چالدران (به فارسی) و مدح سلطان سلیم (به جغتایی) و ماده تاریخ بر تخت نشین سلیم (به فارسی) سرود که در منشات السلاطین فریدون بیک درج شده است.

عالم آرای امینی در میان منابع مربوط به دوره آق قوینلوها از جایگاه خاصی برخوردار است. خنجی تالیف خود را براساس مسموعات و دیده های خود نگاشته است و به همین دلیل اطلاعات دقیق در اختیار خواننده قرار می دهد. سیک نگارش این اثر سنگین و متکلفانه است؛ هر چند خنجی سعی کرده است که از نثری ساده و روان برای گزارشهای تاریخی خود استفاده کند اما با آوردن آیات و احادیث و امثال و حکم و ذکر مسائل دینی و فقهی توفیقی در این زمینه نیافته است.

مینورسکی اولین کسی است که از عالم آرای امینی یاد کرده و خلاصه آن را در سال ۱۹۷۵ م در لندن به چاپ رسانده است. پس از آن جان وودز این کتاب را به صورت پایان نامه دکتری خود در دانشگاه پرینستون آماده چاپ کرد. تصحیح مجدد این کتاب را محمد اکبر عشیق انجام داده و انتشارات میراث مکتوب در سال ۱۳۸۲ هـ. ش آن را به چاپ رسانده است.

ذکر استیلای سلطان خلیل بعد از وفات حضرت صاحب قران بر تخت ایران

حضرت خاقان سعید آخر نهضتی که فرمود، غزای گرجستان بود در شهور سنه احدی و ثمانین و ثمانمائه ( ۸۸۱ ) انفاذ فرمان والای اِنفرُوُا خِفافاً و ثِقالاً »[۱۷۹] فرموده، عساکر جرّار و جنود بی حدّ و شمار، از اقاصی[۱۸۰] ممالک محروسه جمع نموده، عازم غزای کفار گرج و متوجه الغای آثار هرج و مرج در آن بلاد گشت، تا از حرف تیغ آبدار اسم «لکلمهُ الله ِهیَ العُلیا»[۱۸۱] در صفحات دنیا باقی دارد و تخم ثواب صالحات افعال در مزرع خویش کارد.

و در این سفر همایون اثر از کمال تفرّس[۱۸۲] و فرط تحدّس[۱۸۳] که آن حضرت را همگی حاصل بود، بر آینه ضمیر منیرش پرتو می افگند که شب عمر به پایان رسیده و بر مشارق مفارق آثار صبح شیب دمیده است. بر بام نیه برفی نشسته که اثر آن عرق شکرات است که از چشمه سار بدن روان گردد و آسیاب فلک بر صحن سر آردی ریخته که خمیر تن از نتیجه آن در تنور فنا نان گردد. پیری اگرچه از پشت دوته، کمانی ساخته، باریک بینان دانند که بر هدف وجود، تیر عدم انداخته است.

ابیات

پیری از پشت من کمان سازد                          زین کمان، تیر مرگ اندازد

نوبت پیری است و محتاجــی                            گشتــه پشتم کمان حلاجــی

قوس حلاجی است بنیــه تــن                            پنبــه او زمــرى لحیــه من

گویدم هین بساز ای پر فـــن                             پنبه از بــهر ریسمان کفـن

برف پیری چو بر سرت بارد                            خانــه بنیـــه را فـــرود آرد

فی الجمله وفور اشفاق که در ذات شریفش ناشی از نِشاء والشَّفقَه على خَلق اللهِ بود، مقتضی آن گشت که چون عن قریب خانه جهان را از وجود مکرّم که موجب حضور و سرور اهل عالم بود، می پردازد، از فرزندان محتشم یکی بر سریر سلطنت و خلافت سر برافرازد و آن روز از فرزندان صلبی پنج شاهزاده، برای منصب خلافت آماده بودند. فرزند به سن بزرگتر و در عرصه پادشاهی ظاهر از همه سُترگتر امیرزاده سلطان خلیل بود و دوم در سن امیرزاده نامدار، پادشاه کامکار غیاث السلطنه و الدین مقصود بیک و تالی مقصود بیک در رتبت عمر و زندگانی و سابق بر همه در مراتب پادشاهی و جهانبانی حضرت اعلی بود، دیگر امیرزاده کامکار ابوالعز یوسف بهادر، دیگر امیرزادهمرحوم مسیح میرزا.

و سواطع[۱۸۴] آثار نجابت و لوامع[۱۸۵] انوار رشد از جبین مبین حضرت اعلی همگی ساطع و لامع بود و همچو آفتاب عیان می نمود که این خورشید روزی جهانبانی کند و این نوباوه در گلستان جهان از شاخ عدل و احسان میوه افشانی نماید. چنانچه هر فرزانه که در اطوار پادشاهانه آن یگانه ساعتی به چشم تدبّر و امعان دیدی، رقم خلافت کبری بر او کشیدی. و حضرت خاقان سعید که از غایت زیرکی و دها از رقم هر تخمین هزار دفتر یقین خواندی و در مضایق اوهام فَرَس تفرّس راندی، از هر قبس قیاس نور یقین اقتباس فرمودی و در ظلمت شبه و لباس، به فکر صائب رفع التباس[۱۸۶] نمودی.

وصف زیرکی

در کیاست سفیر مدرکه بود                    در فراست سوار معرکه بود

فرس حدس هر کجا راندی                     عقــل اول قــدم فرومـانــدی

در کــمـالات راه دانــی او                      عقــل اول نـبــود ثــانــی او

یقین می دانست که منصب خلافت و قائم مقامی جز آن سرور نامی را سزاوار نیست و در این معرکه پر خطر که اسب تدبیر صد همجو سکندر، سکندر می خورد و جز این شهسوار کسی سوار نه. لاجرم پیوسته در هر محفل با امرای نامدار این بیان فرمودی در هر زمان و هر عهد به منصب ولایت عهد، حضرت اعلی را تخصیص نمودی. و از جمله امور که همگنان را به واسطه وقوع آن یقین حاصل گشت که نوبت خلافت بر بام دولتخانه حضرت اعلی خواهند زد و کوس سلطنت از بارگاه حشمت آن حضرت، آواز سطوت در آفاق خواهد انداخته، یکی آن بود که در آن هنگام که حضرت خاقان سعید از یورش روم با محقر نفری به ازدریه همایون معاودت نمود، بنابر آنکه در معرکه جنگ رومیان نقاره خانه ها همچو آواز دهل بر باد فنا رفته بود، در اردویه همایون جنگ نقاره خانه حضرت اعلی هیچ باقی نمانده. آن شب که حضرت خاقان سعید نزول فرمودند، فی الحقیقه آغاز کار سلطنت و بنیاد خانه خلافت بود، نوبت حضرت اعلی نواختند و نام نامی آن حضرت را بلند آواز ساختند، همگنان دانستند که حضرت اعلى علم خلافت برکشید و نوبت دولتش در رسید.

القصّه، هنگام معاودت از سفر گرجستان، خاقان سعید را ضعف بنیه قوى قوت بافت و قوت قوی از مقاومت مرض روی برتافت، به سری که مستور بود تصریح فرمود و حالی که مرموز بود توضیح نمود و در محفل اعیان امرا و ارباب حل و عقد به صریح فرمود که یوسف جان عزیز وداع اخوان قوی کرده، و پی به لب چاه عدم آورده بحمد الله کار خلافت خوب است و بشیر[۱۸۷] دولت با پیراهن سلطنت متوجه خانه یعقوب، من اکنون از جانب او منصوبم و در میان لشکر با این تن مستمند کمربند یعقویم.

چون از دارالسلطنه تبریز معاودت فرمود، ضعف کمال یافته و به واسطه کمال ضعف امور مملکت اختلال پذیرفته مهد علیا بیگم اندیشید که وقوع واقعه خاقان سعید نزدیک گشته، مبادا از نزول این حادثه امور ملک خلل آمیز گردد و دندان اطماع مفسدان که به سنگ رای و فرهنگ خاقانی شکسته بود، دیگر باره تیز شود؛ چه جمعی فرزندان که در پایه سریر اعلی بودند، به تب سن خورد می نمودند و سلطان[۱۸۸] در شیراز فارغ نشسته و از تدبیر محافظت مملکت رسته بود. مهد علیا صورت حال و اندیشه وقوع اختلال را مشروحا اعلام سلطان خلیل نمود و به قدغن تمام، حضور او راطلب نمود.

چون به واسطه رسول این اخبار به سلطان وصول بافت، از کمال فرح و سرور استعاره استعجال از صبا و دبور[۱۸۹] نموده، متوجه تبریز شد و با تهیه اسباب جهانبانی درعین عظمت و شوکت سلطانی در اندک زمانی به دار السلطنه رسید؛ دعوی پادشاهی محَّرر پرداخته و ولایت عهد حقه خویش مقرر ساخته، گویی به جای زهر مصیبت، نباتی خورده و مقدمات موت پدر را تباشیر[۱۹۰] حیاتی شمرده.

قطعه

ای ندیده خمار سکره موت                  گشتهای مست از می مــیراث

گرچه شیرین نمایدت لیکن                  زهر مرگ است در پی میراث

به خدمت حضرت خاقانی حاضر گشت؛ به صورت فرزندی نمود همچو عمر عزیز بر سر آمده و فی الواقع تیغی بود، خونین سرخ برآمد. حضرت خاقانی با وجود کمال ضعف و ناتوانی با سلطان در هر باب نصایح فرمود و در اثانی محاورات بر زبان مبارک چنان جاری شد که از روی فراست و به حکم کیاست چنین می نماید که قره العین یعقوب بیک در طلب سلطنت به مطلوب خواهد رسید و کار تدبیر در مصر خلافت به یعقوب خواهد کشید چه، از جبین او لایحه این نور پیدا و از طلعت مبینش آثار نجابت روشن و هویداست. سزاوار آن است که اسم خلافت و قایم مقامی این فرزند سامی را مقرر باشد و مدار حل و عقد امور جهانبانی به رأی م ملکت آرای سلطانی منوط و مربوط شود. اسب سلطنت مرکب یعقوب خان و عنان اختیار در قبضه قدرت سلطان باشد.

سلطان از مقام کبریایی و استبداد و خودرأیی از این نوع تدبیر استنکاف نمود و به این رأی پادشاهانه که سبب صلاح زمانه بود، اصلا التفات ننمود. در اثنای این احوال مرض حضرت خاقانی اشتداد یافت و مواد ضعف امتداد پذیرفت، قاضى «اللهُ یتوفیَ الانُفسَ حِینَ َموتِها»[۱۹۱] مُخضرِ: «حَتى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُم الموتُ»[۱۹۲] را جهت احضار غریِم[۱۹۳] «لَقد خَلَقنَا الإِنسانَ فِی أَحَسنِ تَقویم»[۱۹۴] روانه فرمود. چون ُمعامِل[۱۹۵] «أَعطى کُل شَیٍ خَلقهُ»[۱۹۶] بنابر بلوغ اجل« فَإذَا جَاءَ أَجَلَهُم»[۱۹۷] به تقاضای «ِاِرجِعی إِلى رَبِکَ راضیه َمرضیَه»[۱۹۸] مقطع معامله می نمود. بندباز جان که به حرکات شیرین بر بالای بندهای عروق و شرایین چابک دست و تو ست قدم بود، ریسمانها به هم کشیده و کارخانه برچیده، راه دیار عدم پیمود.

سلطانِ نفس ناطقه که در رهین برودت خانه طبیعت بود، در قشلاق گاه زین الأچوق تن برافراخته و در وسط آن تنور روح حیوانی برافروخته. چون موسم بهار پیری رسید و سمن شیب از چمن بدن بردمید، خیمه را از بیخ برکنده و بیخ آتش برافکنده، متوجه مرغزار جنان وعازم فوز[۱۹۹] به روح و ریحان گشت – سبحان الله – مملکت بدن همچنان برجاست، تخت نشین این مملکت کجاست! این خانه همچنان معمور است و خانه خدا در بحر فنا مغمور.* [۲۰۰]

[۱] . برای آگاهی بیشتر، رک: سبک شناسی،  ج ۳.

[۲] . غور: نام ولایتی است معروف نزدیک به قندهار.

[۳] . لکهنوتی: در زمان سابق شهری در اقصای شرقیّه ملک بنگاله و از بناهای محمد بختیار خلجی بوده است.

[۴] . ادرار: مستنری، حقوق.

[۵] . گنگ یا گنگا: رودی است به طول ۲۵۰۰ کیلومتر که در ایالت اوتارپرداش سرچشمه می‌گیرد و به خلیج بنگال می ریزد. گنگ یکی از رودخانه‌های مقدس هندوان به شمار می‌رود.

[۶] . بشکال: (= برشکال): فصل باران در هند.

[۷] . جاجنگر: در ساحل مهاندی در شمال شرق هند واقع شده است.

[۸] . ترهت: ولایتی در بهار.

[۹] . مقصود شهر دهلی است. دهلی پایتخت کشور هند، در ساحل غربی رودخانه جمنا و قسمت مرکزی هند واقع شده است.

[۱۰] . بهار: در شمال شرقی هند واقع شده است.

[۱۱] . اَوَده Avadh نام قدیمی این شهر اجودهیا بود. یکی از هفت شهر مقدس هندوان، در نزدیکی جونپور در شمال هند واقع شده است.

[۱۲] .* طبقات ناصری، صص ۴۳۵ – ۴۳۸

[۱۳] .  طایر: پرنده، پرواز کننده.

[۱۴] .  مبارات: دعوی برابری کردن.

[۱۵] . مجارات: با هم برابری کردن، با هم رفتن.

[۱۶] . محاذات: مقابل بودن، برابر چیزی قرار گرفتن.

[۱۷] . ترجمه: و شهری پاکیزه، پادشاهی و صاحبی بخشنده و خاکی که بوی خوش عبیر می‌دهد؛ و هنگامی که آدمی بخواهد از آن شهر گذر کند، با نامش او را از حرکت باز می دارد (اشاره به اینکه مرو با نام خود می‌گوید: مرو) ثعالبی در یتیمه الدهر، را به ابوعلی الساجی نسبت می‌دهد. (شرح مشکلات تاریخ جهانگشای جوینی، ص ۳۴۳).

[۱۸] . اقتراف: کسب کردن، به دست آوردن.

[۱۹] . ترمد (= ترمذ) در ماوراءالنهر که در جانب راست جیحون و در نزدیکی شهر نویده قرار دارد. (جغرافیای تاریخی، ص ۴۶۹).

[۲۰] . استطلاق: راهی خواستن، رهایی از بند.

[۲۱] . مثال: فرمان.

[۲۲] . توقیع: نشان کردن پادشاه نامه منشور را.

[۲۳] . طُغرا: امضای سلطان، نشان و علامت فرمانروایان غر که سپس پادشاهان سلجوقی و سلاطین و فرمانروایان عثمانی نیز آن را اقتباس کردند.

[۲۴] . محشّی: حاشیه نوشته شده، دارای حاشیه.

[۲۵] . متنجنده:  لشکریان، سپاهیان .

[۲۶] .  مرغه(= مراغه): از شهرهای آذربایجان.

[۲۷] .   استیمان: امان خواستن، زنهار خواستن.

[۲۸] . توقّی: حذر کردن،  پرهیز کردن، خویشتن داری.

[۲۹] . مُثول: به خدمت ایستادن، به خدمت در حضور کسی بر پای ایستادن.

[۳۰] . جوارح (جمع جارحه) اندامها؛ مرغان شکاری؛ اسبان ماده.

[۳۱] . فَشَل: سستی، کاهلی.

[۳۲] . یاق: به ترکی قلعه را گویند.

[۳۳] . نقیب: قایم مقام، مهتر قوم.

[۳۴] . متجانف: متمایل از حق، دور و ناسازگار.

[۳۵] . متباعد: دور شونده از هم؛ دور و بعید.

[۳۶] .  قلاور: مقدمه لشکر؛ سوارانی را گویند که جلوتر از لشکر حرکت کنند.

[۳۷] . دلیل: راهنما.

[۳۸] . مغافصه: ناگهان، ناگهانی.

[۳۹] . جندیان: لشکریان.

[۴۰] . خصب: فراخ مال و فراخ حال گردیدن.

[۴۱] . ماهیاباد: محله بزرگی است در شرق مرو بیرون دیوار شهر. (تاریخ جهانگشای جوینی، ج ۱، ص ۱۲۱).

[۴۲] . ظهاره: رویه لباس.

[۴۳] . مطواع: فرمانبردار، مطیع.

[۴۴] . مقصود شمس الدین حارثی شیخ الاسلام  مرو است.

[۴۵] . مُسارات: (جمع مساره): نجوا، راز گفتن، اخبار سری.

[۴۶] . زفان: زبان و لسان.

[۴۷] . یوسف (۱۲) آیه ۴۱: کاری که درباره آن نظر می‌خواستید به پایان آمده است.

[۴۸] . اسراء (۱۷) آیه ۱۴: بخوان نامه ات را.

[۴۹] . خداع: فریبکاری، خدعه، مکر.

[۵۰] . * تاریخ جهانگشای جوینی، ج اول، صص ۱۱۹ – ۱۲۲.

[۵۱] . نَجدت: مردانگی، شجاع بودن.

[۵۲] . رفق: مدارا؛ مالک رفق: اهل مدارا

[۵۳] .  خَرق: سستی؛ نادانی.

[۵۴] . میغ: ابر‌.

[۵۵] . طرّه: علم جامه، نگار جامه.

[۵۶] . طیره: شرمساری  آزردگی.

[۵۷] . صَیال: حمله کردن.

[۵۸] . تصیّد: شکار جستن، صید کردن.

[۵۹] . تطیّر: پرانیدن.

[۶۰] . تطرّد: آشکار کردن.

[۶۱] . طواعیّت: اطاعت کردن.

[۶۲] .  ترحیب: مرحبا و آفرین گفتن.

[۶۳] . محفوظ: بهره‌مند شدن از زندگی.

[۶۴] . استصافت: داد خواهی.

[۶۵] . جیلان: گیلان.

[۶۶] . مضائق: جاهای تنگ.

[۶۷] . معاقل (جمع معقل): پناهگاها؛ کدهای بلند.

[۶۸] . شعاب: شعبه ها، فرعها.

[۶۹] . مخالب: چنگالها.

[۷۰] . مراقی (جمع مرفاه): نردبانها، پله ها.

[۷۱] . مصاعد (جمع مصعد): جاهای و مرتفع.

[۷۲] . مطّار: جایرپرواز مرغان؛ (به تشدید طاء): اسب تندرو.

.[۷۳] سیول ( جمع سیل): آبی که به سرعت روان شود.

[۷۴] . تحدّر: فرو ریختن، سرازیر شدن.

[۷۵] . مهاوی (جمع مَهوی و مَهواه ): فضاهای بین دو کوه.

[۷۶] . غیاض (به کسر): نیستانها (به فتح) بیشه ها.

[۷۷] . آجام ( جمع اَجَم): نیستان؛ بیشه ها.

[۷۸] . تحدّر،: پرهیز کردن.

[۷۹] . یاسا: به مغولی قانون و قاعده، سیاست کردن.

[۸۰] . اغصان: شاخه ها.

[۸۱] . ملتفّ: در هم پیچیده.

[۸۲] . حبل: ریسمان، بند.

[۸۳] . حَبَل: دیوانگی.

[۸۴] . هیون : شتر دو کوهان.

[۸۵] .  ضال: گمراه.

[۸۶] .  محظّ: منزل.

[۸۷] . بان: نام درختی است که از آن روغنی گیرند خوشبوی و آن را دهن البان گویند.

[۸۸] . ترجمه: دور شد آنکه دور شد در حالی که ستاره ثریا همان ثریاست و ستاره سماک (سماک اعزل و سماک رامح) همان سماک است و ستاره نسر (نسر تایر و نسر واقع) همان نسر است.

[۸۹] . . نَزَفات: (جمع نزفه): خفت، سبکی، شتاب

[۹۰] . شُبان (جمع شاب): جوانها، در اینجا منظور 《از سر جوانی است.》

[۹۱] . نزغات (جمع نزغه): وسوسه‌ها.

[۹۲] . خزینه الامثال، ص ۱۰۴، عطار در منطق الطیر (ص۱۰۹ ) می‌فرماید:

بود در اوسط همه بیگانگی        و ز جوانی شعبه دیوانگی

[۹۳] . نمط: طریقه و نوع.

[۹۴] .  شطط: ستم کردن، جور و ظلم.

[۹۵] . * تاریخ وصّاف، صص ۲۴۹ – ۲۵۰.

[۹۶] . در وجود آمد: به دنیا آمد.

[۹۷] . استبعاد: بعید دانستن، دور شمردن.

[۹۸] . اعمام: عموها.

[۹۹] . تباعد: از یکدیگر دور شدن، دوری.

[۱۰۰] . ایغافی: غیبت کردن، بدگویی کردن.

[۱۰۱] . ماچامیشی: لغت مغولی، به معنی مضایقه کردن است.

[۱۰۲] . تشریف: خلقت.

[۱۰۳] . * جامع التواریخ، ج ۱، صص ۴۸ تا ۵۲.

[۱۰۴] . اشیاع: ( جمعه شیعه): پیروان، یاران.

[۱۰۵] . عُدّت: ساز و برگ جنگ.

[۱۰۶] . جرایت: مستمری.

[۱۰۷] . مُعدّ: آماده و مهیا.

[۱۰۸] . کالنجر: در جنوب غربی الله‌آباد در ایالت اوتار پرادش.

[۱۰۹] . مواشی: چهارپایان.

[۱۱۰] . اضعاف: مست کردن، ضعیف ساختن.

[۱۱۱] . توفیر: زیاد کردن، اضافه کردن.

[۱۱۲] . نسا: از شهرهای قدیم که ویرانه‌های آن اکنون در بیست کیلومتری عشق آباد ترکمنستان قرار دارد.

[۱۱۳] . باورد (= ابیورد) در روزگاران گذشته جزو ولایت نیشابور به شمار می‌آمد. امروز، جزو ترکمنستان است. (خراسان بزرگ، ص ۲۲)

[۱۱۴] . خلف: خلاف کردن، به وعده وفا نکردن.

[۱۱۵] . مشاقی: تعلیم دادن، مشق دادن.

[۱۱۶] . هیمه: هیزم.

[۱۱۷] . مسامره الاخبار و مساعده الاخیار، صص ۱۰ – ۱۵.

[۱۱۸] . تغار: غله‌ای که لشکریان دهند، قدح بزرگ و ظرف سفالی.

[۱۱۹] . اولوس: قبیله، طایفه.

[۱۲۰] . شکی: از شهرهای شرق قفقاز.

[۱۲۱] . شروان، در جنوب شرقی قفقاز در حوزه علیای نهر ارس قرار دارد.

[۱۲۲] . قُول: قلب لشکر در میدان کارزار.

[۱۲۳] . تنغیص: تیره ساختن، ناخوش گردانیدن.

[۱۲۴] . قراباغ: مرکز آن شوشی است و در میان آن دورود کُر و ارس قرار دارد (سازمان اداری، ص ۱۹۲). اولین بار در نزهه القلوب از آن نام برده شده است و نیز اسم بزرگترین کوههای آذربایجان است که از منتهی الیه شمال شرقی آذربایجان شروع می‌شود و تا سواحل جنوبی به خزر امتداد پیدا می‌کند. (لغت‌نامه‌ دهخدا).

[۱۲۵] . قوریلتای شورای عالی و اجتماع بزرگ مشورتی امرای مغول.

[۱۲۶] . جانقی: مشورت.

[۱۲۷] . بردع: شهری است در قفقاز.

[۱۲۸].ارزنجان: از شهرهای ترکیه در ساحل شمالی رود قره‌سو.

[۱۲۹] . توغ: پرچم، علم، درفش.

[۱۳۰] . مغاره: غار.

[۱۳۱] . ازناور: بسیار شجاع.

[۱۳۲] . تدمیر: هلاک کردن، نیّت بد کردن.

[۱۳۳] . تاوشقان = توشقان ئیل: سال خرگوش؛ سال چهارم از دوره دوازده ساله تاریخ ترکان.

[۱۳۴] . اودئیل: سال گاو؛ سال دوم از سالهای دوازده گانه ترکان.

[۱۳۵] . * ظفرنامه شامی، ص ص ۲۱۲-۲۱۵.

[۱۳۶] . استیصال: بازخواست؛ برانداختن.

[۱۳۷] . تنسوق: نظم دادن، ترتیب دادن.

[۱۳۸] . قبض: به دست آوردن.

[۱۳۹] . مودیان: مأموران مالیاتی.

[۱۴۰] . یارغو: بازپرسی، محاکمه؛ در اصطلاح اداری ایلخانیان، عوارضی که برای رسیدگی به جرایم گرفته می شد.

[۱۴۱] . برلیغ: اصطلاحی در ترکی مغولی: فرمان.

[۱۴۲] . رمد: درد چشم.

[۱۴۳] . یاساق (یاسا): سیاست.

[۱۴۴] . * منتخب التواریخ معینی، صص ۳۱-۳۵.

[۱۴۵] . خلخال: حلقه ای فلزی که زنان جهت زینت به مچ پای اندازند.

[۱۴۶] . صنادید (جمع صندید): مردان بزرگ دلاور، دلیر.

[۱۴۷] . مذلل: مطیع و رام.

[۱۴۸] . مخایل: نشانه ها.

[۱۴۹] . توسم: به فراست دریافتن

[۱۵۰] . ترشیح: پروردن، آماده کردن.

[۱۵۱] . منصوص: معین شده، تحقیق شده.

[۱۵۲] . بأس: قدیم، کهنه.

[۱۵۳] . تجدت: دلیری، مردانگی.

[۱۵۴] . بسالت: دلیری، شجاعت.

[۱۵۵] . مثول: به حضور آمدن، به خدمت رسیدن.

[۱۵۶] . سیورغامیشی:  التفات کردن، عنایت فرمودن.

[۱۵۷] . منتصف: نیمه چیزی.

[۱۵۸] . * زبده التواریخ، صص ۷۴۹-۷۵۱.

[۱۵۹] . بقره (۲) آیه ۲۴۷: و خداوند ملک خویش را به هر کسی بخواهد می بخشد.

[۱۶۰] . فوشنج (= فوشنج = بوشنگ): بوشنج: به فاصله یک روز راه در مغرب هرات (جغرافیای تاریخی، ص ۴۳۷ ).

[۱۶۱] . باخرز: ولایتی در خراسان که از سمت شمال به جام، از مشرق به هری رود، از مغرب به ترشیز و از جنوب به قاینات محدود است. (فرهنگ معین/ اعلام).

[۱۶۲] . زمین داور: نام قدیمی ایالتی است در افغانستان که امروز قندهار نامیده می شود.

[۱۶۳] . منقلا ( = منغلا = مانگلای): مقدمه لشکر.

[۱۶۴] . غاشیه: پارچه ای معمولا گرانبها که روی زین اسب بزرگان می کشیدند؛ غاشیه کسی را بر دوش گرفتن :فرمانبرداری کردن، اطاعت کردن.

[۱۶۵] . طبس: از شهر های استان خراسان که از شمال به کویر نمک و از جنوب و غرب به کویرلوت محدود است.

[۱۶۶] . * روضه الصّفا، ج ۱۱ ، صص، ۶۰۵۲ – ۶۰۵۵.

[۱۶۷] . ریفه: حلقه

[۱۶۸] . ریاض (جمع روضه): باغها.

[۱۶۹] . اختصام: خصومت کردن، دشمنی کردن.

[۱۷۰] . منصوبه: بازی شطرنج، مهره های شطرنج یکی از هفت بازی نرد.

[۱۷۱] . مغروس، درخت، درخت نشاندن.

[۱۷۲] . اولکه (= الکا): ناحیه، بخشی از ایالت.

[۱۷۳] . تیول (= اقطاع): در اصطلاح اداری تیموریان و بعد در عهد صفویّه و قاجار واگذاری درآمد ناحیه ای بر اثر لیاقت و شجاعت به کسی، حقوق سالیانه، مواجب.

[۱۷۴] . امائل (جمع امثل): برتران، بهتران.

[۱۷۵] . توطین: دل بستن، دل نهادن.

[۱۷۶] . سموّ: بلندی و رفعت.

[۱۷۷] . مخیّل: خیال کننده.

[۱۷۸] . * تاریخ دیاربکریه، ص ۵۱۶-۵۱۸.

[۱۷۹] . توبه (۹) آیه ۴۰: به جنگ بروید خواه بر شما آسان باشد و خواه دشوار.

[۱۸۰] . اقاصی (جمع اقصی): دورتر ها، نهایت ها.

[۱۸۱] . توبه (۹) آیه ۴۰: کلام خدا بالاست.

[۱۸۲] . تفرّس: به فراست دریافتن، ادراک.

[۱۸۳] . تحدّس: خیر خواستن در خفیه؛ جاسوسی کردن.

[۱۸۴] . سواطع: (جمع ساطع): درخشنده ها، آشکار ها.

[۱۸۵] .  لوامع: درخشنده، تابان.

[۱۸۶] . التباس: پوسیدگی.

[۱۸۷] . بشیر: بشارت دهنده، مژده آور.

[۱۸۸] . یعنی خلیل پسر بزرگ اوزون حسن.

[۱۸۹] . دبور: بادی که از مغرب وزد.

[۱۹۰] . تباشیر: سپیدی، سپیدی صبح.

[۱۹۱] . زمّر: (۳۹) آیه ۴۲: خدا جان ها را هنگام مردنشان می‌گیرد.

[۱۹۲] . نساء (۴) آیه ۱۸: و نیز آنات که کافر بمیرند.

[۱۹۳] . غریم: وام دار، مقروض.

[۱۹۴] . تین (۹۵) آایه ۴: که ما آدمی را در نیکوتر اعتدادی بیافریدیم.

[۱۹۵] . معامل: معامله کننده،  آرزومند.

[۱۹۶] . طه (۲۰) آیه ۵۰: آفرینش هر چیزی را به او ارزانی داشته است.

[۱۹۷] . اعراف (۷) آیه ۳۴: چون اجلشان فراز آید.

[۱۹۸] . فجر (۸۹) آیه ۲۸: خُشنود و پسندیده به سوی پروردگارت بازگرد.

[۱۹۹] . فوز: رستگار شدن.

[۲۰۰] . مغمور: غرق شدن، شکست یافتن.

* عالم آرای امینی، صص ۹۳ – ۹۷.

منبع:

متون تاریخی فارسی ( رشته تاریخ)

،دکتر محمد رضا نصیری

، انتشارات دانشگاه پیام نور

تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها