جنگ طلخاب

جنگ کردن با سلجوقیان در بیابان سرخس و هزیمت افتادن ایشان

امیر بدین احوال واقف شد کارها از لونی دیگر پیش گرفت، {ص۷۵۷} و چنان دانسته بود که چون علم وی پدید آید آن غلامان بجمله برگردند و این عشوه داده بودند و ما بخریده بودیم. و روز چهارشنبه هژدهم ماه رمضان نزدیک چاشتگاه طلائع مخالفان پدید آمد سواری سیصد نزدیک طلخآب و ما نزدیک منزل رسیده بودیم و بنه در قفا میآمد. امیر بداشت و بر پیل بود تا خیمه میزدند، طلیعهٔ خصمان درتاخت و ازین جانب نیز مردم بتاخت و دست‌آویزی قوی بود، و مردم ایشان میرسید و ازین جانب نیز مردم میرفت. و خیمه‌ها بردند و امیر فرود آمد با لشکر، و خصمان بازگشتند. و احتیاطی تمام کردند بدان شب در لشکرگاه تا خللی نیفتد. و پگاه کوس فروکوفتند و لشکر برنشست ساخته و به تعبیه برفتند. چون دو فرسنگ رفته آمد لشکری بزرگ از آنِ مخالفان پیدا آمد و طلیعهٔ هر دو جانب جنگ پیوستند جنگی سخت و از هر دو جانب مردم نیک بکوشیدند تا نزدیک دیه بازرگان پیدا آمد، و رود و چشمه‌سار داشت و صحرا ریگ و سنگریزه بسیار داشت، و امیر بر ماده‌پیل بود در قلب، براند تا به بالاگونه‌یی رسید نه بس بلند، فرمود که خیمه بزرگ آنجا بزنند تا لشکر کران آب فرود آید. و خصمان از چهار جانب درآمدن گرفتند و جنگی سخت بپای شد و چندان رنج رسید لشکر را تا فرود توانست آمد و خیمه‌ها بزدند که اندازه نبود و نیک بیم بود که خللی بزرگ افتادی اما اعیان و مقدمان لشکر نیک بکوشیدند تا کار ضبط شد، و با این همه بسیار اشتر بربودند خصمان و چند تن بکشتند و خسته کردند. و بیشتر نیروی جنگ گریختگان ما کردند که خواسته بودند تا به ترکمانان نمایند که صورتی {ص۷۵۸} که ایشان را بسته است نه چنان است و ایشان راست‌اند تا ایمن شوند، و شدند، که یک تن ازیشان برین جانب نیامد. و جاسوسان ما به روزگار گذشته درین باب بسیار دروغ گفته بودند و زر ستده، و این روز پیدا آمد که همه زرق بود.

 

و چون لشکر با تعبیه فرود آمد، در قلب سلطان فرود آمده بود و میمنه سپاه‌سالار على داشت و میسره حاجب بزرگ سباشی داشت و بر ساقه ارتگین. و آن خصمان نیز بازگشتند و نزدیک از ما در کران مرغزاری لشکرگاه ساختند و فرود آمدند چنانکه آواز دهل هردو لشکر که میزدند به یکدیگر میرسید. و با ما پیاده بسیار بود کنده‌ها کردند گرد بر گرد لشکرگاه و هر چه از احتیاط ممکن بود بجای آوردند درین روز، که امیر رضی الله عنه آیتی بود در باب لشکر کشیدن، و آنچه در جهد آدمی بود بجای میآورد اما استارهٔ او نمیگشت و ایزد تعالی چیز دیگر خواست و آن بود که خواست. و در همه لشکر ما یک اشتر را یک گام نتوانستند برد و اشتر هر کس پیش خیمه خویش میداشت. و نماز دیگر فوجی قوی از خصمان بیامدند و نمیگذاشتند لشکر ما را که آب آوردندی از آن رودخانه. امیر بدرِ حاجب و ارتگین را با غلامی پانصد بفرستاد تا دمار از مخالفان برآوردند و دندانی قوی بدیشان نمودند. و چون شب نزدیک آمد بر چهار جانب طلیعه احتیاطی قوی رفت. و دیگر روز مخالفان انبوه‌تر درآمدند و بر سه جانب و هر چهار جانب جنگ {ص۷۵۹} پیوستند. و از آن جهت که آخر ماه رمضان بود امیر به تن خویش به جنگ برنمی‌نشست و اختیار چنان کرد که پس از عید جنگ کند تا در این ماه خونی ریخته نیاید. و هر روز جنگی سخت میبود بر چند جانب. و بسیار جهد میباست کرد تا اشتران گیاه می یافتند و علف توانستند آورد با هزار و با دو هزار سوار که مخالفان چپ و راست می‌تاختند و هر چه ممکن بود از جلدی میکردند. و از جهت علف کار تنگ شد. و امیر سخت اندیشه‌مند میبود و چند دفعت خلوتها کرد با وزیر و اعیان و گفت «من ندانستم که کار این قوم بدین منزلت است، و عشوه دادند مرا به حدیث ایشان و راست نگفتند چنانکه واجب بودی تا به ابتدا تدبیر این کار کرده آمدی. و پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لونی دیگر پیش باید گرفت.» و بداشت این کار و این جنگ قائم شد باقی ماه رمضان.

 

و چون ماه رمضان به آخر آمد امیر عید کرد، و خصمان آمده بودند قریب چهار و پنج هزار و بسیار تیر انداختند بدان وقت که ما به نماز مشغول بودیم، و لشکر ما پس از نماز ایشان را مالشی قوی دادند و تنی دویست را بکشتند و دادِ دل ازیشان بستدند، که چاشنی‌یی قوی چشانیدند. و امیر آن مقدمان را که جنگِ کنارهٔ آب کردند بنواخت و صلت فرمود.

 

و همه شب کار میساختند و بامداد کوس فروکوفتند و امیر بر ماده پیل نشست، و اسبی پنجاه جنیبت گرداگرد پیل بود. و مقدمان آمده بودند و ایستاده از آنِ میمنه و میسره و جناحها و مایه‌دار و مقدمه و {ص۷۶۰} ساقه. امیر آواز داد سپاه‌سالار را و گفت به جایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ مپیوند که ما امروز این کار بخواهیم گزارد به نیروی ایزد عزذکره. و حاجب بزرگ را فرمود که تو بر میسره رو و نیک اندیشه دار و گوش به فرمان و حرکت ما میدار و چون ما تاختن کنیم باید که تو آهسته روی به میمنهٔ مخالفان آری و سپاه‌سالار روی به میسرهٔ ایشان آرد و من نگاه میکنم و از جناحها شما را مدد میفرستم، تا کار چون گردد. گفت فرمان‌بردارم. و سپاه‌سالار براند، و سباشی نیز براند. و ارتگین را بر ساقه فرمود با سواری پانصد سرایی قوی‌تر و سواری پانصد هندو و گفت هشیار باش تا بنه را خللی نیفتند. و راه نیک نگاه دار تا اگر کسی بینی از لشکر ما که از صف باز گردد بر جای میان به دونیم کرده آید، گفت چنین کنم، و براند. امیر چون ازین کارها فارغ شد پیل براند و لشکر از جای برفت گفتی جهان می‌بجنبد و فلک خیره شد از غریو مردمان و آواز کوسها و بوقها و طبلها، چون فرسنگی رفته آمد خصمان پیدا آمدند با لشکری سخت قوی با ساز و آلت تمام، و تعبیه کرده بودند بر رسم ملوک. و بر همه رویها جنگ سخت شد، و من و مانند من تازیکان خود نمیدانستیم که در جهان کجاییم و چون میرود.

 

و نماز پیشین را بادی خاست و گردی و خاکی که کس مر کس را نتوانست دید و نظام تعبیه‌ها بدان باد بگسست و من از پس پیلان و قلب جدا افتادم و کسانی از کھتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور {ص۷۶۱} ماندند و نیک بترسیدم که نگاه کردم خویشتن را بر تلی دیگر دیدم، یافتم بوالفتح بستی را پنج و شش غلامش از اسب فروگرفته و میگریست، و بر اسب نتوانست بود از درد نقرس، چون مرا بدید گفت چه حال است؟ گفتم دل مشغول مدار که همه خیر و خوبی است، و چنین بادی خاست و تحیّری افزود و درین سخن بودیم که چتر سلطان پدید آمد، و از پیل به اسب شده بود و متنکّر میآمد، با غلامی پانصد از خاصگان همه زره‌پوش، و نیزه کوتاه با وی می‌آوردند و علامت سیاه را به قلب مانده، بوالفتح را گفتم امیر آمد و هیچ نیفتاده است. شادمان شد و غلامان را گفت مرا برنشانید. من اسب تیز کردم و به امیر رسیدم، ایستاده بود و خلف معتمد معروف ربیع کدخدای حاجب بزرگ سباشی و امیرک قتلى معتمد سپاه‌سالار آنجا تاخته بودند میگفتند «خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه‌ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و به مرادی نمیرسند اما هر سه مقدم طغرل و داود و یبغو روی به قلب نهاده‌اند با گزیده‌تر مردم خویش، و ینالیان و دیگر مقدمان در روی ما، خداوند از قلب اندیشه دارد تا خللی نیفتد.» امیر ایشان را گفت «من از قلب از بهر این گسسته‌ام که این سه تن روی [به قلب] نهادند، و کمین ساخته میآید تا کاری برود. و بگویید تا همه هشیار باشند و نیک احتیاط کنند که هم اکنون به نیروی ایزد عزوجل این کار برگزارده آید.» ایشان تازان برفتند. امیر نقیبان {ص۷۶۲} بتاخت سوى قلب که «هشیار باشید که معظم لشکر خصمان روی به شما دارند، و من کمین میسازم، گوش بجمله به من دارید، از چپ خصمان برآیید تا ایشان با شما درآویزند و من از عقب درآیم.» و بگتغدی را فرمود که هزار غلام گردن‌آورتر زره‌پوش را نزد من فرست. در وقت جواب برسید که خداوند دل قوی دارد که همه عالم این قلب را نتوانند جنبانید و خصمان آمده‌اند و متحیر مانده، و میمنه و میسره ما بر جای خویش است.

 

غلامان برسیدند، و سواری دو هزار رسیده بود از مبارزان و پیاده‌یی دوهزار سکزی و غزنیچی و غوری و بلخی، و امیر رضی الله عنه نیزه بستد و براند با این لشکر بزرگ ساخته و بر تلی دیگر رفت و بایستاد، و من با او بودم و از قوم خویش دورافتاده، سه علامت سیاه دیدم از دور بر تلی از ریگ که بداشته بودند، در مقابله او آمدم و هر سه مقدمان سلجوقیان بودند و خبر یافته بودند که امیر از قلب روی سوی ایشان نهاده است. و صحرایی عظیم بود میان این دو تل، امیر پیادگان را فروفرستاد، و با نیزه‌های دراز و سپرهای فراخ بودند، و بر اثر ایشان سواری سیصد. و خصمان از هر دو جانب سواری هزار روانه کردند و چون به صحرا رسیدند پیادگان ما به نیزه آن قوم را بازبداشتند و سواران از پس ایشان نیرو کردند و جنگ بغایت گرم شد که یک علامت سیاه از بالا بگسست با سواری دو هزار زره‌پوش، گفتند که داود بود، و روی به صحرا نهادند؛ امیر براند سخت تیز و آواز داد هان ای فرزندان! غلامان بتاختند و امیر در زیر تل بایستاد، غلامان و باقی لشکرِ کمین به خصمان رسیدند و گرد برآمد. و من از آنجا فراتر قدم نجنبانیدم تا چه رود، {ص۷۶۳} با سواری سلامت‌جوی، و چشم بر چتر امیر میداشتم. و قلب امیر از جای برفت و جهان پر بانگ و آواز شد وتَرکاتَرک بخاست گفتی هزار هزار پتک میکوبند، و شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد میدیدم. و یزدان فتح ارزانی داشت و هرسه به هزیمت برفتند، و دیگران نیز برفتند چنانکه از خصمان کس نماند.

 

و امیر به مهد پیل آمد و بر اثر هزیمتیان نیم فرسنگی براند و من و این سوار تیز براندیم تا امیر را بیافتیم و حاجب بزرگ و مقدمان میآمدند و زمین بوسه میدادند و تهنیت فتح میکردند. امیر گفت چه باید کرد؟ گفتند خیمه زده آمد بر کران فلان آب بر چپ، بباید رفت و به سعادت فرود آمد، که مخالفان به هزیمت رفتند و مالشی بزرگ یافتند، تا سالاری که خداوند نامزد کند بر اثر هزیمتیان برود. بوالحسن عبدالجلیل گفت «خداوند را هم درین گرمی فرسنگی دو بباید رفت بر اثر هزیمتیان و رنجی دیگر بکشید تا یکباره باز رهد، و منزل آنجا کند.» سپاه‌سالار بانگ بدو برزد – و میان ایشان بد بودی – و گفت «در جنگ نیز سخن برانی؟ چرا به اندازه خویش سخن نگویی؟» و دیگر مقدمان همین گفتند، و امیر را ناخوش نیامد و بوالحسن خشک شد – و پس از آن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد، که اگر به دم رفتی از ترکمانان نیز کس به کس نرسیدی. و لکن هرکه مخلوق باشد با خالق بر نتواند آمد، که چون میبایست که کار این قوم بدین منزلت رسد و تدبیر راست چگونه رفتی؟ – و از آنجا پیری آخورسالار را با مقدمی چند بفرستادند به دُم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم ازین طراز و خاک و نمکی {ص۷۶۴} بیختند و جایی بیاسودند و نماز شام به لشکرگاه بازآمدند و گفتند: «دوری رفتند و کسی را نیافتند و بازگشتند، که خصمان سوی ریگ و بیابان کشیدند، و با ایشان آلت بیابان نبود و ترسیدیم که خللی افتد» و این عذر ایشان فراستدند، تا پس ازین آنچه رفت بیارم، و اگر فرود نیامدی و بر اثر مخالفان رفتی همگان من تحت القُرط برفتندى. و لکن گفتم که ایزد عزذکره نخواست و قضا چنان بود، و لا مَهرَبَ من قضائه.

 

و درین میان آواز داد مرا که: بونصر مشکان کجاست؟ گفتم زندگانی خداوند دراز باد، با بوسهل زوزنی به هم بودند در پیش پیلان و من بنده با ایشان بودم و چون باد و گرد خاست تنها و جدا افتادم و تا اینجا بیامدم، مگر ایشان فرود آمده باشند. گفت برو و بونصر را بگوی تا فتحنامه نسخت کند. گفتم فرمان‌بردارم، و بازگشتم. و امیر دو نقیب را مثال داد و گفت با بوالفضل روید تا لشکرگاه. و نقیبان با من آمدند و راه بسیار گذاشتم تا به لشکرگاه رسیدم، یافتم استادم و بوسهل زوزنی نشسته با قبا و موزه، و اسبان به‌زین، و خبر فتح یافته، برخواستند و نشستم و پیغام بدادم، گفت نیک آمد. و حالها بازپرسید، همه بگفتم. بوسهل را گفت: {ص۷۶۵} رای درست آن بود که بوالحسن عبدالجلیل دیده بود و لکن این خداوند را نخواهند گذاشت که کاری راست براند. و هر دو برنشستند و پذیرهٔ امیر برفتند و به خدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند و از هر نوع رای زدند و خدمت کردند و رفتند. چون استادم بازآمد نسختی کرد این فتح را سخت نیکو و بیاض آن من کردم و نماز دیگر پیش برد و امیر بخواند و بپسندید و گفت نگاه باید داشت که فردا سوی سرخس خواهیم رفت و چون فرود آییم آنجا نیز نامه نبشته آید و مبشران بروند.

 

و دیگر روز سوم شوال سلطان برنشست و به تعبیه براند سخت شادکام و به دو منزل سرخس رسید و روز پنجشنبه پنجم شوال در پس جوی آبی بر سان دریایی فرود آمدند. و طلیعهٔ خصمان آنجا پدید آمدند و جنگی نکردند اما روی بنمودند و بازگشتند. و شهر سرخس را خراب و یَباب دیده آمد بدان خرمی و آبادانی که آن را دیده بودیم. و امیر اندیشه‌مند شد که طلیعه خصمان را اینجا دیده آمد و با اعیان گفت «ازین شوختر مردم تواند بود که [از] آن مالش که ایشان را رسیده است اندیشه ما چنان بود که ایشان تا کنار جیحون و کوه بلخان عنان بازنکشند.» گفتند «هزیمت پادشاهان و ملوک چنین باشد. که خانیان از پیش سلطان ماضی هزیمت شدند نیز یکی را از آن قوم کس ندید. و این قوم مشتی خوارج اند. اگر خواهند که بازآیند زیادت از آن بینند که دیدند.» و نماز دیگر خبر رسید که خصمان به دو فرسنگی بازآمدند و حشر آوردند و آب این جوی می‌بگردانند و باز جنگ خواهند کرد. و امیر سخت تنگدل شد.

 

و شب را جاسوسان و قاصدان رسیدند وملطفه‌های منهیان آوردند و نبشته بودند که «این قوم به تدبیر بنشستند و گفتند صواب نیست پیش مصاف این پادشاه رفتن، رسم خویش نگاه داریم. و ما را به بنه و ثقل دل مشغول نه چنین نیرویی بما بازرسید، بمی‌پراگنیم تا ضَجِر شود و اگر خواهد و اگر نه بازگردد. و دی رفت و تموز درآمده است و ما مردمانی بیابانی‌ایم و سختی‌کش، بر گرما و سرما صبر توانیم کرد و وی و لشکرش نتوانند کرد، و چند توانند بود درین رنج، بازگردند.» پس استادم این ملطفه‌ها بر امیر عرض کرد و امیر سخت نومید و متحیر گشت. و دیگر روز پس از بار خالی کرد با وزیر و اعیان و این خبر بگفت و ملطفه‌ها بر ایشان خوانده آمد، امیر گفت تدبیر چیست؟ گفتند هر چه خداوند فرماید میکنیم. و خداوند چه اندیشیده است؟ گفت آن اندیشیده‌ام که اینجا بمانم و آلت بیابان راست کنم و جنگی دیگر به مصاف پیش‌گیرم و چون به هزیمت شدند تا کران آب از دُم ایشان بازنگردم. وزیر گفت «اندیشه‌یی به ازین باید کرد وقت بد است و خطر کردن محال است.» ایشان این سخن میگفتند که آب از جوی بازایستاد و با امیر بگفتند، و وقت چاشتگاه بود، و طلیعهٔ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چهار جانب از لشکرگاه – و چنان تنگ و برهم زده بودند خیمه‌ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود چنانکه به هیچ روزگار من برین جمله ندیدم – امیر روی بدین اعیان کرد و گفت بسم الله، برخیزید تا ما برنشینیم. گفتند خداوند بر جای خود بباشد که مقدمان ایشان که میگویند نیامده‌اند، ما بندگان برویم و آنچه واجب است بکنیم و اگر به مددی حاجت آید بگوییم. و بازگشتند و ساخته برای مخالفان شدند. و وزیر و استادم زمانی بنشستند و دل امیر خوش کردند و تدبیر گسیل کردن نامه‌ها و مبشران در وقف داشتند تا باز چه پیدا آید. و بازگشتند.

 

و آبِ روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها – و بسیار چاه بود اینجا که ما بودیم به اندک مسافتِ شهر سرخس – و آنچه یخ باقی بود مانده، که نتوانستند آورد از تاختن و سخت گرفتنِ خصمان. و تا نماز دیگر جنگی سخت بود و بسیار مردم خسته و کشته شد از هر دو جانب. و بازگشتند قوم ما سخت غمگین. و چیرگی بیشتر مخالفان را بود. و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شد و گفتی از تاب می‌بشوند. و منهیان پوشیده که بر لشکر بودند این اخبار به امیر رسانیدند و اعیان و مقدمان نیز پوشیده نزدیک وزیر پیغام فرستادند بر زبان معتمدان خویش و بنالیدند از کاهلی لشکریان که کار نمیکنند و از تنگی علف و بینوایی می‌بنالند و میگویند که «عارض ما را بکشته است از بس توفیر که کرده است» و ما می‌بترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد چون لشکر در گفت و گوی آمد و مخالفان چیره شوند، نباید که کار بجایی رسد. وزیر نماز شام برنشست و بیامد و خلوتی خواست و تا نماز خفتن بماند و این حالها با امیر بگفت و بازگشت، و با استادم به هم در راه با یکدیگر ازین سخن میگفتند، و به خیمه‌ها بازشدند.

 

و دیگرروز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکر به جانبی بیرون رفت و به معاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و به وزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود به رای‌العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود. سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیرِ شافی‌تر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد. و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر. باز نموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کرده‌ام و دوش همه شب درین اندیشه بوده‌ام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفته‌ام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند. امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها به مراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شده‌اند ترکمانان ستوه‌تر نیستند، فاما ایشان مردمانی اند صبورتر و به جان درمانده و جان را می‌کوشند. بنده را صواب چنان می‌نماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خورده‌اند. و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد یک تن از شما نماند، و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطف کنم تا سوی هرات رود و ایشان در این حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعده‌یی راست نهاده آید چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا  آید.» امیر گفت این سره می‌نماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است. وزیر گفت چنین است اما بهتر است و سلامت‌تر و ما درین حال به سلامت بازگردیم. و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر بر قرار ما راه راست گیرند چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد فالعیاذ بالله آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»

 

ایشان بازگشتند و استادم چون به خیمه بازآمد مرا بخواند و گفت میبینی که این کار به کدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی. و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته بازگفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بوالفضل وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا به نام نیکو به هرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم. ایزد عزوجل نیکو کناد.» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت امیر می‌بخواند. و استادم برخاست و برفت. و من به خیمه خویش بازرفتم سخت غمناک.

 

و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم. خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت این کار بپیچید و دراز شد چنین که می‌بینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بگتغدى و سباشی را با ایشان جنگ کردن ثواب نبود و پیش ایشان فرستادن، و گذشتنی گذشت. و ایشان را قومی مجرد باید چون ایشان بامایه و بی‌بنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم نمی‌یابیم جوابی شافی. که دو سالار محتشم زده و کوفتهٔ این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونهٔ دیگر مردی است که راه بدو نمی‌برم، حوالت به سپاه‌سالار کند و سالار بدو. رای ما درین متحیر گشت. تو مردی ای که جز راست بنگویی و غیر صلاح نخواهی. درین کار چه بینی؟ بی‌حشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی.

 

من که بونصرم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد. خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار داده‌اند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش و بی وقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.

 

«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ‌آشتی‌یی کند و ما سوی هرات برویم  و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند مخف باشیم که نیست ایشان را چون چنین کرده آمد بس خطری. و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا به توفیق ایزد عزذکره خراسان را پاک کرده آید ازیشان.

 

«گفتم نیکو دیده است، اما هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند به هرات بازرسد ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. اما مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت چیست؟ گفتم هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم برخوید و غله فرود آیند و جایهای گزیده‌تر. و یخ و آبِ روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دورجای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که به کران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت سبب آن است که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند میایند و میروند، و با ما بنه‌های گران است که از نگاه‌داشت آن به کارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنه‌ها  دل فارغ می‌باید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد. کار ایشان را فصل توان کرد. گفتم مسئلتی دیگر است هم بی وزیر و سپاه‌سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت نیک آمد.

 

«گفتم نکته‌یی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت بباید گفت و بازنمود که به گوش رضا شنوده آید. گفتم زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن چنان است که درین صدسال نشان نداده‌اند و نبوده است و در تواریخ نیامده است. و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را می‌باشد. بدا قوما که ماییم که ایزد عزذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد عزوجل از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند دلیل باشد که ایزد تعالی از وی بیازرده است. خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد. گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد تعالی دور بوده است. گفتم الحمدلله، و این بی‌ادبی است که کردم و میکنم اما از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای عزوجل اگر عذری باید خواست بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود و با تضرع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشته‌ها که میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی بوده است پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دلِ راست و اعتقاد درست رود هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ‌سخنی اگر ببیند نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم گفت پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که به فرمان من گفتی و حق نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی. بازگرد و به هر وقتی که خواهی همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای عزوجل مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بوالفضلم گفتم زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حق نعمت و دولت بگزاردی. و بازگشتم.

 

و چون دیگرروز بود مجلسی کردند و از هر گونه سخن رفت و رای زدند آن سخنان که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده. بدان قرار گرفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعدهٔ اول بازشوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بونصرِ مُطوِّعیِ زوزنی را بخواند – و او مردی جلد و سخنگوی بود و روزگار دراز خدمت محمد عرابی سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخته به کفایت و کاردانی و شغلِ عرب و کفایت نیک و بد ایشان به گردن او کرده – و این سخن با وی بازراند و مثالها بداد و گفت «البته نباید گفت که سلطان ازین آگاهی دارد، اما چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونهای ناحق ریخته نیاید و رعیت ایمن گردد. و شما چندین رنج می‌ببینید و زده و کوفته و کشته می‌شوید و این پادشاهی است بس محتشم او را خصم خویش کرده‌اید، فردا از دنبال شما باز نخواهد ایستاد تا برنیندازد. اگر چه شما را درین بیابان وقت از وقت کاری میرود آن را عاقبتی نتواند بود. اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه درین باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچه خویش میکنند، که در جهان جایی ندارند که آنجا متوطن شوند. اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید بندگی نمایند و بندگان خداوند ازین تاختها و جنگها برآسایند، و چنان سازم که موضعی ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفه روزگار گذرانند.» ازین و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد بازگفت و بسیار تنبیه و انذار و عظات نمود و او را گسیل کرد.

 

حاکم مُطوِّعی نزدیک آن نوخاستگان رفت و پیغام خواجهٔ بزرگ مشبع بازراند و آنچه به مصالح ایشان بازگشت باز نمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصرالدین ازین حال هیچ خبر ندارد اما وزیر از جهت  صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل کردند و به جایی فرود آوردند و نزلهای گران فرستادند. بعد از آن جمله سران یکجا شدند و درین باب رای زدند که جواب وزیر بر چه جمله بازفرستیم. از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را برین جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند، که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بی‌اندازه دارد. اگر چه چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم، درین یک تاختن که به نفس خویش کرد نکایتی قوی به ما رسید و اگر همچنان بر فور در عقب ما بیامدی یکی از ما و زنان و بچگان ما بازنرستی. اما دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند. و مصلحت همین باشد که وزیر گفته است. چون برین قرار دادند دیگر روز حاکم مُطوِّعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: «حال همه برین جمله است که خواجهٔ بزرگ بازدیده است، اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرموده، تا آنجا ساکن شویم و در دولت این سلطان بباشیم و روی به خدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند.» و معتمدان خود با حاکم مطوّعی نامزد کردند و هم برین جمله پیغامی مطوّل دادند و مطوعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود به هم بازگردانیدند. و چون ایشان به لشکرگاه رسیدند حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجهٔ بزرگ پیوست و حالها بتمام شرح داد و گفت «این طایفه اگر چه حالی پیغامها برین جمله دادند و رضا طلبی میکنند اما به هیچ حال از یشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود، و لکن حالی تسکین خواهد بود و ایشان نخواهند آرامید. آنچه معلوم شد بر رای خواجهٔ بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آنرا به امضا رساند.» چون وزیر برین احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد، و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند. و او را بازگردانیدند و در رسول‌خانه فرود آوردند و نزل بسیار دادند. و وزیر در خدمت سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بونصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطوّعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رای عالی گشت، فرمود که اگر چه این کار روی به عجز دارد چون خواجهٔ بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است برگزارد چنانکه واجب کند.

 

وزیر بازگشت و دیگر روز رسول را بخواند و خواجه بونصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی بود پرداختند برین جمله که وزیر گفت که در باب شما شفاعت کردم و پادشاه را بر آن آوردم که شما درین ولایت که هستید باشید و ما بازگردیم و به هری رویم، و نسا و باورد و فراوه و این بیابانها و حدها شمایان را مسلم فرمود به شرطی که با مسلمانان و نیک و بد رعایا تعرض نرسانید و مصادره و مواضعت نکنید درین °سه جای که هستید. برخیزید و بدین ولایتها که نامزد شما شد بروید تا ما بازگردیم و به هری رویم و شما آنجا رسولان به اردوی فرستید و شرط خدمت بجای آرید تا کاری سخته پیش گیریم و قراری دهیم که از آن رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند و ازین گریختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهید.» برین جمله پیغامها بداد و رسول نوخاستگان را حقی بگزاردند از تشریف و صلت بسزا و خشنود بازگردانیدند. و حاکم مطوّعی را هم بدین مهم نامزد کردند، با رسول یکجا برفت و به نوخاستگان رسید، و رسول ایشان بسیار شکر و دعا گفت و با او خالی کردند. و حاکم مطوّعی نیز پیغام وزیر بگفت. ایشان خدمت کردند و او را نیکویی گفتند، و حالی تسکین پیدا آمد. اگر چه ایشان هرگز نیارامیدند که نخوت پادشاهی و حل و عقد و امر و نهی و ولایت گرفتن در سر ایشان شده بود. مجاملتی در میان آوردند و حاکم مطوّعی را خدمتی کردند با معذرتی بی‌اندازه و گفتند که «ما به فرمان  وزیر مطاوعت نمودیم، اما می‌باید که با ما راست روند و از هیچ طرف با ما غدری و مکری نرود تا بیارامیم و به ضرورت دیگربار مکاشفتی پیدا نگردد و اینچه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از هر دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید.» هم برین قرار از آنجا که بودند منزل کردند و برین که ایشان را ولایت مسمّى شده بود برفتند.

 

و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته حاکم مطوّعی بازگشت و به لشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد و آنچه دید و شنید از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنانِ باطنز که میگفتند بازراند و گفت که «به هیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان با از ولایت بیرون کردن از مهمات بباید دانست و بر آن سخنان عشوه‌آمیز و غرورانگیز ایشان دل نباید نهاد، که هرگز راست نروند و این پادشاهی و فرمان و نفاذِ امر از سر ایشان بیرون نشود جز به شمشیرِ تیز. و درین حال از آنچه نکایتی قوی ازین یک تاختن که پادشاه به نفس خویش کرد بدیشان رسیده بود این صلح‌گونه کردند و بازگشتند، اما به هرچه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و دغل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات و زیادت کردن لشکر و از ماوراء النهر مردمان خواندن که با ایشان یار شوند و بسیار گردند هیچ باقی نخواهند گذاشت و هرگز راستی نورزند. و سخنان فراخ بیرون اندازه میگویند با یکدیگر، و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاند، چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند دنبال ما خواهند  گرفت و به هیچ نوع نیارامند تا ما را دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند. این صلح و مجاملت در میان آوردند بدین سبب و ما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین تاختنها بیاساییم و کار خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته می‌باشیم و غفلت نکنیم و مهیا و مستعد حرب و مکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند پیش ایشان بازرویم و جواب گوییم و جان را بزنیم؛ یا برآییم یا فروشویم، که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست در کمر او زده‌ایم.» ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش‌دل و خوش‌طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم ایشان رسولان بانام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که «ما انبوه شده‌ایم و آنچه ما را دادید بسنده نمی‌باشد چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست به مصادره و مواضعت و تاختنها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد از ما عیب نگیرند که به ضرورت باشد.» و جز این آنچه روشن شده بود تمامی در خدمت خواجهٔ بزرگ بازراند.

 

او گفت بدانستم و واقف گشتم. و من دانم که چه باید کرد. اگر پادشاه سخن من بشنود و بر رای من کار کند چنان سازم به مرور ایام که ایشان را قدم بر جایی یله نکنم که نهند تا کُل و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنهٔ ایشان منقطع  شود به تدبیر صائب و متانت رای. اما میدانم که این پادشاه را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند، و بر آن بسنده نکنند و لشکرها فرستند به اطراف و این کارِ ساخته را در هم کنند و ایشان را بشورانند و برَمانند و هر روز این کار شوریده‌تر گردد و این قوم قویتر و انبوهتر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق به تمامت از دست ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید، تا حکم حق عزوجل چیست. ان شاء الله که همه نیکویی باشد. تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید.

 

او را بازگردانید و به خدمت مجلس عالی رفت و خواجه بونصرمشکان بیامد و خالی کردند. تا بیگاهی و وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطوعی تمام‌تر با شرح و بسط بر رای عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود؛ حالی سکونتی پیدا آمد. و هم درین مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند بر طرف هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط بازرهد و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اُهبت و مدّت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرت غزنین و اطراف ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت ساختگی پیداآمد و لشکرها بیاسود و دیگرها دررسید بعد از آن بنگرند که این ناجمان چه کنند، اگر آرامیده باشند و مجاملتی در میان میآرند خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند چون ساختگی و جمعیت لشکر و افواج حشم پیدا آمد آنگاه به حکم مشاهدت کار کنند. و مجلس عالی وزیر را بسیار نیکویی گفت و قوید گردانید و فرمود که «به کفایت تو حالی این کار تسکین یافت. اکنون بعد ازین آنچه به مصالح ملک و دولت بازگردد نگاه میدار که ما را بر رای‌های تو هیچ اعتراض نیست، تا به دل قوی این خلل را به کفایت و کاردانی و متانت رای دریابی.» وزیر خدمت کرد و بندگی نمود. و هم برین قرار پراکندند. و دیگرروز این مواکب و لشکرها بازگشت و بر طرف هریو منزل کردند. و آهسته آهسته میرفتند تا از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند، و خوش خوش میرفتند تا به هریو رسیدند و آنجا نزول کردند والله اعلم بالصواب و الیه المرجع و المآن.

منبع تاریخ بیهقی
عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها