مولانا:گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایس...
گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقعّ نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم مرا میبایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم این چه لطف بود فرمود
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطیر و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمین کاری بر نیاید چون بپوست در زمین دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتین ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
که این از جملهٔ آنست که شما را همّتی عالیست هر چند که شما را مرتبهٔ عزیزست و بزرگ و بکارهای خطیر و بلند مشغولید از علو همّت خود را قاصر میبینید وبدان راضی نیستید و برخود چیزهای بسیار لازم میدانید اگرچه ما را دل هماره بخدمت بود، اماّ میخواستیم که بصورت هم مشرف شویم زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد چه جای اعتبار خود مشارکست با مغز همچنانک کار بی مغز برنمیاید بی پوست نیز برنمیآید چناک دانه را اگر بی پوست در زمین کاری بر نیاید چون بپوست در زمین دفع کنی برآید و درختی شود عظیم پس ازین روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست شود و بی او خود کار برنیاید ومقصود حاصل نشود ای واللهّ، اصل معنیست پیش آنک معنی را داند و معنی شده باشد اینک میگویند رَکْعَتَیْنِ مِنَ الصَلوةِ خَیْرٌ مِنَ الدُّنْیَا وَمَا فِیْهَا پیش هرکس نباشد پیش آن کس باشد که اگر رکعتین ازو فوت شود بالای دنیا و آنچه دروست باشد و از فوت ملک دنیا که جمله آن او باشد فوت دو رکعتش دشوارتر آید.
درویشی بنزد پادشاهی رفت، پادشاه باو گفت که ای زاهد، گفت زاهد توی، گفت من چون زاهد باشم که همهٔ دنیا از آنِ منست، گفت نی عکس میبینی دنیا و آخرت و ملکت جمله ازان منست و عالم را من گرفتهام توی که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول میرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همین است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همین است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنین خواهد گفتن و چنین خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غیره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
بلقمهٔ و خرقهٔ قانع شدهٔ اَیْنَمَا تُوَّلوُّا فَثَّمَ وَجْهُ اللهِّ آن وجهیست مجرا و رایج که لاینقطعست و باقیست عاشقان خود را فدای این وجه کردهاند و عوض نمیطلبند باقی همچوانعامند، فرمود اگرچه اَنعامند اماّ مستحق اِنعامند واگرچه در آخُرند مقبول میرآخرند که اگر خواهد ازین آخُرش نقل کند و بطویلّه خاصّ برد همچنانک از آغاز که او عدم بود بوجودش آورد و از طویلهٔ وجود بجمادیش آورد و ازطویلهٔ جمادی بنباتی و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و از انسان بملکی الی مالا نهایة، پس این همه برای آن نمود تا مقر شوی که او را ازین جنس طویلهای بسیارست عالیتر از هم دیگر که طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ فَمَا لَهُمْ لَایُؤْمِنُوْنَ این برای آن نمود که تا مقر شوی طبقات دیگر را که در پیش است برای آن ننمود که انکار کنی و گویی که همین است استادی صنعت و فرهنگ برای آن نماید که او رامعتقد شوند و فرهنگهای دیگر را که نموده است مقر شوندو بآن ایمان آورند و همچنان پادشاهی خلعت وصله دهدو بنوازد برای آن نوازد که ازو متوقّع دیگر چیزها شوند و از امید کیسها بردوزند برای آن ندهد که بگویند همین است پادشاه دیگر انعام نخواهد کردن برین قدر اقتصار کنند هرگز پادشاه اگر این داند که چنین خواهد گفتن و چنین خواهد دانستن بوی انعام نکند، زاهد آنست که آخر بیند و اهل دنیا آخُر بینند، اما آنها که اخصاند و عارفند نه آخر بینند و نه آخُر، ایشان را نظر بر اول افتاده است و آغاز هر کار را میدانند همچنانک دانایی گندم بکارد داند که گندم خواهد رُستن، آخر از اول آخر را دید و همچنان جو و برنج و غیره چون اول را دید او را نظر در آخر نیست آخر در اول (براو) معلوم شده است ایشان نادرند و اینها متوسط که
آخر را میبینند و اینها که در آخرند اینها انعامند.
درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد، او را میسّر نشود خواه دنیا خواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غیره تا مریم را دردِ زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دار شد تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.
درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد، او را میسّر نشود خواه دنیا خواه آخرت خواه بازرگانی خواه پادشاهی خواه علم خواه نجوم و غیره تا مریم را دردِ زه پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که: آیة فَاَجَاءَهَا الْمَخَاضُ اِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ او را آن درد بدرخت آورد و درخت خشک میوه دار شد تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز باصل خود پیوندد الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.
❈۱❈
جان از درون بفاقه وطبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا
اکنون بکن دوا که مسیح تو برزمیست
چون شد مسیح سوی فلک فوت شد دوا
کامنت ها