1
زیر یک پیراهن از یکرنگیم با یار خویش
بوی یوسف میکشم از چشم چون دستار خویش
2
بیم افتادن نمیباشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم از پستی دیوار خویش
3
برندارد چون سلیمانی مرا دست از کمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
4
از دم جانبخش در آخر تلافی میکند
عیسی ما گر خبر کم گیرد از بیمار خویش
5
قدر باشد سی شب آن کس را که نبود در سرا
مجلسافروزی به غیر از دیده بیدار خویش
6
نیستم بیکار اگر از خلق روگردان شدم
خط به مژگان میکشم بر صفحه دیوار خویش
7
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هر تهیمغزی که باشد عاشق گفتار خویش
8
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
9
با دل آلوده بیشرمی است اظهار صلاح
میکشم بیش از گنه خجلت ز استغفار خویش
10
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
از صدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟