حکایت بقال عاشق از زبان مولانا
اگر خواهان اضافه کردن یا حذف اطلاعات خود در مطالب هستید، به آیدی @Tarikhemaadmin در تلگرام پیام بدید.
لطفا جهت پرسیدن آدرس و سوالات نامربوط پیام ندید. ما فقط آدرس و شماره تماسها را قرار میدیم که در پایین قرار گرفته.
مولانا شاعر قرن هفتم هجری قمری می بود که در بلخ می زیسته که دیوان شمس- مثنوی معنوی- فیه ما فیه از مهمترین اثرات وی می باشد.
مولانا از عرفای بزرگ کلام بسیار شیرینی دارد که تا عمق جان نفوذ می کند. او عشق را با عرفان آمیخته و باید عاشق و عارف باشی تا بفهمی چه می گوید. در داستان بقال که در ادامه برای شما بازگو می کنیم مولانا داستان بقالی را تعریف می کند که عاشق زنی است و با پیغام می خواهد مقصودش را به عشقش برساند.
داستان بقال عاشق
بقالی زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که: «من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.»
قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد و گفت: «بقال سلام می رساند و می گوید که “بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم.”»
گفت: «به این سردی؟»
گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»
آدمیتی طلب کن. مقصود این است. باقی، دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش می کنند، مقصود فراموش می شود.
اصل مقصود است. باقی، دردسر است.
فیه مافیه مولانا
بد نیست درباره مولانا نیز بیشتر بدانید:
مولانا انسانی است متفاوت که جهان بینی اش با فلسفه و منطق و علم فرق می کند زیرا مولانا نه در پی استدالال است و نه دنبال بحث عقلانی و نه هم تجربه های حسی را جدی می گیرد. بنابراین تفاوت او با دیگران، مولانا را هر چه بی کرانه تر و بزرگتر جلوه می دهد که فقط می تواند این بی کرانه گی مولانا در عرفان بگنجد و فراتر از فلسفه و علم، هستی و جهان را با رمزورازش دریابد و این رمز و رازعالم هستی را مولانا نه با عقل بلکه با عشق می خواهد، بکشاید.
پس دریافت مولانا و درک جهان بینی او با منطق، فلسفه وعلم امکان ندارد، به این معنا که مولانا را فقط با شور و وجد وحال عرفانی می توان شناخت بنابراین برای شناخت مولانا بایست عواطف عرفانی داشت یعنی عارف باید بود نه فلیسوف و منطقدان.
در این مقاله ماهم از ظن خود یار او می شویم، طوری که مولانا می گوید:
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
باهمین دریافت مولانا از دیگران نسبت به خودش، بحث را ادامه می دهیم:
۱- چیستی عرفان
مایه و جوهر اصلی و حقیقی عرفان، عشق است و آن ودیعه یا امانتی است الهی که بردل عارف و سالک نهاده شده و او را به سیر و سلوک برای رسیدن به سر منزل اصلی وا می دارد. پس عرفان و تصوف فاقد عشق مفهومی ندارد. عشق به خدا و موجودات عالم، زیرا این همه از آن خداوند است.
به گفته سعدی : عاشقم به همه عالم که همه عالم از اوست.
عشق ورزی در اشعار مولانا
برای همین است که مایه عرفان عشق ورزی است که سراپا این عشق ورزی معنویت است. همین عشق ورزی و محبت است که انسان را از دیگر موجودات عالم، حتا فرشتگان، متمایز می سازد. و هر چه این عشق ورزی معنوی در انسان اوج بگیرد، مرتبه انسان بلندتر می رود و انسان را به خداوند نزدیک تر می کند. اصولاً از دید عرفان، هدف از آفرینش عشق بوده است، طوری که حافظ می گوید:
در ازل پرتو حســـــــنت زتجــــــــلی دم زد عشق پیدا شد و آتـش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشــــق نداشت عین آتش از این غیرت و بر آدم زد
آنچه که سالک را هم به سر منزل کمال می رساند بازهم عشق است. در ادبیات پارسی تا قرن چهار و پنچ هجری، مراد از عشق، عشق طبیعی و انسانی است. باید گفت، که این عشق از عشق عرفانی فرق دارد و عشقی که در آثار عرفا پس از قرن پنج هجری بازتاب یافته، جنبه الهی و ملکوتی دارد، چنان که مولانا برای رسیدن به عشق الهی می گوید:
عاشقی گر زین سر و گرزان سر است عاقبت ما را بدان شه رهبر است
عشق چیست؟
به قول شیخ اشراق در رساله «فی حقیق العشق»: وقتی محبت به عنایت رسید آن را عشق گویند.
پس باید گفت آنچه که چستیی عرفان را از فلسفه وعلم، مشخص می کند، عشق است.
عارف با عشق به سراغ رمز وراز هستی می رود تا این که به مکاشفه و شهود می رسد.
شیخ روز بهان فسایی عارف معروف قرن ششم، در کتاب عبهرالعاشقین، که زیباترین
مطالب را در زمینه عشق به زبان پارسی، در آن گرد آورده است، عشق را به پنج نوع
تقسیم کرده است: الهی، عقلی، روحانی، بهیمی( حیوانی ) و طبیعی. عشق الهی
مخصوص اهل مشاهده است؛ عشق عقلی آن اهل معرفت؛ عشق روحانی خاص و
خواص آدمیان؛ عشق بهیمی مخصوص اراذل و اوباش؛ و عشق طبیعی ویژه عموم مردم
بنابراین موضوع عرفان، عشق الهی است که عارف را به مشاهده می رساند یعنی عارف با این عشق همه راز و رمز هستی را می بیند.
یکی بود و خراسان زمین.
منبع : niksalehi