همه جا اشک برای ابالفضل(ع)

سایت «تاریخ ما»؛ گروه فرهنگ- امیر هاشمی مقدم

روز پنجم:

با اذان صبح بیدار شدیم و دوباره جمع کردن رختخواب‌ها و نماز جماعت. پس از نماز، دیگر نخوابیدم. می‌دانستم اگر شانسی برای زیارت داشته باشم، تنها همین الان است. بنابراین راه افتادم به سوی حرم حضرت عباس که کمتر از پنج دقیقه پیاده‌روی بود (حسینیه ما در خیابان قبله‌العباس بود). وقتی رسیدم، کفشهایم را پس از کلی تحمل فشار و له شدن، تحویل یک کفش‌داری دادم. هم در اینجا و هم در کاظمین به چشم دیدم که کفش‌دارهای‌شان به هیچ وجه سرعت لازم را نداشتند. وقتی مقایسه کنی با کفش‌دارهای مشهد، بهتر متوجه می‌شوی. دلیلش را نمی‌دانم. هرچه باشد، از این دیدگاه‌های نژادپرستانه‌ای که می‌گوید عرب‌ها تنبل‌اند و… نیست.

دوباره وارد موج جمعیت فشرده شدم و کلی از چهارسو له شدم تا به بازرسی امنیتی برای ورود به حرم رسیدم. وقتی بازرسی‌ام می کرد، دستش به گوشی تلفن در جیبم خورد و آنرا بیرون آورد. بعد هم در میان بهت و تعجب، مرا هدایت کرد به سوی بیرون و اجازه نداد بروم حرم. از یکی از نیروهای امنیتی پرسیدم، گفت گوشی را اجازه نمی‌دهند و یک تابلوی کوچک را نشانم داد که ندیده بودم. بنابراین دوباره رفتم توی یک جمعیت دیگر که داشتند همدیگر را له می‌کردند، کلی این سو و آن سو شدم تا گوشی‌ام را تحویل امانات دادم. جالب بود که کفش یا گوشی برخی‌ها گم می‌شد و به خودشان اجازه می‌دادند که بروند داخل و پیدایش کنند. اما اگر گوشی بود، حتما دقت می‌کردند که رمز باز کردن صفحه را بلد باشد یا بداند درونش چه فایل‌هایی است.

دوباره وارد جمعیت شده و بالاخره به بازرسی امنیتی رسیده و وارد حرم شدم. جمعیت توی حرم هم خیلی زیاد بود. با موج جمعیت، تقریبا تا فاصله دو متری ضریح حضرت عباس رسیدم. اما خودم را از جمعیت بیرون کشیده و در فاصله چند متری ضریح، به تماشای حرم ایستادم. اینکه دست زائر به حرم برسد، ارزش هل دادن یا له کردن چند نفر دیگر را ندارد. دست‌کم من اینگونه می‌اندیشم. به ضریح که نگاه می‌کنی، ناخودآگاه رویدادهای کربلا در ذهن آدم مجسم می‌شود؛ آن وقت خیلی خوب های های گریه کردن‌های زائران را می‌شود فهمید. یعنی واقعا بیشترشان معلوم بود که برای مظلومیت و مردانگی خود حضرت عباس است که گریه می‌کنند، نه یادآوری درد و رنج‌های شخصی خودشان. چند دقیقه‌ای آنجا ایستادم و دوباره آمدم بیرون تا خودم را به حرم امام حسین برسانم. بین‌الحرمین آنچنان شلوغ بود که گاهی یک دقیقه طول می‌کشید تا ۱۰ متر جابجا شوی. وقتی به نزدیکی حرم رسیدم، شنیدم می‌گویند درهای رو به بین‌الحرمین بسته است و باید از درهای دیگر رفت. اما چند ایرانی می‌گفتند آنجا امکان نزدیک شدن به درها هم نیست و جمعیت قفل شده و اصلا حرکت نمی‌کند. قید دیدن حرم و ضریح امام حسین را در این سفر باید می‌زدم. الان که هنوز هوا تاریک است، اینگونه شلوغ بود؛ وای به ساعات میانی روز. باید زیارت از نزدیک را می‌گذاشتم برای برنامه سفر دیگری که همزمان با اربعین و بنابراین اینچنین شلوغ نباشد.

این شلوغی مرا از یک چیز دیگر هم باز داشت؛ دیدار از آرامگاه شاهان قاجار و امیرکبیر که در حرم امام حسین به خاک سپرده شده‌اند. البته شنیده‌ام که روی‌شان سنگ‌فرش شده و مشخص نیست. اینها خوب یا بد، بخشی از تاریخ این کشور بوده‌اند و باید دید و شناخت. همین است که هنگام پیدا شدن مومیایی رضاشاه در بهار امسال، من جزو آن گروهی بودم که در رسانه‌ها خیلی تلاش کردم این جسد را به عنوان بخشی از تاریخ در جای مشخصی به خاک بسپارند. به هر رو جسد رضاشاه هم در میانه هیاهوی سیاسی معلوم نیست چه شد.

در همین حین، از اپراتور آسیاسل برایم پیامک آمد که ۱۷۰۰ دینار موجودی‌ام باقی مانده است. پیشنهاد داد اینترنت پنجاه مگابایتی یک روزه بخرم که می‌شد ۱۵۰۰ دینار. بنابراین با وارد کردن کد دستوری، خریدم و به یکباره دیدم چه اینترنت پر سرعتی! کلی پیام برایم آمد و توانستم به همه‌شان پاسخ بدهم. به یکی از دوستان نزدیکم هم با واتس‌آپ زنگ زدم و چند دقیقه‌ای صحبت کردیم (امیدوارم مسئولینی که اکنون می‌خوانند ایرانیان با واتس‌آپ هم تماس می‌گیرند، فیلترش نکنند!). اما پنجاه مگابایت به زودی به پایان رسید. آنجا بود که فهمیدم فروشنده سیم‌کارت، کد اینترنت بدون محدودیت یک هفته‌ای را برایم فعال نکرده بود و بنابراین در این چند روز، موجودی سیم‌کارتم با دسترسی‌هایی که تنها نیمه‌شب‌ها و آن هم به دشواری به اینترنت فراهم می‌شد، به پایان رسید.

از حرم فاصله گرفته و در خیابان‌هایی که مغازه‌هایش بسته، اما بساط نذری دادن‌هایش داغ بود، کمی پرسه زدم. خیابان‌ها زیاد تمیز نبود؛ اما واقعا نمی‌دانم در این روزهای شلوغ که حتی نیمه‌شب‌ها هم پر رفت و آمد است و ۲۴ ساعته چادرها و حسینیه‌ها و برخی فروشگاه‌ها نذری می‌دهند، آیا می‌شود از این تمیزتر کرد یا نه.

با یک لیوان شیر از یکجا و یک کاسه شله‌زرد از یکجای دیگر، صبحانه‌ام را تدارک دیدم. سپس دوباره برای چند ساعتی در کوچه پس کوچه‌های اطراف حرم که بسیار شلوغ بود، پرسه زدم. پیش از اذان ظهر بود که برگشتم به حسینیه. چند تا معلم کرمانی داشتند با هم صحبت می‌کردند. گویا چندمین بارشان بود که به این سفر می آمدند. تنها در این حد فهمیدم که لهجه‌شان کرمانی است. بنابراین پرسیدم اهل کدام شهرند؟ یکی‌شان گفت: «جیرفتی هستیم. نامش را شنیده‌ای؟». من هم یک منبر درباره تمدن جیرفت که مربوط به هزاره سوم پیش از میلاد است برای‌شان رفتم و خاطرات سفرم به این شهر و بخش باستانی‌ای که به نام «شهر دقیانوس» معروف است و… را بیان کردم. آنها هم مدام از اینکه گنج‌های شهر دقیانوس را کندند و بردند و دیگر چیزی نمانده، می‌نالیدند. البته این اصطلاح گنج پیدا کردن یکی از بزرگترین آفت‌ها و آسیب‌های محوطه‌های تاریخی در ایران است. بسیاری گمان می‌کنند در زیر هر اثر باستانی و خرابه تاریخی‌ای، حتما گنجی نهفته است؛ آن هم به شکل سکه‌های طلا. در چندین یادداشت و گفتگوی رسانه‌ای نشان داده‌ام که پشت این داستان‌های تخیلی، رد پای جدی فروشندگان دستگاه‌های فلزیاب (بخوانید گنج‌یاب) نهفته است که می‌خواهند با دامن زدن به این داستان‌ها که برای مردم جذاب هم هست، به فروش بالا دست یابند. همین است که خیلی‌ها خانه و زندگی‌شان را می‌فروشند تا یک دستگاه گنج‌یاب چندصد میلیونی خریده و بیفتند به جان بناهای تاریخی و آنها را همچون آبکش، سوراخ سوراخ کنند. در این میان، به جز آسیبی که به خود بنا می‌زنند، هر شیئ که طلا نباشد (همچون کوزه‌های گلی تاریخی یا گچ‌کاری‌ها و تزئینات بنا) را ویران می‌کنند. در جیرفت هم همین اتفاق افتاد. ابتدا جویندگان طلا هرچه به جز طلا می‌یافتند را ویران می‌کردند. بعد که پای قاچاقچیان به منطقه باز شد و اشیاء تاریخی را هم از حفاران محلی می‌خریدند، بهای بسیار ناچیزی می‌پرداختند. برای نمونه یک کیسه آرد (که آن موقع دو هزار تومان بود) برای چهار تا کاسه سنگ صابونی گوهرنشان (یا همان مرصع، که یعنی بدنه ظروف را سوراخ کرده و درون سوراخ‌ها گوهر می‌نشاندند) می‌دادند. در حالی‌که تنها یکی از همان کاسه‌ها در حراجی‌های بیرون از ایران، حدود هفتاد هزار دلار قیمت‌گذاری شده بود. اینها را من از زبان خود دکتر یوسف مجیدزاده که چندین سال مدیر پژوهش‌های باستان‌شناسی تمدن جیرفت بود، شنیدم. بگذریم و از پنج هزار سال پیش در جیرفت، برگردیم به هزار و چهارصد سال پیش در کربلا و از آنجا هم بیاییم به امروز در حسینیه.

یک پسر طلبه اصفهانی هم به جمع‌مان پیوست و این بار من از منبر پایین آمده و او رفت بالای منبر. از تحریفات و مشکلات حوزه‌های علمیه می‌نالید. از جمله می‌گفت که روحانی‌ها نباید برای نماز خواندن‌شان پول بگیرند و بلکه باید در کنار مطالعات دینی، نان عرق پیشانی‌شان را بخورند. همین بود که می‌گفت خودش اگرچه در حوزه نجف درس می‌خواند، اما تاکنون یک دینار هم شهریه از حوزه نگرفته و به جای آن، همزمان در یک پارچه‌فروشی کار می‌کند. ماهانه ۸۵۰ هزار دینار دستمزد می‌گیرد که اگرچه به پول ایران بیش از ۱۰ میلیون تومان می‌شود، اما برای کسی که در عراق زندگی کند، مناسب گذران یک زندگی ساده است.

بعد هم اذان ظهر شد و نماز جماعت برپا. پس از نماز جماعت، گوشی‌ام را زدم به شارژ و خوابیدم. اما یک ساعت بعد یکی از معلم‌های جیرفتی صدایم زد و گفت می‌خواهند بروند تل زینبیه و نهر علقمه. اگر می‌خواهم همراه‌شان بروم. بلند شدم و شارژر را از برق در آوردم تا بگذارم درون کوله‌پشتی‌ام. اما دو مرد عراقی که آنجا بودند گفتند اگر فعلا به شارژر نیازی ندارم، بدهم آنها هم گوشی‌شان را شارژ کنند. دادم و گفتم وقتی کارشان تمام شد، بگذارند توی کوله‌پشتی یا روی رختخوابم.

هوا گرم بود و خیابان‌ها بسیار شلوغ. ابتدا رفتیم به سمت حرم حضرت عباس؛ اما وارد نشده و پیچیدیم دست راست (یعنی ضلع جنوب شرقی حرم) و وارد کوچه باریکی شدیم که یک زیارتگاه کوچک، چیزی شبیه سقاخانه وسطش بود. اینجا به «مقام دست چپ» معروف است و می‌گویند دست چپ حضرت عباس در اینجا قطع شده و به زمین افتاده است (مقام دست راستش در سوی شمال شرقی حرم است). در این باره چیزی نمی‌دانم و می‌گذرم. از آنجا حرم را دور زدیم تا از کمربندی‌ای که دور حرمین کشیده‌اند (و البته پیاده رفت و آمد می‌کنند) برویم آنسوی حرم و نهر علقمه را ببینیم. چهار نفر بودیم که لابلای جمعیت تلاش می‌کردیم از هم جدا نشویم. اما بالاخره فشار جمعیت برای کسری از ثانیه ما را از هم جدا کرد و دیگر پیدای‌شان نکردم. بنابراین خودم راه افتادم و پرسان پرسان به سوی علقمه رفتم.

توی راه، یک چادری بود که چند گوشی تلفن گذاشته بودند برای تماس رایگان با ایران. هر کسی می‌توانست تماس کوتاه در حد یک دقیقه یا کمی بیشتر با ایران بگیرد. من هم ایستادم توی صف تا پس از چهار پنج نفر، نوبتم شد و زنگ زدم به مادرم که در خانه روستایی‌مان در چهارمحال و بختیاری بود. گفتم دارم می‌روم نهر علقمه، دوباره کلی التماس دعا داشت. سلام به پدرم هم رساندم و کمتر از یک دقیقه قطع کردم.

دوباره راهم را ادامه دادم به سوی نهر و رسیدم. یک سوی نهر برای مردان و سوی دیگر برای زنان بود. اما برخی بانوان به همراه همسران یا دیگر اعضای مرد خانواده‌شان، به بخش مردان هم آمده بودند. دو سوی نهر را پلکانی درست کرده بودند و زائران روی پله‌ها نشسته و به نهر، چشم دوخته بودند. برخی می‌گریستند، برخی هم گروهی نوحه خوانده و سینه می‌زدند. برخی کفش و دمپایی‌ها را در آورده و روی نخستین پله‌ای که درون آب نهر بود راه می‌رفتند؛ اما ماموران آنها را بیرون می‌آوردند و اجازه این کار را نمی‌دادند. هرچند عملا کاری از دست‌شان بر نمی‌آمد و بسیاری می‌رفتند درون نهر. چند نفری هم شمع روشن کرده، درون ظروف پلاستیکی یکبار مصرف گذاشته و روی آب نهر رها می‌کردند. البته شوربختانه آب نهر چندان تمیز نبود و زباله‌های بسیاری درونش ریخته بودند.

از کنار نهر دور شده، پرسان پرسان به سوی تل زنیبیه رفتم. جایی که حضرت زینب از آنجا بیننده کشته شدن برادرش حسین بود. حقیقتا تصورش هم دشوار است که یک خواهر بنشیند و بریده شدن سر برادرش را ببیند؛ اما کاری از دستش بر نیاید. سه تا خواهر دارم که حقیقتا گاهی با مادرم اشتباه‌شان می‌گیرم. نمی‌دانم این کاری که دارند برایم می‌کنند یا قربان صدقه‌هایی که برایم می‌روند، نقش خواهرانه‌شان است یا مادرانه. بی‌گمان کسی به من نازکتر از گل بگوید، قلب‌شان می‌شکند. به اینها که در راه می‌اندیشیدم، به یکباره دلم حقیقتا برای خواهرانم خیلی تنگ شد. خلاصه به نزدیکی تل که رسیدم فهمیدم دارند محوطه‌اش را تعمیر می‌کنند. جایگاه حضرت زینب، یک اتاقکی بوده که اکنون گویا می‌خواهند گسترشش بدهند. بنابراین راه حسینیه را در پیش گرفتم.

همین که به حسینیه رسیدم دیدم بقیه وسایل‌شان را برداشته و دارند می‌روند. معلم‌های جیرفتی هم رسیده بودند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند مسئولین حسینیه به یکباره تصمیم گرفته‌اند حسینیه تنها برای اسکان خادمان باشد. یعنی کسانی که در حیاط حسینیه این چند روزه داشتند به زائران نذری می‌دادند. معلم‌ها رفتند و با یکی‌شان خیلی صحبت کردند که متقاعد شود شب هم بمانیم. اما نپذیرفت و وقتی معلم‌ها خیلی پافشاری کردند، کم کم داشت عصبانی می شد. یادم افتاد به شارژرم که امانت داده بودم. توی کوله‌پشتی‌ام را نگاه کردم، نبود. دور و بر رختخوابم هم نبود. خلاصه پیدایش نکردم. مطمئن بودم آنها عمدا آنرا برنداشته‌اند و احتمالا توی این موقعیتی که یکباره به همه گفته‌اند باید بروید، گم شده است. ولی خب تا چند روز نداشتن شارژر، دردسر بود برایم.

خلاصه وسایلم را برداشتم و از حسینیه آمدم بیرون. راه افتادم به سوی چادرها و حسینیه‌های پایینی و از هر کدام‌شان که می‌پرسیدم، جای خالی نداشتند. بنابراین آدرس خودروهای کاظمین را پرسیدم تا به آنجا بروم. خورشید هم داشت می‌رفت که بخوابد و من همچنان در خیابان‌ها و کوچه‌ها به دنبال چادر یا اگر نشد، ایستگاه خودروهای کاظمین بودم. بالاخره توی یکی از کوچه‌ها، چادری دیدم که چند تا جای خالی داشت؛ اما مسئولش می‌گفت ممکن است شب اجازه ندهیم کسی بخوابد. پرسیدم چرا؟ گفت یک هیئت عراقی قرار است شب برسد و اگر آنها آمدند، جای خالی نمی‌ماند. بعد پرسید ایرانی هستی؟ و همین سر صحبت را باز کرد. یکی دو جمله واقعا دست و پاشکسته و آن هم با یاری از زبان بدن که حرف زدیم، گفت بمانم و انشاءالله که جا گیر می‌آید. یک ایرانی دیگر هم که تازه از پیاده‌روی نجف رسیده بود، توی چادر و کنارم بود. گفتم او هم تازه از راه رسیده و توان گشتن دنبال یک چادر دیگر را ندارد. گفت او هم بماند. بعد هم یک دستمال کاغذی از جیبش در آورد و گفت عینکت را تمیز کن! خیلی گرد و خاک رویش نشسته بود. تشکر کرده و عینکم را تمیز کردم.

اذان مغرب که شد، نماز را توی همان چادر به جماعت خواندیم. حسینیه کناری که داشت شام می‌داد، خودشان یک سینی شام هم برای چادر ما فرستادند و شام ما هم همان شد. شارژر همان مرد ایرانی را گرفتم و گوشی‌ام را زدم به شارژ و تقریبا ساعت ۱۱ بود که خوابیدیم.

ادامه دارد…

تازه ترین اخبار میراث فرهنگی ایران و جهان را در تاریخ ما دنبال کنید.
برچیده از سایت مهر

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.