شعر فارسی؛ زبانی برای عشق

بیش از هزار سال از سرایش این بیت‌های استاد فرّخی سیستانی
می‌گذرد؛ بیت‌هایی که در آن، شاعرِ بلندآوازه‌ عهد غزنویان،
شعر فارسیِ خویش را به حُلّه‌ یا جامه‌هایی بافته شده از تارِ
«دل» و پودِ «جان» همانند کرده است:

«با کاروان حُلّه برفتم ز سیستان /// با حُلّۀ تنیده ز دل، بافته
ز جان

با حُلّه‌ای بَریشم ترکیب او سخن /// با حُلّه‌ای نگارگر نقش او
زبان

هر تار او به‌رنج برآورده از ضمیر /// هر پود او به‌جهد جداکرده
از روان

از هر صنایعی که بخواهی، بر او اثر /// وز هر بدایعی که بجویی، بر
او نشان

نه حلّه‌ای که آب رسانَد بدو گزند /// نه حُلّه‌ای که آتش آرَد
بَر او زیان

نه رنگ او تباه کند تربت زمین /// نه نقش او فروسترد گردش زمان…

این حُلّه نیست بافته از جنس حُلّه‌ها /// این را تو از قیاسِ دگر
حُلّه‌ها مدان

این را زبان نهاد و خِرَد رشت و عقل بافت /// نقاش بود دست و ضمیر
اندر آن بیان…». [۱]

درست است که این توصیف‌ها را حکیم فرّخی برای قصیده‌ مدحی خویش به
کار برده است، اما اگر خوب بنگریم، می‌بینیم که آنچه استاد از
«حُلّۀ شعرِ» خویش گفته، به‌تمامی بر قامت شعر فارسی نیز استوار و
برازنده است. مگر نه اینکه شعرِ زیبای فارسی نیز برآمده از دل و
جان و خرد و روان شاعر است و نقش و نگاریافتۀ هنر و ذوقِ او است؟
و مگر نه این است که بسیاری از شاعران، سال‌های عمر خویش را
کوشیده‌اند تا شعری و نظمی ماندگار از خویش برجای بگذارند؛ شعری
که از آسیب باد و باران و خاک و آتش و نیز گذرِ ایام در امان
بماند و از همین‌رو است که حکیم فردوسی سروده است:

«بناهای آباد گردد خراب /// ز باران و ز تابش آفتاب

پی افگندم از نظم کاخی بلند /// که از باد و بارانش ناید گزند

بر این نامه بر سال‌ها بگذرد /// همی خواند آن کس که دارد خرد».
[۲]

شعر، هنر ملّی و میراثی ما ایرانیان است. این میراث حتی به زبانِ
عامیانه و روزمره ما نیز راه یافته و در آن ته‌نشست شده است.
این‌که ما در گفت‌وگوهایمان به میزانی چشمگیر از مَثَل و کنایه و
تشبیه استفاده می‌کنیم، خود اشاره به همین نفوذِ روح شعر در زبانِ
گفتار ما ایرانیان است. البته این را نباید از نظر دور داشت که در
دهه‌ها و سال‌های اخیر، هرچه از میزانِ مطالعه جدّی و عمیق فردی و
گفت‌وشنودهای مبتنی بر حضورِ حقیقیِ اجتماعی کاسته شده و بر
دلمشغولی‌های سطحی و حضورِ پُررنگ مجازی افزوده شده است، این رنگِ
شعر نیز در کلام و بیانِ بسیاری از ما فارسی‌زبانان، کم‌رنگ
شده یا به‌کلّی رنگ باخته است. از برای محکِ این ادعا
می‌توانیم هر یک از ما نحوه حرف زدنِ امروزیمان را با طرز سخنگویی
پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های مرحوم‌شده یا در قید حیاتمان مقایسه
کنیم. اگر داورِ منصفی باشیم به‌احتمال چنین نتیجه می‌گیریم که
به‌طور نسبی، آن سال‌دارانِ مهربان، شیرین‌تر از آنچه ما امروز بر
زبانمان جاری می‌کنیم، سخن می‌گفته‌اند.

رسیدن به چنین نتیجه‌ای البته طبیعی و منطقی است؛ چراکه نسل‌های
گذشته باوجود آنکه در مقایسه با نسل‌های امروزی، به نسبتِ کمتری
از تحصیلات دانشگاهی بهره‌مند بوده‌اند، اما بسیار بیشتر از
جوانان و نوجوانانِ امروزی، با میراث ادبی و تاریخی این سرزمین
اُنس و الفت داشته‌اند. درحالی‌که شماری چشمگیر از جوانانِ امروز،
حتی شاید پنج بیت از انبوهِ شعرهای سعدی و حافظ و مولانا را هم از
بَر نداشته باشند و نام بسیاری از شخصیت‌های شاهنامه را هم نشنیده
باشند، کم نبوده‌اند و اندک نیستند مردان و زنان موی‌سپیدکرده‌ای
که یا گلستان و بوستان سعدی و داستان‌های حماسی شاهنامه و غزلیات
حافظ و قصه حسین کرد شبستری و امیرارسلان نامدار و دیگر قصه‌های
عامیانه را خوانده‌اند یا اگر از نعمت سواد بی‌بهره
بوده‌اند، پای نقلِ مرشد یا از زبانِ خواننده‌ و قصه‌گویی
آنها را شنیده‌اند.

سعدیه شیراز، آرامگاه سعدی

البته که جوانِ امروزیِ بی‌خبرمانده از میراثِ ادبی گرانبهای
نیاکانِ خویش، در این غفلت و بی‌توجهی کمترین تقصیر را دارد. همه
آنان که دیوان‌های شعر و کتاب‌های ادبیات را کالاهایی با کارکرد
موزه‌ای و مربوط به زندگی گذشته معرفی کرده‌اند؛ و همه آنان که
نگرش تستی را در امر آموزش ترویج داده‌اند؛ و همه‌ آنانی که با
قلمشان بر سر فرهنگ و زبانِ خودی زده‌اند و تا توانسته‌اند سنگ
فرهنگ و هنرِ بیگانه را به سینه کوفته‌اند؛ و همه آنانی که در
گرانی کتاب و کاغذ و هر آنچه به خواندن و نوشتن مرتب است، سهیم
بوده‌اند؛ و همه‌ آنانی که گلستان و بوستان سعدی را از متن زندگی
به کنج کتابخانه‌ها رانده‌اند؛ و بسیاری دیگر که مجالِ پرداختن به
آنان نیست، در این بی‌خبری جوانِ ایرانی از گنجینه میراث شعر و
ادب فارسی مقصرند.

حقیقت آن‌گاه تلخ‌تر می‌شود که بدانیم شاعرانِ یادشده در سطرهای
پیشین (به همراه نظامی گنجوی و مولانا و عطّار و سنایی و ناصرخسرو
و خاقانی)، همه جزو چهره‌های جهانی و نامدارِ شعر کهن پارسی هستند
و با این حال باز بسیاری از ما ایرانیانِ امروز کمتر شناختی از
آنان و آثارشان داریم. با این قیاس معلوم است که سطح شناخت کلّی
جامعه از شاعران و نویسندگانی که شهرتی کمتر از این گرامیان
دارند، در چه سطحی خواهد بود.

آرامگاه مولانا در قونیه

به‌راستی چند درصد از جامعه امروز ایران با آثار شاعران و
نویسندگانی که نامشان در ذیل آمده، آشنا است؟ نامدارانی چون رودکی
سمرقندی، کسایی مروزی، اسدی طوسی، امیرعنصرالمعالی، نظامی عروضی
سمرقندی، منوچهری دامغانی، مسعود سعد سلمان، فخرالدین اسعد
گرگانی، جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی، کمال‌الدین اسماعیل
اصفهانی، نصرالله منشی، عطامَلِک جوینی، شیخ محمود شبستری، سیف
فرغانی، امیرخسرو دهلوی، بُسحاق اَطعمه، نورالدین عبدالرحمان
جامی، ملّاحسین واعظ کاشفی، هلالی جغتایی، صائب تبریزی و طالب
آملی. نگارنده قضاوت را در این‌باره به خوانندگان ارجمند این
سیاهه می‌سپارد.

بیست و هفتم شهریور ماه را روز شعر و ادب فارسی نام‌گذاری
کرده‌اند و به همین مناسبت می‌توانیم به‌اندازه ظرفیتِ اندک این
چند سطر، برای چند لحظه‌ هم که شده دیدگانمان را بر سر خوانِ
پُرنعمت و رنگارنگ شعر کهن و غنی فارسی مهمان کنیم و جلوه‌هایی از
عشق را در شعر فارسی مرور کنیم؛ که به قول مولانا:

«آب جیحون را اگر نتوان کشید /// هم ز قدر تشنگی نتوان برید». [۳]

عشق در مدح

عشق در شعر فارسی گستره‌ای وسیع و جلوه‌ای وصف‌ناشدنی و
پُرقدرت دارد. در همه آثارِ شعریِ فارسی جای پای عشق را می‌توان
به‌خوبی دید. با آنکه تا نام شعر عاشقانه به میان می‌آید به یاد
غزل‌های سعدی یا منظومه‌های عاشقانه نظامی گنجوی می‌افتیم،
اما میدانِ وسیع عشق در شعر فارسی محدود به این نیست؛ و از
قصیده‌های مدحیِ شاعران سبک خراسانی گرفته تا غزل‌های عرفانی
مولانا و بوستانِ تعلیمی سعدی و داستان‌های حماسی فردوسی و حتی
سوگ‌نامه‌های خاقانی را دربرمی‌گیرد.

در روزگار فرمانروایی سامانیان و غزنویان و سلجوقیان که قالبِ
شعری قصیده، پُرکاربردترین ریخت شعری بوده است و شاعران قصیده‌های
پُرشمار را به قصدِ مدح شاهان و امیران و وزیران می‌سروده‌اند،
عشق حتی در این سروده‌های مدحی نیز حضور داشته است. استادان
قصیده‌سرا گاه در بخش ابتدایی قصیده‌هایشان، همان بخشی که به
تغزّل و نشیب معروف است، از عشق نیز سخن گفته‌اند؛ عشقی زمینی.
این بیت‌ها که در ادامه آمده است، بخشی است از تغزّلِ یکی از
قصیده‌های مدحی منوچهری دامغانی، شاعر نامدار عهد غزنویان، که آن
را در مدح سلطان مسعود غزنوی سروده است. شاعر در این بیت‌های
تغزلی، پیش از آنکه به مدح سلطان بپردازد، کلامِ خویش را در خدمت
معشوقِ نازک‌دل خویش آورده و با او سخن گفته است. نکته درخور توجه
این است که منوچهری به زبانی ساده و روان، تغزلِ خویش را سروده
است، به‌گونه‌ای که پس از حدود هزار سال، امروز ما به‌راحتی
می‌توانیم آن را بخوانیم و از درک معنایش لذت ببریم:

«خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری /// تا از چه برآشوبی، تا
از که بیازاری

گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوش‌تر /// صد کینه به دل گیری، صد
اشک فروباری

بدخو نَبُدی چونین، بدخوت که کرد آخر؟ /// بدخوتر از این خواهی
گشتن سَرِ آن داری؟…

من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم /// تو دوستیم جانا بر دشمنی
انگاری

نیکوست به چشم من در پیری و برنایی /// خوب است به طبع من در
خوابی و بیداری،

جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی /// شوری که تو انگیزی، عذری
که تو پیش آری

عیشی است مرا با تو چونان‌که نیندیشی /// حالی است مرا با تو،
چونان‌که نپنداری

عیشیم بود با تو، در غیبت و در حضرت [۴] /// حالیم بود با تو در
مستی و هشیاری…». [۵]

عشق در سوگ

جلوه‌ای دیگر از عشق را می‌توان در سوگ‌نامه‌ها و مرثیه‌ها
یافت. شاید در نگاه نخست، سوگ و عشق تناسب آشکاری با هم نداشته
باشند، اما وقتی به بیانِ احساسات شاعر نسبت به عزیزِ از
دست‌رفته‌اش می‌نگریم، می‌بینیم که عشق در سرتاسر آن مرثیه جاری
است و اصلش همان عشق است که شاعر را به سرایش مرثیه برانگیخته.

شاعران پارسی‌گو بسته به موقعیت‌های مصیبت‌آوری که در زندگی فردی
و اجتماعی با آن روبه‌رو بوده‌اند،  شعرهای رثایی و
سوگ‌نامه‌های مختلفی سروده‌اند. برخی از این سوگ‌نامه‌ها جنبه‌
مذهبی دارد؛ مانند آنچه مولانا محتشم کاشانی در «دوازده بند»
معروف و جاویدان خود در عزای حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و یاران
شهیدش سروده؛ مرثیه‌ای که مطلع آن را بسیاری از مردم ایران به یاد
دارند:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ /// باز این چه نوحه و
چه عزا و چه ماتم است؟

اما به جز مرثیه‌های مذهبی، بسیاری از شاعران، آن‌گاه که در زندگی
شخصی و خانوادگی خویش، عزیز یا محبوبی را از دست داده‌اند، زبان
به سرودن شعر گشوده‌اند و با سرایش قصیده‌ها و غزل‌هایی سوزناک و
پُردرد، کوشیده‌اند احساسات خویش را نسبت به آن سفرکرده بیان
کنند.

حکیم خاقانی شروانی، شاعر بلندآوازه زبان فارسی که زبانِ استوارش
و به‌کارگیری استعاره‌های رنگارنگ و متنوعش زبانزد است، مرثیه‌های
بسیاری را در غم فراق نزدیکان خویش سروده است. او که به چشم خویش
داغ فرزند خود، امیررشیدالدین، را دیده بود، مرثیه‌های چندی در
سوگ پسر خویش سروده که نمونه‌هایی زیبا از عشق پدر به فرزند خویش
است. معروف‌ترینِ این مرثیه‌ها، همان است که بدین مطلع آغاز
می‌شود:

«صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید /// ژالۀ صبحدم از نرگسِ تر
بگشایید…». [۶]

مقبره الشعرای تبریز؛ آرامگاه شاعرانی چون اسدی و خاقانی و
انوری و شهریار

اما خاقانی به جز مرثیه‌هایی که در اندوه مرگ فرزند خود سروده،
شعرهای پُرسوز دیگری نیز در رثای عزیزان خود دارد. یکی از این
مرثیه‌ها، قصیده‌ای است کوتاه که «حسّان العجمِ» شعر فارسی آن را
در سوگ از دست دادنِ همسر خویش به رشته نظم کشیده است. لحنِ
دریغ‌آلودِ خاقانی در این قصیده‌ سیزده بیتی به خوبی گویای دردی
است که از فراق یار بر دل بی‌قرار او نشسته بوده است. بیت‌هایی از
این قصیده، از این قرار است:

«دیر خبر یافتی که یار تو گُم شد /// جام جم از دستِ اختیار تو گم
شد

خیز دلا شمع بَرکُن از تَفِ سینه [۷] /// آن مَهِ نو جوی کز دیار
تو گم شد…

نقش رخ آرزو به رویِ که بینی؟ /// که آیینۀ آرزونگارِ تو گم شد

از ره چشم و دهان به اشک و به ناله /// راز برون دِه که رازدار تو
گم شد

چشم تو گر شود شکوفه‌بار، سزد ز آنک /// میوۀ جان از شکوفه‌زار تو
گم شد

چشم بد مردمت رسید که ناگاه /// مردمِ چشم [۸] تو از کنارِ تو گم
شد

نوبت شادی گذشت، بر درِ امید /// نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد

هر بُنِ مویت غم است و ناله‌کُنان است /// هر سرِ مویت که آه،
یارِ تو گم شد

زخم کنون یافتی ز درد هنوزت /// نیست خبر، که آن طبیبِ کارِ تو گم
شد…». [۹]

عشق در عرفان

شعر عارفانه نیز سخن از عشق می‌گوید و اصلش شاعر عارف، هر آنچه را
در هستی است، عشق می‌بیند و برآمده از عشق می‌داند. با همین نگاه
است که حافظ عزیز می‌گوید: «طفیل هستی عشقند آدمی و پَری». البته
عشقی که همه عشق‌های زمین، هر قدر هم که پُرسوز و گداز باشند، در
پیش تابشِ پُرنور آن عشقِ حقیقی، «صورتِ بر دیوار» به‌شمار
می‌روند. شعر عرفانی با سروده‌های زهدآمیز حکیم سنایی غزنوی جان
می‌گیرد و در غزل‌ها و مثنوی‌های عطار نیشابوری جای پای خود را
محکم می‌کند و در غزلیاتِ پُرشور مولانا جلال‌الدین محمد بلخی
خراسانی به کمال می‌رسد. سرتاسر دیوان «غزلیات شمس» مولانا سخن از
عشق است؛ عشقی که البته نگاه به آسمان دارد، نه به زمین. مولانا
گاه عشق را از زبان عاشق بیان می‌کند و گاه از زبان معشوق.

مولانا غزلی دارد که در آن، بر خلاف رویه معمول در شعر فارسی که
اغلب این عاشقان هستند که با معشوق سخن می‌گویند، از زبان معشوق
خطاب به عاشق سخن گفته است؛ معشوقی برتر از همه معشوقان عالم:

«مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد /// قیامت‌های پُرآتش ز
هر سویی برانگیزد

دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد /// دوصد دریا بشوراند، ز
موج بحر نگریزد

فلک‌ها را چو مَندیلی [۱۰] به دست خویش درپیچد /// چراغ لایزالی
را چو قَندیلی [۱۱] درآویزد

چو شیری سوی جنگ آید، دل او چون نهنگ آید /// به جز خود هیچ
نگذارد و با خود نیز بستیزد

چو هفتصد پرده دل را به نور خود بدراند /// ز عرشش این ندا آید:
بنامیزد بنامیزد [۱۲]

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرَد /// از آن دریاچه گوهرها
کنار خاک درریزد». [۱۳]

در این غزل، معشوق دارد، ویژگی‌های عاشقی را که درخورِ وصال او و
شایستۀ عشق او تواند بود، برمی‌شمرد؛ ویژگی‌هایی که در عین حال،
صفاتِ خود معشوق است؛ معشوقی که با هر قیامِ او، قیامتی در عالم
پدید می‌آید. در این غزل همچنین «راوی نمی‌گوید: عاشق من چنین
هست، بلکه می‌گوید چنین باید باشد؛ یعنی کسی لایق عشق من است که
چون خودم باشد. کسی که در حدّ و اندازه‌های من نباشد، مدّعی عشق
است، نه عاشق. این غزل به ما می‌گوید که عاشق کامل در ساحت عرفان،
انسان کامل است و با معشوق تفاوت چندانی ندارد. عاشق باید در سلوک
خویش به سوی معشوق ازلی، صفاتی چون او بیابد و اگر جز این باشد،
به آن بارگاه بار نخواهد یافت. شخصیتی که معشوق (راوی) برای عاشق
ترسیم می‌کند، نسخه‌بدلِ خودِ او و کسی چون او است. این مساله،
ابهام در شخصیت عاشق و معشوق و اختلاط این دو را در غزلیات مولانا
برطرف می‌کند. معشوق در عرفان، مظهر حق یا وجه‌الله است. عاشق
صادق و کامل او نیز مظهر او و در واقع مظهر حق است و هر دو از یک
الگوی شخصیتی تبعیّت می‌کنند». [۱۴]

عشق در شکایت و نفرت

گِله و شکایت از معشوق، یکی از مضمون‌های رایج در شعر پارسی است
که از گذشته تا امروز، حضوری پُررنگ و همیشگی در شعر عاشقانه ما
دارد. مرحوم استاد شهریار که امروز را به مناسبت سال‌روز وفاتِ
او، «روز شعر و ادب فارسی» نام نهاده‌اند، در غزلی زبانزد، همین
شکایت از معشوق را با بیانی نجیبانه سرداده است:

«آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟ /// بی‌وفا حالا که من
افتاده‌ام از پا چرا؟…».

شاعرانِ عاشق پارسی‌گو مانند همه شاعران عاشق جهان، همواره از
بی‌توجهی و دیروصالیِ معشوق شِکوِه کرده‌اند؛ شِکوِه‌هایی که سبب
شده است یکی از صفاتِ ملازمِ معشوقِ شعر فارسی، همانا «بی‌وفایی»
باشد. یکی از معروف‌ترین بیت‌های شِکِوه‌آمیز ادب فارسی را شیخ
اجلّ، سعدی شیرین‌سخن، سروده است:

«من ندانستم از اوّل که تو بی مهر و وفایی /// عهد نابستن از آن
بِه، که ببندی و نپایی».

اما باید توجه داشت که این شکایت‌ها از معشوق و بی‌وفایی‌هایش، با
احترام همراه است؛ یعنی اگر شاعر از جفاهای دلدار در حقِ خود
شکایت دارد، در همان حال جایگاه والای معشوق را از یاد نمی‌برد و
پیوسته با احترام و اظهار نیاز نسبت به او سخن می‌گوید؛ همچنان‌که
در ادامۀ همین غزلِ سعدی، «استاد سخن» به وصف کمالات و جمالات
معشوق می‌پردازد به‌طرزی که گویی شکایتِ خویش از بی‌وفایی او را
فراموش کرده است:

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم /// باید اول به تو گفتن
که چنین خوب چرایی؟…». [۱۵]

سعدی عزیز در غزلی دیگر نیز همین شکایتِ آمیخته با احترام را
آورده است؛ سیاق سخن گفتنِ او چنان است که این‌طور می‌نماید که از
جفاهای معشوق دلی بسیار پُر دارد و به همین دلیل است که اصلش لب
به شکایت بازکرده، اما همین‌که یاد او در خاطرش تازه می‌شود،
انگار از شِکوِۀ خویش پشیمان می‌شود و آن‌قدر محو خیالِ خوبی‌های
معشوق می‌شود که ادامه غزل را به توصیفِ یار پی می‌گیرد:

«من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ /// یا چه کردم که نگه باز
به من می‌نکنی؟

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست /// تا ندانند حریفان
که تو منظورِ منی

دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند /// تو چنان در دل من رفته،
که جان در بدنی…». [۱۶]

وحشی بافقی، شاعر سده دهم هجری، اما برخلاف سعدی و بسیاری از
شاعرانِ پیش از خود، در ترکیب‌بند بسیار معروفش، پس از آنکه
دلدادگی خویش به معشوق را شرح می‌دهد، با کلامی جسارت‌آمیز،
برخلاف سنّت شعر فارسی هنجارشکنی می‌کند و نه‌تنها از حُسن و خوبی
معشوق می‌کاهد، که او را محبوبی معرفی می‌کند که عشقش خریدارِ
چندانی نداشته است. بدین وسیله شاعر منتِ عاشقی خود را هم بر سر
یارِ جفاکار می‌گذارد:

«…اول آن‌کس که خریدار شدش، من بودم

باعث گرمی بازار شدش، من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او /// داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه‌جا شرح دلارایی او /// شهر پُرگشت ز غوغای تماشایی
او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگِ من بی سر و سامان دارد؟» [۱۷]

 شاعر زودرنجِ ما اما به همین میزان انتقام‌گیری از معشوق
نیز بسنده‌گر نیست؛ وی در ادامۀ ترکیب‌بندِ خود، تهدید می‌کند که
او نیز در پاسخ به بی‌وفاییِ یار، به سراغِ یاری دیگر خواهد رفت:

«چاره این است و ندارم به از این رایِ دگر /// که دهم جای دگر دل
به دلارای دگر

چشمِ خود فرش کنم زیر کف پای دگر /// بر کف پای دگر بوسه زنم جای
دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود…

چون چنین است، پی یارِ دگر باشم، بِه /// چند روزی پیِ دلدارِ دگر
باشم، به

عندلیبِ گل رخسار دگر باشم، به /// مرغ خوش‌نغمۀ گلزار دگر باشم،
به…». [۱۸]

با این همه تشر و تهدید و اعتراض، اما وحشی نیز در پایانِ این
ترکیب‌بند، به سنّت شعر فارسی که ستایش معشوق و ادای احترام به او
می‌باشد، بازمی‌گردد. گویی او نیاز داشته که این همه بد و بیراه
را نثار یارِ ناسربه‌راه کند و پس از آنکه دلش خنک شد، خطاب به
معشوق بگوید:

«گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت /// وز دلش آرزوی قامت دلجوی
تو رفت

شد دل‌آزده و آزرده‌دل از کوی تو رفت /// با دل پُرگِلِه از
ناخوشی خوی تو رفت

حاش للّه که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیزِ کسان گوش کند». [۱۹]

ارجاع‌ها:

۱. «دیوان حکیم فرّخی سیستانی»؛ حکیم ابوالحسن علی بن جولوغ فرّخی
سیستانی؛ تصحیح سید محمد دبیرسیاقی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۵؛ ص ۳۲۹.

۲. «شاهنامه فردوسی»؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی؛ براساس چاپ مسکو؛
تهران: قطره؛ ۱۳۷۹؛ ص ۵۳۸.

۳. این بیت از دیباچه دفتر ششم مثنوی مولانا به‌شکل ضرب‌المثل
درآمده و بدین صورت معمول گشته است: آب دریا را اگر نتوان کشید /
هم به قدر تشنگی باید چشید.

۴. به معنی حضور است.

۵. «دیوان منوچهری دامغانی»؛ احمد بن قوص منوچهری دامغانی؛ تصحیح
سید محمد دبیرسیاقی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۳۸؛ ص ۱۰۲ تا ۱۰۴.

۶. «دیوان خاقانی شروانی»؛ افضل‌الدین بدیل خاقانی؛ تصحیح سید
ضیاءالدین سجّادی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۲؛ ص ۱۵۸.

۷. از معانیِ «برکردن»، یکی هم روشن کردن و برافروختن است (رک:
لغت‌نامه دهخدا. «برکردن»). تَفِ سینه نیز اشاره دارد به آتش و
حرارتِ غم که شاعر در سینه خود احساس می‌کرده است.

۸. مردم چشم به معنی مردمک چشم است. این تعبیر همچون «قرّة العین»
یا نور دیده، به شخصی که برای انسان بسیار عزیز است اطلاق می‌شود.

۹. «دیوان خاقانی شروانی»؛ افضل‌الدین بدیل خاقانی؛ تصحیح سید
ضیاءالدین سجّادی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۸۲؛ ص ۷۷۰.

۱۰. به معنی دستار و عمامه است؛ شالی که به دور سر بندند (رک:
لغت‌نامه دهخدا. «مَندیل»).

۱۱. قندیل به معنی چراغ‌دان است.

۱۲. بنامیزد مترادف است با عبارت «ماشاء الله» و کارکردِ همین
عبارت را نیز دارد.

۱۳. «کلیات شمس»؛ مولانا جلال‌الدین محمد بلخی خراسانی؛ تصحیح
بدیع‌الزمان فروزانفر؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۷۸؛ دفتر دوم، ص ۲۹.

۱۴. «شکل‌شناسی غزلیات مولانا بر اساس شخصیت راوی»؛ الماس تاجریان
و محمدرضا برزگر خالقی؛ فصل‌نامه تخصصی مولوی پژوهی؛ پاییز و
زمستان ۱۳۸۹، سال چهارم، شماره نهم؛ ص ۱۳.

۱۵. «غزلیات سعدی»؛ براساس نسخه محمدعلی فروغی؛ تهران: اقبال؛ ص
۴۱۱.

۱۶. همان. ص ۴۹۹.

۱۷. «دیوان وحشی بافقی»؛ کمال‌الدین وحشی بافقی؛ با مقدمه سعید
نفیسی؛ تهران: ثالث؛ ۱۳۹۲؛ ص ۲۶۱.

۱۸. همان. ص ۲۶۱ و ۲۶۲.

۱۹. همان. ص ۲۶۳.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.