توقیف مافیای کتاب کار یک ساعت است/لشگر زیراکس‌چاپ‌کن‌ هجوم آورده‌

سایت «تاریخ ما»، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: لیما صالح رامسری یکی از مدیران نشر کشور است که کار خود را از روزگار جوانی و با کار کتابفروشی و ویراستاری آغاز کرده است. این انتشارات که طی سال‌های گذشته آثار مهمی از حوزه ادبیات، تاریخ و زبان‌شناسی را از مولفان مختلف کشور منتشر کرده با نام‌های مهم و تاثیرگذاری چون هوشنگ مرادی کرمانی، میرجلال‌الدین کزازی، احمد محمود و … شناخته می‌شود.

کارنامه تقریبا 4 دهه‌ای صالح رامسری در حوزه کتاب و نشر باعث می‌شود که در ادامه گفتگو با فعالان حوزه نشر به گپ و گفتی مفصل با او بنشینیم. به این‌ ترتیب، پس از گفتگو با مدیران نشر افق، ققنوس، ثالث، کتاب پارسه، نگاه و کتابسرای تندیس، هفتمین مصاحبه و مباحثه از این مجموعه با مدیر انتشارات معین، منتشر می‌شود این گفتگو در دفتر انتشارات معین حوالی خیابان انقلاب اسلامی انجام شد و در آن درباره بخشی از تاریخ انتشارات امیرکبیر، شخصیت‌هایی چون دکتر محمد معین، غلامحسین یوسفی، مهرداد بهار، هوشنگ مرادی کرمانی، احمد محمود، میرجلال‌الدین کزازی، ژاله آموزگار، نمایشگاه‌های کتاب فرانکفورت، تهران و لندن، بحث نوسان ارز و گرانی کاغذ، قاچاق کتاب و … صحبت شد.

گویندگانی چون بهروز رضوی، ابوالحسن تهامی یا سیروس ابراهیم‌زاده هم از جمله افرادی هستند که در جهت انتشار بخشی از میراث ادبیات فارسی در حوزه نثر، با این انتشارات همکاری داشته‌اند که بخشی از گفتگوی پیش‌رو به آن‌ها و مجموعه گنج حکمت که این ناشر منتشر می‌کند، اختصاص دارد.

از دیگر بخش‌های مهم این گفتگو، موضوع چاپ غیرقانونی و کپی کتاب‌های ناشرانی چون معین با کیفیت نازل است که سهم زیادی از گفته‌های صالح رامسری را به خود اختصاص می‌دهد. این مدیر نشر باور دارد که می‌توان جلوی فعالیت‌های غیرقانونی مافیای کتاب را در یک ساعت گرفت اما وزارت ارشاد این کار را نمی‌کند.

در ادامه مشروح گفتگو با مدیر انتشارات معین را می‌خوانیم:

* انتشارات معین، یک انتشارات دهه شصتی است و کارش را سال‌های ابتدایی دهه شصت، حدود سال ۶۴ منتشر کرد!

بله، دهه شصتی هستیم ولی وقتی هنوز خیلی پا نگرفته بودیم، اولین کارمان را سال ۵۹ منتشر کردیم به نام مجموعه‌مقالات دکتر محمد معین.

* سال ۵۹ هم با نام انتشارات معین فعالیت می‌کردید؟

بله. اصلا نام انتشارات معین را به‌خاطر چاپ همین اثر انتخاب کردیم. سال ۵۷ که در انتشارات امیرکبیر کار می‌کردم، قرار بود در اَعلام فرهنگ معین تغییراتی رخ بدهد. فرهنگ را که نمی‌شد دست زد ولی قرار بود در اعلامش تغییراتی داده شود و برخی مداخل، خلاصه‌تر شده و برخی مداخل هم اضافه شوند. من آن‌زمان در بخش تولید انتشارات امیرکبیر بودم و باید کارها را به دختر دکتر معین، خانم مهدخت معین نشان‌ می‌دادیم.

* ایشان وارث دکتر معین بود؟

بله. همین شرایط باعث شد با خانواده دکتر معین بیشتر آشنا بشوم و از همسر دکتر معین هم برای نام انتشاراتم اجازه بگیرم. من در امیرکبیر از ساعت ۷ تا ۱۴ کار می‌کردم و باید کار دومی هم برای شیفت بعدازظهر می‌داشتم. این شد که به‌جای این‌که در موسسه دیگری به کار نمونه‌خوانی، ویرایش یا غلط‌گیری بپردازم، خودم یک انتشارات تاسیس کنم. آن‌موقع هم این‌طور نبود که حتما باید مجوز یا کارت نشر داشته باشی. بعدها بود که وزارت ارشاد آمد نظم و سازمانی به کار داد. با همین رویه هم به ناشران کاغذ دادند که مشخص شود کاغذ کجا فروخته می‌شود و یا مثلا در بازار آزاد فروخته نمی‌شود.

* پس با دکتر معین نسبت فامیلی نداشتید!

نه. نسبتی ندارم. ولی آشنایی‌ام من را به این صرافت انداخت که اسم انتشاراتم را معین بگذارم.

* پس این رابطه از انتشارات امیرکبیر شروع شد.

از امیرکبیر که نه! چون پیش از آن هم به دکتر معین ارادت داشتم. پس از آن و هنگام کار در امیرکبیر بیشتر با فرهنگ او مانوس شدم. پس از انقلاب، یکی از اتفاقاتی که افتاد این بود که تمام ارگان‌ها و نهادها برای این‌که عقب نمانند، یک مسجد و یک کتابخانه برای خود درست کردند؛ حتی هر وزارتخانه‌ای. داشتن هر کتابخانه‌ای هم مستلزم این بود که یک فرهنگ معین و یک فرهنگ آریان‌پور در آن باشد.

* فرهنگ دهخدا چطور؟

فرهنگ دهخدا هم بود اما به این شکل نبود. یعنی برگ برگ بود و هنوز جمع‌بندی نشده بود. البته منظورم از برگ برگ، به صورت جزوه‌جزوه بود. افرادی که علاقه‌مند و مخاطب این فرهنگ بودند، این بخش‌های مجزا را خریداری کرده و بعدا خودشان به صحافی‌های دستی بیرون می‌سپردند. بنابراین این‌طور نبود که فرهنگ دهخدا به صورت مجلد وجود داشته باشد. فرهنگ معین هم پیش‌ از انقلاب به صورت بُن بود. یعنی پولی می‌دادی، بنی به شما داده می‌شد و هر وقت مجلد جدید چاپ می‌شد، در عوض دادن بن، مجلد را به شما تحویل می‌دادند.

* بن را از کجا گرفته و به کجا می‌دادید؟

از خود انتشارات امیرکبیر. باید برای ثبت‌نام پولی پرداخت می‌کردید تا نامتان در فهرست خریداران قرار بگیرد. شما از نسلی هستید که این بن‌ها را ندیده‌اید! ما برای خرید نفت و شکر هم از این بن‌ها می‌گرفتیم.

* منظورتان کوپن است!

بله.

آن روزها گاهی‌که به شهرستان می‌رفتم، برخی معلمان و دوستان چون می‌دانستند من در بخش ویرایش انتشارات امیرکبیر هستم، می‌گفتند می‌شود یک فرهنگ معین هم به ما بدهی؟‌ آن زمان برخی از مترجمان و ویراستاران، فرهنگ را با بن‌شان خریده و در بازار آزاد می‌فروختند.

* با این حساب، فرهنگ معین را بیشتر اهالی تحقیق و پژوهش می‌خریدند!

بله. اوایل انقلاب یک موجی راه افتاده و عشق کتاب خواندن و کتابخانه‌داشتن به جان‌ها افتاده بود. جدا از نگاه فرهنگی به قضیه، یک رویه اثبات‌گرایانه که من هم اهل فرهنگ هستم، شکل گرفته بود که به خاطرش اول فرهنگ معین و بعد فرهنگ آریان‌پور را می‌خریدند. به همین‌دلیل فرهنگ معین حتی در بازار آزاد خرید و فروش می‌شد. آن روزها گاهی‌که به شهرستان می‌رفتم، برخی معلمان و دوستان چون می‌دانستند من در بخش ویرایش انتشارات امیرکبیر هستم، می‌گفتند می‌شود یک فرهنگ معین هم به ما بدهی؟‌ آن زمان برخی از مترجمان و ویراستاران، فرهنگ را با بن‌شان خریده و در بازار آزاد می‌فروختند.

* شما از چه سالی در امیرکبیر فعالیت می‌کردید؟

از سال ۵۶.

* در چه زمینه‌هایی کار می‌کردید؟ ویرایش؟

از کار تصحیح و نمونه‌خوانی به رسم‌الخط رسیدم و بعد که هم تغییر و تحولاتی که پس از انقلاب در امیرکبیر رخ داد، مسئول بخش ویرایش انتشارات شدم. پس از انقلاب بخش تولید که تشکیلات بزرگی داشت، تعطیل شد. سپس یک واحد کوچک راه افتاد که در آن با مرحوم عباس حری همکاری داشتم و به کار نمونه‌خوانی و غلط‌گیری مشغول بودیم.

* یعنی پس از انقلاب، هم در امیرکبیر بودید و هم خودتان انتشارات معین را داشتید؟

بله در امیرکبیر بودم ولی در مقطعی که مدیریت‌ها تغییر می‌کرد، دیدم با برخی از مدیرها نمی‌توانم کار کنم و به طور کامل سراغ کارهای انتشارات خودم رفتم.

* چه سالی از امیرکبیر بیرون آمدید؟

سال ۶۷ یا ۶۸ بود. که دفتری اجاره کردیم و کارهای معین را در آن انجام می‌دادیم.

* در همین خیابان انقلاب؟

بله یک ساختمان دوطبقه قدیمی بود که البته بعدها خرابش کرده و سازه جدیدی به‌جایش ساختند.

* پیش از امیرکبیر سابقه فعالیت فرهنگی یا کار در حوزه کتاب را داشتید؟

در دوران تحصیلم، زمانی که هنوز در شهرستان بودم، تابستان‌ها در کتابفروشیِ دانش شهر رامسر کار می‌کردم. آن‌موقع بچه‌ها باید در تعطیلات، کار می‌کردند و اصطلاحا در خیابان‌ها وِل نبودند. بعد هم مدتی را در مجله فردوسی کار کردم. از آن‌جا هم به امیرکبیر رفتم.

* وقتی از شهرستان به تهران آمدید، به طور مستقیم وارد امیرکبیر شدید؟

تهران که آمدم، در دبیرستان خوارزمی محصول تحصیل شدم. برای این‌که هزینه‌هایم را تامین کنم، کارهای مختلفی را تجربه کردم که یکی‌شان حضور در مجله فردوسی بود. رفتنم به امیرکبیر مربوط به زمانی است که تولیدش پس از جریان اعتصاب گروه ناصر موذن، تقریبا غیرفعال شده بود.

* انتشارات معین پس از مجموعه‌مقالات دکتر معین، چه آثاری را چاپ کرد؟

دومین کاری که چاپ کردیم، دفتر ایام دکتر زرین‌کوب بود. بعد، تاریخ اجتماعی ایران در عصر زند، بعد قاجار و همین‌طور کار ادامه پیدا کرد. از همان اول، به دنبال کارهای استخوان‌دار بودم. یکی از افرادی که این مساله را گوشزد می‌کرد، دوستی به نام آقای محسن محمدی بود که کارمان را با هم در انتشارات امیرکبیر شروع کردیم. برخی دوستان بودند که می‌گفتند ای آقا! برو سراغ چاپ تعبیر خواب ابن‌سیرین! از این کتاب‌ها که پولی در نمی‌آید!

* چهره‌های بزرگ و افراد دارای آثار استخوان‌دار چطور به شما، به عنوان ناشری جوان اعتماد می‌کردند که آثارشان را چاپ کنید؟

با انسان‌هایی چون دکتر زرین‌کوب یا احمد محمود، از انتشارات امیرکبیر آشنا بودم یا مثلا با آدمی مثل جعفر شهری. چون زمانی در بخش تولید انتشارات امیرکبیر بودم، با این چهره‌ها آشنایی و سلام‌وعلیک داشتم. پشتوانه من این‌ آشنایی بود. مثلا اگر در خانه زرین‌کوب، شهری یا احمد محمود را می‌زدم، با همین دلگرمی بود. خب آن‌ها هم وقتی که کتاب چاپ می‌شد و کیفیتش را می‌دیدند یا چک دستمزدشان را به‌موقع می‌گرفتند، اعتماد می‌کردند. ولی امروز دیگر این‌طور نیست!

* بله و امروز دیگر اساتید، کتاب‌هایشان را به ناشران جوان نمی‌دهند. یعنی ناشران قدیمی و شناخته‌شده هستند که آثار چهره‌های مطرح امروزی را منتشر می‌کنند.

بله. حق هم دارند. نمی‌گویم کار جوان‌های امروزی خوب نیست اما بگذارید یک خاطره در این‌باره بگویم. یک بار به خانه دکتر شفیعی کدکنی رفته بودم تا کتابی از او برای چاپ بگیرم. در آن دیدار، جمله مهمی به من گفت. در همین برخوردها بود که کار نشر و طریقه برخورد صحیح با یک مولف را یاد گرفتم. آقای شفیعی گفت آقای رامسری تا الان کتاب‌های من را فلان ناشر چاپ کرده است. حالا اگر کتاب جدیدم را به شما بدهم، آن ناشر همیشگی‌ام می‌پرسد کجای کارم ایراد داشته که کتابت را به ناشر دیگری دادی؟‌ اگر پرسید چرا ناشرت را عوض کردی، من چه جوابی بدهم؟ آیا این ناجوانمردی نیست؟ من هم بلند شدم و دکتر شفیعی را بوسیدم و گفتم معنویت و درسی را که باید با چاپ کتاب شما می‌گرفتم، با همین جملات گرفتم.

آقای شفیعی گفت آقای رامسری تا الان کتاب‌های من را فلان ناشر چاپ کرده است. حالا اگر کتاب جدیدم را به شما بدهم، آن ناشر همیشگی‌ام می‌پرسد کجای کارم ایراد داشته که کتابت را به ناشر دیگری دادی؟‌ اگر پرسید چرا ناشرت را عوض کردی، من چه جوابی بدهم؟ آیا این ناجوانمردی نیست؟ من هم بلند شدم و دکتر شفیعی را بوسیدم و گفتم معنویت و درسی را که باید با چاپ کتاب شما می‌گرفتم، با همین جملات گرفتم.

یک نکته را هم بگویم، بعد از این‌که کتاب مجموعه مقالات دکتر معین یا دفتر ایام زرین‌کوب را چاپ کردم، آن‌ها را به عنوان نمونه‌کار به دیگر مولف‌ها نشان می‌دادم که کار ما این‌طور است. خب آن‌ها هم وقتی می‌دیدند که زرین‌کوب یا خانواده دکتر معین به من اعتماد کرده‌اند، اعتماد می‌کردند. البته برخی هم از ناشران‌شان راضی نبودند. بالاخره همه مثل دکتر شفیعی نبودند. این وضعیت الان هم وجود دارد و این‌طور نیست که همه مولف‌ها از ناشرانشان راضی باشند. برخی از ناشران هستند که خون به دل مولف می‌کنند. مثلا وقتی کتاب مولف را تجدیدچاپ می‌کنند، به او خبر نمی‌دهند. یک بار از یکی از ناشران در این‌باره سوال کردم. به من گفتند این‌جا روال و سیاست‌ این‌طور است و خود مولف باید در شبکه اجتماعی یا رسانه‌ها درباره تجدیدچاپ کتابش، کسب اطلاع کند.

* آقای رامسری، ظاهرا دوره‌زمانه عوض شده است. زمان شروع به کار شما، ناشران بودند که به دنبال مولف می‌گشتند که بیا کتابت را چاپ کنیم ولی وضعیت عمومی امروز ظاهرا این است که مولفان یا مترجمان‌اند که به دنبال ناشر می‌افتند!

بله. البته آن‌موقع هم این‌طور بود ولی افرادی مثل دکتر معین، شفیعی کدکنی، زرین‌کوب، شهری یا احمد محمود، کامران فانی، هوشنگ مرادی کرمانی و بهاءالدین خرمشاهی راه نمی‌افتد دنبال ناشر بگردد.

* خب این چهره‌ها هم که همیشه معروف نبوده‌اند!

بله ولی آن زمانی که من سراغشان می‌رفتم، معروف شده بودند. نکته این‌جاست که امروز تعداد مولفان و مترجمان، بیشتر از تعداد ناشران شده است. همان‌طور که تعداد ناشران، بیشتر از کتابفروشی‌ها شده است. شما یک صبح‌تاظهر سردر یکی از کتابفروشی‌های انقلاب بنشینید، می‌بینید که یک مشتری، اما ده‌ها نفر ویزیتور می‌آیند. امروز اگر برای درخواست نشر اقدام کنید، هر اسمی را که انتخاب کنید، پیش از شما انتخاب شده است. یکی دوستان، اسم نشرش را از روی نام فامیلش گرفته بود. از او پرسیدم این دیگر چه اسمی است؟ گفت باور کن دست روی هر اسمی که گذاشتم، انتخاب شده بود. ناچار شدم نام خانوادگی خودم را انتخاب کنم.

* شما تجربه ویزیتوری هم دارید؟

نه. اما تجربه کار در فروشگاه کتاب انتشارات امیرکبیر را داشتم؛ در مقطعی که بخش تولید تعطیل بود. برای این‌که بیکار نمانیم در کتابفروشی موسسه کار می‌کردم.

* داستان چاپ رمان‌های احمد محمود توسط انتشارات معین چیست؟ چون پیش از شما، رمان‌های او را نشر نو چاپ کرده بود.

رمان‌های آقای محمود را اول از همه، امیرکبیر چاپ کرده بود. پس از انقلاب و مدیریت جدید امیرکبیر تعدادی از مولفان، کتاب‌هایشان را از امیرکبیر بردند. مثلا گفتند دیگر کتاب «داستان یک شهر» احمد محمود را چاپ نمی‌کنیم. چون با سیاست‌های جدید امیرکبیر، همخوانی نداشت. خب آقای محمود هم کتابش را گرفت به نشر دیگری داد. آن‌زمان من هنوز انتشارات معین را راه‌اندازی نکرده بودم. وقتی که از طرف انتشارات معین پیش آقای محمود رفتم، یک کتابش را به من داد. کم‌کم به انتشارات معین اعتماد کرد و باقی کتاب‌هایش را هم گرفت و به من سپرد.

درباره آقای شهری یا مرادی کرمانی هم قضایای مشابهی رخ داد. مثلا چند عنوان از کتاب‌های آقای مرادی کرمانی را انتشارات سحاب چاپ می‌کرد. سحاب یک ناشر جغرافیایی بود و دغدغه‌هایی از جنس آثار آقای مرادی را نداشت. این شد که آقای کرمانی ناشرش را عوض کرد.

* احمد محمود چه‌طور شخصیتی داشت؟

به نظرم دیگر تکرار نمی‌شود. اگر به کسی اعتماد می‌کرد، تا بی‌نهایت با او می‌رفت. پس از محمود، دکتر غلامحسین یوسفی را دیدم.

* با او هم کار کردید؟

بله. کتاب چشم‌اندازی از هنر و ادبیات را.

* خودش زنده بود یا کتاب را از وارثانش گرفتید؟

نه زنده بودند اما متاسفانه وقتی سراغش رفتیم، مبتلا به سرطان شده بود. یادش به خیر! زمانی که می‌خواستیم برای صدمین سالگرد تولد ملک‌الشعرای بهار، مجله دانشکده را منتشر کنیم، پیشش بودیم. آن زمان مهرداد بهار پسر ملک‌الشعرا را از نزدیک نمی‌شناختم و واسطه دوستی‌مان، مرحوم یوسفی شد. مرحوم یوسفی آن‌زمان در ساختمان‌های آ.اس.پ زندگی می‌کرد. آقای یوسفی تلفنی زد و به منزل بهار رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، توصیه ما را کرد و گفت این‌ها بچه‌های خوبی هستند و می‌خواهند کار کنند. می‌خواهم که به‌خاطر من به آن‌ها اعتماد کنی!

* چه سالی بود؟

راستش دقیقش را نمی‌دانم ولی دهه شصت بود. آقای بهار هم قبول کرد و گفت اجازه بدهید مقدمه‌ای بنویسم. بعد از آن‌هم کتاب قیام ژاندارمری خراسان را به ما سپرد که درباره کلنل محمدتقی‌خان پسیان بود. می‌خواهم بگویم این رشته اعتماد وقتی وصل می‌شد، مولفان و کتاب‌ها هم می‌آمدند. گویی یک ارتباط و یک الکتریسیته مشترک بین‌مان برقرار می‌شد. ابتدای کار، می‌دیدند که ناشر جوان و فقیری هستیم ولی خب وقتی صداقت می‌دیدند، جلو می‌آمدند و همکاری می‌کردند.

* با آقای مرادی کرمانی که از امیرکبیر آشنا نبودید؟

نه. با آقای مرادی در نمایشگاه کتاب تهران ملاقات کردم. احتمالا همشهری ما آقای نصرالله حدادی را می‌شناسید!

* بله که اخیرا هم کتاب تاریخ شفاهی کتاب را کار کرده‌اند!

بله. خلاصه در دوره‌های ابتدایی نمایشگاه کتاب تهران، فکر می‌کنم سال ۶۸ بود که کتاب سه جلدی «مدار صفر درجه» را چاپ کرده بودیم و غرفه‌مان بسیار شلوغ بود. مردم، برای خرید کتاب صف بسته بودند. در همان روزها بود که آقای حدادی، آقای مرادی را به غرفه ما آورد و باعث آشنایی‌مان شد. این هم از لطف‌های خداوند بود که این ارتباط برقرار شد. یکی از همان روزها که برای کاری از نمایشگاه بیرون آمده بودم و باید به چاپخانه می‌رفتم، زیر پل محمودیه دیدم آقای مرادی و پسرش ایستاده و منتظر ماشین است. جمعیت زیادی هم در خیابان ایستاده بود. ماشین را کنار زده و گفتم آقای مرادی به‌جا آوردید؟ بفرمائید بالا! آن موقع منزلشان در سرچشمه، کوچه آمیزمحمود بود.

* آقای مرادی هنوز آن زمان مشهور نشده بود؟

من هم مثل مجید بودم که با بی‌بی‌ زندگی می‌کرد و با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کردم. یعنی یک همذات‌پنداری خاص بین من و شخصیت مجید وجود داشت. در عالم بچگی، همه را اذیت می‌کردم یا شاخ و برگ درخت‌ها را می‌شکستم، ولی مادربزرگ همیشه طرف من را می‌گرفت.

نه. مشهور بود چون قصه‌های مجیدش در رادیو خوانده می‌شد و من پیش از انقلاب، به همین‌خاطر با اسم ایشان آشنایی داشتم. به این ترتیب‌که پنجشنبه‌ها هرجا بودم خودم را به خانه پدربزرگم می‌رساندم تا قصه‌های مجید را با صدای پرویز بهادر از رادیوی بزرگِ پدربزرگ بشنوم. مدت هر برنامه‌ هم نیم‌ساعت بود. این برنامه را پس از پرویز بهادر، مرحوم تابش اجرا کرد.

* علی تابش!

بله. و من خودم را در شخصیت قهرمان قصه می‌دیدم. من هم مثل مجید بودم که با بی‌بی‌ زندگی می‌کرد و با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کردم. یعنی یک همذات‌پنداری خاص بین من و شخصیت مجید وجود داشت. در عالم بچگی، همه را اذیت می‌کردم یا شاخ و برگ درخت‌ها را می‌شکستم، ولی مادربزرگ همیشه طرف من را می‌گرفت. اولین و دومین برخوردم با آقای مرادی باعث نزدیکی بیشتر شد. آقای مرادی هم که از ناشرش رضایت نداشت، کتابِ «تنور»ش را با پیشنهاد آقای حدادی به من سپرد. پس از آن‌ هم که مجموعه آثار آقای کرمانی را چاپ کردیم.

* آقای حدادی آن موقع کجا مشغول بود؟

فکر می‌کنم در نشر نی مشغول بود. یکی از خوش‌بختی‌های من در سال‌های گذشته این بوده که وقتی با مولفان بزرگ کار کرده‌ام، پس از برقراری ارتباط، سری و مجموعه‌آثارشان را به چاپ رسانده‌ام. هوشنگ مرادی کرمانی، میرجلال‌الدین کزازی، جعفری شهری، ژاله آموزگار و الان هم که آقای یاحقی است.

* این، یکی از نقاط قوت انتشارات معین است!

بله. این روزها وقتی مخاطبی به مرکز پخش‌مان زنگ می‌زند و می‌خواهد سفارش بدهد، مثلا می‌گوید مرادی کرمانی، ۳ دوره یا مثلا جعفر شهری ۵ دوره و به این‌ترتیب، آثار مولفان را به صورت، دوره‌ای خریداری می‌کنند. یعنی اسم کتاب را نمی‌گویند بلکه اسم مولف را با کل مجموعه‌اش ذکر می‌کنند.

* انتشارات معین که طبیعتا از ابتدای کارش، پخشی نداشته است. چه شد که صاحب سیستم پخش شدید؟

وقتی دیدیم که مراکز پخش اذیت و خلف وعده می‌کنند، به این سمت رفتیم. این معضلی است که به نظرم باید حل بشود. مثلا از شهر سراب، یک نامه از معلمی به دستم رسید که می‌گفت کتاب «مربای شیرین» بعد از ۷ چاپ تازه به دست ما رسیده است. این مساله‌ای است که وزارت ارشاد باید مدیریتش کند. ناشر کتاب را با هزار مصیبت چاپ می‌کند و پس از آن باید تازه به ارشاد برود و گردن کج کند تا اصلاحیات و مشکلاتش حل بشود. پس از آن هم باید گردنش را بیشتر کج کند تا پخشی، کتابش را پخش کند. یعنی چاپ کردن کتاب به اندازه پخش کردنش سخت نیست. پخشی‌ها هم که مکانی را اجاره کرده و سرمایه این‌وآن کار می‌کنند. یک روز هم چک ندارند، یک روز چک‌شان برگشت خورده و یک روز تلفن را جواب نمی‌دهد … . به دلیل همه این مشکلات به این نتیجه رسیدم که باید خودمان در انتشارات معین، سیستم پخش داشته باشیم. البته این تصمیم هزینه هم داشته است. یکی از هزینه‌هایش این است که تو باید همیشه میزان تولید را در یک حد مشخص نگه داری!

* از چه سالی سیستم پخش معین را راه‌اندازی کردید؟

نیمه دوم دهه ۷۰ بود. فکر می‌کنم سال ۷۷ و ۷۸ بود.

* از گذشته‌ها به روزگار حال برگردیم. مسائل اخیر ارز در زمینه خرید کاغذ مشکلات زیادی برای شما ایجاد کرد. درست است؟

ببینید، کار نشر این روزها بدجور به گِل نشسته است. در سال‌های گذشته حداقل ارز یک ثبات داشت. پیش از عید امسال، بزرگداشتی برای محمدجعفر یاحقی در فردوس برگزار کردیم و کتاب «آن‌ سال‌ها»ی او را که زندگینامه‌اش است، عرضه کردیم. یک‌هفته بعد گفته شد که با قرار است مراسم بزرگداشتی با حضور وزیر ارشاد در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شود. اداره ارشاد آن‌جا ۲۰۰ دوره از کتاب را برای خرید از ما خواست. من برای چاپ این کتاب، کاغذ را با قیمت بندی ۹۶ هزار تومان خریدم. ۱۰ روز بعد، از اداره ارشاد مشهد زنگ زدند که وزیر ارشاد گفته ۵۰۰ نسخه از این کتاب را برای هدیه به مهمانان مراسم بزرگداشت بخرید! خب ما ۳۰۰ نسخه کم داشتیم. بنابراین برای خرید همان کاغذی که کتاب را با آن چاپ کرده بودم، دوباره تماس گرفتم و گفتند قیمتش شده بندی ۱۰۲ هزار تومان. شانس آوردم کاغذ را با همان قیمت خریدم چون ۳ بعد که دوباره با فروشنده کاغذ صحبت می‌کردم، گفت اگر کاغذها را نفروخته‌ای، حاضرم با قیمت بندی ۱۲۰ هزارتومان از تو بخرم! خب با چنین وضعیتی، ناشر چطور جرات می‌کند کتاب چاپ کند؟

داریم بی‌تعارف صحبت می‌کنیم. بگذارید بگویم که من ناشر، این روزها می‌ترسم کتاب پرفروش داشته باشم! قرآن آیه‌ای دارد که می‌گوید روزی می‌رسد که مال، اموال، فرزند و همه‌چیز برای انسان دردسر است و به‌دردش نمی‌خورد. ما هم گویی به چنین وضعیتی رسیده‌ایم. چون مافیای چاپ غیرقانونی در مملکت به راه افتاده که البته ارشاد می‌تواند ظرف یک ساعت جمع‌اش بکند!

* ولی نمی‌کند؟

بله. شما یک دقیقه کنار خیابان بایستید و نگاه کنید! به محض این‌که بشنوند کتابی پرفروش شده، آن را افست می‌کنند. به جایی رسیده‌ام که من ناشر به افست‌کننده غیرمجاز می‌گویم آقا شما کتاب من را غیرقانونی چاپ کرده‌ای و نام و نشان من را رویش زده‌ای. خواهش می‌کنم حداقل با کیفیت خوب و مثل من منتشرش کن! مخاطبی که کتاب را می‌خرد و به شهرستان می‌برد که نمی‌داند این کتاب، قاچاق است! آخر من فلان کتاب را کِی با جلد شومیز چاپ کرده‌ام؟ من این کتاب را گالینگور چاپ کرده‌ام. مافیا که حقِ تالیف نمی‌دهد، غر و گلایه‌ای هم که نمی‌شنود! کارش را می‌کند و پول غیرمجازش را می‌گیرد. شکایت بی‌کیفیت بودن کتاب را منِ ناشر از طرف مولف و مخاطب می‌شنوم!

حالا اوج بی‌اخلاقی در جامعه به جایی رسیده که علاوه بر چاپ غیرمجاز، کتاب‌های «کوری» یا «ملت عشق» را با همان ترجمه که مترجمان مطرح انجام‌ داده‌اند، چاپ می‌کنند و فقط چند حرفش را تغییر می‌دهند و آن را با نام مترجمی دیگر چاپ می‌کنند. به همین خاطر ۱۰ تا «شازده کوچولو» یا ۲۰ تا «کوری» و «ملت عشق» در بازار داریم. ترجمه، همان ترجمه است. فقط یک اسم دیگر رویش خورده است.

* این‌که می‌گویید ارشاد یا نهاد دولتی جلوی این مافیا را نمی گیرد، به نظر شما به خاطر چه منفعتی است؟

این را باید از خودشان بپرسید. نزدیک به ۲ سال است که کتاب میرزا رضای کرمانیِ ما، در ارشاد است و مرتب می‌گویند این کلمه را بردار، آن کلمه را بردار. از سری گنج حکمت، کتاب آینه دوران که شامل گزیده عبید زاکانی است، غیرقابل چاپ تشخیص داده شده است.

* آقای رامسری، یک بحث مهم دیگر که قصد مطرح کردنش را دارم، کپی‌رایت است. به‌نظرتان رعایت نکردن کپی‌رایت باعث چه نتایجی برای بازار نشر ایران شده است؟

ما در کشورمان حتی حقوق ناشر داخلی را رعایت نمی‌کنیم. یاد دوره‌ای افتادم که سهراب سپهری شعر «آب را گل نکنیم» را سروده بود. فردی گفته بود این شاعر خیلی دلش خوش است چون دارند در ویتنام، دارند بمب ناپالم روی سر مردم می‌ریزند. سپهری پاسخ جالبی به این رویکرد داده و گفته بود: اگر ما این را رعایت کنیم، کار به آنجا نمی‌کشد! من به مساله کپی‌رایت اعتقاد دارم اما این مساله هم برای خودش شرایطی دارد. شما برای چاپ یک کتاب خارجی، باید به مولف یا ناشرش حق تالیف بدهید. خب مشکل اول، بانک یا درگاهی است که باید این پول را پرداخت کنیم. مشکل دوم این است که کتاب فلان نویسنده خارجی، این‌جا جرح و تعدیل می‌شود و نویسنده مطمئنا از این مساله راضی نخواهد بود. میزان شمارگان یا تیراژ هم مساله سوم است. ناشر خارجی از من می‌پرسد می‌خواهید ترجمه این اثر را با چه شمارگانی چاپ کنید و من باید به حرفی که به او می‌زنم پایبند باشم و مثلا با تیراژ ۲ هزار نسخه چاپ کنم. همه این‌ها به‌کنار، بلافاصله پس از چاپ، لشگر کپی‌کاران و زیراکس‌چاپ‌کن‌ها از راه می‌رسد و نسخه‌های غیرقانونی را راهی بازار می‌کنند. و یا می‌خواهند کتاب را به‌صورت نسخه گویا منتشر کنند. من چطور باید این شرایط را برای طرف خارجی توضیح بدهم؟

* مگر برای تولید گویا از شما مجوز نمی‌گیرند؟

نه. مجوز؟ یک بار از شیراز به ما زنگ زدند که کتاب «درخت انجیر معابد» را می‌خواهیم گویا کنیم. گفتم باید با وارث حقوقی مولف صحبت کنم چون او حق و حقوقی دارد. ولی دوستانمان گفتند تازه باید از ما متشکر هم باشید که داریم کتابتان را مطرح می‌کنیم!

* پس فعلا نمی‌شود کپی‌رایت را اجرایی کرد؟

خب هر کاری باید شرایطی داشته باشد! فرض بگیریم که کپی‌رایت از فردا تصویب شد. چه تضمینی وجود دارد که وزارت ارشاد کتاب مولف را مثل جگر زلیخا نکند! یا چه تضمینی هست که مافیای کتاب، کپی آن را عرضه نکند!

* شما تجربه حضور در نمایشگاه فرانکفورت را داشته‌اید. موفق به فروش رایت آثار هم شدید؟

یک دوست ایرانی در آن نمایشگاه، حق انتشار سری آثار احمد محمود و جعفری شهری را خرید. یک گروه چینی هم بودند که هنگام سفر به ایران برای بازدید از اتحادیه ناشران، کتاب یک‌جلدی فرهنگ معین را خریداری کردند تا به چینی ترجمه کنند. صحبت‌هایی در این باره کردند ولی به خاطر مسائل ارز و انتقال حق رایت و … در نهایت این کار انجام نشد. چینی‌ها هم مثل ما در این زمینه مشکلاتی داشتند.

* به غیر از فرانکفورت چطور؟

وقتی هم برای مصاحبه به سفارت انگلستان رفته بودم، خانمی که مصاحبه را انجام می‌داد، گفت می‌دانید نمی‌توانید بیشتر از ۲ هفته در لندن بمانید؟ گفتم اصلا نمی‌خواهم یک روز هم که شده آنجا بمانم! با آن هوای ابری و گرفته‌اش!‌ در حوزه نشر من را دعوت کرده‌اند و برای احترام به دعوت‌شان می‌خواهم بروم ولی اگر می‌دانستم قرار است سین‌جین بشوم، قیدش را می‌زدم.

یک سال از نمایشگاه کتاب لندن برای حضور ۱۰ ناشر ایرانی دعوتنامه آمد. قرار شد اتحادیه، ۱۰ ناشر را برای این کار انتخاب کند. این کار انجام شد اما فقط به ۳ ناشر ویزا دادند. من یکی از آن ۳ ناشر بودم ولی از رفتن امتناع کردم.

* چرا؟

کارشان بی‌احترامی بود. سفارت با ما مصاحبه کرد ولی دیدم فقط ۳ نفر باقی مانده‌ایم. وقتی نمایشگاهی ما را دعوت می‌کند، باید خودش مسئولیت همه مسائل را به عهده بگیرد. وقتی هم برای مصاحبه به سفارت انگلستان رفته بودم، خانمی که مصاحبه را انجام می‌داد، گفت می‌دانید نمی‌توانید بیشتر از ۲ هفته در لندن بمانید؟ گفتم اصلا نمی‌خواهم یک روز هم که شده آنجا بمانم! با آن هوای ابری و گرفته‌اش!‌ در حوزه نشر من را دعوت کرده‌اند و برای احترام به دعوت‌شان می‌خواهم بروم ولی اگر می‌دانستم قرار است سین‌جیم بشوم، قیدش را می‌زدم. همین برخوردم باعث شد که ویزا صادر کنند یعنی فهمیدند که ما خیلی عشق خارج نیستیم. اما من نرفتم.

* شما سال ۸۵ با انتقال نمایشگاه کتاب از نمایشگاه بین‌المللی به مصلی مخالف بودید؟

بله ولی بعدا دیدم مخالفتم بی‌مورد بوده است. به دلیل این‌که درست بود که به آن‌جا عادت کرده بودیم اما برای تهرانی که این‌همه رشد یا بهتر بگویم وَرَم کرده، مکان مناسبی نبود و باعث دردسر اطرافیان آن‌جا شده بود. درست است که فضای زیبا و پارک‌مانندی داشت اما خب پارکینگ، رفت‌وآمد مردم و مسائل دیگر هم مهم بودند.

ما هنوز مکانی برای نمایشگاه کتاب نداریم. شهرآفتاب هم دو سال محل برگزاری بود اما دوباره نمایشگاه به مصلی برگشت. ماجرای مصلی یک مدیریت قوی می‌خواهد و مساله، موافقت یا مخالفت نیست. من نمی‌توانم به مکانی بروم که برای کار فرهنگی و اقتصادی خودم، باعث ناراحتی دیگران بشوم.

* یکی از چهره‌های شناخته‌شده‌ای که شما با او همکاری دارید. آقای کزازی است. ارتباط با این محقق دشوار است؟

انسان درویش و بی‌غل‌وغشی است.

* ظاهرا آقای کزازی یک‌بار کتاب را می‌نویسد و سپس برای ویرایش آن را نمی‌خواند.

بله. چنین مساله‌ای را من هم شنیده‌ام ولی من از او می‌خواهم متن را دوباره بخواند و می‌خواند.

* پیش آمده که درباره نوع ویژه تکلم و صحبت‌کردنش با او صحبت کنید؟

بله. نکته جالب این است که من وقتی یک ربع با آقای کزازی صحبت می‌کنم، مثل او می‌شوم. (می‌خندد) اصلا ادبیات من هم عوض می‌شود و وقت خداحافظی می‌گویم بدرود استاد!

* ماجرای آشنایی شما با آقای کزازی چه بود؟

یک‌بار به واسطه خبرنگاری پیش آقای کزازی بودم. با همان ادبیات تغییریافته‌ام گفتم ببخشید استاد، روز تعطیل‌تان را خراب کردیم. ما باید خیلی زودتر از این‌ها خدمت می‌رسیدیم. از آن دوست خبرنگار هم عذرخواهی کردم که همراهش شده بودم. آقای کزازی گفت شما اگر تنها هم می‌آمدید این ملاقات میسر بود. در این خانه به روی همه باز است. من هم گفتم در این خانه باید ۲۰ سال پیش باز می‌بود. منظورم زمانی بود که برادرهمسرم در دانشگاه علامه طباطبایی، دانشجوی آقای کزازی بود و من به واسطه علاقه‌ام به ترجمه ایشان از ایلیاد و اودیسه هومر می‌خواستم ملاقاتی با هم داشته باشیم. برادرهمسرم پیام آقای کزازی را آورد که من با ناشرم قرارداد ۱۰ ساله دارم و شما باید پس از تمام شدن این موعد درباره چاپ آثارم صحبت کنید.

* الان شما همه کتاب‌های آقای کزازی را چاپ نمی‌کنید!

بله. من تعدادی از آثارش را منتشر می‌کنیم و آثار دیگری هم دارد که ناشران دیگر چاپ می‌کنند. یک از خلقیاتم این است که دوست ندارم اثری را که ناشر دیگری چاپ کرده، منتشر کنم. به همین خاطر سراغ آثار پیشین آقای کزازی نرفته‌ام.

* در زمینه مدیریت انتشارات معین، پسر و برادرتان با شما همکاری داشته و دارند.

بله. پسرم چندسال همکاری کرد و سپس برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت که البته در شرف برگشتن است. چون درسش تمام شده است. برادرم هم مدیر فروش انتشارات است.

* جالب است که این ساختار مدیریت خانوادگی را در برخی نشرهای خصوصی کشور می‌بینیم.

خب بچه‌ها وقتی درسشان تمام می‌شود، باید جایی مشغول شوند.

* پسرتان کار نشر را دوست دارد؟ این مدیریت خانوادگی از کجا ریشه گرفت؟

بله. علاقه‌مند است. شرایطی که وجود داشت و همچنین علاقه، باعث شد اهالی خانواده‌ام به این سمت بیایند. پسرم چند کتاب ترجمه کرده که ناشر دیگری هم چاپشان کرده است.

* چرا خودتان کتاب‌هایش را چاپ نکردید؟

پسرم در زمینه مدیریت و مباحث این‌چنینی تحصیل کرده و حوزه علاقه‌مندی‌اش این موضوعات‌اند که در حوزه کار نشر ما جا ندارند.

* پس از شما چراغ انتشارات معین به دست چه کسی روشن می‌ماند؟

به هر حال، دخترم به کار نشر خیلی علاقه دارد. همسرم هم در کار ترجمه و گرافیک است. ما به طور خانوادگی در این زمینه فعالیت می‌کنیم و چندان نگران این موضوع نیستم. ناشران خوب زیادی داشتیم که متاسفانه امروز دیگر نیستند؛ مثل ابن‌سینا، بامداد، معرفت و خیلی‌های دیگر. همکاری دارم که ناشر بسیار موفقی است و پسر ندارد. گاهی اوقات سر به سرش می‌گذارم و می‌گویم این همه حرص کار را می‌خوری وقتی بروی، می‌خواهی چه کار کنی!؟

* برادرتان را خودتان به سمت کار نشر آوردید؟

از وقتی که شبکه توزیع و پخش را راه‌ انداختیم،‌ آمد. جوان بود، درسش تمام شده و مجرد بود. به او گفتم بیا که خسته شدیم چون یک کتاب را چاپ می‌کنیم و با صحافی و لیتوگرافی کارش را تمام می‌کنیم ولی هر روز باید دنبال پخشی و چِک‌هایش باشیم.

* یکی از مجموعه‌هایی که انتشارات معین منتشر می‌کند، «گنج حکمت» به صورت مکتوب و صوتی است. این مجموعه چطور پا گرفت؟

دبیر این مجموعه آقای محمد شریفی است. من هم سعی کردم دخالتی در کارهایش نداشته باشد. اما در مجموع به این نتیجه رسیده بودیم که ادبیات ایران را بیشتر با شعر می‌شناسند و بیاییم آثار منثور این ادبیات را هم معرفی کنیم. این شد که قسمت‌های داستانی آثار منثور ادبیات فارسی را انتخاب کردیم و کار انتخاب گزیده‌شان هم به عهده افرادی گذاشته شد که روی آن‌ها کار و پژوهش کرده بودند و این‌طور نبود که کار گزیده‌نویسی را به هر کسی بسپاریم. برای تولید صوتی این گزیده‌ها هم سراغ گوینده‌های حرفه‌ای رفتیم که با فن خوانش و ادبیات فارسی آشنا هستند مثل بهروز رضوی، ابوالحسن تهامی یا سیروس ابراهیم‌زاده.

* انتخاب گوینده‌ها چطور بود؟

این کار هم توسط آقای شریفی انجام شد. در این زمینه آقای تهامی جمله جالبی گفته بود. ایشان گفته بود که ما این همه تبلیغ و پیام بازرگانی روغن نباتی، پوشک و غیره را گفته‌ایم ولی این مجموعه صدایمان را ماندگار کرد.

* شما از آقای تهامی چند ترجمه چاپ کرده‌اید!

بله. ایشان مترجم خوبی است.

* آشنایی با آقای تهامی پیش از مجموعه گنج حکمت بود؟

نه. پس از کارشان در گنج حکمت ترجمه‌هایشان را چاپ کردیم. آدم‌هایی مثل آقای تهامی کم هستند. در این فضای فعلی فرهنگ و هنر، تنگ‌نظری‌ها و حسادت‌های بی‌مورد، مثل آقای تهامی کم‌تر وجود دارد. بین مترجم‌ها هم متاسفانه رفتار کاسب‌کارانه، باب شده است. یادش به‌خیر محمد قاضی، می‌گفت من ۱۰ کتاب را می‌خوانم تا یکی‌شان را ترجمه کنم. خب با چنین رفتار و رویکردی، ایشان یک جریان راه انداخت. اما امروز می‌بینید که مثلا کتاب «کوری» با ترجمه‌ای خوب منتشر می‌شود. حالا به جای این‌که بروند کتاب‌های بهتر را برای ترجمه پیدا کنند، می‌بینند که «کوری» خوب می‌فروشد، همان را دوباره ترجمه می‌کنند.

* شما کتاب‌های ژاله آموزگار را هم چاپ کرده‌اید.

چاپ کتاب‌های خانم آموزگار به دوستی من با مرحوم دکتر احمد تفضلی برمی‌گردد. این دو، همکلاس یکدیگر در فرانسه بودند و با هم زبان‌شناسی می‌خواندند. در ایران هم این رابطه همکاری ادامه پیدا کرد. من کتاب «زبان پهلوی، ادبیات و دستور آن» را که از آقای تفضلی خواستم، دیدم آن را با خانم آموزگار به طور مشترک کار کرده است. همین کتاب، باعث آشنایی‌ام با خانم آموزگار شد.

* آقای رامسری درد دل یا پیشنهاد و انتقادی برای پایان بحث دارید؟

اگر آرام‌آرام روبروی دانشگاه تهران قدم بزنید، با موارد درد دل من و ناشران دیگر روبرو خواهید شد. کتابِ من را، به خود من می‌فروشند.

* چرا شکایت قضایی نمی‌کنید؟

از چه کسی؟ یک بار فایل الکترونیکی کتاب «زمین سوخته» را به طور غیرقانونی در سایتی آپلود کرده بودند. ما ریشه ماجرا را پیدا کردیم و فهمیدم که طرف مورد نظر در اسلامشهر استان تهران است. در نتیجه پرونده شکایت ما را به دادگاه اسلامشهر بردند. پسرم برای پیگیری این پرونده به اسلامشهر می‌رفت و می‌آمد. مرتبه سوم، همان افراد متخلف و در واقع دوستان آن خاطی، بیرون دادگاه تهدیدش کرده بودند که اگر بار دیگر این پرونده را دنبال کنی، ممکن است در خیابان یک موتوری تو را ناقص کند!

یک بار هم سعی کردم از طریق ارشاد مساله را پیگیری کنم. گفتند این‌طور که نمی‌شود. تو هر وقت دیدی طرف مشغول چاپ غیرقانونی کتاب است، زنگ بزن تا ما حین جرم دستگیرش کنیم. گفتم باشد، حتما وقتی طرف کارگرهایش را مرخص کرده و ساعت یک نیمه‌شب مشغول چاپ غیرقانونی است، در کارگاهش را می‌زنم و اجازه می‌گیرم که وارد شوم و به شما هم خبر بدهم که بیایید! گفتند به هر حال ما در حین جرم باید مجرم را دستگیر کنیم. من هم به بازار رفتم و یک نسخه غیرقانونیِ یکی از کتاب‌های انتشارات معین را خریدم. بعد شکایت کردیم و به دادگاه احضار شدیم. فرد خاطی نمی‌آمد. برای مرتبه سوم که نیامد خودم داخل اتاق دادگاه شدم تا صحبت کنم. خدا شاهد است رئیس دادگاه سرش را بلند نکرد من را نگاه کند. حالا احضارنامه می‌نوشت یا با موبایلش بازی می‌کرد، متوجه نشدم. گفتند «متهم نیامده، ما حکم را غیابی صادر می‌کنیم. بفرمائید!» وکیلم گفت برویم!‌ سر جناب قاضی همچنان پایین بود. من گفتم جناب آقای قاضی، آقای رئیس دادگاه! سرش را که بالا آورد، گفتم من غارت‌زده هستم و برای احقاق حق آمده‌ام. شما که به حرف‌های من گوش نمی‌دهید، چطور می‌خواهید حق من را بگیرید؟ خانم منشی لطفا پرونده ما را مختومه اعلام کنید! خلاصه این وضعیت پیگیری‌هایی ما بود که همان‌طور که می‌بینید، خیلی به نتیجه رسیده‌اند.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.