بررسی متون تاریخی فارسی بعد از اسلام تا دوره سلجوقیان

آثار منثور تاریخی زبان فارسی، محتوا و شیوه‌های نگارشی

به نام خدا

———–

بررسی متون تاریخی فارسی بعد از اسلام تا دوره سلجوقیان

 

اهداف

آشنایی دانشجویان با آثار منثور تاریخی زبان فارسی، محتوا و شیوه‌های نگارشی آنها با توجه به تاریخ تطوّر نثر فارسی از سالهای بعد از اسلام تا زمان تسلط سلجوقیان:

  • زمان تقریبی استقلال زبان فارسی مکتوب از زبان عربی را بیان کنند.
  • حکومت هایی را که مشوّق نثر نویسی مولفان به زبان فارسی بودن معرفی کنند.
  • اولین شاهنامه های گردآوری شده به زبان فارسی منصور را نام ببرند.
  • قدیمترین اثر تاریخی موجود به زبان فارسی را نام ببرند.
  • ویژگی های سبکی نثر دوره صمیمیت را بیان کنند.
  • آثار تاریخی را که به شیوه نثر دوره سامانی نوشته شده است معرفی کنند.
  • ویژگی‌های سبکی نثر دوره غزنویان را بیان کنند.
  • آثار تاریخی را که به شیوه نثر دوره غزنویان تدوین شده اند نام ببرند.
  • مشخصه های هر کدام از متون تاریخی معرفی شده در این فصل را بیان کنند.
  • درباره وقایع تاریخی هر کدام از آثار تاریخی معرفی شده در این طرح توضیح دهند.
  • نویسندگان آثار تاریخی این دوره را نام ببرند.

مقدّمه

سامانیان که پای بند  سنت های نژادی و فرهنگی خود بودند بعد از آنکه به حکومت رسیدند در تجدید رسوم ایرانی و استقلال زبان و ادب فارسی کوشیدند و مولفان و مورخان را نیز در این جهت ترغیب کردند. از سوی دیگر، در بین ایرانیان نیز که تازه به هویت ملی مستقل دست یافته بودند، نهضتی خاصّ در تالیف کتب تاریخی بروز کرد؛ و گروهی که برخی از آنها نیز خود صاحب به سمت دیوانی بودند به پیروی از خدای نامک دوره ساسانی، به گردآوری تاریخ شاهان و اساطیر پرداختند. از این رو تاریخ نویسی اولین گام‌های خود را با شاهنامه نویسی برداشت.

قدیمترین شاهنامه، شاهنامه مویّدی تالیف ابومویّد بلخی، شاعر قرن چهارم هجری قمری است. این شاهنامه، کتابی عظیم در شرح تاریخ و داستان های قدیم ایران از بین رفته و تنها قطعه ای از آن را مولف تاریخ سیستان نقل کرده است. دومین شاهنامه منثور، شاهنامه ابوعلی محمد بن احمد بلخی شاعر است. از این شاهنامه نیز اثری باقی نیست و فقط در منابع کهن از آن نام برده شده است. مهمترین شاهنامه که در دوره سامانیان تدوین شده شاهنامه‌ای است که به دستور ابومنصور محمد بن عبدالرزاق حاکم طوس، عده ای از موبدان گرد آوردند و ابو منصور معمری، وزیر او نیز دیباچه ای بر آن نوشت که به نام《دیباچه شاهنامه ابومنصوری》معروف است و از قدیمترین قطعات موجود نثر نویسی به شمار می‌رود. فردوسی در نظم شاهنامه خود از شاهنامه ابومنصوری بهره برد است. به جز شاهنامه، کتاب‌های متعددی در تاریخ ایران، از قدیمیترین ایام به نگارش درآمده که هر یک به تناسب، حاوی اطلاعات مهمی می در تاریخ سلسله ها، شاهان و متضمّن آگاهی های ناحیه ای، آداب و سنن و عقاید و روابط اجتماعی است.

 

 

ویژگی های سبکی آثار این دوره

نثر کتاب های اولیه این دوره دارای تمامی مشخصه‌های نثر ابتدایی است: ساده، روان و خالی از هرگونه تصنّع و تکلّف و نزدیک به زبان گفتگو در میان مردم. به جز کتابهای ترجمه شده، مثل تاریخ بلعمی، که در برگرداندن مطالب تاریخ طبری، لغات عربی در آن راه یافته است می‌توان گفت که در آثار تالیفی این دوره، واژه ها و ترکیبات عربی کمتر دیده می شود، اما مقدار زیادی لغات دری، که امروز متروک است، در متون دوره های اولیه به چشم می‌خورد. تکرار روابط و افعال و ترکیبات و گاهی جمله ها کاملاً متداول بوده و جزو عیوب محسوب نمی‌شده است. این نوع نثر را در سبک شناسی《نثر مرسل》خوانده‌اند. از اواخر سده پنجم هجری قمری به بعد، به خصوص در دوره غزنویان، نثر فارسی از حالت ساده قدیم فاصله گرفت و در جهت بلوغ و پختگی پیش رفت. در واقع، در آثار منثور متعلق به اواخر دوره غزنویان به جز دقت در معانی و مضامین، آرایش معنوی با کاربرد آرایه های لفظی نیز همراه می‌شود و ترسّل به مراحل کمال خود می‌رسد. درصد نمونه های عالی بلاغت نثر فارسی را در کتب تاریخی از جمله در تاریخ بیهقی می‌توان سراغ گرفت. در نثر دوره سامانی می‌توان به این ویژگی‌ها اشاره کرد: ایجاز و اختصار، اسهاب، تکرار، کوتاهی جمله‌ها، کمی لغات تازی، استعمال قید ظرف، استعمال《بر 》استعلائی، آوردن افعال با پیشاوند های قدیم، استعمال لغات فارسی کهن، آوردن《 ایدون 》به جای《چنین 》، استعمال باء تاکید بر سر افعال، آوردن《او و وی》مطلق در مورد ضمیر مفرد غائب، چه ذی روح و چه غیر ذی روح، آوردن آن و این، مانند: حرف تعریف در غیر مورد اشاره یا اسم موصول، استعمال مستر به جای مستر مرخّم، مطابقت دادن عدد و معدود، استعمال یکی به جای یک، استعمال《به سوی》به معنی《 برای》، حذف 《تر》علامت صفت تفضیلی در تاریخ بلعمی، التفات از زمانی به زمانی در افعال، جمع  بستن کلمات تازی و فارسی با الف و نون، استعمال《 تر 》در معنی《 دیگر 》، استعمال پیشاوند《فرا》بر سر اسامی ضمایر مثل حرف قید مکانی مانند《فراسر او رفت[۱].》در نثر دوره غزنوی نیز می‌توان به این ویژگی‌ها اشاره کرد: آغاز تاثیر نسلنثر تازی در نثر فارسی، اطناب توصیف، استشهاد و تمثیل، تقلید از نثر تازی، حذف افعال به قرینه، حذف قسمتی از جمله، تجدّدی در استعمال افعال، استعمال لغات تازی، استعمال بعضی صیغه ها به طریق تازه، آوردن《 به》بر سر《می 》، الحاق یاء استمراری بر افعال، استعمال《 نه 》به علامت نفی، استعمال برخی لغات در معانی جدید مانند《 برد》در معنی نوکر، چاکر یا ملازم.[۲]

 

دیباچه شاهنامه منثور ابومنصوری

《دیباچه شاهنامه منثور ابومنصوری》از قدیمترین متون بازمانده از قرن چهارم هجری است که به امر ابومنصور محمد عبدالرزاق، حاکم طوس و سپهسالار خراسان، در سال ۳۴۶ هـ-ق تالیف شده است. اطلاعات مربوط به تواریخ ملوک ایران به حکم ابومنصور و به اهتمام و مباشرت کدخدای او و با کوشش و تلاش چند نفر از دانشمندان و ارباب خبر و سِیَر ایرانی و موبدان زرتشتی جمع‌آوری و احیا شده است و ظاهراً باید همان مطالب خدای نامک باشد که از قدیم به صورت پراکنده در دست موبدان بوده و ابو منصور بر جمع آوری اجزای آن و تکمیل کتاب، در حد امکان، همت گمارده است و فردوسی نیز بدان اشاره کرده که:

یکی نامـه بــد ازگه باسـتان                 فـراوان بــدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی               از او بهره ای برده هر بخردی

و سپس اضافه می‌کند:

یکی پهلوان بود دهقان نژاد                   دلیر و بزرگ و خردمند راد

(شاهنامه، ج ۱، ص ۹)

 

که اشاره به ابومنصور عبدالرزاق حاکم طوس است.

《 دیباچه شاهنامه منثور ابومنصوری 》را بعدها فرخی و فردوسی به نظم کشیدند و به برکت همین اقدام فردوسی از دستبرد زمانه مصون ماند. از این شاهنامه در دو ماخذ ذکری به بیان آمده است: و یکی دیباچه های شاهنامه فردوسی است که یکی《دیباچه قدیم》و یا《دیباچه بایسنقری》معروف است. و دیگری کتاب آثارالباقیه ابوریحان بیرونی.

《 دیباچه شاهنامه منثور ابومنصوری 》به زبانهای مختلف دنیا ترجمه و چاپ شده است. در ایران نیز مرحوم علامه قزوینی در سال ۱۳۱۳ هـ.ش و محمد دبیرسیاقی در سال ۱۳۴۴ هـ.ش به چاپ آن اقدام کرده‌اند. در سال‌های بعد افرادی چون سید شمس الدین قادری (۱۳۴۶ هـ. ش) و داوود منشی زاده (۱۳۵۴ هـ. ش) آن را مجدداً به چاپ رسانیده اند.

آخرین تصحیح از《 دیباچه شاهنامه منثور ابومنصوری》را رحیم رضازاده ملک انجام داده که در نشریه نامه انجمن، سال چهارم، شماره اول《ویژه نامه فردوسی》درج شده است.

 

 

 آغاز کارنامه شاهان از گردآوریذه

ابومنصور مَعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدآلله فرّخ

سپاس و آفرین خدای را که این جهان و آن جهان را آفریذ و ما بندگان را اندر جهان پذیذار کرد و نیک اندیشان را بذکرداران را پاذاش و پاذافراه[۳] برابر داشت و درود بر برگزیذگان و پاکان و دین داران باذ خاصّه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی – صلی الله علیه و سلم – و بر اهل بیت و فرزندان او باذ. اول ایذون[۴] گویذ در این نامه کی: تا جهان بُوذ مَردم گِردِ دانش گشته اند و سخن را بزرگ داشته و نیکوترین یاذگاری سخن دانسته اند، چه اندر این جهان مردم به دانش[۵] بزرگوار تر و مایه دارتر. و چون مَردم بذانست کی از وی چیزی نمانَذ پایذار، بذان کوشذ تا نام او بمانَذ و نشانِ او گسسته نشوذ چو آباذانی و جایها استوار کردن و دلیری و شوخی[۶] و جان سپردن[۷] و دانایی بیرون آوردن مردمان را به ساختن کارهای نوآیین. چون شاهِ هندوان کی کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد. و مامون پسرِ هارون الرّشید مَنِشِ پاذشاهان و همت مهتران داشت، یک روز با فرزانگان نشَسته بُوذ. گفت:《مردم بایذ کی تا اندر این جهان باشند تا توانایی دارند بکوشند تا از ایشان یاذگاری بوَذ تا پس از مرگ نامشان زنده بوَذ.》عبدالله پسر مقفع کی دبیر او بُوذ، گفتش کی:از کسری انوشیروان چیزی مانده است کی از هیچ پاذشاه نمانده است.》مأمون گفت:《چه ماند؟》گفت:《 نامه‌یی از هندوستان بیاورد، آن را از برزویه طبیب از هند به پهلوی گردانیذه[۸] بُوذ، تا نام او زنده شذ میان جهانیان و پانصذ هزار درَم هزینه کرد.》مأمون آن نامه بخواست، و آن نامه بذیذ. فرموذ – دبیر خویش را – تا از زبان پهلوی به زبان تازی گردانیذ. پس امیرسعید نصربن احمد، این سخن را بشنیذ، خوش آمذش. دستور خویش را – خواجه بلعمی – بر آن داشت تا از زبان تازی به زبان پارسی برگردانیذ، تا این نامه به دست مردمان افتاذ و هیچ کسی دست بذو اندر زدنذ[۹] و روذکی را فرموذ تا به نظم آورد، و کلیله و دمنه اندر زبان خُرد و بزرگ افتاذ و نام او  بذین زنده گشت و این نامه از او  یاذگاری بماند. پس چینیان تصاویر اندر افزوذند تا هر کسی را خوش آیذ دیذن و خوانذن آن. پس امیر منصور عبدالرزاق مردی بُوذ با فرّ و خویش کام[۱۰] بُوذ و با هنر و بزرگمنش بُوذ کامروایی و با دستگاهی تمام از پاذشاهی و سازِ مهتران[۱۱]، و اندیشه بلند داشت و نژاد بزرگ داشت به گوهر و از تخمِ[۱۲] اسپهبدانِ ایران بُوذ و کار کلیله و دمنه و نشان[۱۳] شاه خراسان بشنیذ، خوش آمدش. از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بوذ اندر این جهان. پس دستور[۱۴] خویش ابومنصور المَعمری را بفرموذ تا خداوند کُتُب و را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیذگان، از شهر بیاورد و چاکرِ او – ابو منصور المَعمری – به فرمان او، نامه کرد و کس فرستاذ به شهرهای خراسان، و هشیاران[۱۵] از آن جا بیاورد، چون ماخ پیر خراسانی از هری[۱۶]، و یزدانداذ پسر شاپور از سیستان، و چون شاهوی خورشیذ پسر بهرام از نشابور، و چون ساذان پسر برزین از طوس، و هر چهار شان گِرد کَرد و بنشاند به فراز آوردنِ[۱۷] این نامه های شاهان کارنامه هاشان زندگانی هر یکی، و روزگار داذ و بیداذ و آشوب جَنگ و آیین از کیِ[۱۸] نخستین کی اندر جهان او بُوذ کی آیینِ مردمی آورد و مردمان از جانوران پذیذ آورد تا یزدگرد شهریار آخرِ الملوکِ عجم بُوذ، اندر ماه محرم و سال بَر سیصذو چهل وشش از هجرتِ بهترینِ عالم محمّد مصطفی، صلی الله علیه و سلّم.

و این نامه را به نام شاهنامه نهاذند و تا خذاوندان دانش آن در این نگاه کنند و فرهنگ شاهان و مهتران را فرزانگان و کارو سازِ[۱۹] پاذشاهی و نهاذ و رفتار[۲۰] ایشان و آیین‌های نیکو و داذ و داوری و راندن کار و سپاه آراستن و رزم کردن و شهر گشاذن و کین خواستن و شبیخون کردن و آزرم[۲۱] داشتن و خواستاری کردن، این همه را بذین نامه در بیابند.

پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش کردند، و اندر این چیزهاست کی به گفتار مِر خواننده را بزرگ آیذ و هرکسی دارند تا از فایذه گیرند، و چیزها اندر این نامه بیابند کی سهمگین نمایذ و این نیکوست، چون مغزِ بذانی و تو را دُرست گردذ، چون دستبرذِ آرش و چون همان سنگ کجا افریذون به پای باز داشت، و چون ماران کی از دوش ضحاک برآمذند این همه درست آیذ به نزدیک دانایان و بخرذان به معنی. و آنچه دشمن دانش بوَذ، این را زشت گردانَذ. و اندر جهان شگفتی  فراوان است، چنان چون پیغامبر ما، صلی الله علیه و سلّم، فرموذ:《 حَدّثود عِن بَنِی ِاسرائیلَ و لاَ حَرَجَ.》 گفت:《 هر چه از بنی اسرائیل گویند، همه بشنویذ کی بوذه است و دروغ نیست.》

 

پس دانایان کی نامه خواهند ساختن، ایذون سزذ کی هفت چیز به جای آورند مَر نامه را: یکی بنیاذِ نامه یکی فرِّ نامه، سه دیگر هنرِ نامه، چهارم نامِ خداوندِ نامه، پنجم مایه و اندازه یِ سخن پیوستن، ششم نشان داذن از دانِش آن کَس که نامه از بهرِ اوست، هفتم دَرهای هر سخنی نگاهداشتن.

 

و خواندنِ این نامه، دانستنِ کارهایِ شاهان است و بخشش کردنِ گروهی از ورزیذکان کارِ این جهان، و سوذِ این نامه هرکَسی را هست و رامِش جهان است و اَندُهگسارِ اَندُهگنان است و چاره‌ درماندگان است و این را شاهان کارنامه از بهرِ دو چیز خوانند: یکی از بهرِ کارکَرد و رَفتار و آیینِ شاهان تا بذانند و در کذاخذایی با هر کَس بتواند ساختن، و دیگر کی اندر او داستان هاست کی هم به گوش و هم به گوِش خوش آیذ کی اندر او چیزهای نیکو و با دانش هست، همچون: پاداشِ نیکی و پاذافرهِ و بَذی و تُندی و نَرمی و دُرشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز اندر شذن و بیرون شذن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتیِ کارِ جهان، و مَردم اندر این نامه، این همه کی یاذ کردیم بذانند و بیابند. اکنون یاذ کُنیم از کارِ شاهان و داستانِ ایشان از آغازِ کار.* [۲۲]

 

تاریخ طبری (ترجمه فارسی)

تاریخ الامم و الملوک  یا (کتاب اخبار الرسل و الملوک) تالیف ابوجعفر محمد بن جریر طبری، مورخ و مفسر شهیر، در اواخر ۲۲۴ یا اوایل ۲۲۵ هـ.ق در آمل مازندران متولد شد و روز شنبه ۲۵ شوال ۳۱۰ هـ.ق در بغداد درگذشت. هنگام مرگ ۸۴ سال داشت.

تاریخ طبری تاریخی از عمومی به زبان عربی که از آغاز آفرینش تا سال ۳۰۲ هـ-ق را دربرمی‌گیرد. مولف، وقایع تاریخی بعد از اسلام را بر حسب ترتیب سنوات تنظیم کرده و نوشته است.

 

این کتاب را ابو علی محمد بن محمد بلعمی وزیر منصور بن نوح سامانی، تلخیص و در سال ۳۵۲ ه-ق از عربی به فارسی ترجمه کرده است. در واقع این اثر پس از《دیباچه شاهنامه ابومنصوری》 قدیمترین سند نثر فارسی است که در اختیار ما قرار گرفته و از لحاظ تاریخ ایران پیش از اسلام خاصّه دوران ساسانی بسیار با اهمیت است.

دخویه و عده‌ دیگری از مستشرقین آن را در ۱۵ جلد در لیدن چاپ و منتشر کردند و سپس در مصر تجدید چاپ شد. نولدکه، دانشمند معروف آلمانی، بخش ساسانی و تاریخ عرب هم عصر ساسانی این کتاب را به آلمانی ترجمه و چاپ کرد. در ایران نیز ابوالقاسم پاینده آن را ترجمه و در سال ۱۳۵۲ هـ.ش از طرف بنیاد فرهنگ ایران چاپ و منتشر ساخت. در سال ۱۳۶۲ هـ.ش نیز انتشارات اساطیر این کتاب را تجدید چاپ کرد.

سخن از آغاز کار قرمطیان[۲۳]

در این سال خبر آمد که که قومی به نام قرمطیان در سواد[۲۴] کوفه به جنبش آمده‌اند، آغاز کارشان از آنجا بوده بود که یکی از ناحیه خوزستان به سواد کوفه آمده بود و در محلی از سواد به نام نهرین اقامت گرفته بود و زاهدی و بیزاری از تجمّل می‌نمود، برگ خرما می بافت و از کسب خویش نان می خورد و نماز بسیار می کرد. مدتی بر این ببود و چون کسی به نزد وی می‌نشست از کار دین با وی سخن می کرد و او را بی رغبتی دنیا می خواند و می گفت که نماز مقرّر بر مردمان به هر روز و شب پنجاه نماز است و این، آن در محل که بود، از وی شیوع یافت. سپس به آنها گفت که سوی امامی از خاندان پیغمبر دعوت می‌کند. همچنان بر این حال ببود، کسان با وی می‌نشستند و از این بابت سخنانی با آنها می‌گفت که به دلهاشان می‌نشست. وی در آن دهکده به نزد بقّالی می نشست، نزدیک بقّال نخلستانی بود که گروهی از بازرگانان آن را خریده بودند. محوطه ای نیز داشتند که هرچه از بار نخلها چیده بود در آنجا فراهم آوردند. به نزد آن بقّال آمدند و از او خواستند که یکی را برای آنها بجوید که آنچه را از نخل ها چیده بودند، برایشان حفاظت کند. بقّال آنها را به آن مرد رهنمون شد و گفت:《 اگر بپذیرد که محصول شما را حفاظت کند چنانست که می‌خواهید.》

از این بابت سخن کردند که حفاظت را در مقابل دِرَمهای‌معیّن پذیرفت و چنان شد که برای آنها حفاظت می کرد و بیشتر روز خویش را نماز می‌کرد و روزه می داشت و به هنگام افطار یک رطل[۲۵] خرما از بقّال می‌گرفت و بدان روزه می گشود و هسته آن را فراهم می داشت.

وقتی بازرگانان خرمای خویش را ببردند و به نزد بقّال شدند و دستمزد این مزدور خویش را حساب کردند و بدو دادند. مزدور خرمایی را که از بقّال و گرفته بود حساب کرد و بهای هسته‌ای را که بر بقّال داده بود از آن کم کرد. بازرگانان آنچه را میان وی و بقّال درباره هسته رفته بود شنیدند و بر او تاختند و او را بزدند و گفتند:《 به همین راضی نبودی که خرمای ما را خوردی هسته آن را نیز فروختی؟

بقّال به آنها گفت:《 چنین مکنید، او به خرمای شما دست نزده.》و حکایت وی را بر آنها فرو خواند که از زدن وی پشیمان شدند و از او خواستند که بهلشان[۲۶] کند که بکرد و بدین سبب حرمتی به نفع مردم دهکده فزونی گرفت که از زهد وی‌خبر یافته بودند. آنگاه بیمار شد و مدتی بر کنار راه افتاده بود. در آن دهکده یکی بود که بر گاوان خویش بار میزد و چشمانی داشت قرمز سخت قرمز، که مردم دهکده به سبب قرمزی چشمانش او را کرمیته می‌نامیدند که به نبطی به معنی قرمز چشم است. بقّآل با این کرمیته سخن کرد که بیمار را به خانه خویش بَرَد و به کسان خویش سفارش کند مراقب وی باشند و از او پرستاری کنند که بکرد و آن مرد نزد وی ببود تا بهی یافت، پس از آن نیز به منزل وی می رفت.

آنگاه مردم دهکده را به کار خویش خواند و مذهب خویش را برای آنها توصیف کرد. مردم آن ناحیه از وی پذیرفتند. وقتی کسی به دین وی در می‌شد یک دینار از او می‌گرفت و می‌گفت که این را برای امام می گیرد. بدینسان ببود و مردم آن دهکده ها را دعوت می‌کرد که از وی می پذیرفتند. آنگاه دوازده نقیب[۲۷] از آنها گرفت و دستورشان داد که مردم را به دین خویش دعوت کنند، به آنها گفت:《 چون شما حواریان عیسی بن مریم آید.》کشتارکان آن ناحیه به پنجاه نماز مقرّر که گفته بود بر آنها واجب است از کارهای خویش باز ماندند. هیصم در آن ناحیه املاکی داشت و خبر یافت که کشتکاران وی در کار آبادانی کوتهی کرده‌اند. در این باب پرسش کرد، گفتند که یکی از آنها آمده به یک مذهب دینی را به آنها وانموده و گفته که آنچه خدا بر آنها فرض کرده به هر شب و روز پنجاه نماز است و بدان از کارهای خویش باز مانده‌اند.

هیصم کس به طلب کرمیته فرستاد که او را به نزد وی بردند، از کارش  پرسش کرد که قصه خویش را با هیصم بگفت و او قسم یاد کرد که وی را خواهد کشت. پس دستور داد تا وی را در اطاقی بداشتند و در را بر او قفل کردند. هیصم کلید را زیر متکّای خویش نهاد و به نوشیدن سرگرم شد. یکی از کنیزانی که در خانه‌ وی بود حکایت آن مرد را شنید و بر وی رقت آورد و چون هیصم بخفت کلید را از زیر متکّای وی برگرفت و در را بگشود مرد را برون آورد و در را قفل زد و کلید را به جای خود نهاد.

صبحگاهان هیصم کلید را خواست و در را گشود و وی را نیافت. این خبر شایع شد و مردم آن ناحیه بدان مفتون شدند و گفتند:《 به آسمان رفت.》و پس از آن در جای دیگری نمودار شد و جمعی از یاران خویش‌ و دیگران را بدید که از حکایت وی پرسش کردند که گفت:《هیچ کس نمی‌تواند با من بدی کند و قدرت این کار را ندارد.》که در چشم آنها بزرگ شد.

 

پس از آن، مرد بر جان خویش بیمناک شد و سوی ناحیه شام رفت و چیزی از وی دانسته نشد، و به نام مردی که در منزل وی بوده بود، برای آن یعنی صاحب گاوان، کرمیته که نامیده شد، آنگاه سبک[۲۸] شد و گفتند قرمط.

این حکایت را یکی از یاران ما آورده از کسی که برای وی نقل کرده بود و گفته بود که وی به نزد محمد بن داوود بوده بود که او گروهی از قرمطیان را از حبس خواسته بود و درباره زکرویه[۲۹] از آنها پرسش کرد و این، از پس آن بود که زکرویه را کشته بود، و نیز از قرمط و حکایت وی پرسید و آنها به پیری از جمع اشاره کردند و بدو گفتند:《 این سلف زکرویه است و از همه مردم از حکایت وی مطلع تر است، هر چه می خواهی از او بپرس.》ابن داوود از او پرسید که حکایت را با وی بگفت.

 

از محمد بن داوود آورده اند که گفته بود:《 قرمط مردی بود از سواد کوفه غلّه های سواد را بر گاوان خویش می برد. نام وی حمدان بود و لقب قرمط داشت.》

 

پس از آن کار قرمطیان و مذهبشان آشکار شد و در سواد کوفه فزونی گرفتند. طایی، احمد بن محمد، از کارشان خبر یافت و بر هر یک از آنها سالانه یک دینار مقرّر داشت و از این راه مالی گزاف می گرفت. پس از آن جمعی از کوفه  بیامدند و کار قرمطیان را به سلطان وانمود که دینی به جز اسلام آورده اند و چنان می بینند که شمشیر بر امت محمد رواست مگر آنکه با آنها بر دینشان بیعت کنند، و طایی کارشان را از سلطان نهان می دارد. اما کسی به آنها توجه نکرد و از آنها گوش نگرفت که برفتند. یکی  از آنها مدتی دراز در مدینه السلام بماند و نامه می‌داد و می‌گفت که از بیم طایی به شهر خویش باز نمی تواند گشت.[۳۰] *

 

تاریخ بلعمی

تالیف ابوعلی محمد بن محمد بلعمی، مشهور به بلعمی، وزیر سه تن از امیران سامانی.

از تولد و دوران جوانی او اطلاعی در دست نیست. همین قدر می دانیم که نخستین بار در ۳۴۹ هـ-ق به وزارت عبدالملک بن نوح دست یافت. چون منصور سامانی روی کار آمد،  ابوعلی بر اثر سعایت دشمنانش از سمت خود عزل و زندانی شد. ولی چندی بعد از زندان رهایی یافت و به وزارت منصور رسید. در عهد نوح بن منصور نیز دوباره به وزارت منصوب شد؛ اما او از عهده این کار بر نیامد و عبدالله بن عزیز را به این کار برگماشتند. تاریخ مرگ بلعمی ظاهراً بین سالهای ۳۶۵ تا ۳۸۳ هـ.ق رخ داده است.

او همانند پدرش در نشر زبان فارسی تاثیر بسیار داشت. زمانی که وزارت منصور بن نوح را بر عهده داشت به فرمان وی ترجمه تاریخ طبری را که حدود پنجاه سال از تالیف آن می‌گذشت، آغاز کرد. تاریخ بلعمی در واقع ترجمه و تلخیصی است از تاریخ طبری. این کتاب از قدیمترین آثار نثر فارسی به شمار می‌رود و از لحاظ ادبی و تاریخی اثری ارزشمند است. موضوع آن شامل تاریخ پیامبران و سلاطین از بدو آفرینش تا آغاز قرن چهارم هجری است. شیوه تحریر کتاب نیز کاربرد واژه های اصیل فارسی در نوع خود جالب توجه است. بلعمی با نثری ساده، دلکش و جمله های کوتاه که به کار برده اثری جاودانه ساخته است. البته باید توجه داشت که علمی تنها به ترجمه توجه نداشته بلکه با دخل و تصّرفاتی در متن کتاب، مطالب ارزنده بر آن افزوده است.

 

تاریخ بلعمی را نخستین بار ملک الشعرای بهار تصحیح کرد اما به چاپ نرسید؛ تا اینکه پروین گنابادی با چند نسخه دیگر آن را  مقابله و برای چاپ آماده کرد و در سال ۱۳۴۱ ه.ش از طرف اداره کل نگارش کتاب وزارت فرهنگ وقت به چاپ رسید و بنگاه ترجمه و نشر کتاب نیز در سال ۱۳۵۷ ه.ش آن را تجدید چاپ کرد.

 

 

خبر شاپور ذوالاکتاف

و خبر شاپور به جهان بپراکند، و ملک عجم بر او راست شد، و ملوک ترک و روم و هند همه را خبر شد که عجم ضایع است و ایشان را مَلِک نیست، و کودکی در گهواره است که مَلِک کرده اند و مُلک برو نگاه همی‌ دارند تا بزرگ شود، و ندانند که بزید یا نه. و هر کس از ملوک ترک و هند آهنگ عجم کردند، و هر کسی از زمین عجم آنچه بدو نزدیک‌تر بود همی‌ گرفتند، و طمع عرب بدین مُلک بیشتر بود، از آنکه زمین عجم نزدیک ایشان بود، و نیز ایشان درویش تر بودند و  گرسنه تر. جمعی بسیار گرد آمدند از بحرین اولاد عبدالقیس و هر حی[۳۱] به پارس آمدند و از مردمان خواسته بستدند، و گوسفندان براندند، و ریشهر[۳۲] بگرفتند و کسی ایشان را باز نداشت.

و سالی چند بماندند که ملک بنام کودکی بود، و کس هیبت نداشت، و هیچ سپاه گرد می آمدند تا شاپور بزرگ شد. و چون پنج سال برآمد، عقل و تدبیر اندرو بدیدند. و نخستین چیزی که از عقل و ادب شاپور بدیدند یک شب بر بام کوشک خفته بود به طیسفون[۳۳]. سحرگاه بیدار شد بانک مردمان بشنید، گفت: کین چه بانگ است؟ گفتند: مردمان اند بدانند که بر جِسر[۳۴] همی گذرند، یکی از این سوی رَوَد و یکی از آن سوی آید و انبوهی افتد، و بانک کنند. پس شاپور دیگر روز وزیر را بخواند و گفت: بفرمای تا دو جِسر کنند یکی از بهر این سوی و یکی از بهر آن سوی تا انبوهی نبود. مردمان شاد شدند و از هوش وی. و همان روز جِسری دیگر بکردند و چنان کردند تا پیش از آنکه آفتاب فرو شود جسر تمام شده بود، تا مردمان بر هر دو جسر همی گذشتند، و انبوهی نبود. و هر روز که شاپور بزرگتر شدی آن وزیر چیزی از ملک بر او عرضه کردی تا او  همی دانستی، و تدبیر آن همی کردی. یک روز وزیران اندر آمد و بر وی عرضه کرد که این سپاهها که به کرانه مملکت نشسته‌اند و پیش دشمنان گرفته اند، چون عرب و روم و ترکان، همه از جای برفتند و جای دست باز داشتند[۳۵] و دشمن فراز آمد بدین کناره پادشاهی و همه بگرفتند و بیران کردند[۳۶] و دشمن نزدیک تر آمد. و گفت اندوه مدار کین کار آسان است، نامه کُن از من بدین سپاهیان که آنجا اند که من از خبر شما پرسیدم و دیر است تا بدان ثغرها[۳۷] مانده اید، و هرکه از شما خواهد که با شهر خویش شود بشود که دستوری دادم، به هر که خواهد آنجای بنشیند، تا من تدبیر او کنم و بدل او من کس فرستم، و من حق او بشناسم و پاداش او بدهم، آن وزیر و همه لشکر شادی کردند و گفتند: اگر او بسیار سالها تدبیر کردی و ملک داشتی و تجربتها کردی او را بیش از این و بهتر از این تدبیر نبودی. پس از آن نامه ها نبشتند و آن سپاه شرم  داشتند، و آنجا بایستادند، تا او شانزده ساله شد و به اسب بر نشست و سوار شد و سلاح برگرفت. آنگاه مهتران بر رعیّت و سپاه گرد کرد و ایشان را آگاه کرد که من بدان مذهبم که پدرانم بودند، از عدل بر شما و آبادانی کردن و دشمنان از مملکت راندن، و این دشمن که ما را از عرب آمد از همه بدتر است. ایشان آمدند و به پادشاهی پارس فساد کردند که خواستها بستدند و مردمان را بکشتند، من قصد ایشان خواهم کردن. از همه سپاه، من هزار مرد بستانم، چنانکه من بگزینم و با ایشان بروم تا پادشاهی راست کنم و خلیفتی بنشانم، تا من باز آیم. مردمان برپای خاستند و او را دعا  و گفتند: که ملک را از جایی نباید رفتن که سپاه بسیار دارد و سرهنگانی بزرگوار دارد، یکی سپاه سالار نام زاد کند و بفرستد تا پادشاهی راست کند و خود برجای باشد. اجابت نکرد. پس گفتند همه سپاه را با خویشتن ببر که به حضرت به کار است، هیچ پاسخ نداد و هزار مرد از سپاه بگزید چنانکه مردی با صد مرد حرب کردی، و گفت: این صد هزار مرد بُود و ایشان را گفت من غنیمت بر شما حرام کردم، مگر آنکه من دهم. شما چون به حرب ظفر بیابید، خون ریزید و کس را زنده ممانید[۳۸]، و دست فرا خواسته مکنید. پس برفت، و به کناره پادشاهی به پارس شد و تاختن کرد. و این عرب آنجا آمده بودند از سوی بحرین و سواحل دریا، و آن شهرهای پارس گرفته بودند، ایشان را همه بکشت و کس را زنده نگذاشت. پس به دریا اندر نشست با آن هزار مرد به بحرین آمد و به هر شهری که اندر شد نخست  مهتران را بکشت و از عرب هر که را یافت بکشت و باز به شهر هَجَر[۳۹] شد و اندر هَجَر عرب بودند از بنی تمیم[۴۰] و بَکربن وائل[۴۱] و عبدالقیس، ایشان را همه بکشت، تا خون به زمین برفت چون جوی آب، و کس نتوانست ازو جستن اگر به عاری اندر شد یا به دریا شد پس از آنجا برداشت و به بلاد عبدالقیس شد و هرکه از عرب آنجا یافت پاک بکشت، و هرچه بگریخت به ریگ بادیه بمرد، و کس دست فرا خواسته نکرد تا گران بار نشود. پس بادیه اندر شد و روی به عرب نهاد سوی یمامه[۴۲] و هر که از عرب آنجا بیافت بکشت و هر چاهی که اندر بادیه بود و عربرآنجادآب خوردندی همه به خاک بیاکند و ویران کرد.پس برفت تا نزدیک مدینه هر که از عرب آن جا بیافت بکشت و برده کرد. و از یثرب به شام  آمد به حد دریا و به حلب[۴۳] بگذشت و به بکر و تَغلِب و هر که را یافت بکشت. و بیامد میان شام و عراق بیابانی است و آن بادیه عرب بود و هر که را از عرب بیافت بکشت. و گروهی از بنی تغلِب[۴۴] را به بحرین بنشاند و از عبدالقیس و بنی‌تمیم به هجر بنشاند و از بکر بن وائل به کرمان بنشاند که آنان را بکرابان گویند و از بنی حنظله[۴۵] به  رُمَلیه از شهرهای اهواز بنشاند و به سواد عراق بنشت و شهری بکرد نام او بُرزج شاپور. و به اهواز دو شهر آبادان کرد: یکی را ایران خره شاپور نام کرد و یکی را شوش. و به شام اندر شد و آنجا کَشتنها و غارتها کرد و برده بسیار آورد و آن اسیران را به شهر ایران خره شاپور جای داد و باجرمی شهری بنا کرد و آن را خنی شاپور نام کرد. و به زمین خراسان شهری کرد و کوره[۴۶] آن را  نیشابور نام کرد و به عراق باز آمد به مداین، و به روم مَلِکی بود نام او اولیانوس از اهل بیت قسطنطین که بر دین ترسایی بود و بر دین عیسی. و این اولیانوس از دین ترسایی دست باز داشت و هم بر دین بت پرستی شد، آن دین که رومیان بدان بودند پیش از عیسی، و کلیساها به روم اندر ویران کرد و چلیپا[۴۷] همه بشکست. چون شاپور به شام آمد و به کناره مملکت روم کشتن و ویرانی و فساد کرد و از آنجا بگذشت، آن مَلک روم لشکر گرد کرد، و پادشاهی خزران[۴۸] با روم، او را بود. و سپاه خزران را نیز گرد کرد و از همه پادشاهی خویش سپاه گرر کرد، و هر که از عرب از دست شاپور گریخته بودند و به زمین شام شده بودند همه پیش او آمدند. و ازو دستوری خواستند که با شاپور حرب کنند، ایشان را دستوری داد. و ایشان برفتند، و کس فرستادند بر زمین عرب و بحرین و بادیه و یثرب و شام همه جایی که شاپور گذشته بود، و عرب کشته بود، و همه عرب بخواندند، و آن سپاه گرد کرد، و عرض داد، صد وهفتاد هزار مرد بودند ایشان را بر مقدّمه کرد، و سرهنگی از آن خویش رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را با سپاه عرب بر مقدمه فرستاد و خود با سپاه روم و خزر بیرون آمد و به حد عراق بیرون شد و خبر به شاپور آمد، بترسید و هول آمدش، و جاسوسان بفرستاد به لشکر اتاق خبر آورند عدد لشکر و سلاح. جاسوسان باز آمدند و خبرهای مختلف گفتند، و هر کسی چیزی گفتند. شاپور بدان آرام نگرفت، و خود برخاسته از لشکر بیرون آمد، بدان که خود به جاسوسی برود، و به نزدیک لشکر روم رسید، یوسانوس بر مقدمه لشکر فرود آمده بود، و شاپور ده تن از آن کس ها را که با او بودند به جاسوسی فرستاد. پیش از آنکه به لشکر گاه یوسانوس رسند، هر ده تن را بگرفتند و پیش یوسانوس بردند، یکان یکان را پیش خواند و گفت: اگر مُقرّ آیید که شما که اید، من شما را نیکوی کنم، و اگر مُقرّ نیایید، من شما را بکشم. و هر یک را جدا جدا گفت: اگر مُقرّ نشوی باشد که آن یار تو مُقرّ شود، و بر هدر تو کشته شوی. هیچ کس مُقرّ نیامد، مگر یک تن که او را آگاه کرد که ما را شاپور به جاسوسی فرستاده است، و جاسوس گفت: شاپور خود آمده است از لشکر خویش و فلان جای فرود آمده است، با  نود مرد. پس شاپور از این حال آگاه شد و از آنجا بازگشت به لشکر گاه باز آمد. و این یوسانوس هزار مرد به تاختن شاپور فرستاد. و از آنجا که این مرد گفته بود شاپور را نیافتند، بازگشتند. یوسانوس این ده تن را بکشت و گفت: همه دروغ گویند. و یوسانوس به ملک اولیانوس کس فرستاد، و این خبر او را کرد. اولیانوس بیشتر آمد و با یوسانوس و سپاه او همه یکی شدند و هرچه عرب بودند همه گرد آمدند و پیش ملک اولیانوس شدند و حرب  شاپور از او بخواستند، و گفتند: حرب ما را ده که ما را در دل از شاپور کینه است، اولیانوس  اجابت کردشان. و صد و هفتاد هزار عرب در مقدمه بیامدند و اولیانوس با سپاه روم از پس ایشان، و با شاپور حرکت کردند و شاپور بشکستند و شاپور از طیسفون  بگریخت و به زمین عراق شد، و عرب بسیار ازیشان بکشت و از ایشان بسیار برده کرد. اولیانوس بیامد و هرچه خزینه‌ها و گنج خانه های شاپور بود همه بگرفت و آنجا بنشت. و شاپور نامه کرد و هر چه شهر و پادشاهی بود از سپاه عراق و پارس و خراسان همه گرد کرد و به حرب اولیانوس شد و اولیانوس را هزیمت کرد و طیسفون و مداین ازو بستند. و اولیانوس با سپاه بازگشت و لب دجله[۴۹] فرود آمد و شاپور سپاه پیش او بیرون برد و برابر او فرود آمد و یک ماه آنجا ببود و رسولان همی‌ شدند و آمدند صلح را. یک روز نماز دیگر شده بود و اولیانوس بر در سرای پرده ایستاده بود بر اسب با خاصگیان خویش و باور سپاه شاپور، و بدیشان همی نگریست. تیری از لشکر شاپور بیامد و بر شکم اولیانوس آمد و بیفتاد و بمرد، و آن سپاه متحیر بماندند. چون دیگر روز ببود همه روم و خزر گرد آمدند و برِ یوسانوس شدند که او را مَلِک کنند، او نپذیرفت، و گفت: من ترساام و شما را اولیانوس از ترسایی بیرون آورده است، من مَلکی شما نپذیرم. به ایشان همه سوگند خوردن که آن به ظاهر کرده بودیم، و دین ما همه دین ترساییست. پس مَلِک پذیرفت، و چون شاپور دانست که اولیانوس هلاک شد، پنداشت که سپاه بازگردد. مس چون خبر یافت که یوسانوس را ملک کردند کس فرستاد بدیشان، که خدای تعالی ملک شما را هلاک کرد شما به دلیری ملکی دیگر بگرفتید، امیدوارم که خدای عزّوجل شما را اندر زمین عراق از گرسنگی هلاک کند و کس از شما به روم نرسد و از ما کس شمشیر از میان نباید آختن، اگر کسی دیگر ملک کردید، باری مهتری که سخن دان گفتن بفرستید تا با او سخن گویم، اگر صلح باید کردن صلح کنیم، و اگر حرب باید کردن حرب کنیم. یوسانوس گفت: من خود روم، گفتند: ترا نباید شدن، فرمان نکرد و خود برخاست با هشتاد تن از مهتران روم سوی شاپور آمد. چون شاپور بشنید که ملک روم به تن خویش بیامد، شاد گشت و پیش او بیرون آمد و با پنجاه تن از مهتران عجم. چون برابر آمدند، هر دو از اسب فرود آمدند و یکدیگر را سجده کردند و زمین بوسه دادند، و میان لشکر فرود آمدند. شاپور بساطی دیبا بیفکند، و فرود آمد، و مطبخ شاپور بیاوردند، و آن روز یکجا طعام خوردند و شادی کردند. چون دیگر روز ببود شاپور یوسیانوس را گفت: من حرب خواستم کردن، و لاکن از بهر تو صلح کنم، و من قصد عرب را کرده بودم که ایشان به کودکی من اندر پادشاهی من فساد کردند و ویرانی کردند، و من به طلب ایشان آمده بودم و به روم بر گذشتم، اکنون با شما صلح کنم و حرب برگرفتم، ولیکن شما بدین زمین اندر که پادشاهی من است فساد کردید، یا قیمت آن بدهید، یا شهر نصیبین مرا دهید، و نصیبین از پادشاهی پارس بود مر عجم را بود، و لیکن رومیان گرفته بودند. و یوسانوس با آن هشتاد تن اجابت کردند، و شرط کردند که رومیان عرب را با خویشتن ندارند، و به روم اندر نهلند، و برین صلح کردند، و رومیان بازگشتند، و شهر نصیبین شاپور دادند، و عرب از میان خویش بیرون کردند.[۵۰] *

 

تاریخ سیستان

 

این کتاب از کهن ترین نوشته های فارسی است و مولف آن شناخته نیست؛ کتاب مشتمل بر تاریخ سیستان از قدیم الایام تا سال ۷۲۵ هـ.ق است. از یک دست نبودن انشای کتاب و قراین دیگری که از متن آن در دست است، معلوم می‌شود که آن را شخص واحدی ننوشته و قسمتی از آن حداکثر در حدود اواخر نیمه قرن ۵ هـ.ق تالیف شده و سپس مطالب تا تاریخ مذکور بر آن افزوده شده است. قسمتی از عبارات بخش قدیمی آن حتی از زین الاخبار گردیزی و تاریخ بیهقی قدیمی‌تر است. این اثر علاوه بر اهمیت تاریخی آن از متون کم‌نظیر و مهم زبان فارسی است. به عقیده ملک الشعرای بهار قسمت اول کتاب بسیار قدیمی است با عباراتی بسیار کهنه و سبک بس قدیمی که نمودار سبک بلعمی است انشا شده است[۵۱]. نثر کتاب ساده و روان است.

ملک الشعرای بهار مولف کتاب را مولانا شمس الدّین محمد موالی دانسته و معتقد است که وی تا زمان تاج الدین ابوالفضل (۴۴۸ هـ.ق ) وقایع را به رشته تحریر کشیده و محمود بن یوسف اصفهانی بار دیگر آن را از ۴۶۵ تا ۷۲۵ هـ.ق ادامه داده است. این کتاب اولین بار در ۱۲۹۹ – ۱۳۰۲ هـ.ش در پاورقی《 روزنامه ایران 》و سپس به اهتمام ملک الشعرای بهار در ۱۳۱۴ هـ.ش در انتشارات خاور منتشر شد. در سال ۱۳۸۱ هـ.ش نیز از طرف انتشارات معین با اصلاحات جدید تجدید چاپ گردید.

 

 

حدیث فتح سیستان به روزگار عثمان عفان در سنه ثلثین

چون خبر مجاشع[۵۲] به نزدیک عثمان رسید که او از سیستان بازگشت بر آن حال ربیع بن زیاد بن اسد الذّیال الحارثی را با سپاهی بفرستاد سوی عبدالله بن عامر[۵۳] که این را به سیستان فرست، عبدالله او را بفرستادبه سیستان به پهره[۵۴] کرمان برسید، آن را به صلح بدادند، و از آنجا به جالق[۵۵] شد محترم آن با او صلح کرد، باز ربیع او را گفتا مرا سوی سیستان راه باید نمود، گفت اینک راه، چون از هیرمند بگذری ریگ بینی و از ریگ بگذری سنگ ریزه بینی از آنجا خود قلعه و قصبه پیداست. ربیع رفت و سپاه بر گرفت، هیرمند بگذاشت، سپاه سیستان بیرون آمد پیش، حربی سخت کردند و بسیاری از هر دو گروه کشته شد و از مسلمانان بیشتر کشته شد،  باز مسلمانان نیز حمله کردند، مردم سجستان به مدینه بازگشتند، پس شاه سیستان ایران بن رستم بن آزادخو بن بختیار و موبد موبدان را و بزرگان را پیش خواند و گفت این کاری نیست که به روزی و سالی و به هزار بخواهد گذشت، و اندر کتابها پیداست، و این دین و این روزگار تا زمان سالیان باشد. و به کشتن و به حرب این کار راست نیاید، و کسی فضای آسمانی نشاید گردانید، تدبیر آن است که صلح کنیم، همه گفتند که صواب آید، پس رسول فرستاد که ما به حرب کردن عاجز نیستیم، چه این شهرِ مردان و پهلوانان است، اما با خدای تعالی حرب نتوان کرد و شما سپاه خدایید و ما را اندر کتابها درست است بیرون آمدن شما و آن محمد علیه السلام. و این دولت دیر بباشد صواب صلح باشد تا این کشتن از هر دو گروه برخیزد، رسول پیغام بداد، ربیع گفت  از خرد چنین واجب کند که دهقان[۵۶] می‌گوید و ما صلح دوست تر از حرب داریم، امان داد و فرمان داد سپاه را که سلاح از دست دور کنید و کسی را میازارید تا هرچه خواهد همی آید و همی شود، پس بفرمود تا صدری[۵۷] بساختند از آن کشتگان و جامه افکندند بر پشتهاشا‌ن و هم از کشتگان تکیه گاهها ساختند، بَر شد بر آنجا بنشست، و ایران بن رستم خود به نفس خود و بزرگان و موبد موبدان بیامدند. چون به لشکرگاه اندر آمدند به نزدیک صدر آمدند او را چنان دیدند، فرود آمدند و بایستادند، و ربیع مردی دراز بالا و گندم گون بود و دندانهای بزرگ و لبهای قوی، چون ایران بن رستم او را بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان، بازنگرید و یاران را گفت: می‌گویند اهرمن به روز فرادید[۵۸] نیاید، اینک  فرا دید آمد که اندرین هیچ شک نیست! ربیع بپرسید که او چه می‌گوید، ترجمان باز گفت، ربیع خندید بسیار، از ایران بن رستم از دور او را درود داد و گفت ما بر این صدر تو نیاییم که نه پاکیزه صدری است، پس همانجا جامه افکندند و بنشستند، و قرارداد برو که هر سال سیستان هزار هزار درم بدهم امیرالمومنین را، و امسال هزار وصیفت[۵۹] بخرم و به دسته یک جام زرّین و بفرستم هدیه. و عهد ها بر این جمله بکردند و خط ها بدادند و ربیع  زآنجا برخاست و به قصبه اندر شد ایمن. روزی چند ببود و ز آنجا بخوانش شد که به بُست[۶۰] شود، مردمان بُست فرمان نبردند و حرب کردند گفتند ما صلح می نکنیم، آخر از ایشان بسیار کشته شد و گروهی بزرگ برده کردند و به درگاه امیرالمومنین افتادند و مردان بزرگ شدند، از آن بزرگان چون عبدالرحمن که دبیر حجاج بود و سلیمان عبدالملک او را بر خراج عراقین[۶۱] عامل کرد و چون حصین بوالحرث و بسام و سالم بن ذکوان و پسر مولی بنی مازن، که یاد کرده ایم حدیث ایشان اندر ابتدای این کتاب که ایشان بزرگان گشتند و به برکات اسلام و علم امراء شدند و پس از بندگی آزادی یافتند، و باز ایشان را بندگان بسیار جمع شد.

 

و باز به عرنین[۶۲] شد که ستورگاه مرکبان رستم دستان بود، آنجا یک چند ببود و خواست که بیابان بگذارد و به بُست شد و باز نگشت، از آنجا بازگشت و سوی عبدالله ابن عامر شد. و مردمان سیستان از فرمان دست بداشتند، باز عبدالله بن عامر به فرمان عثمان، عبدالرحمان بن سمره را به سیستان فرستاد و حسن بصری و فقها بزرگ با او بقیّه بیامد.[۶۳] *

 

 

زین الاخبار

تالیف ابوسعید عبدالحیّ بن ضحّاک بن محمود گردیزی است. این کتاب در سال ۴۴۰ هـ-ق در عهد سلطان عبدالرشید غزنوی یا اندکی قبل از آن نوشته شده است. مولف کتاب، معاصر با ابوریحان بیرونی و محمدحسن بیهقی بود و ظاهراً با این دو بزرگوار همنشین و جلیس بوده است. از احوال مولف اطلاعی در دست نیست. همین قدر می دانیم که در گردیز، یک منزلی غزنه، متولد شده است. زین الاخبار تاریخ عالم و اسلام را از قدیمترین روزگار تا اندکی بعد از ۴۳۲ هـ.ق در بر دارد. این کتاب درباره آداب و رسوم ملل، خاصّه درباره اعیاد ایرانی و هندی، مطالب مهمی دارد و از این رو وضع متمایزی را در مقایسه با سایر مشابه پیدا کرده است. نثر کتاب نزدیک به نثر دوره سامانی است. جملات کوتاه، و لغات عربی کم است و در کمال سادگی است.

این اثر را اولین بار عبدالحی حبیبی استاد دانشگاه کابل با حواشی و تعلیقات در کابل به چاپ رسانید. سپس از روی همین کتاب چاپ افُستی توسط بنیاد فرهنگی ایران در سال ۱۳۴۷ هـ.ش در تهران انتشار یافت؛ و در قسمت مربوط به امرای خراسان از طاهریان تا پایان کتاب به اهتمام محمد ناظم هندی در  ۱۹۲۸ م در برلین چاپ شد. این اثر با تصحیح رحیم رضازاده ملک در سال ۱۳۸۴ از طرف انجمن آثار و مفاخر فرهنگی چاپ و منتشر شده است.

 

 

پادشاهی امیر اجلّ سید یمینُ الدّوله و امین الملّه و کهف الاسلام ابوالقاسم

محمود بن ناصرُالدّین و الدّوله سبکتگین رحمه الله علیهم

چون امیر محمود، رحمه الله، از فتح مرو فارغ شد، و امیر خراسان گشت و به بلخ[۶۴] آمد و هنوز به بلخ بود که رسول القادر بالله از بغداد به نزدیک او آمد با عهد خراسان و لواء[۶۵] و خلعت فاخر و تاج و قادر او را لقب نهاد《یمین‌ُالدّوله و امینُ الملّه ابوالقاسم محمود ولی امیرالمومنین.》

 

پس چون آن عهد و لواء برسید، امیرمحمود بر تخت سلطنت نشست و خلعت بپوشید و تاج بر سر نهاد و خاصّ و عامّ را باز بداند، اندر ذی القعده سنه تسع ثمانین و ثلثمائه (۳۸۹). پس از بلخ سوی هرات رفت اندر سنه تسعین و ثلثمائه (۳۹۰) و از آنجا به سیستان شد و خلف بن احمد را اندر حصار اسپهبد محاصره کرد و خلف کسان اندر میان کرد و با امیر محمود صلح کرد که صد هزار دینار بدهد، و خطبه بر  وَی کند.

و چون ازین فارغ شد، سوی غزنین رفت و از غزنین سوی هندوستان رفت و بسیار حصارها بستد. و چون از هندوستان باز آمد، خان کس فرستاد و با او خویشی پیوست، و مواضعه نهادند: که ماوراء النّهر مرخان را باشد، و مادون النهر مر امیرمحمود را، امیرمحمود، رحمهالله به نیشابور آمد در سلخ جمادی الاولی سنه احدی و تسعین و ثلثمائه (۳۹۱).

و ابو ابراهیم سامانی با امیر سپهسالار نصرت ناصرالدین، رحمهما الله، حرب کرد و مر امیر نصر راه هزیمت کرد. و هندوبچه دستگیر شد، و این روز چهارشنبه بود آخر ربیع الاول سنه احدی و تسعین و ثلثمائه. و کار ابو ابراهیم به نیشابور بزرگ شد، و امیر محمود، رحمه الله، قصد او کرد. ابو ابراهیم برفت، و به اسفراین[۶۶] شد و کرمان و از آنجا به گرگان شد. پس بار دیگر به نیشابور آمد. و امیر نصر از نیشابور به بوزگان[۶۷] آمد.

لشکر ابو ابراهیم بر اثر او بیامدند، و امیر سپهسالار مر ایشان را هزیمت کرد و رئیس سرخس[۶۸] مر ابو ابراهیم را بخواند، تا با امیر نصر حرب کند و رئیس او را یاری کند، و آنجا رفتند، و امیر نصر نیز آنجا شد و حرکت کردند. ابو ابراهیم را بشکست، و توزتاش  الحاجب و ابوالقاسم سیمجوری دستگیر شدند. و ابوابراهیم سوی باوَرد[۶۹] رفت، و از آنجا سوی ترکان غُز، و اندر میانِ غزان همی بود، و ترکان عزیمت کردند، تا با وی به حرب روند. یبغو مهتر ایشان مسلمان شد، و با ابوابراهیم خویشی کرد و با ابو ابراهیم تا به کوهک[۷۰] بیامدند، و با سبا شی تگین حرب کردند و سباشی تگین را بشکستند و ایلک به سمرقند آمد. بر آنچه تاختن بردند تا هژده تن از سرهنگان بگرفتند. وغزان اسیران را بردند، و ابوابراهیم نامید گشت و با سیصد سوار و چهارصد پیاده به گذرگاه درغان[۷۱] آمد، به قصد گذشتن از رود که یخ بسته بود، و از پس به طلبِ او آمدند و چون بخواستند گذشت از رود، یخ بشکست و همه فرود شدند و ابو ابراهیم به آموی درنگ کرد، و مرسِ نقیب[۷۲] را به نزدیک امیر محمود، رحمه الله فرستاد به رسولی و گفت:《 فساد آل سازمان از جهت من مستقیم نگردد مگر به عنایت تو؛ بنگر تا چه صواب بینی ان کنم.》چون مرسِ نقیب برفت، ابو ابراهیم به مرو[۷۳] شد و چون به کشمَیهن[۷۴] از ابوجعفر خواهرزاده یاری خواست اجابت نکرد و به رسول استخفاف کرد و بیرون آمد، و با ابوابراهیم حرب کرد و او را هزیمت کرد، و او سوی باورد بشد.

 

و چون مرس به نزدیک امیرمحمود رحمت‌الله رسید، او را بسیار نیکویی کرد و کرامتها کرد، و با مال بسیار باز فرستاد و ضمان[۷۵] کرد،  به هر چه او را مراد آید. سوی ابوجعفر نامه نبشت تا او را هرچه بتواند خدمت کند و از عذر خواهد. و ابو ابراهیم سوی بخارا رفت، و از آنجا سوی سغد[۷۶] شد. و پسر علمدار که سر و عیاران سمرقند بود با سه هزار مرد، پیران سمرقند به نزدیک ا  آمدند، و خان بزرگ به حرب او آمد. آن را بشکستند اندر شعبان سنه اربع و تسعین ثلثمائه (۳۹۴). و پسر سرخک از نزدیک از ابو ابراهیم برفت به نزدیک خان شد و با وی متابعت کرد.

 

پس نامه نبشت سوی ابو ابراهیم، و اندران بسیار نیکویی گفت، و او را ضمانها کرد، و آن همه دروغ بود، که با خان ساخته بود. چون  خبر به خان رسید که سامانی[۷۷] به هزیمت شد، همه گذرهای آب بگرفت، و کسان بر گذرها بنشاند. و چون ابو ابراهیم این خبر شنید بگریخت با هشت تن و بنگاهِ[۷۸] پسر بهیج شد. از عرب اندر بیابان مرو، یکی بُندار[۷۹] بود، او را ماهروی گفتندی بفرمود تا راه ابو ابراهیم نگاهداشتند و او را بکشتند اندر ربیع الاخر سنه خمس و تسعین و ثلثمائه (۳۹۵)، و دولت آل سامان به یکبارگی منقطع گشت.

و چون امیر محمود خبر کشتن ابو ابراهیم بشینید، در وقت مر ارسلان جاذب را بفرستاد تا بنگاه پسر بهیج را غارت کرد، و ماهروی و پسر بهیج را بکشتند به زارترین حالی. و چون امیرمحمود، رحمه الله، به نیشابور آمد، غلامان شورش کردند، و در وقت امیرمحمود خبری یافت، حزم آن بگرفت و خواست که ایشان را بگیرد و ادب کند. ایشان بترسیدند و بعضی گرفتار شدند و بعضی بگریختند، و امیر محمود رحمه الله بر اثر گریختگان برفت، و بعضی را بکشت، بعضی را اسیر بگرفت، و بعضی به نزدیک سامانی شدند. و اندرین وقت ابوالقاسم سیمجوری نیز بگریخت و به نزدیک سامانی شد.

 

و امیر محمود به هرات باز آمد پنجم رمضان سنه احدی و تسعین و ثلثمائه (۳۹۱). و از آنجا به غزنین رفت و از غزنین سوی هندوستان شد با لشکر عظیم، و به شهر پرشاور[۸۰] فرود آمد با ده هزار مرد غازی و شاهِ هندوستان جیپال برابر امیر محمود لشکرگاه بزد، و دوازده هزار سوار و سی هزار پیاده و سیصد فیل به حرب آورده بود. پس صفها بکشیدند و دست به حرب بردند خدای، عزّوجل، مسلمانان را نصرت بداد و امیر محمود، رحمه الله، فیروزی یافت و جیپال مقهور گشت و کافران نابود شدند، و مسلمانان اندر آن معرکه پنج هزار کافر را کشته بودند و جیپال را اسیر گرفتند با پانزده تن از پسر و برادر او بسیار غنایم یافتند از مال و برده و ستور.

و چنین گویند که اندر گردنِ جیپال قلاده ای[۸۱] بود مرصّع به جواهر. اهل بصر[۸۲] آن را صد و هشتاد هزار دینار قیمت کردند، و اندر گردنهای دیگر سرهنگان هند و همچنین قلیدها[۸۳] یافتند قیمتی. و این فتح روز شنبه بود هشتم محرم سنه ثلث و تسعین ثلثمائه (۳۹۳). و از آنجا به ویهند[۸۴] رفت، و آن ولایت بسیاری بگشاد و چون بهار روی بهبود، امیرمحمود رحمه الله به غزنین باز آمد.

 

اندر محرم سنه ثلث و تسعین و ثلثمائه (۳۹۳) به سیستان رفت خلف بن احمد اندر حصار طاق[۸۵] شد، که آن قلعتی محکم بود. و امیر محمود به حرب بیستاد. و چون روزگار همی شد بفرمود تا پیلان در باره[۸۶] حصار طاق بیفگندند خلف بترسید و زنهار خواست و بیرون آمد، و همه کلید گنجها پیش امیرمحمود نهاد و امیر محمود او را لطف کرد و نیکو گفت، و از وی پرسید که:《 کجاخواهی تا فرستمت》:خلف گفت:《 به گوزبانان.》او را آنجا فرستاد. میرک امیر خلف به دهک[۸۷] بود.

 

و چون امیرمحمود به غزنین باز آمد، قصد بهاطیه[۸۸] کرد،  و از راه والشستان[۸۹] و حصار بگذشت به بهاطیه رسید. و آنجا سه روز حرب کرد، و بجیراو راجه[۹۰] بهاطیه لشکر ساخت پیش حرب امیرمحمود فرستاد و خود با تنی چند بر ساحل آب سند و برفت و چون امیرمحمود خبر یافت، سواری چند بر اثر او فرستاد، تا اندر او رسیدند، و آن همه قوم که با وی بود بگرفتند، چون بجیراو آن حال بدید کناره[۹۱] بکشید و خویشتن را بکشت. ایشان را سر او برداشتند و آن همه قوم او را دستگیر کردند و پیش امیرمحمود آوردند. بسیار شادی کرد و بفرمود تا شمشیر اندر کفار نهادند و بسیار  بکشتند، و دویست و هشتاد فیل بگرفتند و چون امیرمحمود از بهاطیه بازگشت خبر رسید، که مردمان سیستان عاصی شدند. روی سوی سیستان کرد، و چون آنجا رسید، همه پیشروان سگزیان اندر حصار اوگ شدند. و امیرمحمود یک روز حرب کرد، مهتر ایشان را بگرفت. همه سگزیان به طاعت آمدند، و او سوی غزنین بازگشت با ظفر و فیروزی.

و از غزنین قصد ملتان کرد، و اندیشه کرد، چون به راهِ راست رَود. مبادا داوودِ نصر[۹۲] را که امیر ملتان بود خبر باشد و حزم آن بگیرد، به راه مخالف رفت. و، آنندپال بن جیپال به راه بود، و امیر محمود را راه نداد. پس امیر محمود، رحمه الله، دستِ لشکر مطلق کرد، تا اندر ولایت آنندپال افتادند و همی گرفتند و کشتند و غارت کردند. و آنندپال بگریخت. و اندر کوههای کشمیر رفت. و امیر محمود به راه هندوستان به ملتان رسید، و هفت روز آن شهر را حصار کرد، تا مردمان در میان آمدند و صلح کردند که هرسال بیست بار هزار درم بدهد از ولایتِ ملتان. وبرین قرار افتاد، و امیرمحمود بازگشت. و این اندر سنه ستّ تسعین و ثلثمائه (۳۹۶) بود.

پس خبر رسید امیرمحمود را که ترکان از آب گذاره[۹۳] شدند و به خراسان آمدند و بپراگندند، پس از تعجیل از ملتان به غزنین آمد به عهدی نزدیک. و سباشی تگین تُرک به هرات آمده بود و مستولی گشته، و خیلی را به نیشابور فرستاده بود تا آن ناحیت را ضبط  کند، و ارسلان جاذب گماشته  امیرمحمود از نیشابور بازگشته بود.

و هنوز ترکان قرار نگرفته بودند که خبر آمد، که امیرمحمود از هندوستان باز آمد و به بلخ رفت. کسهای خان برفتند، که به نزدیک شوند، راههای ایشان را گماشتگانِ امیرمحمود گرفته بودند، ترکان متحیر ماندند و به نواحی مرو رود[۹۴] و سرخس و نسا[۹۵] و باورد همی گشتند، و ارسلان جاذب از پسِ ایشان همی شد شهر به شهر، و آنچه به دست آمدند هم گرفت و همی کشت.[۹۶] *

 

تاریخ بیهقی

تاریخ بیهقی تالیف ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی، از مورّخین معروف عصر غزنوی است.

و در سال ۱۳۸۵ هـ-ق در حادث آباد بیهق (سبزوار) تولد یافت. در نیشابور به تحصیل علم پرداخت. سپس به عنوان دبیر وارد دیوان رسالت سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی شد. مدتی در دستگاه ابونصر مشکان که مردی فاضل و نویسنده ای زبردست بود به خدمت پرداخت. بیهقی با مرگ ابونصر، به خدمت ابوسهل زوزنی مشغول شد.

پس از مرگ محمود، وضعیّت بیهقی دگرگون گشت. به نوشته عوفی صاحب تذکره لباب الالباب، بیهقی در دوره حکومت عبدالرشید به سمت ریاست دیوان رسالت رسید. اما پس از چندی به سعایت مخالفان معزول و زندانی و اموالش نیز غارت شد. با مرگ عبدالرشید از زندان رهایی یافت و انزوا را اختیار کرد و به تصنیف کتاب پرداخت. وی سرانجام در ۴۷۰ هـ-ق در غزنین درگذشت.

 

بیهقی به علت دسترسی به منابع و اسناد معتبر تاریخی، توانست اثری بی مانند در تاریخ غزنویان در سی جلد از خود به یادگار گذارد. متاسفانه از این اثر در حال حاضر قسمتی از تاریخ عصر سلطان مسعود و محمود و تاریخ خوارزم در دست است. مولف در ضبط وقایع بسیار دقیق بوده، از حاشیه پردازی دوری جسته و مسائل تاریخی را در کمال استادی و امانتداری نگاشته است. کتاب با اینکه لغات و جملات عربی فراوان دارد، اما از نثری بسیار دلنشین و پخته برخوردار است.

 

تاریخ بیهقی اولین بار به اهتمام کاپیتان ویلیم ماسولین انگلیسی در سال ۱۸۲۶ م در کلکته و سپس در ۱۳۰۵ و ۱۳۰۰ هـ.ق و با تصحیحات و توضیحات ادیب پیشاوری در تهران به چاپ رسید. پس از آن علی اکبر فیّاض و قاسم غنی به چاپ آن اقدام کردند. سعید نفیسی نیست چاپ دیگری از این اثر را به انجام رسانید او کتابی به نام《 در پیرامون تاریخ بیهقی 》، در سه جلد تالیف کرد که در مطالعه کتاب تاریخ بیهقی بسیار یاری بخش است. تاریخ بیهقی به زبان عربی و روسی نیز ترجمه شده است. درباره بیهقی و شیوه تاریخ‌نگاری بهترین منبع تحقیق《 یادنامه ابوالفضل بیهقی 》است که در سال ۱۳۵۰ هـ.ش از طرف دانشگاه مشهد چاپ و منتشر شده است.

ذکر بردار کردنِ امیر حسنکِ[۹۷] وزیر رَحمهُ اللهِ عَلیه

فصلی خواهم نبشت در ابتدای این، حال دار کردن این مرد و پس به شرح قصّه شد. امروز که من این قصه آغاز می کنم در ذی الحجه  سنه خمسین و اربعمائه (۴۵۰) در فرّخ روزگارِ سلطان معظم ابوشجاع فرّخ زاد ابن ناصرِ دین الله، اَطالَ اللهُ بقاءَه و ازین قوم که من سخن خواهم راند یکی دو تن زنده‌اند در گوشه ای افتاده، و خواجه بوسهلِ زوزنی[۹۸] چند سال است تا گذاشته شده است و به پاسخ آن که از وی رفت گرفتار، و ما را با آن کار نیست – هرچند مرا از وی بد آمد – به هیچ حال، چه عمر من به شست و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت. و در تاریخی که می کنم سخنی نرانم که آن به تعصّبی و تربُّدی[۹۹] کشد و خوانندگانِ این تصنیف گویند شرم باد این پیر را، بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندرین موافقت کنند و طعنی نزنند.

این بوسهل مردی امام زاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی[۱۰۰] در طبع وی موکّد شده – وَ لا تَبدیلَ لِخلقِ اللهِ[۱۰۱] – و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبّار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را با لَت زدی[۱۰۲] و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضریب[۱۰۳] کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم – و اگر کرد، و دید و چشید – و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنباندی و پوشیده خنده می زدی که وی گزاف گوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در بابِ وی به کام نتوانست رسید که قضایِ ایزد با تضریبهایِ وی موافقت و مساعدت نکرد. و دیگر که بونصر مردی بود عاقبت نگر، در روزگارِ امیرمحمود – رَضیَ اللهُ عَنه[۱۰۴] – بی آنکه مخدومِ خود را خیانتی کرد، دلِ این سلطان مسعود را – رَحمهُ اللهِ عَلیه[۱۰۵] – نگاه داشت به همه چیز ها، که دانست تختِ مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حالِ حسنک دیگر بود، که بر هوای امیرمحمد[۱۰۶] و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود این خداوند زاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اکفاء[۱۰۷] آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد، همچنان که جعفرِ برمکی و این طبقه وزیری کردند به روزگار هارون و رشید و عاقبتِ کارِ ایشان همان بود که از آن این وزیر آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان، که محال است روباهان را با شیران چخیدن[۱۰۸]. و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی – فضل جای دیگر نشیند[۱۰۹] – اما چون تعدّیها رفت از وی که پیش از این در تاریخ بیاورده ام، یکی آن بود که عبدوس[۱۱۰] را گفت:《 امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمانِ خداوندِ خود می کنم، اگر وقتی تخت مُلک به تو رسد، حسنک را بردار باید کرد، لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین[۱۱۱] نشست. بوسهل و غیر بوسهل درین کیستند؟ که حسنک عاقبت تهوّر و تعدّیِ خود کشید. و پادشاه به هیچ حال بر سر چه چیزی اغضا[۱۱۲] نکند. الخلل فِی الملک وَاَفشاء السّر و التَعرضُ لِلعرض و نَعوذُ بالله مِنَ الخِذلانِ.

چون حسنک را از بُست به هرات آوردند، بوسهلِ زوزنی او را به علیِ رایض چاکرِ خویش سپرد، و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید، که چون بازجستی نبود کار و حالِ او را، انتقامها و تشفّیها[۱۱۳] رفت. و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که زده و افتاده را توان زد، مرد آن مرد است که گفته اند: العِفو عِندَ القُدرهِ[۱۱۴] به کار تواند آورد. قالَ الله عَزَّ ذِکرُه – و قوله الحقُ الکاظِمینَ الغَیظَ والعافینَ عَنِ الناسِ وَ اللهُ یُحّبُ المُحسنینَ.[۱۱۵]

و چون امیر مسعود – رَضیَ اللهُ عَنه – از هرات قصدِ بلخ کرد، علیِ رایض حسنک را به بند می برد و استخفاف می کرد و تشفّی و تعصّب و انتقام می بود، هرچند می‌شنودم از علی – پوشیده وقتی مرا گفت – که《هرچه بوسهل مثال دارد از کردارِ زشت در بابِ این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی[۱۱۶].》و به بلخ در ایستاد[۱۱۷] و در امیر می‌دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. و امیر بس حلیم و کریم بود، جواب نگفتی. و معتمد عبوری گفت:  روزی پس از مرگِ حسنک از استادم شنودم که امیر بوسهل را گفت: حجّتی و عذری برای کشتنِ این مرد را. بوسهل گفت:《حجّت بزرگتر که مرد قرمطی است و خلعتِ مصریان استد[۱۱۸] تا امیرالمومنین القادر بالله[۱۱۹] بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته ازین می‌گوید. و خداوند یاد دارد که به نیشابور رسول خلیفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پیغام درین باب بر چه جمله بود. فرمانِ خلیفه درین بار نگاه باید داشت.》امیر گفت: تا در این معنی بیندیشم.

پس ازین هم استادم حکایت دارد از عبدوس – که با بوسهل سخت و بد بود – که در این باب بسیار بگفت، یک روز حاج احمدِ حسن[۱۲۰] را، چون از بار باز می‌گشت، و امی‌ر گفت که خواجه تنها به طارم بنشیند[۱۲۱] که سوی او پیغامی است بر زبان عبدوس. خواجه به طارم رفت و امیر – رَضیَ اللهُ عَنه – مرا بخواند، گفت: خواجه احمد را بگوی که حال حسنک برتو پوشیده نیست که به روزگارِ پدرم چند در دل ما آورده است و چون پدرم گذشته شد، چه قصدها کرد بزرگ در روزگارِ برادرم، ولاکن نرفتش[۱۲۲]. به چون خدای عَزّوجَلَّ بدان آسانی تختِ مُلک به ما داد، اختیار آن است که عذر گناهان بپذیریم را گذاشته مشغول نشویم، اما در اعتقاد این مرد سخن می‌گویند، بدانکه خلعت مصریان بستد به رغمِ خلیفه، امیرالمومنین بیازرد و مکاتبت از پدرم بگسست، و می گویند  رسول را که به نیشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پیغام داده بود که《حسنک قرمطی است، وی را بردار باید کرد. و ما این به نیشابور شنیده بودیم و نیکو یاد نیست؛ خواجه اندرین چه بیند و چه گوید؟ چون پیغام به گزاردم، خواجه دیری اندیشید، پس مرا گفت: بوسهلِ زوزنی را با حسنک چه افتاده است که چنین مبالغتها در خون او گرفته است؟ گفتم: نیکو نتوانم دانست، این مقدار شنوده‌ام که یک روز به سرایِ حسنک شده بود به روزگارِ وزارتش پیاده و به درّاعه[۱۲۳]، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بیانداخته. گفت: سبحانَ الله! این مقدار شَغز[۱۲۴] را چه در دل باید داشت؟ پس گفت: خداوند را بگوی که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر[۱۲۵] بودم باز داشته و قصد جانِ من کردند و خدای، عَزّوَجَلّ نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حقّ و ناحقّ سخن نگویم، بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصدِ ماوراء النهر کردیم، با قدرخان[۱۲۶] دیدار کردیم، پس از بازگشتن به غزنین مرا بنشاندند[۱۲۷] و معلوم نه که در بابِ حسنک چه رفت و امیرِ ماضی با خلیفه سخن بر چه روزی گفت: بونصرِ مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. و امیر خداوند پادشاه است، آنچه فرمودنی است، بفرماید که اگر بر وی قرمطی درست گردد، در خون وی سخن باید نگویم بدانکه وی را در این مالش که امروز منم، مرادی بوده است، و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وی در بابِ من سخن گفته نباید که من از خونِ همه جهانیان بیزارم و هر چند چنین است از سلطان نصیحت باز نگیرم که خیانت کرده باشم، تا خون وی و هیچ کس نریزد البته، که خون ریختن کار بازی نیست.》چون این جواب باز بردم، سخت دیر اندیشید، پس گفت: خواجه را بگوی: آنچه واجب باشد، فرموده آید. خواجه برخاست و سویِ دیوان رفت، در راه مرا که عبدوس: تا بتوانی خداوند را بر آن دار که خونِ حسنک ریخته نباید که زشت نامی تولد گردد. گفتم: فرمان بردارم، و بازگشتم و با سلطان بگفتم، قضا در کمین بود، کار خویش می کرد.

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیثِ حسنک، پس از آن حدیثِ خلیفه، و گفت چه گویی در دین و اعتقادِ این مرد و خلعت ستدن از مصریان؟ من در ایستادم و حال حسنک رفتن به حجّ تا آنگاه که از مدینه به وادی القُرای بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورتِ ستدن و از موصول راه گردانیدن و به بغداد باز نشدن، و خلیفه را بدل آمدن مگر امیرمحمود فرموده است، همه به تمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از آنکه در این باب چه گناه بوده است که اگر [به] راه بادیه آمدی، در خون آن همه خلق شدی؟ گفتم چنین بود ولکن خلیفه را چند گونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانچه لجوجی و ضجرت[۱۲۸] وی بود، یک روز گفت: بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من از بهرِ قدرِ عباسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته‌ آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر به امیرالمومنین رسیدی که در بابِ وی چه رفتی. وی را من پرورده ام و با فرزندان و برادر من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم. هرچند آن سخن پادشاهانه نبود، به دیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان به خداوندان نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف[۱۲۹] که نزدیک امیرمحمود فرستاده بودند آن مصریان، با رسول به بغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول باز آمد، امیر پرسید جان خلعت و طرایف به کدام موضع سوختند؟ که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه وحشت و تعصب خلیفه زیادت می گشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیرمحمود فرمان یافت[۱۳۰]. بنده آنچه رفته است، به تمامی بازنمود. گفت[۱۳۱]: بدانستم.

 

پس از این مجلس نیز بوسهل البته فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت. به طارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد با قضاه و مزکّیان تا آنچه خریده آمده است، جمله به نام ما قباله نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت چنین کنم به طارم رفت و جمله خواجه شماران[۱۳۲] و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم کثیر[۱۳۳] – هرچند معزول بود – و بوسهل زوزنی و بوسهل حمدوی آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه[۱۳۴] و حاکم لشکر را نصرِ خلف آنجا فرستاد. و قضاه بلخ و اشراف و علما فقها و معدّلان و مزدکّیان[۱۳۵]، کسانی که نامدار و فراروی بودند، همه آنها حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه راست شد – من که بوالفضلم و قومی بیرونِ طارم به دکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک – یک ساعت ببود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری[۱۳۶] رنگ با سیاه می زد، خَلَق گونه[۱۳۷]، دراعه و ردائی[۱۳۸] سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه[۱۳۹] میکائیلیِ نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده‌ اندک مایه پیدا می بود، و والیِ حرس[۱۴۰] با وی و علیِ رایض و بسیار ساده از هر دستی. وی را به طارم بردند و تا نزدیک نمازِ پیشین[۱۴۱] بماند، پس بیرون آوردند و به حرس باز بردند و بر اثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دو تن با یکدیگر می‌گفتند که《خواجه بوسهل را برین که آورد؟ که آبِ خویش ببرد.》

بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و به خانه خود باز شد. و نصرِخلف دوستِ من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه برپا خاست، چون این مکرمت بکرد، همه اگر خواستند یا نه بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشمِ خود طاقت نداشت برخاست نه تمامی بر خویشتن می ژکید[۱۴۲]. خواجه احمد او را گفت《 در همه کارها ناتمامی 》، وی نیک از جای بشد. خواجه امیر حسنک را هرچند خواست که پیش‌ِ وی نشیند، نگذاشت و بر دستِ راستِ من نشست. و بر دست راست، خواجه ابوالقاسمِ کثیر و بونصرِ مشکان را بنشاند – هرچند ابوالقاسم کثیر معذول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود – و بوسهل بر دستِ چپ خواجه، ازین نیز سخت‌تر بتابید. و خواجه بزرگ روی به حسنک کرد و گفت: خواجه چون می باشد و روزگار چگونه می گذارد؟ گفت: جای شکر است. خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان برداری باید نمود به هرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است، امیدِ صدهزار راحت است و فرج است. بوسهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کراکند[۱۴۳] که با چنین سگِ قرمطی که بردار خواهند کرد به فرمانِ امیرالمومنین چنین گفتن؟ خواجه به خشم در بوسهل نگریست. حسنک گفت:《سگ ندانم چه بوده است، خاندانِ من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبتِ کارِ آدمی مرکز مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسینِ علی نیم. این خواجه که مرا این می گوید، مرا شعر گفته است و بر سر در سرای من ایستاده است. اما حدیثِ قرمطی، به از این باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.》

بوسهل را صفرا بجنبید[۱۴۴] و بانگ برداشت و فرا  دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلسِ سلطان را که اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده ایم، چون از این فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است در دست شماست، هرچه خواهی بکن. بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.

و دو قباله نبشته بودند و همه اسباب و ضیاعِ حسنک را به جمله از جهتِ سلطان، و یک ضیاع را نام بروی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت، و آن سیم که معیّن کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم سجل کرد[۱۴۵] در مجلس و دیگر قضاه نیز الرَسمِ فی امثالِها چون از این فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی به خواجه کرد و گفت:《 زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، به روزگارِ سلطان محمود به فرمانِ وی در بابِ خواجه ژاژ می خاییدم[۱۴۶] که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، به ستم وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ به واقع خواجه هیچ قصدی نکردم و کسانِ خواجه را نواخته داشتم 》پس گفت: من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم که خداوند فرماید ولاکن خداوندِ کریم را فرو نگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند[۱۴۷]》و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد و خواجه آب در چشم آورد و گفت:《 از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای عَزّوجَلّ، اگر قضایی است بر سر وی، او را تیمار[۱۴۸] دارم.》

پس حسنک برخاست و خواجه و قون برخاستند و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه بوسهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای خویش بر نیامدم. و این مجلس را حاکم لشکر و فقیه نبیه به امیر رسانیدند، و امیر بوسهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مردم تشنه ای، وزیرِ ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. بوسل گفت《 از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگارِ امیرمحمود یاد کردم، خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش چنین سهو نیفتد.》و از خواجه عمید عبدالرّزاق[۱۴۹]، شنودم که این شب که دیگر روز حسنک را بر دار می کردند، بوسهل نزدیک  پدرم آمد نمازِ خفتن. پدرم گفت: چرا آمدی؟ گفت: نخواهم رفت و آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد به سلطان در باب حسنک به شفاعت. پدرم گفت: به نوشتمی، اما شما تباه کرده اید. و سخت ناخوب است 》و به جایگاه خواب رفت.

و آن روز آن شب تدبیر بردار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند[۱۵۰] با جامه پیکان که از بغداد آمده‌اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بردار باید کرد و به سنگ بباید کشت تا بار دیگر به رغمِ خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کرانِ مصلای بلخ، فرودِ شارستان[۱۵۱]. و خلق روی آن جا نهاده بودند، بوسهل بر نشست و آمد تا نزدیکِ دار بالایی بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کرانِ بازارِ عاشقان درآوردند و میانِ شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره وی آمد، وی را مؤاجر[۱۵۲] خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد، و عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشت ها که بر زبان راند، و خاص مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند. و پس از آن کی میکائیل که خواهر ایاز را به زنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروزه بر جای است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن.

حسنک را به پای دار آوردند، نَعوذُباللهِ مِن قَضاءِ السَّوء[۱۵۳] و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده‌اند. و قرآن خوانان باران می خواندند. و حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست  اندر زیر کرد و ازار بند[۱۵۴] استوار کرد و پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه به ازار بایستاد و دست ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صدهزار نگار. و همه خلق به درد می گریستند. خودی، روی پوش آهنی بیاوردند عمداً تنگ، چنانچه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشانید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان می داشتند، و او لب می جنبانید و چیزی می خواند، تا خودی فراخ تر آوردند و درین میان احمدِ جامه دار بیامد سوار، روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید:《 این آرزوی توست که خواسته بودی که چون تو پادشاه شوی، ما را بردار کن. ما که بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیرالمومنین نبشته است که تو قرمطی شده‌ای، د به فرمان او بر دار می کنند. حسنک البته هیچ پاسخ نداد.

 

پس از آن خودِ فراخ تر که آورده بودند، سر و روی او را به بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو، دم نزند و از ایشان نیندیشید. هرکس گفتند《شرم  ندارید، مرد را که می بکشید بدار برید؟》و خواست که شوری بزرگ به پای شود، سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آمد. آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه[۱۵۵] کرده. این است  حسنک و روزگارش و گفتارش رحمه الله علیه. این بود که گفتی مرا دعای نیشابوریان بسازد، و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستند نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند رَحمهُ الله عَلیهم. و این افسانه‌ای است با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعات و مکاوحت[۱۵۶] از بهر حطام[۱۵۷] دنیا به یک سوی نهادند. احمق مرداکه دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت باز ستاند.[۱۵۸]*

 

مجمل التواریخ و القصص

 

کتابی معتبر در تاریخ ایران و عرب و خلفا و پادشاهان ایران تا آغاز قرن ۶ هـ.ق

این کتاب در سال ۵۲۰ هـ-ق تالیف شده و مولف آن ناشناخته است. اما چنان بر می‌آید که از مردم اسدآباد همدان بوده و در خدمت امرای سلجوقی به شغل کتابت و ندیمی روزگار می گذرانده است. او در نگارش کتاب خود از منابع معتبری چون تاریخ سنی الملوک و الارض و الانبیاء تالیف حمزه اصفهانی و تاریخ طبری استفاده کرده است.

مجمل التواریخ والقصص دارای نثری ساده و روان و حاوی ترکیبات کهن فارسی است و از صنایع رایج قرن پنجم و ششم هجری قمری کمتر تاثیر گرفته است. این کتاب تا حدودی از دخل و تصرّف کاتبان برکنار مانده و سبک و شیوه بلعمی را حفظ کرده است. با این حال، دو نوع سبک نگارش در آن دیده می شود: بخشی از کتاب بر کنار از لغات تازه و اشعار عربی است و بخشی با نثری پخته و همراه با کلمات اشعار عربی است. این اثر را ملک الشعرای بهار تصحیح کرد و در سال ۱۳۱۸ ش از روی نسخه علامه قزوینی برای وزارت فرهنگ و هنر سابق تهیه کرده بود، به چاپ رسید.

(کاخ بهرام گور)

پادشاهی بهرام گور[۱۵۹]

پادشاهی بهرام گور بیست و سه سال بود. به روایتی نوزده سال و چند ماه گویند، و به دیگری شصت سال. و چنان بودست که اخترشناسان[۱۶۰] او را گفتند سه بیست سال پادشاهی تو باشد. بهرام شصت سال پنداشت و ایشان خود بیست وسه گفته بودند.

شکار کردن و صفت راست اندازی و دلاوری او سخت معروف است و پیش از منذر بن امرؤالقیس[۱۶۱] شد به عراق، اندر نخستین کارزار خطر کرد که تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت و بهرام با گرز برفت و شیران را بکشت و بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد. و این قاعده خود او به نهاده بود که ایرانیان از ستم پدرش وی را همی نخواستند و اندر پادشاهی داد و عدل از همه نیاکان بیفزود و از آن شاد خوارتر[۱۶۲] پادشاه نبود و نباشد و دلیرتر، و مردم رعیّت از آن به نشاط و رامشگری که در ایّام وی بودندی به هیچ روزگار نبودست و همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامشگر شراب خوردندی، و سپس فرمود تا به مَلِکِ هندوان نامه نوشتند و از وی کوسان خواستند و کوسان به زبان پهلوی خنیاگر بُوَد، پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد و لوریان[۱۶۳] که هنوز به جایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردان رامشی کنند. و از حالها و قصه ها که او راست خاصّه به تن خویش با رعیّت و دهقانان و تنها به میهمانی ایشان رفتند و کام دل راندن و بعد دانستن ایشان را توانگر کردن، هیچ  پادشاه نکردست و به جایگاه توان شرح داد. پس از برادرش نرسی[۱۶۴] را به جایگاه خود بنشاند و برسانِ فرستادگان به زمین هندوان رفت، پیش شنگل[۱۶۵]، و آنجا کار های عظیم به دست وی بر آمد تا به ناکام شنگل او را به پیش خود بداشت و دختری به وی داد نام وی سینوذ و بعد مدّتی با دختر سوی ایران گریخت و شنگل از پس وی بیامد، و او را دریافت.

پس بهرام خود را آشکار کرد و شنگل خیره ماند و فرود آمد و عذرها خواست و با هم عهد کردند و سوی ایران باز رسید. و همان عادت بازی و شکاری و رفت پیش گرفت تا خاقان بزرگ طمع کرد در پادشاهی ایران و با سپاهی به خراسان آمد. پس بهرام با هفت هزار مرد به راه آذربایجان بیرون شد، هر سواری طبل بازی[۱۶۶] داشت و سگ شکاری و بسیاری یوز و شِکره[۱۶۷] و دام و هر چیز و پیش همه که چنان بود که بگریخت و چندان هزار سپاه خاقان را بدین مایه مردم چه توان کرد؟ و بهرام همه را شکارکنان برفت و بی اندازه از هر جنس زنده گرفت و با خود ببرد و ناگاه به شب اندر به راه قومش[۱۶۸] برفت و پیرامون سپاه خاقان آن هفت هزار مرد را پراکنده بداشت تا همه طبل همی‌ زدند و شکار را یله[۱۶۹] فرمود کردن و یوز بگشادند و سپاه خاقان از آواز چندان طبلِ باز و شورش شکار پنداشتند بدان شب اندر که جهانی سپاه آمد، دست به تیغ بر یکدیگر نهادند و سپاه بهرام تا روز گشت، جز طبل نزدند. چون روز روشن شد، ترکان اندکی ماندند و ایرانیان حمله بردند و ایشان را سپری کردند و چنان بزرگ فتحی برآمد بدین حیلت و از آن پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن.

 

و از آنجا به زمین هیاطله رفت و ایشان صلح خواستند و نشانِ حدّ، مناره ای ساختند از روی گرم و ارزیر[۱۷۰] و پس روی از ایران بتافت و حدیث شکارگاه و کنیزک و تیر انداختن و آهو آنها بر صورتها نگارند چنان گویند که در آن تاریخ بودست که به زمین عرب بود پیش منذر. و اندر کتاب همدان چند خواندم که به ظاهر همدان بودست و آنجا که اسیه دمیان خوانند و بر راه ری و اثری هست آن جایگاه. گویند گورِ آن کنیزک بودست و الله اعلم.

 

و در پیروزنامه چنان است که دیلمان بر وی خروج کردند و بهرام به حرب اندر مَلِکِ ایشان را بگرفت و پس خلعت داد و پادشاهی خویش باز فرستاد. اندر تاریخ جریر[۱۷۱] چنان است که به شکارگاه اندر می دوانید با اسب در چاهی افتاد و مادرش بیامد و هرچند آب و گل برکشید و تظاهر اثر نشد، پس هامون کردند[۱۷۲] و به روایتی گویند به شیراز بمرد.[۱۷۳]*

 

[۱] . جهت اطلاع بیشتر ر.ک: سبک شناسی،  ج ۲، صص ۵۴-۶۱.

[۲] . سبک شناسی بهار، صص ۶۲-۱۷۴.

[۳] . پاذافراه: مجازات، مکافات،  روز جزا.

[۴] . ایدون: این چنین، اینجا.

[۵] .  مردم به دانش: آدم دانا.

[۶] . شوخی: بی‌باکی، دلیری.

[۷] . جان سپردن: فداکاری.

[۸] . گردانیدن: ترجمه کردن.

[۹] . دست اندر زدن: دست رساندن.

[۱۰] . خویش کام: مستبد و خودرای.

[۱۱] . ساز مهتران، دم و دستگاه بزرگان.

[۱۲] . تخم: نژاد.

[۱۳] . نشان: علامت، فرمان.

[۱۴] .  دستور: وزیر.

[۱۵] .  هشیاران: اندیشمندان روشنفکران.

[۱۶] . هری: هرات از شهرهای افغانستان کنونی.

[۱۷] .  فراز آوردن: فراهم آوردن.

[۱۸] .  کی: پادشاه.

[۱۹] . کار و ساز: کار و لوازم.

[۲۰] . نهاد و رفتار:  رسم و روش .

[۲۱] . آزرم: شرم حیا.

[۲۲] . * نامه انجمن، سال چهارم، ش اول، صص ۱۲۷-۱۳۱.

[۲۳] . قرمطیان (یا قرامطه): عنوان پیروان جنبشهایی است که به عنوان طرفداری از خلافت آل علی (ع) از نیمه دوم قرن سوم تا اواسط قرن چهارم هجری قمری در قلمرو خلافت عباسیان و بر ضد آن خلافت روی داد. این عنوان مأخوذ از نام موسس این فرقه، حمدان قرمط، است؛ که به عقیده برخی در سال ۲۹۳ ه-ق به دستور مکتفی، خلیفه عباسی، کشته شد.

[۲۴]. سواد: اطراف شهر و توابع آن.

[۲۵] . رطل: واحدی است برای وزن کردن که در بغداد و حوالی آن مورد استفاده بود.

[۲۶] . بهل: آن که بدهی خود را پرداخت یا حساب خویش را واریز کرده است و مدیون نباشد؛ حلال کردن، بخشیدن.

[۲۷] .   نقیب: سرپرست گروه، مهتر، معاون یا نایب کلانتر.

[۲۸] . سبک: ساده، مختصر.

[۲۹] . زکرویه بن مَهَرویه: جانشین حمدان قرمط، داعی بزرگ آن، که به همراه پسرانش یحیی و حسین در شمال عراق و بلاد شام به نشر عقاید قرامطه پرداخت و مدتی دمشق را در محاصره گرفت و قوافل حجاج را غارت کرد. فتنه آنان تا سال فوت وی،  ۲۹۴ ه.ق به قوت ادامه داشتّ. (فرهنگ فارسی معین)

[۳۰] . * تاریخ طبری، ج ۱۵، صص ۶۶۴۲ – ۶۶۴۵.

[۳۱] . حَی: قبیله

[۳۲] .  ریشهر: خرابه های این شهر در نه کیلومتری جنوب بندر بوشهر کنونی قرار گرفته است.

[۳۳] . طیسفون: تیسفون:  شهری قدیم در مغرب ایران و پایتخت ساسانیان.

[۳۴] . جِسر: پل.

[۳۵] . جای مسند و تخت را بدون حفاظ گذاشتند.

[۳۶] . بیران کردند: ویران کردند.

[۳۷] . ثَغر: مرز، سرحدّ.

[۳۸] . ممانید: نگذارید.

[۳۹] . هَجَر: نام شهری که مرکز بحرین است و تمام ناحیه بحرین را نیز هجر گفته اند.

[۴۰] . تمیم: قبیله ای بزرگ از اعراب عدنانی منسوب به تمیم بن مُرّ. این قبیله هم در دوره جاهلیت و هم بعد از اسلام به جنگجویی مشهور بود. (دایره المعارف فارسی).

[۴۱] . بکر بن وائل: قبیله‌ای بزرگ از قبایل عرب در عربستان مرکزی و شرقی و شمالی در ایام قدیم که در یمامه می‌زیستند.

[۴۲] . یمامه: ناحیه قدیم جزیره العرب: مسکن فعلی قبیله بنی تمیم.

[۴۳] . حلب: شهری است در سوریه.

[۴۴] . تَغلِب: از قبایل معروف عربستان، جنگ معروف به چهل ساله بَسوس بین این قبیله و قبیله بکر بن وائل در گرفت. پس از این جنگ که تغلب از عربستان به بین النهرین مهاجرت کرد. (دایرهالمعارف فارسی).

[۴۵] . بنی حنظله: از بزرگترین قبایل بنی تمیم.

[۴۶] . کوره: در اصطلاح جغرافی دانان اسلامی، ناحیه ای مشتمل بر چندین قریه، هر کوره از یکی از دهات یا شهرهای خود نام می گرفت. به بخشی از استان نیز اطلاق می‌شد (دایرهالمعارف فارسی).

[۴۷] .  چلیپا: صلیب.

[۴۸] . خزران: سرزمین قوم خزر، در حاشیه بحرخزر.

[۴۹] . دجله: رودی است که دیاربکر، موصل و بغداد را مشروب می کند و با فرات متحد گشته شط العرب را تشکیل می‌دهد؛ این رود دو هزار

کیلومتر طول دارد.

[۵۰] .*  تاریخ بلعمی، ج ۲، صص ۹۰۴-۹۱۴.

[۵۱] . بهار، محمدتقی، سبک شناسی، ج ۲، ص ۴۵.

[۵۲] . مقصود، مجاشع ابن مسعود السّلمی است که عبدالله بن عامر وی را به تعقیب یزدگرد فرستاد.

[۵۳] . عبدالله بن عامر: ابوعبدالرحمن عبدالله بن عامر کُزبُز اموی سردار عرب در عهد بنی امیه. وی در مکه ولادت یافت و در عهد خلافت عثمان والی بصره شد. عبدالله بن عامر از بصره لشکر به فتح سیستان و خراسان فرستاد و مروالرود، نیشابور، بلخ، فاریاب، طخارستان، هرات، بُست و کابل را گرفت. وی مردی دلاور و سخاوتمند بود و به آبادی علاقه داشت (دایره المعارف فارسی ذیل ابن عامر).

[۵۴] . پهره (= بهره):همان فهرج بلوچستان حالیه است.

[۵۵] . جالق (اصل زالقان)  ولایتی از ولایت سیستان بوده است.

[۵۶] . دهقان: در اصل رئیس طبقه سوم ایران (و آستر پوشان) و بزرگ برزیگران بوده است؛ ولی در اسلام به بزرگان ایران به دهقان می گفتند (تاریخ سیستان، ص ۱۱۲)

[۵۷] . صدر: آستانه، پیشگاه.

[۵۸] . فرا دید: هویدا، پدید آوردن، آشکار کردن.

[۵۹] .  وصیفت: علام، کنیز.

[۶۰] . بُست: شهری است نزدیک به قندهار.

[۶۱] . عامل کسی که مامور کار امور مالی باشد،ضابط، مامور مالیات. در روزگار قدیم عامل بزرگترین مامور دارایی شهرستان به شمار می رفت.

[۶۲] . عرنین: شاید قرنین باشد که قریه ای است از روستای نیشک؛ و گویند آخور رخش رستم آنجاست. (تاریخ سیستان، ص ۱۱۴).

[۶۳] .* تاریخ سیستان، صص ۱۱۱ – ۱۱۴.

[۶۴] . لخ: این شهر در یونان قدیم《بکزا》و در فارسی باستان《باکترس》است و در پهلوی《 باخل》و یا 《بهل》نامیده می شد. شهری است از خراسان بزرگ بر سر راه خراسان به ماوراء النهر. در حال حاضر شهری است در شمال افغانستان و قسمتی از آن ایالت جزو افغانستان و بخشی دیگر جزء ترکستان است

[۶۵] . لوا: پرچم.

[۶۶] . اسفراین: در قدیم مهرجان می‌گفتند در نزدیکی بجنورد در ۱۰۸ کیلومتری سبزوار قرار دارد.

[۶۷] .  بوزگان (= بوزجان): بین هرات و نیشابور واقع شده است.

[۶۸] . سرخس: شهری است در استان خراسان در کنار مرز ایران و ترکمنستان در کنار راه طوس به مرو، در ساحل خاوری رودخانه تجند.

[۶۹] . باورد (=ابیورد): شهری بود در شمال خراسان.

[۷۰] . کوهک: کوهی است در سمرقند و یکی از دروازه های سمرقند.

[۷۱] . درغان: شهری بود در کنار آمو که اول حدود خوارزم شمرده می شد.

[۷۲] . نقیب: کوتوال، فرمانده، مهتر قوم.

[۷۳] . مرو: در قرون وسطی به مرو شاهجان معروف بود و در امتداد مرغاب یا مرو رود واقع است.

[۷۴] . کشمیهن: شهرکی بود از اعمال مرو.

[۷۵] . ضمان کرد: پذیرفت، قبول کرد.

[۷۶] . سغد: شهری است در ماوراءالنهر در نزدیکی سمرقند.

[۷۷] . مراد ابو ابراهیم منتصر شهزاده سامانی است.

[۷۸] .  بنگاه: خیمه و خرگاه، مقام، مرکز.

[۷۹] .  بُندار: بر وزن گلزار، مایه دار؛ صاحب تجمل و مکنت، صاحب ملک.

[۸۰] . پرشاور (= پشاور = پیشاور): از شهرهای معروف پاکستان. این شهر بر سر شاهراه نجد ایران به جلگه هند شمالی قرار دارد و از مراکز مهم نشر زبان فارسی در ادوار بعد از اسلام بوده است.

[۸۱] . قلاده:  گلوبند. گردن بند.

[۸۲] .  اهل بصر:  آگاهان.

[۸۳] . قلید: اماله قلاده، گردن بند.

[۸۴] . ویهند: در کنار چپ رود سند در حدود ده میلی غربی اتک امروزی واقع شده است و اکنون هند نامیده می شود

[۸۵] . طاق از شهرهای سیستان بود در جنوب خراسان.

[۸۶] . باره: دیوار قلعه.

[۸۷] . دهک :دهی بود در زابلستان بین زرنج و بُست.

[۸۸] . بهاطیه (بهت،  بهتیان): قبایلی بودند در سند علیا.

[۸۹] . والشستان: سرزمینی است بین کوه کورک و دره بولان که راه قندهار و سند از آنجا می گذرد.

[۹۰] . راجه: حاکم.

[۹۱] . کناره: قداره، شمشیری است کوتاه با تیغه پهن که هندوان آن را به کار می‌بردند.

[۹۲] . مقصود ابوالفتوح مفتوح داود بن نصر بن شیخ حمید لودی، سومین پادشاه از دودمان لودی افغانی است.

[۹۳] . مراد رودخانه جیحون است؛ در قدیم آمو، آموی و آمویه می‌گفتند.

[۹۴] . مرو رود (= مرغاب): این رود از جبال غور واقع در شمال هرات سرازیر می‌شود و به مرو کوچک می رسد. و سرانجام در ریگستان غُز ناپدید می‌شود.

[۹۵] .  نسا: شهری بود میان مرد و بلخ در خراسان شرقی؛ ویرانه های نسای خراسان اکنون در بیست کیلومتری عشق آباد (ترکمنستان) موجود است.

[۹۶] .* زین الاخبار، صص ۲۵۳ – ۲۵۸.

[۹۷] . بوعلی حسن بن محمد میکال معروف حسنک از خاندان میکائیلیان یا آل میکال بود. این خاندان از معروف ترین خاندان های ایران در قرن چهارم و پنجم هجری قمری به شمار می رفته است. حسنک علاوه بر وزارت، ادیب و شاعر نیز بوده است.

[۹۸] . از رجال عصر مسعود غزنوی که صاحب دیوان عرض بود. وی پس از مرگ ابونصر مشکان صاحب دیوان رسالت شد.

[۹۹] . تَربُّد: ترشروی؛ در اینجا به معنی کینه جویی. در چاپ خطیب رهبر و ادیب پیشاوری، 《تزیُّدی》ضبط شده است.

[۱۰۰] . زعارت: شرارت و بدخلقی.

[۱۰۱] . ترجمه: برای آفریدگان خدا دگرگونی نیست.

[۱۰۲] . لَت: ضربه، سیلی و شلاق زدن، تضریب، سخن چینی

[۱۰۳] . تضریب: سخن چینی.

[۱۰۴] . ترجمه: خداوند از او خشنود باشد.

[۱۰۵] . ترجمه: رحمت خدا بر او باد.

[۱۰۶] . امیر محمد، پسر سلطان محمود غزنوی که بعد از پدر به حکومت رسید و سپس توسط سلطان مسعود برکنار شد

[۱۰۷] . اکفاء (جمع کفو):  اقرآن و نظایر.

[۱۰۸] . چخیدن: ستیزه کردن، دم زدن.

[۱۰۹] . مفهوم جمله: حساب فضل جداست.

[۱۱۰] . عبدوس، از رجال دربار غزنوی و از نزدیکان سلطان مسعود.

[۱۱۱] . مرکب چوبین: ظاهراً مقصود تابوت است.

[۱۱۲] . اغضا: چشم‌پوشی.

[۱۱۳] . تشفّی: شفا جستن، آرام گرفتن.

[۱۱۴] . ترجمه: عفو از بزرگان است.

[۱۱۵] . ترجمه: خداوند که یادش عزیز باد گفت – و  گفتارش حق است – که کسانی که خشم فرو خوردند و بر مردمان ببخشایند و خداوند نیکوکاران را دوست می دارد.

[۱۱۶] . محابا: ملاحظه، پروا.

[۱۱۷] . در ایستادن: اصرار ورزیدن.

[۱۱۸] . استدن: گرفتن.

[۱۱۹] . خلیفه عباسی که در سال ۳۸۱ به خلافت رسید.

[۱۲۰] . مقصود خواجه احمد بن حسن میمندی است که از سال ۴۰۱ تا ۴۱۶ ه.ق وزیر سلطان محمود غزنوی بود، در این سال مغضوب سلطان شد؛ اما سلطان  مسعود وی را دوباره به صدارت برگزید و در این مقام بود که در سال ۴۳۴ ه.ق در گذشت.

[۱۲۱] . طارم: ایوان.

[۱۲۲] . نرفتش: او را مقدّر نشد و به مقصود خود نرسید.

[۱۲۳] . درّاعه: قبا، جبه، بالا پوش فراخ.

[۱۲۴] . شَغز: گستاخی.

[۱۲۵] . کالنجر: قلعه ای در شمال لاهور.

[۱۲۶] . قدر خان: از خانان ترکستان بود.

[۱۲۷] . نشاندن: در اینجا به معنی معزول است.

[۱۲۸] . ضجرت: دلتنگی

[۱۲۹] . طرایف: (جمع طریفه): بدایع، هدایا.

[۱۳۰] .  فرمان یافت: درگذشت.

[۱۳۱] . یعنی امیرمسعود گفت.

[۱۳۲] . خواجه شماران: کسانی که جزو خواجگان شمرده می شدند.

[۱۳۳] . حاج ابوالقاسم کثیر صاحب دیوان عرض  سلطان محمود بود که سلطان مسعود او را معذول کرد.

[۱۳۴] .  نبیه: آگاه، هوشیار.

[۱۳۵] . معدّل و مزکّی: کسانی که در محضر قاضی برای تصحیح گفتار مدعیان به شهود حاضر می‌شدند.

[۱۳۶] . حبر: رنگ دودی، سیاه.

[۱۳۷] . خلق گونه: کهنه و مستعمل.

[۱۳۸] . رداء: عبا، بالاپوش.

[۱۳۹] . موزه: چکمه، کفش.

[۱۴۰] . والی حرس: رئیس پاسبانان.

[۱۴۱] . نماز پیشین: نماز ظهر.

[۱۴۲] . ژکیدن: از روی خشم  زیر لب سخن گفتن.

[۱۴۳] . کرا کردن: ارزش داشتن.

[۱۴۴] .  مفهوم جمله: بوسهل خشمگین شد.

[۱۴۵] . سجل کردن: ثبت کردن.

[۱۴۶] . ژاژ خاییدن: کنایه از سخن بیهوده گفته است.

[۱۴۷] . بحل کردن: حلال کردن.

[۱۴۸] . تیمار: غمخواری.

[۱۴۹] . خواجه عمید عبدالرزاق میمندی پسر خواجه حسن میمندی بود.

[۱۵۰] . راست کردن: آماده کردن.

[۱۵۱] . شارستان: شهر و شهرستان

[۱۵۲] . مؤاجر: مزدور.

[۱۵۳] . ترجمه: از پیشامد بد به خدا پناه می بریم.

[۱۵۴] . ازار بند: بند شلوار.

[۱۵۵] .  خبه کردن: خفه کردن.

[۱۵۶] . مکاوحت: مخاصمه، با هم جنگیدن.

[۱۵۷] . حطام: مال و منال.

[۱۵۸] .*  تاریخ بیهقی صص، ۱۷۸  -۱۸۷.

[۱۵۹] . بهرام پنجم: مشهور بهرام گور پانزدهمین پادشاه سلسله ساسانیان (۴۲۱ تا ۴۳۸ م).

[۱۶۰] . اخترشناس: منجم.

[۱۶۱] . منذرین امروالقیس از ملوک غسان بوده که در حوالی شام حکومت می کردند.

[۱۶۲] . شاد خوار: باده گسار، خوشگذرانی، شادمان.

[۱۶۳] . لوری (یا لولی، کولی) نام طایفه ای است که ایشان را کاولی می گویند؛ سرود گری.

[۱۶۴] . نرسی (۲۹۳ تا ۳۰۲ یا ۳۰۳ م) از سلسله ساسانیان، پسر شاپور اول و جانشین بهرام سوم. در زمان وی گالریوس، سردار رومی در جنگ با ایران شکست خورد.

[۱۶۵] . اسم پادشاه هند است.

[۱۶۶] . طبل باز: طبلی است مخصوص که چون به صدا درآورند از آواز آن مرغان می پرند، و باز یکی از آنها را شکار می کند.

[۱۶۷] . شِکره: باز و مرغ شکاری.

[۱۶۸] . قومش (یا کومش یا قومس): نام ناحیه‌ای است بین ری و نیشابور که کرسی آن دامغان است.

[۱۶۹] . یله کردن: رها کردن، ترک کردن.

[۱۷۰] .  ارزیر: قلع، حلبی.

[۱۷۱] . مقصود محمد بن جریر طبری صاحب تاریخ طبری است.

[۱۷۲] . هامون کردن: هموار کردن، خراب کردن.

[۱۷۳] . *   مجمل التواریخ و القصص، صص ۶۹ تا ۷۰.

 

منبع:

متون تاریخی فارسی ۱ ( رشته تاریخ)

،دکتر محمد رضا نصیری

، انتشارات دانشگاه پیام نور

تهیه الکترونیکی: سایت تاریخ ما، اِنی کاظمی

عضویت
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد درون خطی
دیدن تمامی دیدگاه ها