عبدالقهّار عاصی:بگو به خاکفروش که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
❈۱❈
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
که پایِ مرکبِ بیگانهپرورِ خود را
به این قلمروِ بسیارکشته نگذارد.
❈۲❈
و هر معاملتی را که طرح میریزد
به ارتباطِ خود و خانوادهاش ریزد
نه با دیارِشهیدان و ملکِ جانبازان.
بگو به خاکفروش
❈۳❈
که دستبازیِ خود را برون از این کشور
به هر کجا که ولینعمتش فروختهاست
به راه اندازد،
نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،
❈۴❈
نه در ولایتِ درخاکوخوننشستهٔ من.
بگو به خاکفروش
که سازهایِ اجیرانهٔ سفاهت را
به آستانهٔ اربابهاش بنوازد
❈۵❈
نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.
بگو به خاکفروش
که نسجِ پرچمِ مزدوریاش
زمانههاست که افشا شدهست
❈۶❈
کهنه شدهست
و آفتابِدروغینِ دست و دامانش
در این گذرگهِ آشوب رنگ باختهاست.
بگو به خاکفروش
❈۷❈
که این دیار تحمّل ندارد از این پس
سفارشاتِ برونمرزیِ خیانت را.
و
و هیچ فرعونی در این جفاکده
❈۸❈
چادر نمیتواند زد.
بگو به خاکفروش
که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است
و مردههاش به تاریخ حکم میرانند.
❈۹❈
بگو به خاکفروش
معاملاتِ دکانداریاش در این بازار
ز رونق افتادهست.
دگر حضورِ گدایانهٔ جهنّمیاش
❈۱۰❈
کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود
دگر پیازِ فریبش نه رنگ میآرد
نه بیخ میگیرد.
بگو به خاکفروش
❈۱۱❈
زمان
به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.
زمانِ موعظههایِ فرنگیانه شده.
زبانِتازه بیاور،پیامِ تازه بده.
❈۱۲❈
بگو به خاکفروش
که در ولایتِمن
گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ
به پیش میرانَد.
❈۱۳❈
ز خیرخواهیِکاذب به راه چاه مکَن.
بگو به خاکفروش
که دستگاهِ طلسماتسازیِ افرنگ
ز خونِ این مردم
❈۱۴❈
گذار نتواند.
و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروریاش
به«ایدس» درگیر است.
بگو به خاکفروش
❈۱۵❈
که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.
به خونِ پاکِ هزارانهزار آزاده
نیامیزد.
و رستخیزِ دلیرانِ پاکدامان را
❈۱۶❈
(نه دزد و رهزن را)
خلل نیامیزد
بگو:
رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.
❈۱۷❈
بگو به خاکفروش
که دورِ تاجدهیهایِدزدِ دریایی
به پای آمدهاست.
کنون محاسبهٔ خون و داد و تاریخ است.
❈۱۸❈
کنون محاسبهٔ اعتماد و ایمان است.
و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،
که پشت میشکناند
که باز میدارد.
❈۱۹❈
بگو به خاکفروش
که زخمِ کهنهٔ این ملک را نمک نزند
و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را
عصب نینگیزد.
❈۲۰❈
بگو به خاکفروش
که کارنامهٔ اجدادیاش بس است
به دوشِ خویش کشد.
بگو به خاکفروش
❈۲۱❈
در آن دیار اقامت کند که تبعهاش است
در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش
ز خونِ این مردم
به عیش مشغولاند
❈۲۲❈
نه در دیارِ بهخاکوبهخوننشستهٔ ما
بگو به خاکفروش
که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد
که گُل به کاکلِ نامردها نمیزیبد
❈۲۳❈
و حرفِ عشق به لبهایِ خائنِ مزدور
صفا نمییابد.
بگو به خاکفروش
که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،
❈۲۴❈
به سوگ بنشیند،
و خوابِسلطنتِ بازیافته
بیند.
بگو به خاکفروش
❈۲۵❈
که خیمه از سرِ این گریهگاه برچیند.
کامنت ها