خواجه عبدالله انصاری:کنیه ابوعلی و یقال ابوعبداللّه، و این درستر از قدیمان مشایخ ثغور است، از اقران...
کنیه ابوعلی و یقال ابوعبداللّه، و این درستر از قدیمان مشایخ ثغور است، از اقران بشر حافی و سری و حارث محاسبی ٭ و گفتند کی فضیل عیاض دیده بود از استادان احمد بن ابی الحواری ٭.
شیخ الاسلام گفت: که وی گفت. ای کاشک تو بازو خالی دانی شد.و هم احمد گوید. امام هر عمل علم است، و امام هر علم عنایت و هم احمد عاصم گوید. کی اللّه تعالی میگوید. انما اموالکم و اولادکم فتنه و نحن نستزید من الفتنه، و ما از فتنه زیادت میخواهیم.
شیخ الاسلام گفت: که وی گفت. ای کاشک تو بازو خالی دانی شد.و هم احمد گوید. امام هر عمل علم است، و امام هر علم عنایت و هم احمد عاصم گوید. کی اللّه تعالی میگوید. انما اموالکم و اولادکم فتنه و نحن نستزید من الفتنه، و ما از فتنه زیادت میخواهیم.
نصرآبادی گوید. کی وی جاسوس دل بود. احمد عاصم گفت و افقفا الصالحین فی الجوارح و خالفنا هم فی الهمم. و احمد بواحواری گوید که وی گفت. من اول الرضا.
محمد بن منصور الطوسی: شیخ الاسلام گفت وی ببغداد بوده صوفیست محدث. استاد عثمان بن سعید الدارمی است و از وی روایت کند، و استاد بوالعباس مسروق است و بوجعفر حداد مهین و بوسعید خراز از سید و استاد جنید ٭ از علماء ظاهرست
محمد بن منصور الطوسی: شیخ الاسلام گفت وی ببغداد بوده صوفیست محدث. استاد عثمان بن سعید الدارمی است و از وی روایت کند، و استاد بوالعباس مسروق است و بوجعفر حداد مهین و بوسعید خراز از سید و استاد جنید ٭ از علماء ظاهرست
شیخ الاسلام گفت: اسحق حافظ مرا گفت، که بوالفضل باعمران گفت، که بوبکر دقی گفت کی بوبکر زقاق مصری گفت، که بوسعید خراز ٭ گفت که محمد منصور طوسی گفت: که در طوف بودم، مردی طواف میکرد و میزارید و میگفت خداوند! آن گم شدهٔ من با من ده! من مینگرستم در زاری او آخر گفتم: آن گم شدهٔ تو چیست؟ گفت: عیش داشتم بازو بس خوشی وقتی در بادیه تشنه مانده بودم بیگانانه گفتم: کی تابستان است و بادیه، اکنون آب از کجا آرم، هلاک شوم. در ساعت میغ برآمد، و باران در استاد عظیم، چنانکه گفتم اکنون هلاک شوم از غرقاب چون با خود آمدم آن نیکوئی مناغذ شده بود.
شیخ الاسلام گفت: کی او را عقوبت کردند، کی مرا چرا بنه شناختی؟ که در قدرت من تابستان و زمستان یکی بود در قدرت پیر و جوان نبود، کی بود توان بود، کار فراخ بود ویرا فرمان بود. و هم بوسعید خراز گوید: که از محمد منصور پرسیدند از حقیقت فقر، گفت: السکون عند کل عدم، والبذل عند کل وجود.
شیخ الاسلام گفت: کی او را عقوبت کردند، کی مرا چرا بنه شناختی؟ که در قدرت من تابستان و زمستان یکی بود در قدرت پیر و جوان نبود، کی بود توان بود، کار فراخ بود ویرا فرمان بود. و هم بوسعید خراز گوید: که از محمد منصور پرسیدند از حقیقت فقر، گفت: السکون عند کل عدم، والبذل عند کل وجود.
و هم وی گفت: یحتاج المسافر فی سفره الی اربعة اشیاء: علم یسوسه و ذکر یونسه و ورع یحجزه، و یقین یحمله.
شیخ الاسلام گفت: که همه عمر بسر نشود ازین چهار چیز، که تو خود در سفری روی فرا منزل، هر که ازین چهار چیز مجرد است ضایعست بیعصمت و حفظ اللّه تعالی: علم کی رایض تو بود، که ترا راست و نرم میکند. و یادی که مونس تو بود، تا در تنهائی وحشت نگیرد، و ورعی که باز دارندهٔ تو بود، تا بهر نشایست ننگری. و یقین و وجد که مرکب تو بود، تا با پس نمانی، و در هر چه بی، بزندگانی بی، نه کراهت.
شیخ الاسلام گفت: که همه عمر بسر نشود ازین چهار چیز، که تو خود در سفری روی فرا منزل، هر که ازین چهار چیز مجرد است ضایعست بیعصمت و حفظ اللّه تعالی: علم کی رایض تو بود، که ترا راست و نرم میکند. و یادی که مونس تو بود، تا در تنهائی وحشت نگیرد، و ورعی که باز دارندهٔ تو بود، تا بهر نشایست ننگری. و یقین و وجد که مرکب تو بود، تا با پس نمانی، و در هر چه بی، بزندگانی بی، نه کراهت.
و هم این محمد منصور وقتی سخن میگفت با جمع، یکی گفت: ملامتی نه سخن ما است ما این که ایم؟ وی جواب داد: عند ذکر الصالحین تنزل الرحمه. در ساعت باران در استاد بیهیچ میغ. شیخ الاسلام گفت:
علی عکی مردیست ازین طایفه بمکه بوده، وی گفت! من رضی من الدنیا بالدنیا فهو معلون، و من رضی من العلم فهو مفتون، و من رضی من الزهد بالثناء فهو محجوب، و من رضی من الحق بشیٔ مادون الحق کایناً من کان فهو طاغی.
علی عکی مردیست ازین طایفه بمکه بوده، وی گفت! من رضی من الدنیا بالدنیا فهو معلون، و من رضی من العلم فهو مفتون، و من رضی من الزهد بالثناء فهو محجوب، و من رضی من الحق بشیٔ مادون الحق کایناً من کان فهو طاغی.
شیخ الاسلام گفت: تو دانی که دنیا کدامست؟ مادنا من قلبک فالهاک هر کو بدل تو رسد، که دل تو ازو باز پوشد، آن دنیا تو بود، هر چیز که ترا ازو مشغول کند، آن فتنهٔ تو باشد.
آنکه از عالم بعلم راضیست مفتونست، علم سیرت راست، علمی که ترا سیرتی ندهد فتنهٔ تو باشد، آگاهی چه بکار؟ که بان کار کرد نبود، آگاهی که ترا بکار ناید ترا فتنه باشد.
آنکه از عالم بعلم راضیست مفتونست، علم سیرت راست، علمی که ترا سیرتی ندهد فتنهٔ تو باشد، آگاهی چه بکار؟ که بان کار کرد نبود، آگاهی که ترا بکار ناید ترا فتنه باشد.
کامنت ها