خواجه عبدالله انصاری:دیدم در چهار طاقی ازان گور نشسته، دست بر زانوی خود میزد و با خود چیزی میگفت....
دیدم در چهار طاقی ازان گور نشسته، دست بر زانوی خود میزد و با خود چیزی میگفت. فرا شدم سلام کردم، سعدون گفت: و علیکم السلام عطا و من کشف عنک الغطا؟ پس گفت: عطا آن چه قوماند نفخ فی الصور ام بعثر ما فی القبور؟ گفتم: باستسقا آمدهاند، تنگی افتاده است. گفت: تو با ایشان آمدهٔ؟ گفتم: آری. گفت: بقلب سماویام بقلب خاوی؟ گفت: خواهی که من آن ترا بخواهم تا باز گردید. گفتم: خواهم چرا نخواهم گفت: خداوندا! بآن راز دو شینهٔ من بر تو. باران در استاد و گفت: عطا! تا تربند مرو که تا نتربند، نباید شد.
کامنت ها