خواجه عبدالله انصاری:از زهاد بصره است سید وقت. بیمار بود در آفتاب خفته بود، او را گفتند: چرا در سایه...
از زهاد بصره است سید وقت. بیمار بود در آفتاب خفته بود، او را گفتند: چرا در سایه نمیآیی؟ گفت: میخواهم که با سایه آیم اما ترسم مرا گوید کی در راحت نفس خود، گام برگرفتی.
شیخ الاسلام گفت: که سباع موصلی گوید: کی داود گفت :خداوندا! مرا گفتی دست و پای وروی بشوی خدمت را، کنون با صحبت میخوانی، دل من چه چیز بشوید؟ گفت: الهموم الاحزان تیمار و اندوه.
شیخ الاسلام گفت: که سباع موصلی گوید: کی داود گفت :خداوندا! مرا گفتی دست و پای وروی بشوی خدمت را، کنون با صحبت میخوانی، دل من چه چیز بشوید؟ گفت: الهموم الاحزان تیمار و اندوه.
شیخ الاسلام گفت: که درین طریق ازین منزل چاره نیست، و همه چیز از چون خویشتنی زاید، مگر شادی که از اندوه زاید. و گفت: این کار را بها نیست، یعنی صحبت صحبت حق را، اگر بودی آن بها، ناکامی و رنج بودی، وانشد:
ان حزنی فیک حزن عجب
ان حزنی فیک حزن عجب
ولدته فیک امات الفرج
شیخ الاسلام گفت: کی خالد معدان گوید: که هر کس را بیرایه بود، و هرکس که بیرایهٔ او تنگتر و صافتر بود دوستر بود، «و بیرایه ملک تعالی دلهای دوستان اوست، هر دل که تنگتر و صافتر، اللّه آنرا دوستر».خضر گفت با موسی ، چون از وی بازگشت گفت: دل بیرایه است نگراز چه پر میکنی؟
شیخ الاسلام گفت: کی خالد معدان گوید: که هر کس را بیرایه بود، و هرکس که بیرایهٔ او تنگتر و صافتر بود دوستر بود، «و بیرایه ملک تعالی دلهای دوستان اوست، هر دل که تنگتر و صافتر، اللّه آنرا دوستر».خضر گفت با موسی ، چون از وی بازگشت گفت: دل بیرایه است نگراز چه پر میکنی؟
شیخ الاسلام گفت: کی وقتی بومعشر معروف بن احمد الزاهد مات سنه اربع و سبعین فی ربیع الاول بباشان در مسجد بود، که ناگاه پیری فرا سر او آمد، پیر با هیبت و بها، ویرا گفت چه نامی؟ گفت معروف. گفت: اوست و عارف بنده، و معرفت میان بنده و او دل بیرایه است، نگر که در بیرایه چه میکنی؟ این بگفت و برفت. با جعفر فقیه و بزرگان متفق شدند که وی خضر بود .
شیخ الاسلام گفت: که بورجا عطاردی گفت: کی ابراهیم را به آتش انداختند، اللّه تعالی گفت آتش را، ارتو او را ببازای، بعزت من که در وقت بآتش مهین فرستم. آتش بیفتد بیهوش سه شبانه روز. چون با کار آمد، گفت: آتش مهین کدامست؟ گفت: آن آتش که در دل دوستان منست.
شیخ الاسلام گفت: که بورجا عطاردی گفت: کی ابراهیم را به آتش انداختند، اللّه تعالی گفت آتش را، ارتو او را ببازای، بعزت من که در وقت بآتش مهین فرستم. آتش بیفتد بیهوش سه شبانه روز. چون با کار آمد، گفت: آتش مهین کدامست؟ گفت: آن آتش که در دل دوستان منست.
شیخ الاسلام گفت: کی ببهانهٔ آن آتش نسوخته، هم آن نسوختن هیبت بمانده، و هوش آتش تف آنست و هوش آب نم آنست و هوش هر چیز قوام آنست.
شیخ الاسلام گفت: که بوطیب خراشی گفته عکی باندلس، که دوزخ گفت فرا اللّه تعالی: که گر من در تو عاصی شدید، تو با من چه کردید؟ گفت: ترا بسوختید بآتش سوزندهتر از تو، گفت: خداوندا! آن چه آتش است؟ گفت: آنکه در دل دوستان منست.
شیخ الاسلام گفت: که بوطیب خراشی گفته عکی باندلس، که دوزخ گفت فرا اللّه تعالی: که گر من در تو عاصی شدید، تو با من چه کردید؟ گفت: ترا بسوختید بآتش سوزندهتر از تو، گفت: خداوندا! آن چه آتش است؟ گفت: آنکه در دل دوستان منست.
شیخ الاسلام گفت: که عارف آمد، ویرا بنفس دریافت، ویرا نه بمسافت جوی، که عزت تو رد کند، بتقرب نیاز جوی، تا کرم ترا بار دهد.
شیخ الاسلام گفت، که اسماعیل عباد گفت: آن شب کی بتوایم صاعقه بارد.
شیخ الاسلام گفت، که اسماعیل عباد گفت: آن شب کی بتوایم صاعقه بارد.
کامنت ها