خواجه عبدالله انصاری:شیخ الاسلام گفت: که ابواحمدالقلانسی از قدیمان مشایخ است نام مصعب بن احمد البغدا...
شیخ الاسلام گفت: که ابواحمدالقلانسی از قدیمان مشایخ است نام مصعب بن احمد البغدادی.گویند: که اصل وی از مرواست. از اقران جنید و رویم٭ بوده، استاد مقری بود فیالتاریخ: حج ابواحمد القلانسی سنه تسعین و مائتین و مات بمکه بعدالظرف الحج بقلیل.
شیخ الاسلام گفت: که بواحمد قلانسی گوید: کی روزی در میان قومی بودم گفتم: که از ارمن، در میان سخن، از من ببریدند که تو گفتی که آن من. شیخ الاسلام گفت: که نه ادبست کی در میان صوفیان گوئی: آن من نعلین من. از آداب ایشانست کی خود را در میان یاران چیزی ملک نه بینند مگر بضرورت ظاهر.
شیخ الاسلام گفت: که بواحمد قلانسی گوید: کی روزی در میان قومی بودم گفتم: که از ارمن، در میان سخن، از من ببریدند که تو گفتی که آن من. شیخ الاسلام گفت: که نه ادبست کی در میان صوفیان گوئی: آن من نعلین من. از آداب ایشانست کی خود را در میان یاران چیزی ملک نه بینند مگر بضرورت ظاهر.
شیخ سیروانی گوید: گه چون صوفی گوید: کی نعلین من، از ارمن، نگر بچشم درو ننگری یعنی که اینان را ملک نباشد. وقتی بواحمد قلانسی بیمار گشت و محتضر گشت گفت: خداوندا! اگر مرا بنزدیک تو هیچ قیمتی بودی مرگ من بین المنزلین بودی میان دو منزل. کسی بمتواری در حجرهٔ او متهم کردند، ویرا در محفه بیرون بردند که بخانهٔ بوالفضل مالک طرق برند در راه بمرد.
شیخ الاسلام گفت: وقتی جوانمردی از زندگانی نومید گشت و مشفقان وی از وی نومید شدند، ایشان را پیش خواند و گفت: از بهر خدای مرا بشما یک حاجتست رواهست؟ گفتند هست بگوی گفت: گر مرا مرگ آید ایذر مرا در مرغوزن گوران بگور کنید ایشان متحیر شدند که این چیست، کی وی گفت. گفت: خداوندا را گفته بودم گر مرا نزدیک تو با تو هیچ چیز است. یعنی قدریست مرا بطرسوس مرگ ده. ایذر میبروم دانم کی مرا باو هیچ چیز نیست یعنی از قیمت و قدر دیگر نیمه روز بهی پدیدار آمد و برخاست و بطرسوس شد و آنجا برفت
شیخ الاسلام گفت: وقتی جوانمردی از زندگانی نومید گشت و مشفقان وی از وی نومید شدند، ایشان را پیش خواند و گفت: از بهر خدای مرا بشما یک حاجتست رواهست؟ گفتند هست بگوی گفت: گر مرا مرگ آید ایذر مرا در مرغوزن گوران بگور کنید ایشان متحیر شدند که این چیست، کی وی گفت. گفت: خداوندا را گفته بودم گر مرا نزدیک تو با تو هیچ چیز است. یعنی قدریست مرا بطرسوس مرگ ده. ایذر میبروم دانم کی مرا باو هیچ چیز نیست یعنی از قیمت و قدر دیگر نیمه روز بهی پدیدار آمد و برخاست و بطرسوس شد و آنجا برفت
کامنت ها