ابوسعید ابوالخیر:چون نیست شدی هست ببودی صنما چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
❈۱❈
چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
❈۲❈
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
❈۳❈
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آنرا که دو دست و کیسه از سیم تهیست
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
❈۴❈
آنرا که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
❈۵❈
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس
❈۶❈
فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
❈۷❈
جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم
اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
❈۸❈
از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو
زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی
❈۹❈
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری
هرجا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو به مرو باش خواهی به هری
❈۱۰❈
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی
کامنت ها