افسرالملوک عاملی:چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی کودک آورد مانند ماه
❈۱❈
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
بیک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
❈۲❈
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتخاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
❈۳❈
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی زخاکش یکی توده کن
❈۴❈
بدل گفت فرزانه سالخورد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او بجایش قیام
❈۵❈
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک بصحرا ببرد
شبانی بدید و مراوا سپرد
❈۶❈
به آرام خود برد کودک شبان
بزن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
که صحرا فکن طفلک بی پناه
❈۷❈
زنش گفت بامرد کاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
❈۸❈
عوض خواستم، داد اینک خدا
توگوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
❈۹❈
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
❈۱۰❈
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا بنزدیک نهر
❈۱۱❈
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
ببازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
❈۱۲❈
یکی گفت ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
❈۱۳❈
بکورش بگفتد تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش
یکی تاج از گل نهادش بسر
ز سروی یکی سایبان روی سر
❈۱۴❈
باطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
❈۱۵❈
بفرمود کورش وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور باشد
❈۱۶❈
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
❈۱۷❈
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت طاغی برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه
❈۱۸❈
بفرمود کورش که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش بتنبیه سخت
❈۱۹❈
چوشب شد همه کودکان باز گشت
بمنزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
❈۲۰❈
خود آن کودک آمد بنزد پدر
همی زار بگریست برزد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
❈۲۱❈
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد بشهر و بر شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
❈۲۲❈
چوبشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هر اسان که گردد زمانش تباه
❈۲۳❈
بکورش نگه کرد شه خیره ماند
بزبر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
همی راست میگو مشو بیمناک
❈۲۴❈
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
❈۲۵❈
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت
شبان پشت پادیداز روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
❈۲۶❈
بگفتا شها از نژادش خبر
ندارم که باشد نراو را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی
❈۲۷❈
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
❈۲۸❈
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو بفرمان من
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
❈۲۹❈
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
❈۳۰❈
هرا پاک گفتا مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
❈۳۱❈
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی
بزدبانگ بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد
❈۳۲❈
بکشتند آن نوجوان را بزار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پسازآن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
❈۳۳❈
چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
پجز قتل و نابودیش چاره چیست؟
بگفتند شاها تو آسوده باش
گذشت این این خطر دل مکن در خراش
❈۳۴❈
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
❈۳۵❈
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
زرنج و ز غم خاطر آزاد دار
چوبشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
❈۳۶❈
بیامد بدختر یکی مژده داد
یکیروح بر جان پژمرده داد
بگفتا که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر
❈۳۷❈
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آندم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
❈۳۸❈
پسر رفت و مادرش در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
❈۳۹❈
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتاغم و دردم آمد بسر
بدختر چنین گفت آژید هاک
برو نزد شوبت دگر نیست باک
❈۴۰❈
تو هم کورشت را بهمراه بر
به بیند پدر نیز روی پسر
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
❈۴۱❈
بگفتا پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تودادی بمن نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
❈۴۲❈
زمین وزمان زیر پای تو باد
همیشه تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
❈۴۳❈
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
❈۴۴❈
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
❈۴۵❈
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
❈۴۶❈
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
❈۴۷❈
بفرمود زر و گهر ریختند
رسر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
❈۴۸❈
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
ابر او همی نام یزدان بخواند
بیک هفته در پارس ساز و سرود
یشادی بر او خواندندی درود
❈۴۹❈
پدر گفت شادم زروی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
بعلم و هنر او توانا شود
❈۵۰❈
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و زبزم و زکار جهان
❈۵۱❈
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
کامنت ها