افسرالملوک عاملی:از آن پس سران سپه را بخواست بگفتا که لشکر بسازید راست
❈۱❈
از آن پس سران سپه را بخواست
بگفتا که لشکر بسازید راست
در گنج بگشاد کورش چنان
بروی سوران، دلیران، یلان
❈۲❈
ز زرو ز سیم و کلاه و کمر
ز شمشیر و پولاد و گرز و سپر
زتیر و ز ترکش ز تیغ و تبر
ز زوبین واز نیزه تیز سر
❈۳❈
هم از پرچم و نای وهم بوق و کوس
بکی لشکری ساخت هم چون عروس
بفرمود کامشب به بانگ خروس
زهر سو بکوبید بر طبل و کوس
❈۴❈
چو آوای نای و تبیره بکوش
بیامد سپه جملگی در خروش
نهادند رو چون سوی شهر ماد
بازید هاک این خبر کس بداد
❈۵❈
که آمد سپاهی برون از حساب
دریغا که ماداست اینک بخواب
سر آن سپه کورش نوجوان
چو بختش جوان بو ورأیش جوان
❈۶❈
چو بشنید آژید هاک این خبر
بگفتا که آمد زمانم بسر
بگفتا هرا پاک آید برم
به بیند چه آورده او بر سرم
❈۷❈
هرا پاک آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
چرا رنجه گشتی تو از این خبر
همت لشکر و هم کلاه و کمر
❈۸❈
بسازم سپاه و پذیره شوم
یقین است در جنگ چیره شوم
جوابش چنین گفت آژید هاک
ببر لشکر از جنگ منمای باک
❈۹❈
در گنج بگشا ز زر و گهر
هر آنچه که بایست همره به بر
هرا پاک گفتا که فرمان برم
هر آن امر کردی بجا آورم
❈۱۰❈
چه بر گشت فرزانه از پیش شاه
رژه بر کشید و روان شد براه
چو نزدیک کورش رسید آن سپاه
هرا پاک گفت ای دلیران شاه
❈۱۱❈
یک امشب در این دشت راحت کنید
بچا در همه استراحت کیند
سپس کفت ای نو گلان وطن
من اینک شما را بگویم سخن
❈۱۲❈
شنیدم من از مؤبد مؤبدان
ز اختر شناسان و هم بخردان
که کورش شود شاه بر این جهان
شود سرور سروران و مهان
❈۱۳❈
جوانی است با دانش و با هنر
سزد گر ببندیم پیشش کمر
که آژیدهاک است بی رحم و باک
نموده همه مادیک مشت خاک
❈۱۴❈
چرا بهر او جانفشانی کنیم
فدا کاری و جان ستانی کنیم
کشد بی سبب او جوانان ما
بآتش بسوزد دل و جان ما
❈۱۵❈
بگفتند رأی تو را کمتریم
ر رأی و ر فرمان تو نگذریم
همه دیده ها پر نم و سینه چاک
بگوییم تفرین آژید هاک
❈۱۶❈
همه یک دل و رأی فرمان بریم
ز فرمان تو لحظه ای نگذریم
چو شب شد هرا پاک خود بی سپاه
پیاده بیامد به درگاه شاه
❈۱۷❈
نه بر سرش خود و نه بر تن زره
نه آلات جنگ و نه بند و گره
بیامد بکورش سلامی بداد
بگفتا شها ملکت آباد باد
❈۱۸❈
چو فرمان دهی ماسپاه توایم
ههه یکسره در پناه توایم
چو بشنید کورش دلش گشت شاد
سران را همه بهترین جای داد
❈۱۹❈
بگفتا هرا پاک جانم ر تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
هرا پاک گفتا که ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم
❈۲۰❈
همه لشکر ماد تسلیم شد
شه ماد بی چاره در بیم شد
چو بشنید آژید هاک انی خبر
جهان شد بچشمش جهانی دگر
❈۲۱❈
بفرمود لشکر بیاراستند
سلیح و سنان و سپر خواستند
ز کاخ شهی رخت بیرون کشید
سرا پرده را سوی هامون کشید
❈۲۲❈
همان پرچم ماد بالای سر
بکوبید و آمد بجنگ پسر
بکورش بگفتند آمد سپاه
زمین شد ز گرد سواران سیاه
❈۲۳❈
بفرمود لشکر به هامون کشند
همه لشکر ماد در خون کشند
بزد اسب و بیرون شد از گرد و خاک
بگفتا که ای شاه آژید هاک
❈۲۴❈
مرا باتو جنگ است نی با سپاه
نه باید که کشته شود بی گناه
به لشکر بفرمود آژید هاک
به پیکان و پر افکنیدش بخاک
❈۲۵❈
بزد کوس و لشکر برآمد زدشت
تو گفتی جهان سر بسر تیره گشت
ز خاک و ز خونی که آمد بجوش
هوا قیرگون شد زمین سرخ پوش
❈۲۶❈
وزانسو هرا پاک چون حمله برد
همه لشکر ماد را کرد خرد
چو کورش نیارا، میان سپاه
بدیدش سیه کشته از گرد راه
❈۲۷❈
بزد اسب و آمد بنزدیک او
که تا در برد جان تاریک او
بینداخت آن خسروانی کمند
سرشاه ماد اندر آمد به بند
❈۲۸❈
کشیدش ز اسب و بزد بر زمین
بگفتا که ای شاه با آفرین
فکندی یک کودکی را بکوه
که شاید زدستش نگردی ستوه
❈۲۹❈
نکردی تو فکر جهان آفرین
که او زنده دارد مرا در زمین
چو مادی شه خویش زا دستگیر
بدیدند گشتند از جنگ سیر
❈۳۰❈
همه افسرانشان پیاده دوان
بپابوس کورش شه نوجوان
بخاک اوفتاده امان خواستند
گذشت شه نوجوان خواستند
❈۳۱❈
بفرمود کورش شه دادگر
مرا با شما جنگ نبود دگر
منم با شما مهربان چون پدر
بصلح و بجنگ و براه و سفر
❈۳۲❈
شما یکسره در پناه منید
شما افسران سپاه منید
دگر گفت او، ای نیای سترگ
تو پیری جهاندیده ای و بزرگ
❈۳۳❈
کنون باش مهمان بر دخترت
منم همچو فرزند در کشورت
نیا را روانه سوی پارس کرد
که آساید از رنج راه و نبرد
❈۳۴❈
هرا پاک آمد سوی شهریار
بگفتا که ای خسرو کامگار
اجازت بده من روم سوی ماد
دهم مژده از شاه با عدل و داد
❈۳۵❈
بفرمود کورش برو شاد باش
ز رنج و ز غم دیگر آزاد باش
هرا پاک با لشگر خویشتن
نهادند سر جمله سوی وطن
❈۳۶❈
بفرمود آیین به بندند شهر
هم از شادمانی بجویند بهر
خود ولشکر و افسران سپاه
بکورش پذیره شدندی براه
❈۳۷❈
بفرمود از شهر تا پهن دشت
ز نیزه یکی طاق سازند و هشت
سر راه او شمع افروختد
بدشت عود و عنبر همی سوختند
❈۳۸❈
همه افسران با کله خود و پر
سواره زره پوش و زرین کمر
بفر و شکوهش پذیره شدند
ابابوق و کوس و تبیره شدند
❈۳۹❈
چو آمد به شهر آن شه دادگر
نمودند شادی همه سر بسر
بیامد به تخت شهی بر نشست
بفرمود کی مردم حق پرست
❈۴۰❈
امیدم چنان است از کردگار
که باشم شهی عادل و رستگار
همه سر نهادند روی زمین
بشادی بر او خواندند آفرین
❈۴۱❈
پس آنگه بفرمود هر پاک را
که آرد شبان گهر پاک را
بفرمود کورش به مرد شبان
که بودی تو بامن بسی مهربان
❈۴۲❈
نکردم فراموش رنج شما
دهم در عوض پاس گنج شما
بفرمود کورش بیارند زر
شبان را بریزند زر تا کمر
❈۴۳❈
بفرمود دیگر شبانی مکن
دگر گله را پاسبانی مکن
برو شاد خوش باش با دایه ام
همیشه بمانید در سایه ام
❈۴۴❈
بد و قریه ای داد آباد و پاک
پر از چشمه آب پر باغ و تاک
بفرمود هر مان یک بدره زر
بیا توز گنجور بستان دگر
❈۴۵❈
شبان بادلی خوش زمین بوسه داد
دعا گوی شه گشت هر بامداد
چو شد کارها جمله آراسته
همه مملکت گشت پیراسته
❈۴۶❈
شهنشاه کوروش به یزدان پاک
چنین گفت : کای داور آب و خاک
خدایا منم کمترین بنده ات
یکی طفل زار و پرستنده ات
❈۴۷❈
ز بند بلایم تو کردی رها
رهانیدیم از دم اژدها
شبانرا تو گفتی که پروردیم
زنش شیر از مهر جان دادیم
❈۴۸❈
تو فرمان بدادی به آژید هاک
که از کینه من دلش گشت پاک
همه از تو دارم نه از این و آن
کنم شکر صدها هزاران چنان
❈۴۹❈
خدایا تو بپذیر سوگند من
کنم مهربانی باهل زمن
زمین بوسه داد و بنالید سخت
خدایا ز تو یافتم تاج و تخت
❈۵۰❈
خدایا امیدم بدرگاه توست
که باشم شهی عادل و تن درست
زمن دور کن کید اهریمنان
نگردم ر کس بد دل و بد گمان
❈۵۱❈
پس آنگه بیامد سر تخت عاج
بسر برنهاد آن برازنده تاج
کامنت ها