افسرالملوک عاملی:دگر روز آمد سواری بماد بگفتا که ای شاه با عدل و داد
❈۱❈
دگر روز آمد سواری بماد
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
سکاهای بی خانمان نژند
رسانند بر اهل ایران گزند
❈۲❈
سرازیر گشته چو سیل روان
نموده زن و مرد بی خانمان
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
❈۳❈
شهنشه بر آشفت از این خبر
بگفت از سکاها نمانم اثر
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
❈۴❈
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
❈۵❈
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
❈۶❈
هرا پاک شد افسرانرا بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
سوی شرق ایران گذاریم روی
که شاه جوان است دیهیم جو
❈۷❈
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
❈۸❈
سرا پرده شاه بیرون زدند
سواران محصوص خیمه زدند
بخدمت غلامان زرین کمر
قباهای زر تار کرده ببر
❈۹❈
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
هزار اسب تازی جنیبت کشان
همه با لگام جواهر نشان
❈۱۰❈
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
یکی چتر زرین گرفته بسر
ببازو جواهر بگردن گهر
❈۱۱❈
سپاه عازم جنگ با خاوران
به پیش سپه شاه روشن روان
خبر چون بیامد سوی دشمنان
آمد سپاهی چنان بیکران
❈۱۲❈
سپاه سکاها و هم آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
❈۱۳❈
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند
سکاها و آن شهرها سر بسر
همه شد مطیع شه دادگر
کامنت ها