افسرالملوک عاملی:چو شد سال تازه بیامد بهار جهان گشت خرم چو نیکو نگار
❈۱❈
چو شد سال تازه بیامد بهار
جهان گشت خرم چو نیکو نگار
بفرمود کورش که سان سپاه
ببینند و جنبند زان جایگاه
❈۲❈
به تسخیر بابل چو مامور گشت
بفرمود لشکر رود سوی دشت
چنین گفت شاهنشه نامدار
دگر باره داریم ما کار زار
❈۳❈
کنون باید آهنگ بابل کنیم
ببابل یکی فتح قابل کنیم
بگفتند کای شاه فرمان تراست
فلک گر بحکمت نهد سررواست
❈۴❈
گذر کرد از رود دجله سپاه
سوی ملک بابل گرفتند راه
سوی کلده آمد سپهدار شاه
ابا صد هزاران گزیده سپاه
❈۵❈
نبونید نام شه کلده بود
ز طغیان کورش بس آشفته بود
به یاران جنگ و نه پای فرار
نه سردار جنگی نه خود هوشیار
❈۶❈
بکورش بگفتند کای پادشاه
یکی ژرف رود است دربین راه
بفرمود کورش ندارید باک
ببندید دل را به یزدان پاک
❈۷❈
چو حاضر شدند آن سپاه دلیر
کمر بسته بازو گشاده چو شیر
بخوبی گذر کرد جمله سپاه
بیک حمله شد شهر بابل تباه
❈۸❈
نبونید تسلیم آن شاه شد
پیاده روان سوی در گاه شد
چو شاه جوان کوروش دادگر
نبونید را دید حال دگر
❈۹❈
بگفتا نبونید دل شاد دار
تن از رنج و غم یکسر آزاد دار
سپاهم نه غارت نه ویران کند
نه ظلمی که دلها پریشان کند
❈۱۰❈
رعیت ههه در پناه منند
سپاهت همه چون سپاه منند
یکی مرد باهوش و بارای و داد
بدو پادشاهی بابل بداد
❈۱۱❈
نشاید دلی از تو درغم شود
نه از ملک بابل دهی کم شود
اگر بشنوم ظلم و عصیان تو
بر آرم دمار از سرو جان تو
❈۱۲❈
بهرجا خرابی تو آباد کن
دل بابلی را زخود شاد کن
ز دهقان زیاده مخواهید باج
که ویران شود مملکت از خراج
❈۱۳❈
چو دستور داد آن شه دادگر
بفرمود لشکر بجنبد دگر
کامنت ها