افسرالملوک عاملی:وز آن پس بفرمود کامبوجیا دلیران و سر کردگان را بپا
❈۱❈
وز آن پس بفرمود کامبوجیا
دلیران و سر کردگان را بپا
بسازید لشگر که فردا بگاه
سوی زنگیان راند باید سپاه
❈۲❈
سپهدار لشکر پیامد بدر
بگفتا شهنشاه والا گهر
سپه حاضر جنک فرمان تراست
بفرمود صفها بسازید راست
❈۳❈
شه آمد سپه را همه سان بدید
ابر زنگیان گفت لشکر کشید
همه زنگیان راه بستند تنگ
میان سخت بستند از بهر جنگ
❈۴❈
در این جنگ ایران نشد کامیاب
ز کم آبی و گرمی آفتاب
سه سال اندرین کین و پیکار شد
شهنشاه بی لشگر و یار شد
❈۵❈
نمودند لشکر همه بازگشت
چه نابود گشتند در پهن دشت
نیامد بایران از آن لشکرش
بد آمد ازین جنگها بر سرش
❈۶❈
ز یک سوی گرما ز یک رو شکست
همه دولتش رفت یکسر ز دست
بردیای دروغی- گوماتای غاصب
سوی پارس شد عازم شهر خویش
❈۷❈
که شاید بماند باَئین و کیش
بیامد همی تا سوی شهر شام
بگفتند روزت دگر گشت ، شام
ندانی که در جای تو بردیا
❈۸❈
نشسته است برتخت کمبوجیا
بزد صیحه و مات شد زین خبر
که کشتم برادر نمانم اثر
مگر روح او باز آمد بدهر
❈۹❈
که از تخت و تاجش رسیده است بهر
چه گوئید این حرف بیهوده چیست
ببینید این بیخرد را که کیست
سه سال است تا بردیا مرده است
❈۱۰❈
همه رخت از این جهان برده است
چو معلوم شد آن مغ بی حیا
کمک کرده در کشتن بردیا
بجز شاه و او کس نبودش خبر
❈۱۱❈
که شد بردیا زین جهان رهسپر
چو شه رفت در مصر و شد چند سال
مغ بدنهاد آمدش کج، خیال
بخود گفت جز من کس آگاه نیست
❈۱۲❈
براین راز آگاه جز شاه نیست
که شه کشته آن بردیای جوان
نمانده از او هیچ نام و نشان
چه بهتر کازین راز پنهان شاه
❈۱۳❈
بدست آوردم کشور و تخت و گاه
برادر یکی دارم از روزگار
خردمند و دانا و والاتبار
که در چهره چون بردیا باشد او
❈۱۴❈
بدان برز و بالا و آن رنگ ورو
بگویم بمردم که این بردیاست
همی پور شاهست و خود پادشاهست
سفر بوده امروز باز آمده است
❈۱۵❈
همی تخت را بر فراز آمده است
بدین فکر، دستان و نیرنگ زد
مغی تکیه بر تخت و اورنگ زد
همه شاد گشتند از این خبر
❈۱۶❈
که چون بردیا بود نیکو سیر
لباس شهنشاه در بر نمود
سر و افسر خویش زیور نمود
گمانشان که خود بردیا آمده است
❈۱۷❈
بسر و افسر خسروانی زده است
بشاهی بر او خواندند آفرین
گرفتند دور ورا چون نگین
همه سر بفرمان نهادند پیش
❈۱۸❈
نبدشان دریغ از سرو جان خویش
چهار وسه مه پارس را شاه بود
که چون بردیا بر سر گاه بود
کامنت ها