افسرالملوک عاملی:بسوی سکاها بشد لشکرش کزآن قوم قدری گران بدسرش
❈۱❈
بسوی سکاها بشد لشکرش
کزآن قوم قدری گران بدسرش
باطراف قفقار و بحر سیاه
که مسکن همی داشتند آن سپاه
❈۲❈
چو دیدند خود شاه آید بجنگ
زمانی نکردند پیشش درنگ
همه پشت برشاه وروشان بکوه
پناهده برغار هر یک گروه
❈۳❈
شهنشه برایشان نیاورد خشم
بفرمود ز ایشان بپوشید چشم
که ایشان پراکنده در کوه و سنگ
نه شهرو نه خانه نه جای درنگ
❈۴❈
از آنجا بایران نهادند روی
ابا فتح و فیروزی و رنگ و بوی
چو یک چند روزی فراغت نمود
بگفتا نزیبد که بیکار بود
❈۵❈
بفرمود باید که هشت ده هزار
سوار دلیر پس کار زار
مقاپیش باشد سپهدارشان
به نیکی گراید بهر کارشان
❈۶❈
ترا کیه باید مسخر کنند
بمقدونیه پس سپه برکشند
به فرمان آن شاه والاگهر
سپه را بدیدند سان سر بسر
❈۷❈
تو گوئی که دریا بموج آمده است
که لشکر همی فوج فوج آمده است
همان پرچم پارس در پیش رو
چنان میکشیدند باهای و هو
❈۸❈
زبس بوق و هم کوس و هم کرنا
فلک خود همی کرده گم دست و پا
شهنشه سپهدار را پیش خواند
سخن های شایسته با او براند
❈۹❈
بفرمود ای افسر نامدار
بسوی تراکیه شو رهسپار
بیر تو بهمراه هشت ده هزار
براه تراکیه با اقتدار
❈۱۰❈
ز زر و ز سیم و کلاه و کمر
ز تیغ وزکوپال و گرز و سپر
هم آذوقه و هم ذخیره ببر
علوفه بر اسبان همه سر بسر
❈۱۱❈
گرسنه نباید شود لشگرت
نباید بسختی روند از برت
همی مهربان باش تو با سپاه
نیارند از تو بدشمن پناه
❈۱۲❈
تو خود پیش رو باش و ننمای باک
دل خویش برنه به یزدان پاک
اگر چیره گشتی بهر کشوری
بهر نامداری و هر افسری
❈۱۳❈
میازار زنها و اطفال را
همان پیر مردان بیحال را
ببخشای بر جان زار و فقیر
مرنجان دل زیر دست و اسیر
❈۱۴❈
مکش شاه و آور تو در نزد من
بگویم باو من به نیکی سخن
عدالت کن و داد را پیشه کن
همی از خداوند اندیشه کن
❈۱۵❈
تو مردونیه همره خود ببر
جوان دلیر است و هم با هنر
نما افسر اورا تو بر ده هزار
چو او نام جویست در کارزار
❈۱۶❈
مقا پیش گفتا که فرمان برم
تو شاهنشهی من یکی کهترم
زمین بوسه کرد و روان شد براه
سوی منزل خویش شد شامگاه
کامنت ها