افسرالملوک عاملی:سحر گاه برخاست بانگ خروس تبیره زنان ساز کردند کوس
❈۱❈
سحر گاه برخاست بانگ خروس
تبیره زنان ساز کردند کوس
سر ازلانه مرغان خوش خطو خال
برون کرده بر جوجگان پروبال
❈۲❈
که تا کی رود لشگر زنگبار
به پرند خوشدل سر شاخسار
چو از پشت کُه خسرو خاوران
برون کرده سر را چو شاهنشهان
❈۳❈
ز گرمی او گرم شد کوه دشت
ز نورش طلا پوش شد پهن دشت
زمین و زمان روشن از نور او
هوا عطر آمیز از سور او
❈۴❈
به تبریک او نرگس و نسترن
برنگ و ببو بر گشوده دهن
گل سرخ خندان شد از روی او
که بلبل سخن گوی در کوی او
❈۵❈
چو سردار از خواب بیدار شد
بخواند و بنزدش پرستار شد
بیاورد طشت زر و ظرف آب
یکی شانه و آینه با گلاب
❈۶❈
چو رو را صفا داد سردار کل
بسر شانه زد برفشاند عطر گل
پس از صرف صبحانه برپای خاست
بزودی امیران لشگر بخواست
❈۷❈
امیران لشکر همه رزم خواه
بدرگاه سردار کل رو براه
درودی بگفنند و گفتند شاد
که هر بامداد شما شاد باد
❈۸❈
بفرمود ای نامور سروران
خبر دار گوئید بر لشکران
دمیدند بر کوس و لشگر ز جا
بر آمد چو دریا و بحر سیاه
❈۹❈
صدای دهل گوشها کر نمود
ز بس بوق کوسش نوا میفزود
پس آنگه بفرمود کای پورمن
جوان و دلیری تو بر انجمن
❈۱۰❈
سپردم تورا ده هزار از سپاه
تو خود با سپه پیشتر رو براه
اطاعت نمود و براه اوفتاد
پیاده چوطوفان سواران چوباد
❈۱۱❈
همه اسبها شیهه ها از جگر
همی بر کشیدند و رو بر سفر
چنان ناخن و سم زمین کوفتند
که گرد زمین را همی روفتند
❈۱۲❈
ز نیره هوا چون نیستان شده
زمین تیره از گرد اسبان شده
جوانان ایران همه پر خروش
دلی شاد و خندان سری پر ز جوش
❈۱۳❈
همان پرچم پارس در پیش آن
سپهدار در پیش نام آوران
چو هشتاد پرچم که هشت ده هزار
نشانی بد از لشگر نامدار
❈۱۴❈
پس و پشت هر پرچمی افسری
بسر خود و بر خود رنگین پری
برای گروهان بدی این نشان
پرو پرچم و جمله گردنکشان
❈۱۵❈
جنیبت کشان پیش رو صد نفر
همه اسب تازی لگامش بزر
جلودار شان بود مینوی نام
که از نوجوانی همی خواست کام
❈۱۶❈
بسوی اروپا نمودند روی
تراکیه ، مقدونیه ، آرزوی
خبر شد بدشمن که آمد سپاه
کمر بسته و برگرفتند راه
❈۱۷❈
دلیران دشمن بگفتند جنگ
نمائیم و ما را نباشد درنگ
سپاه دو کشور بهم ریختند
تو گوئی که آتش بهم بیختند
❈۱۸❈
چنان شعله جنگ بالا گرفت
کزان جنگ گردون شداند رشگفت
ز بس مردو مرکب در آن پهن دشت
بخون تن خوبشتن غرقه گشت
❈۱۹❈
زمین رود خون شد هوا تیره گشت
بدشمن از آن جنگ آمد شکست
همه لشکر خصم رو بر عقب
نهادند و رفتند با تاب و تب
❈۲۰❈
حصاری شدند و به بستند در
نه از شهر بیرون بشد یک یکنفر
سر برجها تیرها بر کمان
نهادن در پیش و دل بدگمان
❈۲۱❈
چو یک چند روزی بر این بر گذشت
سپهدار ایران بیامد ز دشت
چو از دور دیدند که آمد سپاه
سوار و پیاده هم از گرد راه
❈۲۲❈
سپهدار ایران چنین امر داد
بگفت ای دلیران ایران نژاد
بگیرید یکسر سپرها بسر
نترسید از تیر دشمن دگر
❈۲۳❈
بکوبید با گرز دروازه گاه
که باید بر این شهر یابید راه
اباگرز و گردونه دروازه را
گشائید و کوبید جنگنده را
❈۲۴❈
امان گر بخواهند اما نشان دهیم
نه بر غارت و قتل فرمان دهیم
چو فرمان شنیدند امان خواستند
همان پرچم صلح افراشتند
❈۲۵❈
گشودند دروازه سخت را
چو برگشته دیدند خود بخت را
سپهدار فرمود با افسران
که ای نامداران و جنگاوران
❈۲۶❈
شما هر یکر با گروهان خویش
بگوئید پا برندارند پیش
نباید که لشگر بیاید بشهر
که از مال دشمن بجویند بهر
❈۲۷❈
من و چند از افسران سپاه
سوی کاخ شاهی بجوئیم راه
دگر لشگر و چادر و بارگاه
ابر دشت باشند جمله سپاه
❈۲۸❈
گر آذوقه خواهند هم زر دهند
خرند و نه دینار کمتر دهند
بدانید کاین لشکر نامدار
همه مرد جنگند و مردان کار
❈۲۹❈
نه اهل چپاول که غارت کنیم
به هر جا خرابی، عمارت کنیم
سپهدار با افسران دلیر
برفتند در قصر شاهی چو شیر
❈۳۰❈
ابا احترام و شکوه و جلال
گرفتند جشنی برون از خیال
چو دشمن بدید این چنین مردمی
بگفت آفرین بر چنین مردمی
❈۳۱❈
بیامد خود او با سران سپاه
به نزد سپهدار ایران سپاه
بگفتا منم بنده داریوش
بفرمان آن شه مرا هشته گوش
❈۳۲❈
تو بر جای شاهی و من کهترم
ز فرمان و رأی شما نگذرم
سپهدار چون دید بنواختش
یکی بهتر جایگه ساختش
❈۳۳❈
سپس نامه بنوشت بر شهریار
ز فتح تراکیه و کار زار
ز تسلیم ایشان و از کار خویش
ز کاری که در جنگ آمد به پیش
❈۳۴❈
که شاهی تراکیه خواهش نمود
سپهدار را مهربانی فزود
یکی هدیه خواهم که بر شهریار
فرستم ز چیزی که آید بکار
❈۳۵❈
در گنج بگشاد از سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و سپر
ز دینار و زربفت و خز و حریر
هم از فرش دیبا و تخت و سریر
❈۳۶❈
هم از اسب تازی و زین ولگام
دگر چیزهائی که بودی بنام
فرستاد در پارس نزدیک شاه
تراکیه بودی سپه چند ماه
❈۳۷❈
بنزد شهنشاه نامه رسید
بنامه بسی بود گفت و شنید
که شاها تراکیه تسخیر شد
سپهبد مقاپیش چون شیر شد
❈۳۸❈
شهنشاه شادان بشد زین خبر
بفرمود ز ایشان همه سر بسر
بدر گاه بس مهربانی کنند
پذیرائی خسروانی کنند
❈۳۹❈
پذیرفت آن هدیه و باج را
همان یاره و طوق و هم تاج را
کامنت ها