افسرالملوک عاملی:از آن روی شهزاده مهر آفرین بدل گفت فرمانده را آفرین
❈۱❈
از آن روی شهزاده مهر آفرین
بدل گفت فرمانده را آفرین
بهمراه آن گرد پیروزمند
جوانی بره دید بالا بلند
❈۲❈
چو دخت شهنشه جوان را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به رخ ماهروی و به بالا چو سرو
به زیبائی و چابکی چون تذرو
❈۳❈
دو ابرو کمان و دو چشمش سیاه
همی رو سفید آمد از رزمگاه
رخ روشنش همچو خورشید بود
تو گوئی که براسب جمشید بود
❈۴❈
سمندی سوار است چون شیر نر
سمندش همی داشتی کرو فر
همی نیک مرد و همی نیک نام
ز مردانگی عالمش شد بکام
❈۵❈
چو آن قدو آن موی وآن روی دید
رخش لاله گون گشت و دل برتپید
رخش سرخ و بیتاب و بی توش گشت
تو گوئی که یکباره یی هوش گشت
❈۶❈
همی تکیه بر شانۀ دایه داد
بگفتا که دایه مرا رس بداد
تنم سست شد چشم من تیره گشت
ندانم چرا غم به من چیره گشت
❈۷❈
ندانم که خود برشوم سوی کاخ
از این آسمان داد از این دل صداخ
بدو گفت دایه که ای نازنین
شمارا چه شد سست گشتی چنین
❈۸❈
یقین بر اسیران دلت سوخته است
که رویت چنین سرخ و افروخته است
ز فریاد مردان و یا بوق کوس
چنین رنگ و روی تو شد سندروس
❈۹❈
ز انبوه لشکر سرت خیره شد
وزان چشم چون نرگست تیره شد
کنیزان گرفتند بازوی ماه
ببردند او را سوی خوابگاه
❈۱۰❈
گلابش بر افشاند دایه ز مهر
ورا گفت کای بانوی خوب چهر
چرا دیده با اشک سازید تر
بصحرا نبینیم نرگس دگر
❈۱۱❈
بگفتا سرم درد دارد همی
دلم را بسی خون فشارد همی
کنیزان دمی دور کن از برم
تو گوئی یکی کوه گشته سرم
❈۱۲❈
بود آنگه خوابم بیاید بچشم
نبینی فلک بر من آورد خشم
بیاورد دایه بپیشش شراب
که نوشد از آن و رود او بخواب
❈۱۳❈
بدو گفت خوش باش ای دخت من
بگوی آنچه داری تو با من سخن
تو داری پدر همچوشه داریوش
نباید به بینی بجز ناز و نوش
❈۱۴❈
بدایه بگفتا نخواهم شراب
ز سر درد شد دیدگانم پر آب
کنون دیدگانم بخواب آمده
دلم راحت از پیچ و تاب آمده
❈۱۵❈
چو دایه ز بانو شنید این سخن
برفت او بمنزلگه خویشتن
همه غرقه در خواب راحت شدند
در آسایش و استراحت شدند
❈۱۶❈
بجز چشم مهری که نامد بخواب
همه شب بنالید باپیچ و تاب
در خوابگاهش سوی باغ بود
شد از تخت برپا و در را گشود
❈۱۷❈
ستاره بسی دید آن نیمه شب
که بودند از عشق در سوز تب
بخود گفت ای سرور نامدار
ندانی که چونم از عشق تو زار
❈۱۸❈
در آن حال زارو در آن نیمه شب
که بود از غم عشق در تاب و تب
بخود این چنین راز دل ساز کرد
ز اندوه و غم نغمه آغاز کرد
❈۱۹❈
نه طاقت که دل را ببرم ز تو
نه پائی که آیم دمی نزد تو
سعادت ندارم بیایم برت
یقین است من خود نیم درخورت
❈۲۰❈
همی گفت تا خواب چشمش ربود
در اندیشه عشق یکدم غنود
چنان دید در خواب آن مه زباغ
برون میرود تا رود سوی راغ
❈۲۱❈
به گلگشت چون یک دو گامی نهاد
یکی ماهرو این چنین مژده داد
بدستش دهد نو گلی چون چراغ
که چونان گلی کس ندیده بباغ
❈۲۲❈
چو این دید، از خواب بیدار شد
خیالش همه سوی دلدار شد
نظر سوی پروین و مهتاب کرد
که نورش جهان همچو سیماب کرد
❈۲۳❈
بگفتا چگونه روم من بخواب
چرا من نگردم در این ماهتاب
یقین ماه چون من گرفتار شد
که دائم چنین گرد پرگار شد
❈۲۴❈
ستاره بمن چشمکی خوش زند
بگوید چه را خسته ای بیخرد
چسان من بخوابم که این ماهتاب
سر عاشقان را بر آرد ز خواب
❈۲۵❈
بر آمد ز جا جامه ای از حربر
به بر کرد و از تخت آمد بزیر
یکی شمعدان طلایش بدست
که از پله قصر نفتد به پست
❈۲۶❈
همام پردۀ مخمل زرنگار
بدست دگر کرد بر یک کنار
در آنجا اطاقی پدیدار بود
که جاو مکان پرستار بود
❈۲۷❈
سر جمله را دید در خواب ناز
و زان پس در دیگری کرد باز
بگفتا خدایا بامید تو
گذارم قدم را بتأیید تو
❈۲۸❈
مگر تا بیابم گل و آن چراغ
که دستم بدادند بیرون باغ
روان شد بسوی خیابان باغ
گل و نرگس و لاله بدچون چراغ
❈۲۹❈
ز عطر گل و سنبل و نسترن
روان تازه آمد درون بدن
بیامد همی تا در کاخ و باغ
همه باغ روشن بدی چون چراغ
❈۳۰❈
در باغ بگوشد و آمد برون
کازان نهری آمد همی اندرون
گل ولاله و سنبل اطراف نهر
کزو باغبان یافت هر روز بهر
❈۳۱❈
چو مهرآفرین خود گلی سرخ بود
برآن گلستان رونقی می فزود
چون بنشست لختی دم آبشار
ز تن طاقتش رفت و از دل قرار
❈۳۲❈
بگفتا که ای ماه آگاه باش
دمی با غم من تو آگاه باش
ستاره تو بنگر بر این حال من
گواهی بده بر دل زار من
❈۳۳❈
گل نسترن شاهد عشق من
که از عشق بدریده­ام پیرهن
کل سرخ از عشق شد سرخ رو
ز بلبل همی دارد این رنگ و بو
❈۳۴❈
منم بلبل زار و خود گلم
بگویم بگل راز و سوز دلم
گرفتار گشتم به آن نوجوان
دلیرو سپهدار و روشن روان
❈۳۵❈
ندارد خبر او ز زاری من
هم از حالت بیقراری من
مرا یک نگاهش نموده اسیر
چه سازم که گشتم چنین دستگیر
❈۳۶❈
تو مردونیه نوجوان یار من
نه ای آگه از حالت زار من
از آن سو سپهدار از نزد شاه
اجازت گرفت و بیامد براه
❈۳۷❈
چو بر افسران خلعت شاه داد
هر آنکس که بد درخورگاه داد
بلشکر بسی لطف و احسان نمود
همه سیم و زر بهرشان بر فزود
❈۳۸❈
بیامد بمنزلگه خویشتن
بر بانو و مادر خویشتن
بدستش بدی دست پور جوان
دلش بود از آن نوجوان شادمان
❈۳۹❈
ببوسید مادر رخ پور خویش
فشردش در آغوش چون جان خویش
بگفتا پسرجان دلم شاد شد
ز درد و ز غم جانم آزاد شد
❈۴۰❈
چرا روی مردونیه در هم است
تو گوئی که در قلب او خود غم است
بگفتا گمانم کمی خسته ام
ز جنگ و ز آشوب او رسته ام
❈۴۱❈
بگفتا نه اینست جان پسر
گمانم که عشق است و راز دگر
چو یک چند پاسی هم از شب گذشت
سر نام جویان بصحبت گذشت
❈۴۲❈
چو مردونیه رفت در خوابگاه
بچشمش نبد جز رخ دخت شاه
نگاهش بگفتا که قلبم ربود
چه از زیر چشمم نظاره نمود
❈۴۳❈
دلم برد و از من بپیچید رو
نه طالع که با او کنم گفتگو
نبینم دگر روی نیکوی او
نه راهی که یکدم روم سوی او
❈۴۴❈
نظر کرد بر ماه و پروین بشب
دل خویش را دید در تاب و تب
بگفتا نمودم جهانی اسیر
چرا خود شدستم چنین دستگیر
❈۴۵❈
نه یک محرمی تا فرستم برش
به بینم که باشم همی در خورش
براند ز در،یا پذیرد مرا
بکوبد سرم یا گزیند مرا
❈۴۶❈
اگر او براند مرا خود ز در
زنم خنجر تیز را بر جگر
بریزم همی در رهش خون خویش
فدا سازمش این تن و جان خویش
❈۴۷❈
برآمد ز جا آمد از تخت زیر
دمی باز بشست روی سریر
بپا شد قدم تند اندر اطاق
دلش شد تپان طاقتش گشت طاق
❈۴۸❈
بیامد به پائین بشد توی باغ
که مهتاب روشن بدی چون چراغ
در باغ بگشود و آمد بیرون
قدم در خیابان بزد با جنون
❈۴۹❈
ندانست او خود کجا میرود
بسر میرود یا بپا میرود
برفت همچنان تا به نزدیک باغ
در آن باغ رخشنده شمع و چراغ
❈۵۰❈
بیامد به نزدیکی آبشار
نبودش بسر هوش و در دل قرار
نوائی دل انگیزش آمد بگوش
برفت از برش زان نوا، تاب و توش
❈۵۱❈
نوا آنچنان لرزه بر وی فکند
که گوئی در افتاد پایش به بند
بگفتا در این نیمه شب چیست هور
که داد چنین آه و افغان و شور
❈۵۲❈
به بینم چرا زار و افسرده است
برای چه اینگونه پژمرده است
همی گوش را داشت پشت درخت
که بیند این کیست نالان ز بخت
❈۵۳❈
چو بشنید آیات شیرین او
که شاید بدی ماه و پروین او
بگفتا ببینم کرا خواسته است
در این نمیه شب از چه برخاسته است
❈۵۴❈
چه بشنید گوید منم دخت شاه
پدر بشنود من شوم رو سیاه
من از عشق مردونیه بی خودم
گرفتار فرزند اسپهبدم
❈۵۵❈
کمانش چنان سخت بر گردنم
گمانش که من گرد شیر افکنم
محبت کشیده مرا نیمه شب
گرفتار کرده است در تاب و تب
❈۵۶❈
که مردونیه خوش کنون خفته است
درود جهان را تو گو گفته است
جوان زو چو بشنید اینسان سخن
بگفتش که ای هور شیرین دهن
❈۵۷❈
ز تیر مژه کار من ساختی
ز گیسو کمندم در انداختی
چو مرغی چنین دستگیر توام
بچاه زنخدان اسیر تو ام
❈۵۸❈
شود راز من فاش در انجمن
ز من باز گویند هر کس سخن
کنون بختم امشب همی کرد رو
شنیدم ز تو راز و این گفتگو
❈۵۹❈
چو مهرآفرین دید بر پای شد
تو گفتی رخش عالم آرای شد
چنان سرخ شد اندر آن ماهتات
که سرخی او منعکس شد بر آب
❈۶۰❈
جوان پس ببوسید دامان او
بگفتا که این بانوی ماهرو
یکی بنده ام در گهت ماه من
منم یک غلام و توئی شاه من
❈۶۱❈
من امروز مهر تو از جان و دل
خریدم نیم هیچ پیمان گسل
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
تو شاه من و من تو را چون رهی
❈۶۲❈
پذیری مرا من یکی کهترم
برانی ز در مرگ را در خورم
چو مهرآفرین از جوان این شنید
رخش سرخ شد دل زشادی تپید
❈۶۳❈
بگفتا که ای دوست، جانم ز تست
همان جسم و روح و روانم ز تست
سپس سر بزانو نهاد و گریست
یل نوجوان گفت این گریه چیست
❈۶۴❈
گمانم ز من عار داری و ننگ
که تو دخت شاهی و من مرد جنگ
بگفتا نه اینست یار من
ندانم چگونه است این کار
❈۶۵❈
پدر دوست دارد مرا همچو جان
نداده مرا بر کهان و مهان
زمصر ز روم و ز ترک و زچین
ز ماد و ز لیدی دگر همچنین
❈۶۶❈
همه شهریاران مرا خواستند
جهانی برایم بیاراستند
پدر جمله درخواست شان رد نمود
نکرد او بیک شاه گفت و شنود
❈۶۷❈
چگونه دهد بر تو ای پاکزاد
از این فکر اشکم بدامان فتاد
بگفتا عزیزم مکن گریه زار
مکن این دل بیقرارت فکار
❈۶۸❈
بگویم ترا گوش ده سوی من
ندارد بافکار بیهوده گوش
بداند که تو دختر شهریار
بسر افسر هستی و هم نامدار
❈۶۹❈
چرا دور سازد ز خود دخترش
چه داند چه آید همی بر سرش
چو دیروز ما آمدیم از سفر
برفتیم درگاه بسته کمر
❈۷۰❈
بسی مهربان بود بنواختمان
بنزدیک خود جایگه ساختمان
دگر آنکه آن هفت مرد دلیر
گوماتای بر دستشان شد اسیر
❈۷۱❈
بهم عهد کردند هر یک که شاه
شود تاج بر سر برآید بگاه
دهد دخت و دختر ستاند همی
نبیند بر ایشان بچشم کمی
❈۷۲❈
بدان باب من هست از آن هفت تن
که اینگونه راندند با هم سخن
چو بشنید مهرآفرین این سخن
چنان شاد شد چون گل اندر چمن
❈۷۳❈
بگفت آرزویم همین بود و بس
چو مرغی که آزاد شد از قفس
جوان پس بگفتا ز من یادگار
بگیری، شوم شاد، من ای نگار
❈۷۴❈
ز دستش یکی خاتم از زرناب
بدو داد لؤلؤ ز در خوشاب
خدایا توئی شاهد عشق پاک
ندارم دگر از کسی ترس و باک
❈۷۵❈
تو ای ماه شاهد بر احوال ما
ستاره تو بنگر بر این حال ما
بیزدان پاکم امید است و بس
که جز من نداد این سعادت بکس
❈۷۶❈
سپس حلقه زرنابش ز مهر
نمود او بانگشت آن خوب چهر
به حجب و حیا دست او داد بوس
خدا، حافظ و حامی نو عروس
❈۷۷❈
چنان سرخ شد روی مهرآفرین
گل سرخ گفتی خدای آفرین
همانگه خروسی بسر کرد بانگ
همی گفت گز شب شده چهار دانگ
❈۷۸❈
جوان گفت افسوس کامد فراق
فراقی کز او طاقتم گشت طاق
چگونه روم در شب ای برج نور
که بودم بهشت برین با تو حور
❈۷۹❈
چنین گفت شهدخت کامد سحر
دریغا که باید شوم دور تر
بباید روم من دگر سوی گاه
ز دوریم اکنون کند دایه آه
❈۸۰❈
بیابد مرا گر که در راه باغ
ز هر سوی روشن کند صد چراغ
وگر کس ببیند ترا نزد من
زنان باز گویند در انجمن
❈۸۱❈
چون این گفت از جای بر پای شد
قد سرو او عالم آرای شد
بگفتا خدا حافظ ای ماه مهر
چگونه به پیچم ز روی تو چهر
❈۸۲❈
دگر من کجا روی چون ماه تو
به بینم رهم نیست درگاه تو
غلامم بدرگاه تو من ز مهر
دهم یر براه تو ای خوب چهر
❈۸۳❈
دو دلداده از هم چو گشتند دور
تو گوئی که از آسمان رفت نور
خرامید در قصر مهر آفرید
کنیزان و هم دایه را خفته دید
❈۸۴❈
چو خورشید سربر زد از آسمان
بپا خواست آن دایه مهربان
بیامد بر تخت مهرآفرید
همان ماهرخ را بجا خفته دید
❈۸۵❈
پس آنگه بمالید بازوی او
حریرش عقب کرد از روی او
چه چشمان شهلای را برگشود
بگفتا که ای دایه جانم چه بود؟
❈۸۶❈
بگفتا عزیزم بلند آفتاب
برآمد چه شد مانده ای تو بخواب
چه بودت که آنگونه بودی نزار
ز دیدار لشکر شدی دل فکار
❈۸۷❈
چنین گفت : با دایه آن ماهرو
که به گشته ام کم کن این گفتگو
سرم درد میکرد تا نیمه شد
دلم مضطرب بود و تن داشت تب
❈۸۸❈
کنون حالتم یک کمی بهتر است
ز جا بر نخیزم مرا خوشتر است
بینداز بر صورتم این حریر
بزن پرده تختخوابم بزیر
❈۸۹❈
مرا خواب داروی بیماری است
که بیداری من دل آزاری است
در آنسوی مردونیه در بگاه
برفت و بخوابید در خوابگاه
❈۹۰❈
چو مهر درخشان بفرو شکوه
برون کرد رخسار از پشت کوه
سپهبد چو از خواب بیدار شد
پرستار ها را طلبکار شد
❈۹۱❈
بگفتا چه شد نوجوان پور من
همی زود آرید در انجمن
گذشته است از موقع بارگاه
شده منتظر شاه و جمله سپاه
❈۹۲❈
که امروز جشن است در بارگاه
چو از رزم آمد مظفر سپاه
بیامد ز لشکر یکی ایستاد
بگفتا سپهبد همی شاد باد
❈۹۳❈
شهنشاه در بارگاه آمده است
بدیدار جمله سپاه آمده است
چنین گفت اسپهید نامدار
سپه باشد از لطف شه شاد خوار
❈۹۴❈
سمندش بیاورد مینوی گرد
لگامش بنزد سپهدار برد
سپهدار بنشست برروی زین
بر اسب دگر آن جوان گزین
❈۹۵❈
همه رو بدرگاه شه داریوش
بحال نظامی و زرینه پوش
ز تزیین و از زیور بارگاه
هم از طاق نصرت که بودی بگاه
❈۹۶❈
سپهبد بیامد سوی بارگاه
که از صد ستون گشته بود او بپا
گشیدند صف از درون بارگاه
همه چشمها بود در راه شاه
❈۹۷❈
شهنشه بیامد برآمد به تخت
بزرگان نمودند تعظیم سخت
پس آنگه بفرمود شه داریوش
بگفتا به من نیک دارید گوش
کامنت ها