افسرالملوک عاملی:منم داریوشی که آهورمزد بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
❈۱❈
منم داریوشی که آهورمزد
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
❈۲❈
منم شاه این کشور نامدار
شه پارسی شاه با اقتدار
مرا هورمزد بزرگست یار
نمود او مرا شاه با اقتدار
❈۳❈
گرفتیم ملک جهان سربسر
زماد و زلیدی هم از باختر
ز مصر و تراکیه و روم وهند
ز یونان و مقدونیه ، رود سند
❈۴❈
سکاها و اسپارت را سر بسر
گرفتم بفرمان آن دادگر
بفرمان من ترعه ای ساز شد
دو دریا به یکدیگر انباز شد
❈۵❈
بامرم دو دریا یکی شد دگر
که کشتی جنگی کند زو گذر
خدا داد برمن چنین اقتدار
دلیران و نام آور نامدار
❈۶❈
همه مردمی بود پیکار من
نبد جز نکوئی همه کار من
نکردم همی غارت و سوختن
نبد فکر من گنج اندوختن
❈۷❈
گشادم چنین کشور نامدار
که ماند بدوران ز من یادگار
بدرگاه خود مردم هوشیار
سرافراز و نام آور نامدار
❈۸❈
گزیدم که نامم نگردد خراب
که از ناکسان ملک گردد خراب
من آباد کردم همی کشورم
زرو سیم دادم چو بر کشورم
❈۹❈
ز جان و ز دل دوستدار منند
بهر جنگ و هر کار یار منند
من امروز دادم همی بار عام
بگوید هرآنکس دارد پیام
❈۱۰❈
هرآنکس که دلتنگ باشد ز من
همی فاش گوید در این انجمن
اگر رفته بیداد من بر کسی
بگوید، کنم داد بر او بسی
❈۱۱❈
نخواهم که یک تن ز ایرانیان
بود گرسنه برهنه، ناتوان
زمین گر ندارند من خودم دهم
همی گاو جفتی بر او بر نهم
❈۱۲❈
بکارید و آباد کشور کنید
سراسر زمین سبزو اخضر کنید
اگر شهربانی زند حرف زور
همان گه کنم زنده اورا بگور
❈۱۳❈
برای وطن من چنین جنگ و جوش
نمودم جهان کرده ام پر خروش
مقا پیش سردار را با سپاه
چو مامور کردیم با دستگاه
❈۱۴❈
بدادم باو لشکر بیشمار
هزار افسرش دادمی نامدار
ز سیم و ز زر هر چه در کار بود
بدادم چه او مرد هوشیار بود
❈۱۵❈
چودیدم که او نامدار و دلیر
بگاه نبرد است چون نره شیر
ز جان و ز دل دوستدارد وطن
ز سیم و ز زر او نگوید سخن
❈۱۶❈
بفرمان من قتل و غارت نکرد
نگه بر شهان با حقارت نکرد
هر آنچه بگفتم همان کرد او
که هوشیار بود و جوانمرد او
❈۱۷❈
خدا داد بر من چنین پهلوان
خردمند و بیدار روشن روان
چو مردونیه آن جوان دلیر
که گاه نبرد است چون نره شیر
❈۱۸❈
که پور سپهبد ار نیک اخترست
که بر جمله کشورم سرور است
چو بهر وطن هست او جان نثار
بدامادی من کند افتخار
❈۱۹❈
هم اینک دگر گفت من شد تمام
بگفتم شما را همین والسلام
بگفتند یکباره خرد و بزرگ
ز افرادی ایرانی و روم و ترک
❈۲۰❈
شهنشاه بیدار دل زنده باد
همی نام نیکوش پاینده باد
همه بندگانیم خسرو پرست
که شه در زمین سایه ایزد است
❈۲۱❈
صدای هیاهو بشد بر فلک
نظاره بر آن جشن گشته ملک
ز کوس نقاره فلک گشت کر
که فرمود آن خسرو دادگر
❈۲۲❈
همان گه غلامان زرین کمر
ز شیرینی و شربتی از شکر
فراوان نهادند در بارگاه
نهادن بر میز نزدیک شاه
❈۲۳❈
پس آنگه بیامد بسی چنگ زن
همان ماهرویان شیرین سخن
همی بد می ارغوانی بجام
بسر میکشیدند جمله بنام
❈۲۴❈
همان مطربان خواندندی سرود
بشاه و سپهدار بودی درود
چو ظهر آمد و گشت وقت نهار
سر نامداران دگر شد خمار
❈۲۵❈
غلامان بگفتند در بارگاه
نهار است حاضر همه دستگاه
شهنشاه برخواست با افسران
سران و سپهبد همه شد روان
❈۲۶❈
یکی میز شاهی بیاراستند
بشمع و بگل میز آراستند
باطرافشان ساقی ماهرو
همه خوب رخسارو هم مشک بو
❈۲۷❈
می ارغوانی چو از جام زر
همی نوش کردند وشد گرم سر
چو خوردند و از میز برخاستند
ز نو مجلسی دیگر آراستند
❈۲۸❈
همی شاد بودند تا گشت شام
بشد مجلس جشن آنگه تمام
سپهبد ابا افسران سپاه
اجازت گرفتن از پیش شاه
❈۲۹❈
به منزل بیامد چو سردار کل
هم از شادمانی شکفتی چو گل
دگر روز کازز خواب بیدار شد
بفکر عروسی سردار شد
❈۳۰❈
چنین گفت اسپهبد نامدار
که آرید معمار و ابزار کار
مهندس بیامد بگفتا درود
جناب سپهدار فرمان چه بود
❈۳۱❈
بفرمود قصری نمائی بپا
که بسیار عالی بود پر بها
بود در خور دختر شهریار
که از سیم و زر بایدت کرد کار
❈۳۲❈
بنا کرد کاخی بسان بهشت
ورا نام کردند اردیبهشت
بمصر و بروم و بهند و بچین
بمستعمرات دگر هم چنین
❈۳۳❈
فرستاد آورد بسیار چیز
اثاثی که بد در خور شاه نیز
چو تزئین بشد کاخ اردیبهشت
تو گفتی که در عالم آمد بهشت
❈۳۴❈
چو از هر جهت کارها شد تمام
حضور شهنشاه داد او پیام
اجازت اگر باشد از شهریار
اساس عروسی شود بر قرار
❈۳۵❈
بود در جهان مفتخر این غلام
اگر شه پذیرد همی این پیام
شهنشه بفرمود روز دگر
جواب پیامش دهد سر بسر
❈۳۶❈
پس آنگه بفرمود با یک غلام
برد سوی مهرآفرین این پیام
که امشب بیاید بمشگوی من
به بینم من او را بگویم سخن
❈۳۷❈
چو شب شد مه مهربان کرد روی
به مشکوی شه رفت آن نیک خوی
چنان کرد تعظیم نزد پدر
رسانید آنگه سوی پای سر
❈۳۸❈
پدر چون نظر سوی دختر نمود
چو گل شادمان غنچه اش لب گشود
بفرمود بنشین تو جان پدر
چگونه است حالت چه داری خبر
❈۳۹❈
یکی کرسی بود نزدیک شاه
اجازت بفرمود بنشست ماه
بدختر بسی مهربانی نمود
ز هرجا بیاورد گفت و شنود
❈۴۰❈
پس از آن بفرمود با ماهروی
برایت گزیدم یکی نیک شوی
دلیر و جوان مرد و هم نیک نام
برازنده و از جهان شاد کام
❈۴۱❈
که مردونیه هست نام جوان
خردمند و بیدار و روشن روان
چو بشنید مهر آفرید از پدر
ز شرم پدر شد رخش سرخ تر
❈۴۲❈
همان گه چنان قلب او میتپید
طپش های قلبی پدر می شنید
بینداخت سررا بقدری بزیر
که آمد سر او بزیر سریر
❈۴۳❈
پدر چون چنان دید بر پای شد
رخ دخترش عالم آرای شد
چو مهرآفرین دید شه را بپا
اجازت گرفت و برآمد زجا
❈۴۴❈
پدر بر رخش دید از زیر چشم
به بیند که شاد است یا شد بخشم
بفهمید کاو شاد دل گشته است
توگفتی که اینش یکی مژده است
❈۴۵❈
شهنشه بگفتا برو دخترم
تو با دایه ات رو بسوی حرم
کنیزان و با دایه اش پشت در
بپا ایستاده همه منتظر
❈۴۶❈
چو مهر آفرین شد مرخص ز شاه
زمین بوسه داد و بیامد براه
دلی شاد و خندان سری پرسرور
جمالش منور بدی همچو هور
❈۴۷❈
چو روز دگر باز شد بارگاه
شد آراسته شاه بر شد بگاه
سپهدار آمد ابا افسران
همه نام داران و نام آوران
❈۴۸❈
چو شد موقع رفتن از بارگاه
برفتند دستوران و ارکان شاه
نبد خدمتش غیر سردار کل
که رویش درخشان بدی همچو گل
❈۴۹❈
شهنشه عروسی اجازت بداد
بفرمود یک هفته باشید شاد
چو سردار از شه شنید این سخن
بشد شادو خندان چو گل در چمن
❈۵۰❈
زمین بوسه داد و بپا ایستاد
بگفتا که شاهنشها شاد باد
مقاپیش چون شد ز درگاه شاه
سمندش سوار و بیامد براه
❈۵۱❈
سحر گه چو بر خاست بانگ خروس
کنایت زد و گفت آمد عروس
عروس فلک گشت زرینه پوش
فکنده است زرینه مو را بدوش
❈۵۲❈
نموده است روشن جهان را بنور
تو گوئی ببالاست جشن و سرور
سپهبد به فرمود با یک غلام
ز من بر سر افسران بر پیام
❈۵۳❈
بگو زود آینده در نزد من
برای عروسی بگویم سخن
همه افسران با دلی شادمان
بخدمت رسیدند در یک زمان
❈۵۴❈
درودش بگفتند و گفتند شاد
دل این سپهدار ما شاد باد
بفرمود یک هفته در بارگاه
بخواهیم سازیم جشنی بپا
❈۵۵❈
مرا این جشن در کاخ اردیبهشت
مهیا شود حوری آید بهشت
شنیدند چون افسران این سخن
همی شاد گشتند و شیرین دهن
❈۵۶❈
نوشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
از آن پس بپرداخت در کار شهر
که شهری از این جشن جویند بهر
❈۵۷❈
پس آنگه همان لشگر بیشمار
که همراه خود برد در جنگ و کار
بهمراه در دشت و دریا و کوه
شریک غم و رنج بد آن گروه
❈۵۸❈
چو امروز من شادمانی کنم
بایشان یکی مهربانی کنم
بفرمود یک هفته مهمان من
همی شاد باشی در انجمن
❈۵۹❈
نمودی پذیرائی شاهوار
که ماکول و مشروب بد بیشمار
چراغان بشد کاخ اردیبهشت
همه ملک ایران بشد جون بهشت
❈۶۰❈
جواهر فرستاد بهر عروس
سواران ببردند با بوق و کوس
همان مادرش با همه بانوان
جواهر زده بر سر و گیسوان
❈۶۱❈
بزرگان و هم افسران سپاه
برفتند یکسر سوی کاخ شاه
سپهبد بگفتا پیاده نظام
بسر نیزه ها شمع روشن تمام
❈۶۲❈
ز کاخ شهنشاه تا کاخ ما
کند صف دو رویه گرفته لوا
بسازد خیابان هم از شمع و نور
که از نور طالع شود روی حور
❈۶۳❈
همی فرش افکند در شاه راه
ز دیبا که زان بگذرد دخت شاه
همه افسران با لباس سلام
کمربند زر خود زرین تمام
❈۶۴❈
ز برق طلا یا که از نور شمع
همی خیره زین جشن شد چشم جمع
یکی اسب تازی نژاد سفید
ز سر تا دم اسب را زر کشید
❈۶۵❈
که شد اسب یک پارچه از طلا
رکاب و لگامش همه از طلا
جنیبت کشان بود یکصد نفر
همه اسبها داشتی کرو فر
❈۶۶❈
همه در جلوخان کاخ بهار
بدن منتظر تا بیاید نگار
که ناگه بر آمد یکی بانگ کوس
خبر داد بیرون بیامد عروس
❈۶۷❈
عروس که روشن بدی روی او
همه چشمها خیره بر سوی او
پس و پشت ایشان همه بانوان
چو دایه همی بود شادی کنان
❈۶۸❈
بیاورد مینوی اسب سفید
رکابش نگه داشت آن رو سفید
پس آنگاه گشتند جمله سوار
خروشی برآمد ز کاخ بهار
❈۶۹❈
صدای نقاره بشد بر فلک
سر از آسمان کرده بیرون ملک
سپهبد بیامد سمندش سوار
به پهلوی او نوجوان کامکار
❈۷۰❈
پیاده شد از اسب پیش عروس
ز شوق و زشادی زمین داد بوس
پیاده شده جمله افسران
نمودند تعظیم جمله سران
❈۷۱❈
اجازه بفرمود پس دخت شاه
سپهبد پیاده نیاید براه
برفتند تا کاخ اردیبهشت
چو حوری که آرند اندر بهشت
❈۷۲❈
پس آنگاه آمد سر موبدان
مغان و بزرگان و هم بخردان
سر موبدان رفت و دست عروس
به داماد داد و بگفتا ببوس
❈۷۳❈
پس آنگه یکی خطبه ای شاهوار
بخواند و نمودند پس زر نثار
صدای دف و چنگ شد بر فلک
بشد شاد و خندان جمیع ملک
❈۷۴❈
بخوردند شربت همی با گلاب
می و مزه و مرغ بریان کباب
پس آنگه چو نیمی زشب بر گذشت
گرفتند هر یک چراغی بدست
❈۷۵❈
برفتند و خلوت نمودند گاه
چه رفتند هر یک سوی خوابگاه
سعادت بود تا پس از انتظار
شود یار دلدار اندر کنار
کامنت ها