افسرالملوک عاملی:شهنشه بیامد بکاخ بهار ابا افسرانی که بد نامدار
❈۱❈
شهنشه بیامد بکاخ بهار
ابا افسرانی که بد نامدار
بگفتا ابا شاه کی شهریار
بشارت بر آن خسرو نامدار
❈۲❈
خداداد پوری نکو رو بشاه
ببانو برویش بمشکوی ماه
شهنشه چو بشنید دلشاد شد
هم از درد و غم دیگر آزاد شد
❈۳❈
پس آنگه بیامد بمشکوی، شاه
پریوش خود آراسته همچو ماه
سر تخت بنشسته با تاج زر
کنیزان ستاده بپا سر شهریار
❈۴❈
رخ روشنش چون گل نوبهار
بدی منتظر تا رسد شهریار
غلامان دویدند و گفتند شاه
هم اینک بیایند از بارگاه
❈۵❈
چو بانو پذیره بشد شاهرا
چو شه دید از دور آن ماه را
برویش یکی خوش تبسم نمود
بیاورد با بوسه خود فزود
❈۶❈
شهنشاه بگرفت دستش بناز
بیاورد اورا سوی تخت باز
بفرمود با بانوی ماهرو
که ای مه جبین بانوی نیک خو
❈۷❈
چگونه است رخسارۀ این پسر
بیارید رویش به بیند پدر
یکی دایه برجست پس پور شاه
بیاورد او را چو یک قرص ماه
❈۸❈
شهنشاه چون دید روی پسر
ببوسید رویش گرفتش ببر
بگفتا خدا یار این بچه باد
که از روی خوبش دلم گشت شاد
❈۹❈
خشاریارشا شد نام آن پور شاه
خدایار گفتند شاه و سپاه
زنانی که بودند خود پارسا
همی تندرست و همی با خدا
❈۱۰❈
نگشتند هرگز بگرد دروغ
مبادا شود پور شه بی فروغ
همه راستگوی و همه نیکزاد
همه قلبشان از جهان بود شاد
❈۱۱❈
بدادند از جان بآن بچه شیر
دوساله چو شد گشت چون بچه شیر
چو شد هفت ساله چو یکماه شد
که خود پورشه بود و چون شاه شد
❈۱۲❈
شهنشه بفرمود فرهنگیان
بیارند از روم و از تازیان
ز مصرو ز یونان و از باختر
بیارند فرهنگیان سربسر
❈۱۳❈
سپردند او را بفرهنگیان
ز بی دانشی او نیابد زیان
چو شد چهارده ساله آن جوان
بیاموختندش ز تیر و کمان
❈۱۴❈
ز شمشیر و گرز و زتیر و سپر
سواری و میدان گوی و هنر
هم از بزم و از رزم و از کارزار
ز اسب و سواری ز کار شکار
❈۱۵❈
چو شد نوزده ساله آن نوجوان
یکی نام داری شد اندر جهان
چو شد عید نوروز و آمد بهار
خشایار بنمود قصد شکار
❈۱۶❈
بنزد پدر شد جوان پور شاه
زمین داد بوسه چو در بارگاه
کامنت ها