افسرالملوک عاملی:چو یک چند بگذشت از روزگار بفرزند گفتا شه نامدار
❈۱❈
چو یک چند بگذشت از روزگار
بفرزند گفتا شه نامدار
خشایار فرزند دلبند من
جوان و دلیر و برومند من
❈۲❈
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم چنین کشور نامدار
دگر پیرو رنجور گشتم بسی
براین تخت و اورنگ باید کسی
❈۳❈
سپارم بتو تخت و هم تاج را
همین کاخ و هم کرسی عاج را
بدان تو خدا را یکی بنده ای
یکی بنده­ی آفریننده­ای
❈۴❈
تو ای بنده خاص یزدان پاک
امیدت از اوواز اودارباک
تو دین دار باش و بی آزار باش
تو هم عادل و نیک پندار باش
❈۵❈
مبادا شوی خود اسیر غرور
تو از مردم بی ادب باش دور
بمرگ کسان هیچ منما شتاب
مکش بیگنه را نباشد صواب
❈۶❈
بعدل و باحسان چو شاهی کنی
بقلب کسان پادشاهی کنی
چنان کن همه نیک خواهت شوند
چه فرمان دهی سر براهت نهند
❈۷❈
خدا حافظ ای نوجوان پورمن
که با تو همین بود دستور من
دگر دور من گشته اینک تمام
شما زنده مانید با خاص و عام
❈۸❈
چو این گفت پس دیده بر هم نهاد
برفت از جهان شاه با عدل و داد
دریغا از آن شاه نیکو سیر
دریغا از آن سرور با هنر
❈۹❈
همه ملک ایران ورا یادگار
بود تا بود این چنین روزگار
تفو بر تو ای عالم بیوفا
که هرگز نکردی تو بر کس وفا
❈۱۰❈
همه دامنت هست پر شهریار
بخفته کنارت بسی نامدار
چنین است تا هست گردون بپا
یکی روی تخت و بسی زیر پا
❈۱۱❈
رهائی ندارد دگر از تو کس
امیدم به یزدان پاک است و بس
خشایار سوک پدر بر گرفت
سیه پوش گردید و ماتم گرفت
❈۱۲❈
همه اهل ایران به ماتم شدند
سیه پوش گشتند و پر غم شدند
چو یک هفته بگذشت از سوک شاه
خشایار شهزاده بر شد بگاه
❈۱۳❈
پس از هفته ای شاه بر گاه شد
ولیعهد شه بود و خود شاه شد
امیران همه خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
❈۱۴❈
بگفتند ای شاه جاوید باد
فرش برتر از فر جمشید باد
همیشه سر تخت جای تو باد
خدای جهان رهنمای تو باد
کامنت ها