افسرالملوک عاملی:چو پوربنی پال یی چاره شد حصار اندرون در پی چاره شد
❈۱❈
چو پوربنی پال یی چاره شد
حصار اندرون در پی چاره شد
سر برج و بارو چو لشکر بدید
ز پیروزی و بخت خود دل برید
❈۲❈
بگفتا دگر، روز من شد تباه
نه یار و نه یارو نه گنج و سپاه
شبانه یکی آتشی بر فروخت
خود و خانواده همه پاک سوخت
❈۳❈
همی در سرای خود آتش فکند
ز کژی بابش بد آید بسر
به آتش بسوزد همه خانمان
چو بد کرده باشد سر دودمان
❈۴❈
وگر نیک رفتار باشد بدهر
کسانش بنیکی بیاند بهر
چو فرزند خوددوست دارای بسی
نباید نمائی بدی با کسی
❈۵❈
بنی پال بد کرد و پورش بسوخت
همان آتش خیره خود بر فروخت
هو خشتر چو بشنید کردار او
از آن آتش گرم و رفتار او
❈۶❈
غمین گشت لیکن ز پیکار دست
زکشتار آن بینوایان به بست
نگه کرد دروازه را باز یافت
بفرمان او خیلی لشکر شتافت
❈۷❈
وزین روی مردان آشوریان
همه سر برهنه خمیده میان
سوی شاه ایران نهادند روی
ز تسلیم و تختش همی گفتگوی
❈۸❈
شه ماد و بابل دوشاه جوان
فکندند از دست تیغ و سنان
چو تسلیمشان شد قبول دو شاه
ز بهر شهان بر گشادند راه
❈۹❈
دگر منقرض گشت آشوریان
زبابل بشد نیم و نیم آریان
چنین گفته شد بین دو شهریار
که مارا باید در این کار قرار
❈۱۰❈
چو بر نینوا شاه لشکر کشید
زبالای دجله به ایران رسید
فلسطین و سوریه و بین نهر
شه بابل از آن همی جست بهر
❈۱۱❈
چو شد کار آشوریان ساخته
همی بومشان گشت پرداخته
شه ماد با فتح و با فرهی
سوی هکمتانه بشد بابهی
❈۱۲❈
شه بابل آمد به همراه او
که بودند باهم چنان نیک خو
چنان دوست گشتند باهم دوشاه
که از بابل آمد به ایران براه
❈۱۳❈
بشد دختر شاه را خواستگار
برای پسر خواست آن تاجدار
چو بخت النصر پور آن شاه بود
جوان بود و هم در خورگاه بود
❈۱۴❈
شهنشه پذیرفت خواهش از او
بدو داد آن دختر ماهرو
چو دختر باو داد آن شهریار
بشد رشته دوستی استوار
❈۱۵❈
ببابل ببردند چون دخت شاه
سر شاه بابل بر آمد بماه
باندک زمانی شهنشاه ماد
کمر بست و بسیار کشور گشاد
❈۱۶❈
به تسخیر لیدی هوش کرده شاه
بگفتا منم شاه بافر و جاه
کنون بابدم نیک رائی کنم
از این بیش کشور گشائی کنم
❈۱۷❈
همی بود در فکر تسخیر آن
نمی بافتی فرصتی آن چنان
چو یک روز گفتند با شهریار
که چند از سکاهای بی اعتبار
❈۱۸❈
بکشته سه تن از جوانان ماد
به لیدی پناهنده گشتند و شاد
هو خشتر چو بشنید خوداین خبر
بگفتا کشم لیدیان سربسر
❈۱۹❈
پیامی فرستاد بر لیدیان
سکاها که هستند از آریان
زمادی بکشتند ایشان سه تن
به لیدی نهان کرده خود جان و تن
❈۲۰❈
فرستیده آن ناکسان نزد من
که از خاک تیره کنمشان کفن
وگرنه نمایم چنان جنگ و جوش
که مادی ز لیدی بر آرد خروش
❈۲۱❈
چو این پیک آمد بر شاه سارد
پیام شهنشاه بر وی گشاد
شه لیدیان گفت من جنگ را
گزینم اگر، به که این ننگ را
❈۲۲❈
چو آمد چنین پیک بر شاه ماد
خبر از شه لیدی و جنگ داد
شهنشه بر آشفت و گفتی سپاه
ببینید سان و بپوئید راه
❈۲۳❈
چو لشکرشد آماده کارزار
زمین زیر پای هزاران هزار
سوار و پیاده همی با شکوه
برفتند از دشت و صحرا و کوه
❈۲۴❈
بدشتی دو لشکر بهم چون رسید
زغو غایشانگوشها بر درید
همی جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا اظفر
❈۲۵❈
چوشش سال این جنگ بددرمیان
همی بود بر هر دو لشگرزیان
کامنت ها