افسرالملوک عاملی:یکی روز سر گرم پیکار و جنگ بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
❈۱❈
یکی روز سر گرم پیکار و جنگ
بشمشیر و گرز و بتیر و خدنگ
که ناگه برگرفت آفتاب
سر جنکجویان بر آمد بخواب
❈۲❈
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
همه دست از جنگ برداشتند
چو خورشید را تیره گون یافتند
❈۳❈
بگفتند کاین خشم پروردگار
گرفته است بر ما، گه کارزار
که این روز روشن بمانند شام
همه کار ماگشت اینک تمام
❈۴❈
چرا خون بریزیم از یکدگر
که هرگز نبینیم روی ظفر
از این پس نمائیم ما آشتی
تو گوئی که پیکار ناداشتی
❈۵❈
چو این قصد کردند شد آفتاب
نکردند در جنگ دیگر شتاب
دوشه صلح کردند با یکدگر
سوی ماد ولیدی شدی رهسپر
❈۶❈
چویک سال بگذشت ز این کارزار
شه ماد رنجور گشت و نزار
بفرمود آرید آژید هاک
که بینم من آن نوجوان پور پاک
❈۷❈
بیامد پسر چون بنزد پدر
بدو گفت : فرزانه نور بصر
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم بسی کشور نامدار
❈۸❈
سپارم بتو لشکر و کشورم
که مرگ آید اینک همی در برم
تو بیدار باش و تو هشیار باش
همه کشورت را نگهدار باش
❈۹❈
بیزدان گرای و باو پناه
چو خواهی که بر تخت باشی تو شاه
چو این گفت بفشرد دست پسر
بگفتا شد اینک زمانم بسر
❈۱۰❈
بخوابید و دیگر نه بیدار شد
نه ماد و نه لیدی وراکار شد
چنین باشد این روزگار کهن
نماند بانسان بجز یک کفن
❈۱۱❈
اگر نام نیکت بماند بجا
تو گوئی که پیوسته داری بفا
پس از سالها نام تو یادگار
بماند دگر هیچ ناید بکار
کامنت ها