میرزا آقاخان کرمانی:زهرمز چو پیروز دل شاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد
❈۱❈
زهرمز چو پیروز دل شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
❈۲❈
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
❈۳❈
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
❈۴❈
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
❈۵❈
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
کامنت ها