میرزا آقاخان کرمانی:چو کسری نشست از بر تخت عاج زروم وزچینش بیامد خراج
❈۱❈
چو کسری نشست از بر تخت عاج
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
❈۲❈
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
❈۳❈
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
❈۴❈
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
❈۵❈
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
❈۶❈
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
❈۷❈
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
❈۸❈
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
❈۹❈
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
❈۱۰❈
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
❈۱۱❈
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
❈۱۲❈
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
❈۱۳❈
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
❈۱۴❈
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
❈۱۵❈
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
❈۱۶❈
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
❈۱۷❈
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
❈۱۸❈
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
❈۱۹❈
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
❈۲۰❈
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
❈۲۱❈
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
❈۲۲❈
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
❈۲۳❈
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
❈۲۴❈
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
❈۲۵❈
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
❈۲۶❈
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
❈۲۷❈
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
❈۲۸❈
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
❈۲۹❈
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
❈۳۰❈
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
❈۳۱❈
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
❈۳۲❈
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
❈۳۳❈
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
❈۳۴❈
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
❈۳۵❈
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
❈۳۶❈
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان
کامنت ها