میرزا آقاخان کرمانی:چو بر تخت بنشست پرویز شاه بیاراست جشنی چو تابنده ماه
❈۱❈
چو بر تخت بنشست پرویز شاه
بیاراست جشنی چو تابنده ماه
برویش ببخشید بسیار چیز
مهان را نوازش بسی کرد نیز
❈۲❈
سران به مهمانی خویش خواند
همه بندیان را ز زندان رهاند
فرستاده اش نزد بهرام گرد
همه گونه تشریف شایسته برد
❈۳❈
همی گفت گر باز آید به راه
نمایمش سالار ایران سپاه
سپهدار ایرانش خواهم بداد
نیارم ز کردار او هیچ یاد
❈۴❈
فرستاده را گفت بهرام گرد
که سازم به خسرو یکی دستبرد
که از روسبی باشد او را نژاد
بر او روزگار بزرگی مباد
❈۵❈
الان شاه چون شهریاری کند
که بر کشتن شاه یاری کند
منم شاه دین دار والا گهر
همان دشمن مرد بیدادگر
❈۶❈
چو خسرو زبهرام پاسخ شنید
رخش گشت هم چون گل شنبلید
بدانست کان دو دکون دراز
نگردد بدین گفته از راه باز
❈۷❈
به لشگر بسی داستان ها بخواند
وز آن پس سپه سوی نیزیب زاند
همی خواست خسرو شبیخون کند
جهان را به بهرام وارون کند
❈۸❈
بر او تاخت آورد بهرام نیز
ندید ایچ چاره بغیر از گریز
تنی چند بودند همراه اوی
که خسرو سوی راه آورد روی
❈۹❈
گذشت از بیابان شط فرات
به سیرسیزیوم آمد از آن فلات
پروتوس کو بد به دز کوتوال
پذیرفت شه را به فرخنده فال
❈۱۰❈
دگر روز خسرو به درد و فسوس
یکی نامه بنوشت زی موریوس
که او بود قیصر در آن روزگار
ازو خواست یاری پی کارزار
❈۱۱❈
بیاراست موریس یک انجمن
در آن کار شد با سران رای زن
کامنت ها