اهلی شیرازی:ساقی از آن شیشه منصور دم بر رگ و بر ریشه من صوردم
❈۱❈
ساقی از آن شیشه منصور دم
بر رگ و بر ریشه من صوردم
خواهی از این نادره گو گر مقال
زاتش می کن دم او گرم قال
❈۲❈
آتشی از می فکن اندر روان
تا شود این نکته چون زر روان
یکنفس ای مونس من کوش دار
گوهری از مجلس من گوش دار
❈۳❈
مرتبه دان همه شی دانش است
وین سخن اندر دل شیدا نشست
نامه من کامده یکسر بلاغ
حق شمر آن نامه و مشمر بلاغ
❈۴❈
در صف طاعت اکثر صفا
پیشتر از عقد صف اندر صف آ
هر که شد از طاعت حق پیشتر
فیض وی از رحمت حق بیشتر
❈۵❈
بنده بی قیمت و میر اجل
هر دو شد افتاده تیر اجل
پیشتر از مرگ خود ایخواجه میر
تا شوی از ترک خود ایخواجه میر
❈۶❈
از پی گور آمده بهرام گور
پیش دل وحش تو به رام گور
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ایدل همه یکسر گلیم
❈۷❈
دانه امید در آن خانه کار
کامده جاوید در آن خانه کار
پر مکن این تخته جان خان گیر
مهره تن واکن و آن خانه گیر
❈۸❈
هر که شد اینجا دم او دیر پای
برکشد از دل غم او دیر پای
زودتر این وادی و صحرا نورد
زانکه نه خارش بود از مانه ورد
❈۹❈
چرخ کی اندر سر غمخواریست
رحمت او بر سر غم خواری است
در ره حق گر شوی از رهروان
یوسف جان بر کشی از چه روان
❈۱۰❈
بر دل تو نیست تن این جامه ایست
بگسل ازین جامه و اینجامایست
پیکرت آراسته حق چون پری
تا تو سوی صانع بیچون پری
❈۱۱❈
بگذر ازین پیکر و بیناییش
غلغل نی منگر و بین ناییش
رهزن مردان شده شیطان بمال
گوش وی از کوشش احسان بمال
❈۱۲❈
کی بود این مملکت جان بی خدیو
کز دل ما برکند آن بیخ دیو
مرد گر آخر کم از آن رهزن است
مرد نه کان ناکس گمره، زن است
❈۱۳❈
دور کن از آینه مردود را
ره مده از روزنه مردود را
گر تهی آن آینه آید ز دود
زنگ غم از آینه شاید زدود
❈۱۴❈
نفس تو چون خر همه سود چراست
آهوی جان در پی این خر چراست
با همه این دعوی شهبازیت
میدهد این روی سیه بازیت
❈۱۵❈
جان شده از حرص تو پیچان در آز
بگسل ازین رشته دامان دراز
سر بسر از لقمه آزی دهان
فکر کن از لقمه بازی دهان
❈۱۶❈
مرغ تو تا قوت بازیش هست
وسوسه هم فرصت بازیش هست
جای اگر اندر ته غارت بود
وسوسه اندر ره غارت بود
❈۱۷❈
شد بد و نیک همه کس درگذر
از بد و نیک همه پس درگذر
بر تن بیگانه و بر جان خویش
ناحق و حق دان همه در شأن خویش
❈۱۸❈
گرچه شد این ره روی آسان نما
نی تو درین ره روی آسان نه ما
میکند اینها همه توفیق راست
دولت عقبی همه توفیق راست
❈۱۹❈
اهلی از آن غم که کم آید بدست
ناخوشی حال تو از خود بدست
مشتکی از نعمت جان بیحساب
زهر به اندر تن آن بیحس آب
❈۲۰❈
شکوه حق زد چو سر از نافقیر
مشک وی آمد بدر از نافه قیر
کی شد ازین خوان دل فرو آتش جوی
شکر کن امروزش و فرداش جوی
❈۲۱❈
شکر اگر آید ز تو فرد آشکار
کی بود آتش بتو فرداش کار
کامنت ها