اهلی شیرازی:نهنگ شوق چون طوفان برآورد خرد را کشتی طاقت فرو برد
❈۱❈
نهنگ شوق چون طوفان برآورد
خرد را کشتی طاقت فرو برد
چنان بحر محبت گشت حوشان
که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
❈۲❈
چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل
نمودش جوهر آیینه دل
چو موم از آتش دل نرم گردد
بجان پروانه را سرگرم گردد
❈۳❈
چنانش سوز او در دل اثر کرد
که از سرگرمی و تندی بدر کرد
چو دید او را به مهر خویش صادق
بر او مجنون چو لیلی گشت عاشق
❈۴❈
گذشت از ناز و او را یار خود کرد
نیاز عاشق آخر کار خود کرد
کسی داند که دارد سوز داغی
که دل بر دل همیدارد چراغی
❈۵❈
ولی پاکان چو شمع دلفروزند
که نور از هم فرا گیرند و سوزند
دلا، گاهی وصال شمع یابی
که چون پروانه رخ ز آتش نتابی
❈۶❈
چونگریزی به جور از آشنایی
بیابی ز آشنایی روشنایی
چو موسی زاتش فرعون نگریخت
هم از آتش چراغ دل برانگیخت
❈۷❈
ندیدم عاشقی در عشق صادق
که در عشقش نشد معشوق عاشق
اگر معشوق جوری می نماید
ترا در عشق خود می آزماید
❈۸❈
دل پروانه گر از داغ ریشست
جگر سوزی و داغ شمع بیش است
گرش داغی بود بر سینه بلبل
بود صد داغ هم بر سینه گل
❈۹❈
میان عاشق و معشوق رازی است
که گر این سوزد او را هم گدازیست
بپای یار اگر خاری درآید
ز عاشق ناله زاری برآید
❈۱۰❈
وگر عاشق خورد تیری دل دوست
بدرد آید چو خود در سینه اوست
دل پروانه چون میسوخت از درد
بجان شمع سوز او اثر کرد
❈۱۱❈
چنان شمعش بدل آتش برافروخت
که در پروانه چون میدید میسوخت
بدو گفتا که ای پروانه مست
بسوز و زاریم بردی دل از دست
❈۱۲❈
ترا هر چند در جور آزمودم
فزون شد اعتقاد از آنچه بودم
مرا مهر تو در دل جا گرفته
ز جانم آتشی بالا گرفته
❈۱۳❈
من اینسان گرم مهری کز تو بینم
بمیرم بیتو گر روزی نشینم
مبادم زندگی آنروز روزی
که بی رویت کنم مجلس فروزی
❈۱۴❈
مرا هرجا نشانی تا بمیرم
از آنجا پای رفتن برنگیرم
چو شد سوز غمت راز نهانم
زبان برم گر آید بر زبانم
❈۱۵❈
نیاید بر زبان از عشق رازم
گر از تن پاره برداری به گازم
به تیغم گر جدا گردد سر از تن
به مهرت تیز تر گردد دل من
❈۱۶❈
قسم خوردم که هر جا روی آری
مرا هم باشد آنجا روی یاری
همه جان و دل و تن از تو باشم
تو از من باشی و من از تو باشم
❈۱۷❈
دل مومی چو شمعش نرم گردید
میان هر دو صحبت گرم گردید
در آن صحبت ز گرمی بی شکفتی
چراغ از گرمی صحبت گرفتی
❈۱۸❈
ز وصل هم عجب دلشاد بودند
ولی فارغ ز قصد باد بودند
کامنت ها