اهلی شیرازی:دل افکاری که او یاری ندارد بجز زاری دگر کاری ندارد
❈۱❈
دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
مکن عیب ار بنالد خسته از غم
که آه و ناله دردی میکند کم
❈۲❈
کسی کز ماتمی غمناک گردد
اگر بندد دهان دل چاک گردد
چو شمع از سوز آه آتش آلود
زبان بر راز دل پروانه بگشود
❈۳❈
به تنهایی چو با خود راز میگفت
بصد سوز این حکایت باز میگفت:
چه بختست اینکه دارم اینچه حالست
همیشه کوکب من در وبالست
❈۴❈
ز بخت من نشد روشن شب من
تو گویی سوخت گردون کوکب من
چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار
نیفشانم چرا جان بر سر یار
❈۵❈
چرا آندم که وصلم دسترس بود
نمردم چون مرا مردن هوس بود
اگر چون شمع ازین سودا که دارم
نسوزم پس، من از بهر چکارم؟
❈۶❈
درین تنهایی ام کز بخت گمراه
نیفروزد چراغ کس بجز آه
که سوی من ز شمع آرد پیامی؟
که گوید شمع را از من سلامی؟
❈۷❈
که بهر نامه در کویش فرستم؟
مگر هم مرغ جان سویش فرستم
نسیمی کو رسول بیکسانست
ز بخت بد مرا در قصد جانست
❈۸❈
درین وادی که چون مجنون اسیرم
که جوید بازم ار روزی بمیرم
اگر سوزد تنم از برق آهی
غم من نیست کس را برگ کاهی
❈۹❈
مرا بایستی آنشمع دل افروز
نهشتی در شب هجران بدین روز
ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ
که گردد شمع بالینم شب مرگ
❈۱۰❈
مرا گر دور ازو کشت از ستم باد
چراغ عمر او را زندگی باد
رخش کامد چراغ زندگانی
مبادش آفت باد خزانی
❈۱۱❈
گر آن سروش ز برق غم الم نیست
گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست
درین وادی کز آتش لاله زارست
چو لاله آتش از وی داغدارست
❈۱۲❈
ننالم جز ز سوز سینه ریش
که می سوزد دلم در آتش خویش
ز بس کز شوق شمع آتش پرستم
قرین آتشم هر جا که هستم
❈۱۳❈
اگر باشد فراز کوه جایم
ز لعل آتش بود در زیر پایم
و گر در بزم شمع خود نهم پا
بود یک نیزه بالا آتش آنجا
❈۱۴❈
و گر کردم بصحرا چون غزاله
ز صحرا خیزد آتش لاله لاله
و گر بر گنبد گردون کشم رخت
بسوزم عاقبت چون کوکب بخت
❈۱۵❈
به جنت سوزدم باید تن ریش
که دارم دوزخ دل همره خویش
مرا بخت بد این آتش برافروخت
که در هرجا که باشم بایدم سوخت
❈۱۶❈
چه سود از سوختن هر دو به داغی
کزو روشن نیمگردد چراغی
مرا از داغ دل هر چند جان سوخت
بجز داغم چراغ دل نیفروخت
❈۱۷❈
شبی شد روشنم شمع مرادی
چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی
من درویش دانستم هم از پیش
که هست آن شبچراغ از حال من بیش
❈۱۸❈
تو گویی کآن پری در خواب دیدم
سرابی را بجای آب دیدم
پری رخساره یی سر بر زد از جیب
نهان شد دیگر اندر پرده غیب
❈۱۹❈
چنان بزمی چنین نخلی برآور
برش لعل و تنش فیروزه تر
حدیث جنت شداد بودست
خیالی دیدم آخر باد بودست
❈۲۰❈
مرا دنبال او رفتن خطا بود
خطایی کردم و اینم سزا بود
غلط کردم که عاقل در بیابان
نگردد شب پی آتش شتابان
❈۲۱❈
من آن طفلم که آتش لعل پنداشت
چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت
منم در زاری از خواری فتاده
بصد زاری بخواری دل نهاده
❈۲۲❈
بدین سان زاری دلسوز میکرد
بدان زاری شب غم روز میکرد
کامنت ها