اهلی شیرازی:خوشا یاری که یار مبتلاییست ز خون گرمی در او بوی وفاییست
❈۱❈
خوشا یاری که یار مبتلاییست
ز خون گرمی در او بوی وفاییست
چراغ افروز شام درد مندیست
نه بزم آرای روز سربلندیست
❈۲❈
چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری
جگر میسوختش عنبر بیاری
چو زلف دلبران عنبر برآشفت
بدو از طیب انفاس این سخن گفت
❈۳❈
که ای کمتر غلام هندویت من
سواد چشم از روی تو روشن
دل و جانم نه تنها بسته تست
که هست و نیستم وابسته تست
❈۴❈
اگر نورت دلیل من نگشتی
چراغ کار من روشن نگشتی
ز خون گرمی که بینم هر دم از تو
سیه رو باشم ار برگردم از تو
❈۵❈
اگر در آتشم سوزی دل و تن
همه بوی محبت خیزد از من
ترا از داغ دل گر رخ برافروخت
مرا از آتش داغت جگر سوخت
❈۶❈
اگر داری تو آتش در رگ و پوست
مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست
منت یک هندوی خدمتگذارم
که جان در آتش از بهر تو دارم
❈۷❈
منت پروردم ای حور بهشتی
که داری طینت عنبر سرشتی
مسوز از غم که گر من بایدم سوخت
چو گل خواهم رخت از شادی افروخت
❈۸❈
گرم باید بر آتش شد بیادت
بسوزم تا بدست آرم مرادت
ز من بهتر نداری چاره جویی
که دارم از فسون و سحر بویی
❈۹❈
بود سحر و فسون پیوسته کارم
ز گاو سامری میراث دارم
چنان پی برده ام افسونگری را
که آدم در خط فرمان پری را
❈۱۰❈
چو در تعزید پیچم همچو سالک
شود بر وفق مقصودم ملایک
بر آتش گر نهم بویی پی راز
ز سر غیب گویم قصه ها باز
❈۱۱❈
ببوی من پری سوی من آید
یکایک قصه غیبم نماید
کنون آن غایبت کز دیده دورست
دلت از غیبت او بی حضورست
❈۱۲❈
بنام او نهم بویی بر آتش
به بینم چیست حال آن بلاکش
اگر چه مه بود بر اوج گردون
وگر زیر زمین چون گنج قارون
❈۱۳❈
وگر چون زر بود در سنگ خارا
کنم بهر تواش از سنگ پیدا
به بینم حالت صبر و سکونش
بگویم یک بیک حال درویش
کامنت ها