اهلی شیرازی:رسولی بود امی چون پیمبر که بی خط سر پنهان بودش از بر
❈۱❈
رسولی بود امی چون پیمبر
که بی خط سر پنهان بودش از بر
رسول عقل را جبریل الهام
ز عرش دل چنین آورد پیغام
❈۲❈
که شمعش همره دل از رفیقان
رفیقی بود از صاحب طریقان
ازین روشن ضمیری نام او نور
بعنوان رسولی گشته مشهور
❈۳❈
سبک سیری که چون برق یمانی
نکردی باد با او همعنانی
چو صبح از سرعتش تا کس زدی دم
بیکدم گشته بودی گرد عالم
❈۴❈
ز بس بینندگی چونصبح روشن
نبود از وی نهان یکچشم روشن
ز شخص او که همچونجان روان بود
صفای ظاهر و باطن عیان بود
❈۵❈
چو حرفی از زبان شمع جستی
ضمیر روشن او نقش بستی
بخواندش شمع و گفت از آشنایی
که ای چشم و چراغ روشنایی
❈۶❈
ترا باید بسوی یار من شد
ز یاری بایدت غمخوار من شد
بجو ای روشنی دیده من
ز عین مردمی آن چشم روشن
❈۷❈
بگو ای داده داد بیوفایی
ز شوقت سوختم آخر کجایی
مرا گر پای بند غم شکسته است
کسی پای ترا آخر نبسته است
❈۸❈
ز پرسشهای تو شرمنده ام من
نگفتی مرده ام یا زنده ام من
ترا از بار غم آزادگیهاست
مرا در بندگی استادگیهاست
❈۹❈
چه گویم کز غمم چون سوخت خرمن
ز داغ دل چه آمد بر سر من
شکست آن نخل بالایی که بودم
نشست آن سرکشیهایی که بودم
❈۱۰❈
ز غم آهم غبار انگیز گشته
رخم چون لاله دود آمیز گشته
چو در سیمین تنم غم آتش انگیخت
همه سیماب گشت از دیده ام ریخت
❈۱۱❈
گلاب اشکم از دامن گذشته
گل رویم ز حال خویش گشته
دلم خاکستر از سوز دورنست
وزان خاکسترم رخ تیره گونست
❈۱۲❈
ز خاکستر شود آیینه روشن
وزان شد تیره تر آیینه من
گواهست آتش شوقی که دارم
که جان بر لب رسید از انتظارم
❈۱۳❈
بخواهم مرد، خیز ار میتوانی
که دیداری به دیداری رسانی
چو کرد آن کار شمع از نور درخواست
سبک چون برق، نور از جای برخاست
❈۱۴❈
برسم بندگی اول ثنا گفت
پس از چندین ثنا او را دعا گفت
که خورشید رخت تابنده بادا
بنور معنی ات دل زنده بادا
❈۱۵❈
نتابم روی دل از صحبت تو
که باشد هستی ام از دولت تو
به خدمت سوی آن صید رمیده
چو میفرمایی ام رفتن، بدیده
❈۱۶❈
گرم گویی چو می از شیشه در کاس
به چشم و سر روم بالعین و الراس
ولی باید ترا زین خانه تار
علم بیرون زد از روی چو گلنار
❈۱۷❈
نمایی صورت روحانی خود
گشایی کارم از پیشانی خود
که گر روی تو پشتیبان نباشد
فروغ کار من چندان نباشد
❈۱۸❈
ز خورشید جمالت پرده بگشای
ره مقصد بنور خویش بنمای
کامنت ها