اهلی شیرازی:زهی لطف خدا خورشید تابان سلیمان زمان یعقوب سلطان
❈۱❈
زهی لطف خدا خورشید تابان
سلیمان زمان یعقوب سلطان
چو صاحب دیده از نور الهی است
خداوند سفیدی و سیاهی است
❈۲❈
چو شمع پادشاهی در خورش گشت
هما پروانه وش گرد سرش گشت
عجب شمعی که از عین عنایت
بود پروانه اش نجم سعادت
❈۳❈
بپایش هر که چون پروانه افتاد
به سر تاج زرش چون شمع بنهاد
نهاد او تاج زرین بر سر جمع
چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع
❈۴❈
بدین نه چنبر فانوس مانند
بود او شمع و باقی صورتی چند
بود ظالم کش و مظلوم پرور
نه عاجز سوز چون شمع سبکسر
❈۵❈
خورد پروانه را آتش بصد ناز
بسوزد شمع را پروانه وش باز
چو لطف او کسی را دست گیرد
چراغ دولتش هرگز نمیرد
❈۶❈
چو برگیرد کسی را از کرامت
نیندازد کس او را تا قیامت
در او کعبه و گر نامرادی
کند آنجا ز دست ظلم دادی
❈۷❈
چ گیرد حلقه زنجیر دادش
دهد چون حلقه کعبه مرادش
چو بگشاد در گنج سخا را
دهد پروانه شاهی گدا را
❈۸❈
ز نور شمع رویش هست عالم
چو فانوسی درون روشن برون هم
فلک آن شمع دولت گرچه افروخت
ز نور او طریق دولت آموخت
❈۹❈
بلی گردد چراغ از شخص ظاهر
ولیکن رهبر شخص است آخر
از آن رو رونق شاهان شکسته است
که با خورشید نور شمع پستست
❈۱۰❈
به معنی خسروان چون او نشایند
بصورت گر چه مثل او نمایند
کشد نقاش نقش شمع زیبا
ولی چون شمع نبود مجلس آرا
❈۱۱❈
رود زان بیم شمعش دود بر سر
که بی پروانه او دارد افسر
گلستانی است بزم او شب و روز
ز جام باده و شمع دل افروز
❈۱۲❈
چه بستانی جهان افروز باشد
که شمعش بوستان افروز باشد
الهی بر فلک تا شمع مهر است
بجای سفره شمعش سپهر است
❈۱۳❈
به هفت اقلیم بخشش کامرانی
بقدر همتش ده جاودانی
فزون از عرش بادا پایه او
بماند تا قیامت سایه او
❈۱۴❈
بزرگانی که از آن آستانند
بسی در سایه اش یارب بمانند
بتخصیص آنکه او از شمع روشن
نهاد این شمع دولت در ره من
❈۱۵❈
مرا او رهبر این راه گردید
بمن او این حیات خضر بخشید
کامنت ها