احمد پروین:منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
❈۱❈
منم سروی که می مانم در این باغ زمستانی
ندارم از خزان وحشت نه منت از بهارانی
پناه بلبلان وقتی که گل می راندش از خود
پناه عاشقان بودن مرا یعنی مسلمانی
❈۲❈
ندارم میوه چون شاید ، به ذهن باغبان آید
که در تعظیم او دارم کمر خم از پریشانی
دلم خوش می شود وقتی که عشاق نگون بختی
به زیر سایه ام از خود بگویند آنچه می دانی
❈۳❈
سرم بر آسمان شاید ، خدا بر شاخ من آید
بپرسم این بشر آیا تو را هم کرده زندانی ؟
بیا در باغ سر مستی ، بفرما هر کجا هستی
ولی با کس نگو هرگز بیا بسیار پنهانی
❈۴❈
خدایا گرچه سروستم و قامت راستین استم
ولی خم می کند پشتم جنایت های انسانی
کامنت ها