احمد شاملو:رود قصیدهی بامدادی را
❈۱❈
رود
قصیدهی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر میکند
❈۲❈
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز میشود.
و اکنون سپیدهدمی که شعلهی چراغ مرا
❈۳❈
در طاقچه بیرنگ میکند
تا مرغکان بومیی رنگ را
در بوتههای قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
❈۴❈
که به آشتی
در خون من طالع میشود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
❈۵❈
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوهای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای میکند
هم از آنگونه
❈۶❈
که خدای
بنده را.
همهی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
❈۷❈
هوای گسترده
در نقرهی انگشتانت میسوزد
و زلالیی چشمهساران
از باران و خورشید تو سیراب میشود.
❈۸❈
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجهی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
❈۹❈
ترانهای بیهوده میخوانید.-
چراکه ترانهی ما
ترانهی بیهودگی نیست
چرا که عشق
❈۱۰❈
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
❈۱۱❈
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
❈۱۲❈
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
❈۱۳❈
از تو عظیمتر نبوده است
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
❈۱۴❈
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غرهای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
❈۱۵❈
ای مومن!
پیروزیی تو میوهی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتشبیز را
❈۱۶❈
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوهی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانهی خورشید در پیراهن توست،
❈۱۷❈
پیروزیی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظهای:
❈۱۸❈
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
و عمر به پایان میرسد:
❈۱۹❈
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
❈۲۰❈
نه لحظهای:
پروانهئیست که بال میزند
یا رودخانهای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمیشود
❈۲۱❈
و عمر به پایان میرسد:
پروانه
بر شکوفهای نشست
و رود به دریا پیوست.
❈۲۲❈
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها