احمد شاملو:۱ ارابهها
❈۱❈
۱
ارابهها
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
❈۲❈
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته است.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاست.
❈۳❈
□
گرسنگان از جای برنخاستند
❈۴❈
چرا که از بارِ ارابهها عطرِ نانِ گرم بر نمیخاست؛
برهنگان از جای برنخاستند
چرا که از بارِ ارابهها خشخشِ جامههایی بر نمیخاست
❈۵❈
زندانیان از جای برنخاستند
چرا که محمولهی ارابهها نه دار بود نه آزادی
❈۶❈
مردگان از جای بر نخاستند
چرا که امید نمیرفت فرشتگانی رانندگانِ ارابهها باشند.
ارابههایی از آن سوی جهان آمده است.
❈۷❈
بیغوغای آهنها
که گوشهای زمانِ ما را انباشته.
ارابههایی از آن سوی زمان آمدهاند
❈۸❈
بیآنکه امیدی با خود آورده باشند.
۲
❈۹❈
دو شبح
ریشهها در خاک
ریشهها در آب
❈۱۰❈
ریشهها در فریاد.
□
❈۱۱❈
شب از ارواحِ سکوت سرشار است
و دستهایی که ارواح را میرانند
و دستهایی که ارواح را به دور
به دوردست
❈۱۲❈
میتارانند.
□
❈۱۳❈
ــ دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خستگی رقصیدهاند.
ــ ما رقصیدهایم
❈۱۴❈
ما تا مرزهای خستگی رقصیدهایم.
ــ دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خستگیها را بازنمودهاند.
❈۱۵❈
ــ ما رقصیدهایم
ما خستگیها را بازنمودهایم.
❈۱۶❈
□
شب از ارواحِ سکوت
سرشار است
❈۱۷❈
ریشهها
از فریاد و
رقصها
از خستگی.
❈۱۸❈
۳
جزعشق
❈۱۹❈
جز عشقی جنونآسا
هر چیزِ این جهانِ شما جنونآساست ــ
❈۲۰❈
جز عشقِ
به زنی
که من دوست میدارم.
❈۲۱❈
□
چگونه لعنتها
از تقدیسها
❈۲۲❈
لذتانگیزتر آمده است!
چگونه مرگ
شادیبخشتر از زندگیست!
❈۲۳❈
چگونه گرسنگی را
گرمتر از نانِ شما
میباید پذیرفت!
❈۲۴❈
□
لعنت به شما، که جز عشقِ جنونآسا
❈۲۵❈
همه چیزِ این جهانِ شما جنونآساست!
۴
❈۲۶❈
اصرار
خسته
شکسته و
❈۲۷❈
دلبسته
من هستم
من هستم
❈۲۸❈
من هستم
□
❈۲۹❈
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
❈۳۰❈
لببسته در درههای سکوت
سرگردانم.
من میدانم
❈۳۱❈
من میدانم
من میدانم
□
❈۳۲❈
جنبشِ شاخهیی
از جنگلی خبر میدهد
و رقصِ لرزانِ شمعی ناتوان
❈۳۳❈
از سنگینیِ پابرجای هزاران جارِ خاموش،
در خاموشی نشستهام
خستهام
❈۳۴❈
درهمشکستهام
من
دلبستهام.
❈۳۵❈
۵
از نفرتی لبریز
❈۳۶❈
ما نوشتیم و گریستیم
ما خندهکنان به رقص برخاستیم
ما نعرهزنان از سرِ جان گذشتیم...
❈۳۷❈
کس را پروای ما نبود.
در دوردست
مردی را به دار آویختند.
❈۳۸❈
کسی به تماشا سر برنداشت.
□
❈۳۹❈
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالبِ خود
❈۴۰❈
برآمدیم.
۶
❈۴۱❈
فریادی و... دیگر هیچ
فریادی و دیگر هیچ.
چرا که امید آنچنان توانا نیست
❈۴۲❈
که پا بر سرِ یأس بتواند نهاد.
□
❈۴۳❈
بر بسترِ سبزهها خفتهایم
با یقینِ سنگ
بر بسترِ سبزهها با عشق پیوند نهادهایم
و با امیدی بیشکست
❈۴۴❈
از بسترِ سبزهها
با عشقی به یقینِ سنگ برخاستهایم
اما یأس آنچنان تواناست
❈۴۵❈
که بسترها و سنگ، زمزمهیی بیش نیست.
فریادی
و دیگر
❈۴۶❈
هیچ!
۷
❈۴۷❈
فریادی ...
مرا عظیمتر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گمشده برخیزم.
❈۴۸❈
با یاریِ فانوسی خُرد
یا بییاریِ آن،
در هر جای این زمین
❈۴۹❈
یا هر کجای این آسمان.
فریادی که نیمشبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
❈۵۰❈
و به آسمانِ ناپیدا گریخت...
□
❈۵۱❈
ای تمامیِ دروازههای جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گمشدهی خویش
مددی کنید!
❈۵۲❈
۲ تیر ۱۳۳۷
درمرگِ ایمرناگی
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها