احمد شاملو:نه آبش دادم نه دعایی خواندم،
❈۱❈
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
❈۲❈
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
❈۳❈
و او را
کُشتم!
❈۴❈
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
❈۵❈
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
❈۶❈
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
❈۷❈
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
❈۸❈
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
❈۹❈
به زمین،
یک قطره
همین!
❈۱۰❈
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
❈۱۱❈
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
❈۱۲❈
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
❈۱۳❈
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
❈۱۴❈
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...
□
❈۱۵❈
در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
❈۱۶❈
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
❈۱۷❈
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
❈۱۸❈
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...
❈۱۹❈
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...
❈۲۰❈
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
❈۲۱❈
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
❈۲۲❈
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
❈۲۳❈
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
❈۲۴❈
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
❈۲۵❈
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
❈۲۶❈
او مُرد
مُرد
مُرد...
❈۲۷❈
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
❈۲۸❈
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
❈۲۹❈
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
❈۳۰❈
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
❈۳۱❈
اکنون این منم
و شما...
و خونِ اصفهان
❈۳۲❈
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
❈۳۳❈
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
❈۳۴❈
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
❈۳۵❈
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
❈۳۶❈
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
❈۳۷❈
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
❈۳۸❈
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش...
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
❈۳۹❈
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
❈۴۰❈
اکنون
این
منم!
❈۴۱❈
۳ تیر ۱۳۳۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها