احمد شاملو:مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
❈۱❈
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمیداد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
❈۲❈
هم از لحظهی تُردِ میلادِ خویش.
□
❈۳❈
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که پوپکِ زردخال
بیشانهی نقره به صحرا سرمینهاد ــ
به چشم، تاجی بهخاکافگنده جُستم
❈۴❈
هم از لحظهی نگرانِ میلادِ خویش.
□
❈۵❈
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که کبکِ خرامان
خندهی غفلت به دامنه سرمیداد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
❈۶❈
هم از لحظهی گریانِ میلادِ خویش.
□
❈۷❈
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت میآراست ــ
چشمبراهِ خزانِ تلخ نشستم
❈۸❈
هم از لحظهی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همیگشود که هَزارِ سیاهپوش
بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ
بر شاخسارِ خزانی ترانهی بدرود ساز میکرد ــ
❈۹❈
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظهلحظهی تلخِ انتظارِ خویش.
❈۱۰❈
۲۷ آذر ۱۳۷۶
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها