احمد شاملو:تا آخرین ستارهی شب بگذرد مرا بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
❈۱❈
تا آخرین ستارهی شب بگذرد مرا
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم،
❈۲❈
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد مینشینم در زیجِ رنجِ کور
میجویمش به کنگرهی ابرِ شبنورد
میجویمش به سوسوی تکاخترانِ دور.
❈۳❈
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گمشدهی خود دویدهام
بر هر کلوخپارهی این راهِ پیچپیچ
نقشی ز شعرِ گمشدهی خود کشیدهام.
❈۴❈
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت راندهام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهم و از کوه ماندهام.
❈۵❈
اکنون درین مغاکِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالی در خاک میکنم.
موجی شکسته میرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست میزنم.
❈۶❈
تا صبح زیرِ پنجرهی کورِ آهنین
بیدار مینشینم و میکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بیسرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
❈۷❈
۱۳۳۳ زندانِ قصر
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها