احمد شاملو:در قرمزِ غروب، رسیدند
❈۱❈
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کورهراهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
❈۲❈
مسِ گونههایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بیتهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
رهآوردِشان بود.
❈۳❈
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»
من اما همچنان خواندم
❈۴❈
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
❈۵❈
□
در ژالهبارِ صبح
رسیدند
❈۶❈
از جادهی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لبهایشان چو هستهی شفتالو
❈۷❈
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساقهایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
میمانست
❈۸❈
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه...»
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که میپیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
به زیرِ بارشِ پُرشعلهی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
❈۹❈
□
در قلبِ نیمروز
❈۱۰❈
از کورهراهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُستوجو
در چشمهایشان متلألی بود
❈۱۱❈
و فکِشان، عبوس
با صخرههای پُرخزه میمانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
❈۱۲❈
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربههای پُرتپشاش
گامهایمان را.
❈۱۳❈
□
بر جای لیک، خاطرهام گنگ
❈۱۴❈
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایهمان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
❈۱۵❈
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بیکسیِ خویشتن گریست.
۱۳۳۰
❈۱۶❈
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها