احمد شاملو:«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت. در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
❈۱❈
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
❈۲❈
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
❈۳❈
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
□
❈۴❈
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
❈۵❈
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
❈۶❈
□
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
❈۷❈
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
❈۸❈
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
❈۹❈
زندان قصر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها