احمد شاملو:موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین از زندگی نبود.
❈۱❈
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
❈۲❈
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
❈۳❈
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
❈۴❈
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
❈۵❈
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
❈۶❈
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
❈۷❈
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
❈۸❈
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
❈۹❈
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
❈۱۰❈
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام...
❈۱۱❈
□
موضوعِ شعر
امروز
❈۱۲❈
موضوعِ دیگریست...
امروز
شعر
❈۱۳❈
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
❈۱۴❈
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
❈۱۵❈
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
❈۱۶❈
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
❈۱۷❈
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
❈۱۸❈
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
❈۱۹❈
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
❈۲۰❈
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
❈۲۱❈
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق...
❈۲۲❈
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
❈۲۳❈
من در میانِ مردم میجویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد...»
❈۲۴❈
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
❈۲۵❈
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست...
❈۲۶❈
□
خُب،
❈۲۷❈
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
❈۲۸❈
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام...
باید برایِ وزن که جُستهست
❈۲۹❈
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
❈۳۰❈
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
❈۳۱❈
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
❈۳۲❈
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود...
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
❈۳۳❈
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
❈۳۴❈
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
❈۳۵❈
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...
❈۳۶❈
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
❈۳۷❈
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
❈۳۸❈
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
❈۳۹❈
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
❈۴۰❈
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
❈۴۱❈
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
❈۴۲❈
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
❈۴۳❈
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
❈۴۴❈
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
❈۴۵❈
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
❈۴۶❈
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
❈۴۷❈
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
❈۴۸❈
تقریر میکند.
□
❈۴۹❈
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
❈۵۰❈
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
❈۵۱❈
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
❈۵۲❈
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
❈۵۳❈
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
❈۵۴❈
زندان قصر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها