احمد شاملو:در چشمِ بینگاهش افسرده رازهاست اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
❈۱❈
در چشمِ بینگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنجهایِ رازِ درونش نیازهاست.
❈۲❈
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
❈۳❈
ابهامِ پرسشی که نمیداند.
زینروی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
❈۴❈
بنشسته
سالهاست که میرانَد.
□
❈۵❈
مژگان به هم نمیزند از دیدهگانِ باز.
افسونِ نغمههایِ شبانگاهِ عابران
❈۶❈
اشباحِ بیتکان و خموش و فسرده را
از حجرههایِ جِنزدهیِ اندرونِ او
یک دَم نمیرمانَد.
❈۷❈
از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
❈۸❈
آهنگِ آه نیست...
شبها سحر شدهست
رفتهست روزها،
❈۹❈
او بیخیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیستاش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
❈۱۰❈
وز چشمِ بینگاه
سویِ بینهایتی
پرواز کرده است.
❈۱۱❈
□
میکاود از دو چشم
در رنگهایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
❈۱۲❈
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
❈۱۳❈
بیند به پردههایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.
یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
❈۱۴❈
هم از لبانِ خامُش و تودار و بستهاش
رازی نگفته را...
بهمن ۱۳۲۷
❈۱۵❈
مجلهی سخن
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها